امروز بعد از چند هفته تونستم با مامان صحبت کنم. دلم گرفت. سعیمو کردم بغضمو نفهمه. از درداشون گفتن و من دردم گرفت. از چهرشون مشخص بود حالشون خوب نیست. 

خیلی بهم ریختم. یه جایی میخوندم که سوال کرده بود مهاجرت چه اثری رو قلبت گذاشته؟! مهاجرت قلب من رو سنگین کرده! مهاجرت قلب منو نازک کرده! یه بخش مهم و قشنگی از زندگیمو حذف کرده! بخشی که میشد برنامه ریخت رفت خونه مامان! بخشی که مامان قرار بود بیاد خونت! مهاجرت اون اتاق خوشگل و صورتی که تو قلب بود رو خاکستری کرده!

 

دلم میخواد پیش مامانم بودم دستاشو میگرفتم میبوسیدم موهاشو ناز میکردم و فقط برام حرف میزد. من یک عدد دختر مامانی دلتنگم امروز!