امروز من سه ساعت مرخصی گرفتم و زودتر برگشتم خونه و همسری رفتن سرکار. همینکه رسیدم با پسرا پریدیم حموم و حسابی با رنگ انگشتی بازی کردن. بعدش با هم میوه خوردیم و تلویزیون دیدیم و بازی کردیم. بعدم به درخواست شازده جان رشته درست کردیم و بعد نهار هر کدوم یه کتاب گرفتیم دستمون. من و فسقلی تو اتاق پسرا بودیم و شازده جان تو اتاق مامان و باباش .ما خوابمون برد ولی شازده بیدار بود و مثل همیشه عاقا حتی یه لحظه هم از اتاق نیومد بیرون و همونجا بازی کرد. دوست داشتم قبل پنج بیدار شم که ساعت پنج فیلم ببینم که دیدم اوو ساعت شش عصره. شازده از بیدار شدنم ذوق زده شد و رادیوش رو روشن کرد و یه ریز حرف زد. یه دمنوش به و چای کوهی درست کردم و بقیه کیک تولد فسقلی رو خوردیم. فسقلیم بیدار شد مشغول بازی شدیم و به درخواستشون ماکارونی درست کردم. عصر که هوا تاریک شد شمع روشن کردم کج گذاشتم که قالبش پر بشه یه طرفش خالی شده بود و روبروش نشستم بادوم هایی که خیس کرده بودم پوست گرفتم. وقتی نور آشپزخونه اینطوری میشه یاد یکی از آرزوهام میافتم و حسم خیلی خوب میشه. یادمه دوران آشناییمون که هنوز عقد نکرده بودیم تو ماه رمضون یه سریال میداد که وقت سحر تو تاریکی خونه نور آشپزخونشون خوشگل بود. از طرح و رنگ دراش هم خوشم میومد. همون نورپردازی و همون رنگ و طرح درها رو به خونه زدم و وقتایی که هوا تاریکه یا نصف شبایی که نور آشپزخوته رو مجبور میشم روشن کنم پر از حس خوب اون روزها و اون رویا پردازی هام میشم که به حقیقت پیوستن.
امروز اگه گزارش بدم همه چی اوکی بود به جز وقت گذرونی تو اینستاگرام. کلا هر روز یکیش لنگ میزنه ولی خوب پیش میرم. یک هفته ای نمیتونم نماز بخونم امیدوارم واسه نمازهام وقفه ایجاد نکنه خیلی خوب و سر وقت میخونم خصوصا نماز صبح ها.
عصر هم مرتضی پیام داده بود که از سفر برگشتن و بریم خونشون و تماس گرفتم نبودن. زنگ زدم خونه سوسن که عید رو تبریک بگم دیدم برگشتن از سفر و لحنش یه جوری بود که انتظار داشت بریم خونشون و رفتیم.
امروز میوه خوردم
لحنم خوب بود
با پسرا وقت گذروندم
اصلن عصبانی نشدم
قوز نکردم
کتاب خوندم
حجم غذام کنترل شد