ساعت یازدهه و خوابم میاد. پسرا هنوز بیدارن. با اینکه ظهر به محض رسیدن رفتم تو تخت دنج فسقلی خوابیدم و پسرا با همسری مشغول بودن ولی بدم نمیاد همینجا رو مبل خوابم بگیره. به تنبلیم غلبه میکنم پامیشم مسواک بزنم که میبینم همسری رو مسواک پسرا خمیردندون میزنه. یکی از مسواکارو میگیرم من بزنم یکی دیگشو خودش میزنه. خاموشی میدیم پسرا گیر میدن بابایی بره پیششون مثل همیشه. یهوو میبینم یکی رفت آشپزخونه. فک کردم همسری کلافه شده از دستشون ولی میشنوم که داره واسه شازده آب میبره و یه لیوان آبم کنار تخت فسقلی میزاره. من چطوری میتونم عاشق این مرد نباشم؟؟؟ همین چیزای به ظاهر کوچیک ولی عمیقا بزرگ زندگی رو بهشت میکنه و از خدا مچکرم که یه همسر مهربون و دوتا جوجه نازنازی و یه خونه پر از عشق و آرامش تو این دنیا که از هر گوشش یه خبر دردناک میشنویم نصیبم کرده