این روزها به روزمرگی میگذره. همینکه آرومه خدا رو شکر! روزها سرکار! عصرها هم پیاده روی. یه مدته شنبه ها دوست دارم برم دان تاون پر از زندگیه. میریم کوچه پس کوچه های شهرمون رو کشف میکنیم. 

پریشب یهو ساعت ده و نیم شب گفتم بریم بستنی! وسط هفته اون ساعت هیچ جا رو نمیتونی پیدا کنی جز مک دونالد. بعدشم کوبیدم رفتیم جلو پارلمان راه بریم بستنی بخوریم که انقدر یخ بود بچه ها پتو پیچیدن دورشون.

تابستونای اینجا عشقههه ولی امسال برای اولین بار دلم پاییز و زمستون رو میخواد. 

حیاطمون هم حسابی با صفا شده. درخت انجیری که کاشتیم هی داره رشد میکنه ولی خبری از میوه نیست! فروشندش گفته بود خوش شانس باشیم امسال ممکنه میوه بده. چمن یه قسمت از حیاط صبح تا غروب جلو افتابه و میسوره. گفتیم یه درخت اونجا بکاریم که سایش چمن رو نگه داره. دلم میخواد درخت میوه باشه و به گیلاس فکر میکنم!

پسرا هم خیلی زیاد میرن شنا و کتابخونه. کلاسیای جانبیشون رو تو تابستون تعطیل کردم. با شروع مدارس بازم کلاساشونو ادامه میدن.

کار هم شکر خدا خوبه. پروموشن گرفتم و فراتر از انتظارم بود و واقعا ممنون ادمایی هستم که تلاشتو میبینن. 

همینا