دیشب به موقع خوابیدیم ساعتو رو پنج و نیم صبح تنظیم کردم که یکی دو ساعتی صبح واسه خودم باشم به ریز برنامه چیدم که نیم ساعت ورزش کنم صبحانه ردیف کنم چند صفحه کتاب بخونم و لغتای دیشبو مرور کنم و بعد خوردن صبحانه مشتی برم سرکار...
با صدای دزدگیر ماشین همسایه بیدار شدم دیدم ساعت چهار صبحه و گویا خراب شده بود و هی صدا داد و هی قطعش کردن. رفتم آب خوردم و رو تخت دراز کشیدم خوابم ببره تا پنج و نیم که ساعت پنج فسقلممم با گریه بیدار شد و خواب بد دیده بود. بغلش کردم و واسه اینکه میشناسمش چه پدیده اییی هست اعتبار نکردم تنها بزارمش بمونه تو تخت. اوردمش تو تخت خودمون پیش خودم و بلیییییی من هی الارم گوشی رو نیم ساعت نیم ساعت جلو کشیدم و خودمم عین مارمولک بدون حرکت کنارش دراز کشیدم که بخوابه ولی شواهد نشون میداد بیداره. اصولا اگه خوابم نیاد و بچه هم خوابش نیاد خودمون رو اذیت نمیکنم ولی وقتی من میرم سرکار بچه ها چند دقیقه ای رو تا همسری برسه خونه تنهان بنابراین باید یا هر دو خواب باشن یا فسقلم حتما باید خواب باشه. هیچی از پنج کشیک میدم بخوابه و خبری نیست آفتاب رسیده به اتاق و دارم به صبحی که قرار بود داشته باشم فکر میکنم و همزمان فسقل خانم با پاش میزنه بهم که هنوز بیدارمااااا😣
ساعت حدود نه و نیم شبه و من و همسری به شدت لهیم. من از صبح زود سرپا و بیرون بودم بدون هیچگونه وقفه ای واسه استراحت. همسری بدتر از من شب قبلشم شیفت بودن یعنی از دیشب تا الان بیرون بودیم. شامو خوردیم و کمی جمع و جور کردیم و فارغ از هر اصول و قانونی که تو خونمون حاکمه دوتا بالش رو گذاشتیم تو فضای تنگ بین دوتا تخت بچه ها و چهارتایی سرمون رو جا کردیم رو بالشا و یه لحاف شازده رو هم کشیدیم رومون و همونجوری بدون قصد خواب با چراغ روشن مشغول سرهم کردن یه داستان من درآوردی بودم و نمی دونم چی شد و چی نشد که با نفسای گرم شازده به خودم اومدم و از لای پرده گرگ و میش صبح رو دیدممم و با یه آخیش جانانه و از ته دل واسه این خواب شیرین شکر کردم و کاملا رفرش صبح روز بعدم رو بدون حس ذره ای از خستگی چند ساعت قبل با شیرینی تمام شروع کردم
یه مدته سرمون خیلی شلوغه و دوتا مسافرت پشت سرهم یه کم ترافیک تو کارا ایجاد کرد. فک کردن به کارایی که باید انجام بشه ذهنمو آشفته میکنه و کلی انرژی از آدم میگیره. تصمیم گرفتم کتاب قورباغه برایان رو دوباره بخونم و الحق که مثل همیشه جوگیر مطالبی که میخونم میشم، بازم جوگیرش شدم. ولی خب حداقل آشفتگی ذهنم از بین رفت. هر روز تصمیم میگیرم که روز بعد واسه نهار و شام جی درست کنم و دیگه فکرم حداقل درگیر این یه مورد نمیشه و دروغ نگم همین یه مساله کلی ذهنمو آروم کرده. صبحا یک تا یک و نیم ساعت زودتر بیدار میشم اگر قرار باشه پاسم رو صبح استفاده کنم. اون تایم فقط کارای مورد علاقمو میکنم که دوری ازشون یه حس ناجور مثل اینکه بهم ظلم شده باشه میدن. مثلا کتاب میخونم ورزش میکنم آسمونو نگاه میکنم و باهاش کافی داغ میخورم یا با گل هام سرگرم میشم و اینجور چیزا. صبحایی که یه راست بعد تخت نمیرم سرکار بهترین روزام میشن حس خوب صبح تا آخرش باهامه. امروز بعد کار هیچ فایلی برنداشتم که عصر روش کار کنم فقط و فقط واسه پسرا برنامه ریختم. قبل خواب شبشون هم نشستیم کتاب جدید رو رنگ آمیزی کنیم که اونجا فهمیدم شازده بخواد بره مدرسه فسقل جان پیرمونو درخواهد آورد. نه میزاره تمرکز کنه نه میزاره مداد دستش بگیره هر دفتر و کتابی هم که جلو شازده باشه میگیره به خط خطی کردن. امشب بعد از تموم شدن قصه که گفتم قصه ما به سر رسید شازده برگشت و چشاشو بست و سه سوت خوابش برد و طبق معمول فسقل خانم انقدر حواسش به من بود که نرم نمیتونست بخوابه. کلا نمیتونه وقتی کسی پیشش هست بخوابه. شازده کمی خر خر داشت رفتم سرشو جابجا کنم که فسقل جانم هم عمدا خر خر کرد که از قافله جابجایی سر عقب نمونه. الکی سرشو جابجا کردم و بوسیدمش اومدم بیرون و دو دقیقه بعد خوابش برد حسود جانم. دلم میخواد تا صبح زل بزنم بهشون خصوصا به فسقل شرور که وقتی میخوابه دقیقا مثل فرشته ها میشه مهربونم.
یکی از بزرگترین لذتهای پاییز برای من اینه که صبحا تو سرما برم زیرلحاف و آلارم رو هی پنج دقیقه پنج دقیقه بکشم جلو و تا میتونم از ترکیب سرما و صبح و لحاف استفاده کنم. امروز بعد از یک هفته مرخصی و تعطیلات باید میرفتم سرکار و میدونم رو میزم چیا انتظارمو میکشن. قبل از آلارم فسقلم بیدار شد اومد کنارم معلوم بود خوابش پریده خودم زدم به خواب که شازده با گریه شدید از خواب بیدار شد. دستشویی داشت. بردمش دسشویی و چون خوابش میومد بد اخلاق بود. بردمش تو تخت خودمون و حسابی لحاف پیچش کردم و بغلش کردم که گریش تموم شه و بخوابه. چشماش داشت گرم میشد که این فسقل ما با اون کامیون قراضه معشوقش هی سروصدا کرد و هی حرف زد و هی من هر میمون بازی ای درآوردم از اتاق بره بیرون که شازده بخوابه گوش نکرد و آخر سر به تندی واصل شدم که دیدم شازده جانم در کمال آقایی بی سروصدا بلند شد رفت تو تخت خودش و درم بست و گرفت خوابید. تا آماده شم فسقل جان بو برد قراره برم بیرون چسبید بهم. منتظرم مرستار برسه که برم دیدم دیرم شد زنگ زدم بهش دیدم خوابه و اصلن یادش رفته باید میومده اینجا. خولاصه که حسمو مثبت نگه داشتممممم ببینیم امروزمون چطور پیش خواهد رفت
پاییزمون رو با مسافرت به یه ویلای خوشگل تو ایزدشهر شروع کردیم. روزای اول هوا خوب بود و حسابی آب بازی داشتین .روزای آخر سرد شد و بیشتر از گرمای شومینه داخل ویلا لذت بردیم. من اولین تجربه گرم شدن کنار شومینه رو داشتم و انقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم یکی برای خونه خودمون ردیف کنم.
این روزها یا من انرژیم ته کشیده یا شما بمب انرژی شدید. یک ریز حرف میزنید و به نظرم همش با هم کلکل و دعوا دارین. گاهی میگم کی شب میشه که بخوابین و کمی سکوت رو تجربه کنم؟!
واقعیتش از اونایی نیستم که همه لذتهام رو ببوسم بزارم کنار. یه وقتایی راهکارایی علم میکنم که بتونم کمی با سرخوشی های خودم لذت ببرم. شهرزاد ببینم و باهاش کافی داغ بخورم. دم غروب تو بالکن بشینم و قلاب بافی کنم. فیلم ببینم و حتی موسیقی بی کلام گوش بدم.
وقتی یکیتون میخوابید تازه میفهمم که یه بچه بزرگ کردن خیلی راحته و ابدا کاری نداره... نمیخوام بهوونه بتراشم ولی این بزرگترین دلیلی برای همه کاستی های ناخواسته من در مادری هست و صد البته لذتی که در مادری کردن برای دو بچه هست رو نمیتونم تو تک فرزندی ببینم.
یه سری مسایل ساده برای من گاهی کوه میشن... مثلا وقتی به زور یه چیزی رو از ذهن فسقلی خارج میکنم و حواسشو به چیز دیگه ای منحرف میکنم شازده دقیقا کلید میکنه رو اون موضوع یا برعکس...
اینا رو مینویسم که حس این روزامو ثبت کرده باشم که به سرعت برق و باد میگذرن. تو رستوران ایزدشهر که یهو شلوغ شد یه خانوم و آقای مسن با ما هم میز شدن واسه صبحانه. از شانسم پسرا اون روزا هر چی بلد بودن رو کردن که نشون بدن چقدر شرایط من سختهههههههه فقط میخواستم از اونجا سریع دربرم که خانومه گفت راحت باش ما هم این روزا رو گذروندیممممم و دیدم چه زود اون روز خواهد رسید و دیگه شیطنت هاتون که هیچ حتی حضور فیزیکی خودتون هم در سفرهامون نخواهد بود. ولی اعتراف میکنم هر دو همراه های خوبی در سفرهامون هستین و به وسع سنتون بیش از حد انتظار عالی رفتار میکنید.
همیشه پایدار باشین پسرای مامان