بچه ها از تیرماه میرن مهد و قضیه رو به امیر گفتم و قرار شد امسال دیگه پیش بچه ها نیاد این سه ماهو یه جور ردیف کنیم. امروز بردمشون خونه عزیز و بهشون خوش گذشته بود. با حاج آقا رفته بودن کوه و پیاده روی. 

تو اداره که کمردرد و شکم درد امونمو برید. چندتا گزارش و نامه داشتم که تا ساعت 11 وقتمو گرفتن. یه صفحه ترجمه هم کردم و باقیشو تو نت چرخیدم متاسفانه.

بعد از ظهرم حالم انقدر بد بود که فقط رو مبل دراز کشیدم. به پسرا میگم شکمم درد میکنه پتوی من رو از روم بر ندارید. خودشونم رفتن پتو آوردن کشیدن روشون و بامزه ادای منو درآوردن که مثلا شکمشون درد میکنه.

ظهر خونه عزیز آش خوردیم و دیگه تو خونه نهار نخوردیم. شام هم از دیشب داشتیم. عصر ما شدم خونه رو ردیف کردم و آرایش کردم نشستیم فیلم سینمایی دیدیم. بعدشم عمواینا اومدن عید دیدنی خونمون. پسرا رو مبل خوابشون برد و اونا هم با خیال راحت تا یک نشستن.

گزارش امروز رو بخوام بدم...

عصبانی نشدم

لحنم آروم بود

میوه خوردم

حجم غذا اوکی بود

کتاب نخوندم

ورزش نکردم

حرفای چیپ نزدم 

متاسفانه وقتمو تو نت تلف کردم