خب ما در یک حرکت انتحاری پیانو خریدیم. خیلی دوست داشتم یادش بگیرم. شازده که ایران میرفت کلاسش منم پا به پای تمریناش میرفتم و حس خوبی داشتم. جالبه که شازده نشست پشتش و به سری اهنگا رو قشنگ یادش بود و برامون زد. فسقل هم علاقه نشون داده و فعلا خوداموز یه چیزایی در میاره و میزنه. دیگه تا امروز پیانو استراحت نداشته سه تایی افتادیم به جونش.
هوا خیلی بهتر شده و قشنگ بهاره. درختا شکوفه گیلاس زدن و همه جا قشنگه.
دیشب یهو دلم هوس حال و هوای رمضان کرد. گفتم صبح پاشم سحری و اون دعا رو هم بزارم. و روزه بگیرم و افطارم باز صدای شجریان. موذن زاده پخش کنم و حال کنم.
سحر که بیدار نشدم و کلا یادم رفت اصلا ولی تا حدود ساعت دو و نیم چیزی نخوردم و از فراموشی قهوه خوردم😄 برگشتم خونه قیمه رو گرم کردم و پرده رو کشیدیم نور خونه کم بشه و ربنا هم پخش کردم و حس خوبی داشت. ولی اونی که میخواستم نشد. بقبه خمیر شیرینی تو یخچال بود و فرستادمشون فر تا پسرا میان شیرینی داشته باشیم. خودمم نشستم پیانو تمرین کردم.
برای شام شامی درست کردم که اولین بارم بود و خیلی خوشمون اومد ازش. بعدم که باید چندتا چیز واسه یخچال میگرفتیم که گفتیم بپریم کاسکو تا نمونه واسه ویکند. که کاسکو رفتن همانا و خرید اساسی همانا. جابجاییشون خیلی طول کشید خصوصا که فریزری هم داشتم. بعدم خونه و اشپزخونه رو مرتب کردم. پسرا رفتن اتاقشونو مرتب کنن. همسری هم کار میکردن.منم در حال صحبت با برادرم داشنم به یه روشی که یکی از دوستام فرستاده بود سرشیر درست میکردم که کل خامه سر رفت و اجاق گاز داغان. همزمان قورمه سبزی هم پختم واسه نهار فردامون. کلا روز خیلی خوبی با کلی حس خوب داشتم. عصر با شازده کاراشو طبق برنامش انجام میدادیم و فسقلی جلوی در داشت با درانش بازی میکرد و از پنجره میدیدیمش. عشق کوچولوی من! میمیرم براش. برا خنده هاش برا شادی هاش. بعدش هم فسقل اومد کاراشو بکنیم شازده رفت کتابشو بخونه. فسقلک بازیگوشی کرد کاراش تموم نشد منم به سان یک مادری که فکر کرد بچش میخواد زرنگی کنه شب قبل خواب ازش خواستم تمرینای شطرنجشو انجام بده تا عکسشو بفرستم به معلمش. اونم نشست و دیگه نا نداشت و دوتای آخرشو نگه داشت واسه فردا.
اها بارفیکسم امروز رسید و نصب کردیم به نیت اینکه پسر گلیا ازش آویزون شن.
واسه تکمیل حس خوب موهامو روغن زدم تا فردا بمونه و صبح قبل شرکت میرم میشورم. میخوام فردا رو هم مثل امروز تا ظهر چیزی نخورم و ظهر بیام خونه واسه خودم ربنا بزارم. چقدر حس ها و خاطرات کودکی شیرینن. من عاشق ماه رمضون و حس و حالش بودم.
مامان هم خیلی بهترن باهاشون صحبت میکنم خیلی اروم و شمرده صحبت میکنن و بیشتر وقتا خوابن و باید تحرک داشته باشن بخاطر روزای زیادی که تو تخت موندن. امیدوارم زودتر بهتر شن که واقعا طاقت دیدنشونو تو این شرایط ندارم. خدا همه پدر و مادرا رو حفظ کنه