تو هیچ بازه ای از زندگیم انقدر وقتمو تلف نکرده بودم! این روزا نه ورزش میکنم! نه کتاب میخونم، نه پادکست گوش میدم، نه تو شرکت عمیق کار میکنم، ....
هیچ وقت اینطوری نبودم!
دیروز عصر یکهو اینجا پاییز شد. عاشق هوای شروع پاییزم با همسری رفتیم دالاس راه بریم. بارون بود و مه! چندتا عروس دومادم بودن رو اسکله برای عکاسی تو مه. ما هم داشتیم حرف میزدیم و فقط هم در مورد رابطمون بود! خیلی وقت بود اینطوری ریز نشده بودیم! ممنون همسری هستم که خودش ترتیب داده بود و خودش هم خیلی قشنگ بهم گوش داد. بعدم رفتیم دانتاون برای شام رپ لم خوردیم که به من چسبید خیلی گرسنم بود. یه کمم جلو پارلمان راه رفتیم و برگشتیم پیش پسرا.
امروز،صبح با شازده رفتیم بیرون. فسقلی هم با باباش. ما با دوستامون رفتیم اطراف ساحل بیچ درایو که قشنگ ترین جای این شهره. کلی حرف زدیم و حدود چهار و نیم رسیدیم خونه. فسقلی و بابایی هنوز نیومده بودن. رو دور تند خونه مرتب کردیم و میز،چیدیم. مهمون داشتیم. همسری هم از،صبح حلیم بار گذاشته بودن چون مهمونمون حلیم دوست دارند. شب که مهمونا رفتن ما هم ریختیم جلوی تی وی سریال دیدیم!
بزرگ ترین دغدغه این روزام پسرام هستن. خیلی نگران آیندشونم. نگران یه سری حرکتا و فکرا و حرفایی که ازشون میبینم. تو فکر عوض کردن مدرسشون هستم. هفته بعد مشخص میشه نتیجه. برای ما سخت میشه اگه مدرسه عوض شه ولی می ارزه. پسرکم تو این مدرسه جدید شاد نیست و شادی اون آرزوی منه!
از اونور یه فکرایی در مورد عوض کردن اپارتمان تو سرمه. با یه ریل تور حرف زدم برام حساب کتاب کنه که بتونم تصمیم بگیرم. همزمان میخواهیم پارکینگ خونه رو رینویت کنیم و این هفته قرار بود نقشه هاشو نهایی کنیم که همونجوری مونده! البته فردا هم جزو این هفتست ببینم همسری چیکار میکنه.
کاش بتونم یه کم خودمو جمع کنم! دوست ندارم این جریانو. کنترل روزام دستم نباشه خودمو میبازم.