ثبت لحظاتی از عمرم

وطن

قادر نیستم هیچ کدوم از حس هام رو تو کلمه ها بیان کنم.

 

از اینکه کشورم، وطنم تو این شرایطه به شدت ناراحتم و خشم دارم. برای اینکه بچه ها خونه نباشن فرستادمشون استخر. دم غروب رفتم دنبالشون. همه جا آروم بود. صدای پرنده ها تو اون غروب خوشرنگ به من حس گناه میداد که توی جای امن دارم راه میرم!

 

از اینکه یه سری آدم از این اتفاق به هر دلیلی خوشحالن خشمگین ترم.

 

من آدم به شدت ترسویی هستم در برابر صدای بمب و موشک! و دیدن اون تصاویر از تهران تمام جسم و روانم رو درگیر کرده.

 

امیدوارم این روزها زودتر تموم شن و سلامتی آرزوی من برای تمام مردم هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تو راه شرکت!

صبح که داشتم میرفتم سمت شرکت وقتی تکون برگای درخت رو دیدم یاد مسیرهای کار قبلیم افتادم!

تو ایران فقط یکجا کار کردم ولی چون چندبار خونمونو عوض کردیم مسیرهای متفاوتی رو تجربه کردم. 

وقتی استخدام شدم مجرد بودم و محل کارم جای خوبی بود و مسیر کوتاهی از خونه پدری داشت. صبح ها دقیقا هفت و ده دقیقه میومدم بیرون که بتونم هفت و نیم کارت بزنم. یه وقتایی هم نصف مسیر رو تاکسی میگرفتم.

بعد که ازدواج کردم خونمون دورتر شد و نه تاکسی خور بود نه ماشین داشتیم. یه وقتایی تا یه مسیری میومدم و باقیش رو با اتوبوس میومدم سرکار. اون وقتا دیگه شش و چهل و پنج باید بیرون میبودم که هفت و نیم کارت بزنم. یادمه اون وقتا فکر میکردم اگه یه ماشین داشتیم چقدر زمان رو سیو میکردیم. خصوصا که اون موقع دانشجو هم بودم و دانشگاه خارج از شهر بود و فقط با یه سری اتوبوس که ایستگاه مشخصی داشت میشد رفت دانشگاه! بیشتر وقتا البته چون از ماموریت میرفتم سرکلاس راننده همراهی می‌کرد و منو دانشگاه پیاده می‌کرد. خودم باورم نمیشه اون روزا رو من گذروندم!

بعد چندماه جابجا شدیم به خونه سازمانی که نزدیک محل کارم بود و اکثر وقتا پیاده رفتم سرکار. اینجا دیگه هفت و بیست دقیقه درمیومدم از خونه.

دیگه بعدش رفتیم خونه خودمون که دورتر بود و بیست دقیقه فقط رانندگی داشت! اون موقع دیگه ماشین داشتیم.

بعدش جابجا شدیم یه خونه دیگه که نزدیک تر بود و اگه پیاده هم میرفتم بخاطر این بود که دوست داشتم پیاده روی کنم. بیشتر وقتا با ماشین بودم چون باید بچه ها رو می‌بردم مهد. اون موقع ها یادمه هفت و نیم در میومدم چون نیم ساعتی پاس شیر داشتیم و میتونستم هشت کارت بزنم.

بعد اومدم کانادا و کار اولم اینجوری بود که دیگه ساعت نه باید آفیس میبودم. محل زندگی دورتر بود و من هشت و نیم از خونه درمیومدم و رانندگی میکردم.

کار دومم فلکسیبل تر بود هر تایمی میشد کارو شروع کرد ولی من هر آدمی نبودم و حتی زودتر از ۹ شروع میکنم. خونم نزدیکه و بای دیفالت ترجیحم پیاده رویه و ده دقیقه ای میرسم. ولی صبحا با پسرا از خونه در میام که حدود هشت و نیمه.

 

وقتی امروز تکون برگای درخت رو دیدم یاد برگای درخت محوطه خونمون تو فجر افتادم. همون خونه سازمانی که یه محیط قشنگی داشت و صبحا همیشه تکون برگای درختا منو به وجد می‌آورد. یهو یاد تمام مسیرایی که میرفتم تا کار کنم افتادم. بیشتر عمرمون رو تو کار صرف کردیم و میکنیم و چقدر مهمه این کارمون چقدر با روحیاتمون سازگار باشه. کار فعلی من به شدت منو به وجد میاره. محیط امنی که برای توانایی هات ارزش قائل و برات تکیه گاه میشن بری بالا. پر از چیزای جدید برای یادگاری که برای من الویت انتخاب شغله! نمیدونم روزی میرسه که بخوام از اینجا برم یا نه. ولی فعلا به شدت کالچر شرکت رو دوست دارم و حتی به این فکر میکنم که چندسال بعد پسرا بزرگ تر شدن بتونم برم از شعبه های دیگشون تو اروپا یا آسیا یاحتی امریکا هم کار کنم. تا ببینیم چی پیش میاد و روزگار چی سر راهمون میزاره.

چند روز پیش برادرزادم برای انتخاب رشته ازم سوال می‌کرد و بهش گفتن الویت اولو بزار رو علایقت. به درآمدش فکر نکن. اگه کارو دوست داشته باشی آنقدر تمیز درمیادی که اتومات درآمدم میره بالا. و اینکه دراز مدت فکر کن. نگران این نباش که قراره تا آخر عمر بشینی محاسبات کنی. چند سال بعد تیم خودتو داری و کارت فقط لید کردن کاره.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تجربه های نصفه شبی

ساعت ۳ شب هست و همین الان از پشت کامپیوترم بلند شدم! یادم باشه تا کارو چک نکردم خودسر تاییدیه نفرستم!

وسطای یه پروژه ای که مال سال پیش بود من درگیر یه پروژه دیگه شدم و همکارم تنهایی ادامه دادن کارو. گویا ازشون تغییر یه پارامتری رو خواسته بودن و ایشونم‌چک کردن و گفتن اوکی هست.

 

یکسال بعد پروژه داشت میرفت دست کلاینت و فایل اصلی گم شده بود و از اونجایی که واقعا میدونستم چه شرایط شیر تو شیری واسه مدیرپروژست خودم داوطلب شدم ریپورت رو مجدد بنویسم و بله! متوجه چندتا اشتباه شدم.

 

خیلی تجربه های این مدلی رو دوست دارم‌. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بی حسی بعد از موفقیت

حجم کارایی که باید انجام میدادم انقدر زیاد بود که صبحچشامو باز کردم همه رو توی نت گوشیم نوشتم. حتی غذا درست کردن رو. و به ترتسب الویت یکی یکی انجام دادمشون. ظهر رفتم دندونپزشکی چهارتا دندون پر کردم و الان که اثر بی حسی رفته سردرد شدید گرفتم. آش درست کرده بود خوردیم و ادویل زدم.

امروز کلا وقتم تو جلسه ها گذشت. چندتا هم جانبی بابت پروموشن و چقدم همشون بزرگ میدونستن این موفقیت رو. و من واقعا حس هیجی داشتم!

 

بچه ها و همسری فیلم میبینن منم دراز کشیدم بلکه سردردم بهتر شه. کامنتای زیر پست لینکدینم رو میخونم و خوشحالم بابت منتورای خوبی که داشتم و فکر میکنم با یکیشون همچنان در ارتباط،باشم هر چند که کلا از،شرکت و از کانادا رفته.

یه کم ریلکس کنم پاشم برم جلیقه بگیرم برای شازده که اخر هفته کایاک سواری کنن بسکه هوا محشر شده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خاطرات

صبح که بیدار شدم فرنی درست کردم. شازده حس مریضی داشت و فک کردم خوبه برا صبحونه بخوره.درست کردنش حس خوبی بهم داد.اخرین بار وقتی بچه بودن و غذا رو شروع کردیم براشون درست میکردم! خودمم یه ظرف خوردم و کیف کردم. یهو تصمیم گرفتم از خونه کار کنم.فسقلی نمیتونست با دوچرخه و اسکوتر بره چون مچش آسیب دیده بود. بعد پنج دقیقه برگشت و گفت میشه با ماشین منو ببری. بردم و برگشتم و دیدم نیم ساعتی وقت دارم کارمو شروع کنم که یهوو یه حسی اومد که نمیخوام کار کنم. تمرکز نداشتم اصلا.ایمیل زدم به تیم که من امروز رو آف میگیرم. صبح برای بچه ها آجیل میزاشتم یه مشت فندق و بادوم ریختم تو اب جوش که خیس بخورن. وقتی خوردم قشنگ پرت شدم به اولین خونه خودمون. حس نویی خونه. حس شادی خونه خودت. تو ورودی شهرک یه وانتی فندق تازه میفروخت و ما مشتری دایمیش بودیم.فندق آبدار یاداور اون روزاست برام.بعدم فک کردم چیکار کنم با روزم. اولش فک کردم برم تو حیاط،مشغول گلکاری،شم. بعد دیدم دلم لش کردن میخواد. شهرزاد رو نمیدونم چرا انداختم! آهنگش وجودمو پر از،عشق کرد. وقتی پسرا چندماهه بودن اینو میدیدم. بعدش میخوام کتابمو ببرم جلو: آنا کارنینا رو شروع کردم و چقدر کیف میده. چقدر شبایی که چراغ خواب رو میزنم و با داستانش میرم جلو منو پرت میکنه به زمانی که باردار بودم برای شازده.چقدر اون روزا کتاب میخوندم. رکورد کتاب خونیم مال دوران بارداریمه! 

احتمالا تا ظهر به همین منوال لش برم جلو و نهار سوپ بزارم برای پسرا و بشینم کمی مطالب امتحان رو بخونم که ددلاینش جولای هست. وقتی،ثبت نامش کردم گفتم تا اینو بدم حتما پی اینجم هم میاد.حالا پی اینج اومده و من هنوز امتحان رو ندادم! از من بعیده واله

 

پروگرم نایت اسکول مدیریت شرکتم ثبت نام کردم. اولین پرزنتیشن با منه. منتورم وایس پرزیدنت کمپانی تو امریکاست. اولین جلسه حس عجیبی داشتم.حس اینکه من کجام و چقدر خوب که از اون کامفورت زونم زدم بیرون و انقدر دارم راجع به تجربه ها و پروژه های هیجان انگیز یاد میگیرم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

مهندس!

انقدر درگیر بودم این مدت که دیگه اکانت پی اینجم رو چک نمیکردم. صبح دیدم یه ایمیل اومده که آی دی کارتمو آپدیت کنم. گفتم شاید خبریه. چک کردم دیدم اوا پی اینجم اپرو شده!

 

خیلی خوشحال شدم. خیلی. به نظرم برام یه مایل استون مهمی تو کانادا بود. آفرین به خودم!

عصرم همسری پسرا رو برد استخر و بهم گفت خونه ای؟ گفتم اره باید یه ریپورتی اماده کنم. گفت شاید دوستش بیاد از خونه یه چی بگیره. منم از حموم دراومده بودم و حوله پیچ بودم. پرده رو مات کردم و گفتم به دوستت بگو از در حیاط،بیاد برداره و من حال ندارم لباس بپوشم درو باز کنم!

مشغول کارم بود که در زدن و دوستم دم در با شمع و کیک برای تولدم سورپرایز کرد. اصلن انتظارشو نداشتم خصوصا که نی نیش تازه هفته پیش بدنیا اومده بود. خلاصه کلی حال کردم با نی نی قشنگش و کیک خوردیم و رفتن.

 

پسرا و همسری هم برام کارت گرفته بودن و راکت تنیس! همون چیزی که میخواستم. دیگه بریم تو کار تنیس! راکت خودم سنگین بود و بهونه ای بود که نرم تنیس.

 

صبح هم نیم ساعت زودتر پاشدم یه ورزش سبک کردم. میخوام هر جوریه به ورزش به چشم یه چیز واجب مثل مسواک زدن نگاه کنم. سختم نگرفتم که عادتشو ایجاد کنم.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

گلکاری

صبح کرفس درست کردم برای نهارمون. به اندازه دو وعده که یک روزم وسط هفته بخوریم. همزمان کوفته هم درست کردم باز برای دو وعده. کوفته ها رفتن تو یخچال تا شب بزارم بپزن. همسری مشغول حیاط شدن و منم با یکی از بچه ها که جدیدا متوجه شدم نزدیک خونمون هستن رفتم پیاده روی. اولین بارم بود با هم حرف میزدیم. نشستیم تو استارباکس و تجدید خاطرات روزای اول مهاجرتمون رو کردیم. اخرین بار روزای اول مهاجرتم دیده بودیم همو و الان دیگه همه چیمون جمع شده و خیال خاطر بودیم. برگشتم همسری همچنان مشغولن تو حیاط. سس کوفته ها رو اماده کردم و دنبال پونه خشک بودم روش بپاشم که چشمم خورد به چای کوهی. دراوردم ازش دم کنم. فسقلی یکی از شمع های شکسته رو برداشته داره رنگ میزنه. شازده داره پیانو میزنه و منم دارم آنا کارنینا میخونم. یه عصر اروم دوشنبه و اماده برای یک هفته شلوغ. خدا رو شکر بابت لانگ ویکند هفته کوتاهی پیش رو دارم. کل شنبه و یکشنبه رو بیرون بودیم و بچه ها اولین کایاکشون رو تجربه کردن. و حس کردم چقدر واقعا به این ارامش خونه نیاز دارم و گمون نکنم ویکند بعدی ظرفیت دیدن کسی رو داشته باشم. 

خاک گلدون ها و گلدونشونم عوض کردم و واقعا عاشق این گل شدم. چه اسم قشنگی هم داره؛ پرنده بهشتی! شروع کرده برام برگ باز میکنه و خوشحالم. دوتا از گلای تو حیاطم قلمه زدیم ببینیم اگه ریشه بدن همونا رو تکثیر کنیم که تو حیاط جمعه بازار راه نندازیم و همین گلها تکرار بشن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

عجب روزی بود!

دیشب بعد استخر رفتم والمارت شیر بخریم که مثل همه خریدای کوچیک دیکه درگیر شدیم و چرت و پرت. داشتم هندونه برمیداشتم که شب بخوریم بسکه گرمم بود، یکی از دوستامون رو دیدیم و چون ماشین نداشتن رسوندیم. رسیدم خونه انقدر خسته بودم که نشد کار کنم. شازده هم دوتا تکلیفش مونده بود نشست پای اونا. یه مرغی پختم بلانسبت فردا نهار داشته باشیم. تصمیم گرفتم فرداش رو بمونم از خونه کار کنم و زودتر شروع کنم. یک لحظه هم نشد از پای میزم بلند شم. فقط،وقت نهار بعد یکماه که برنج نپخته بودیم هوس کردم و کته کردم و روشم خلال بادام و پرتقال و اینا تو فریز داشتم و حسابی حال داد. بعدم واسه پسرا ته چین درست کردم رسیدن نهار  اماده باشه. ته چینی که وسط،جلسه اونم تکنیکال پزیدم!

عصر همسری رسیدن و کار منم بالاخره تموم شد و خیلی خیلی خسته بودم از کار و فک کردم حتما صورتجلسه رو باید امروز بنویسم و تمام نت هام مونده بود تو افیس. اول کمی جمع و جور کردم چایی ریختم و یه فیلم انداختم ببینیم. پسرا هم بیرون بودن. شازده رسید و گفت دیرش شده واسه تمرین و گفتم من میبرمت. بردمش و از اونجا رفتم افیس نت هامو برداشتم و برگشتم خونه. به همسری،گفتم بپر بریم چوب های دور باغچه رو بخریم و رفتیم و خوشحالم به اون حسی که خسته ام و کلی کار جانبی هم دارم و پس بهتره بشینم فیلم ببینم غلبه کردم. بعد خرید چوب ها نشستم صورتجلسه رو نوشتم و ارسال کردم. بعدم با فسقلی نشستیم ریاضی تمرین میکنیم و شازده هم تو اتاق مشغول پروژشه. نیم ساعت بعدم کلاس شطرنج فسقل خان شروع میشه و میخوام تو اون تایم کمی با شازده وقت بگذرونیم.‌پسرکم انقدر بزرگ شده که امروز عصر با دوچرخه تنهایی رفته تا محله قبلی و برگشتنی چون دیرش شده سوار اتوبوس شده. خوشحال شدم تونسته بود خودش دوچرخه رو بزاره جلوی اتوبوس.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

ماه می قشنگ

این روزا درگیر حیاطیم یه سری چمن کاشتیم به دل همسری ننشست. مجدد کل حیاطو بیل زد و این سری صاف صاف کرد و منتظره کمی هم خاکش خشک شه بعد چمن بکاره. یه گوشه حیاط فایر پلیس درست کردیم یه گوشه هم کف پوش خریدیم زدیم و همچنان این کارا ادامه دارن. ویکند قبل با مادرای پسردار رفتیم پیک نیک. این هفته هم شازده مسابقه داشت و همگی اومدن باشگاهی که ما بودیم و عصرونه زدیم و والیبال و وسطی هم بازی کردیم. روزای آرومی دارم. روزای قشنگی دارم. هوا هم عالی. نه سرده نه گرمه همونجوری که باید بهار باشه. سری قبل پسرا رو اوردم استخر رفتم واسه خودم گشتم. این سری،کتاب اوردم و نشستم تو ماشین. صندلی رو خوابوندم و درازکش شدم و آسمون دیده میشه. یادم افتاد میخواستم این جا بنویسم. کتابو میزارم کنار که بنویسم. امروز وارد یه جلسه ای شدم که بابت یه چی دیگه والنتیر شده بودم و وارد اینم شدم و از این بابت خوشحالم. واسه اینکه یادم بمونه جلسه تکنیکال لیدرشیپ بود. و خوبیش اینه صورتجلسات رو خودم مینویسم پس مجبورم حسابی تو جلسه باشم و همه چیو گوش بدم. کار هم هست همچنان. یه روزایی شلوع یه روزایی اروم ولی یاد گرفتم بلنس رو رعایت کنم. سرعت روزامو کم کردم. دیروز عصر شازده بیسبال داشت و فسقل میخواست بره کتابخونه. شازده رو پیاده کردم و فسقلو گذاشتم کتابخونه رفتم تو فروشگاه بغلی دو سه تا تیشرت برا پسرا بخرم. که دیدم هر دوشون اومدن پیشم. بیسبال شازده یکساعت دیگه بود و من اشتباه کرده بودم. خریدو کردیم شازده رفت بیسبال و ما برگشتیم خونه. از دیروز خمیر درست کرده بودم. اکنون رو انداختم و مشغول نون درست کردن شدم. دیدم شازده برگشت و گفت نمیدونه چرا حوصله بیسبال نداره. منم گفتم بهتر بیا نون درست کنیم. رومال ها و کنجدها رو شازده زد و فرستادیم تو فر و نتیجه عالی شد. همزمان خونه رو مرتب کردیم و لباسا رو انداختیم لاندری و یه گوجه خیار پنیر با نون تازه خوردیم. پسرا نشستن پای لاست و من و همسری هم نشستیم گپ زدیم و چایی خوردیم. 

امروز هم ظهر با همسری رفتیم مدرسه فسقل که یه فیر مارکت داشتن و بچه ها بیزینس پلنشو اجرا کردن و محصولاتشون رو میفروختن. جالب بود که ازیه مدرسه دیگه هم یه سری بچه اورده بودن برا بازدید و خرید. بعدم برگشتم افیس و انقدر گرمم بود آیس کافی درستیدم و کمی کار کردم و بعد جلسه اومدم خونه. بعد شام سبک راهی استخر شدیم‌ دارم فک میکنم شب یه کم کار کنم و ریل ها رو ببرم جلو که مطمین شم اوضاع تحت کنترله.

برم کتابو ادامه بدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

این روزا چه حسی داری؟

هفته پیش لانگ ویکتد داشتیم. همسری خودشون برنامه ریزی کردن بلیط گرفتن رفتیم ونکور. من انقدر روزای پرکاری رو گذروندم که اصلا دلم نمیخواست هیچ برنامه ریزی یا تصمیمی بگیرم. بلیط واسه صبح زود بود و همون شب سه تا ساندویج گوجه خیار پنیر واسه پسرا و همسری برداشتم. واسه خودمم کیک که با قهوه بخورم. 

خیلی سفر خوبی بود. تو سفر چندتا از دوستامون تماس گرفتن که بریم بیرون یا دعوتمون کردن که برام جالب بود چه یهوو همه با هم و از شانس که ما هم آیلند نبودیم. یکی از دوستامون ولی گفت فرداش میاد ونکور و بهمون ملحق میشه. خوشم اومد از این اخلاقش. روز دوم رفتیم تله کابین و شهر ویسلر که به شدت خارج بود به نظرم و برای اولین بار جو زنده و سرزندگی تو کانادا دیدیم! مسیرشم که کلا بهشت بود. اسم اتوبانش sea to sky بود و واقعا برازنده اسمش بود. چون کم کم از سطح اقیانوس ارتفاع میگرفت تا برسه به ویسلر. 

یه روز هم زودتر تصمیم گرفتیم برگردیم و بلیط،فری رو جابجا کردیم و خوب شد این کارو کردیم. شب که رسیدیم لپتاپو چک کردم ببینم چیکاره ام میتونم روز بعدو آف بگیرم که دیدم نوچ بی نهایت شلوغم.

کل سفر هم طبق روال سفر قبلی هیچ اشپزی ای نداشتیم و با دوستمون کلا بیرون بودیم و چقدر به نظرم غذاهای ایرانی کیفیت بالا و خوش قیمت بودن!

امروز که پنج شنبه بود موندم خونه و سرم خلوت تر بود. افتاب قشنگی تو سالن افتاده بود. بچه ها رو راهی کردم و لپ تاپو اوردم تو سالن کار کنم. وسطا گوشت پختم و غذای من دراوردی این روزها که همه چی توشون قاطی پاتی میکنم و بی نهایت لذید میشن. یه کم با دوستام حرف زدم. یه کم سریال دیدم. یه کم کار کردم تا عصر که جلسم رو هم راه انداختم و راهی مسابقه بیسبال شدیم. دیدم تو گروه مامانای پسردار یکی میخواست پسرشو ببره بیرون و من گفتن فلان جاییم و دو نفری با پسراشون جوین شدن و تا غروب اونجا بودیم. پسرکم ضربه اخر مسابقه رو زد و نتیجه بازیشون رو مساوی کرد و حس خوبی داشت بقیه براش جیغ و هورا زدن. منم که مادر ذوق مرگ! پیاده برگشتیم خونه و چه غروب قشنگی بود‌. چه هوای محشری بود. شازده نشست پای مناظره انتخاباتی و فسقل هم پای ساختن کتابش که قراره دو هفته بعد یه مارکت فروش داشته باشن. چقدم ایده مدرسشون خوب بوده. به بچه ها وام میدن ۲۰ دلار که یه بیزینس بزن و تو روز مشحص همه محصولاتشون رو میفروشن. با پولی که در میارن اول باید وام رو تسویه کنن بعد ده درصد بدن به خیریه و مابقی میشه سودشون. پسرکمون هیجان داره براش.

ظهر داشتم یه سری کارای سایتی عقب مونده رو انجام میدم که همسری،پیام دادن حس این روزهات چیه، به ریز برای بخش های مختلف زندگیم حس هام رو گفتم و یه ریووی خوبی بود سوالش رو احساساتم و جایگاهم تو زندگیم از،دید خودم. 

سر کار هم یهو به ذهنم رسید واسه یه کمیته ای والنتیر بشم کمکشون کنم. وقتی نظرمو دادم پشت بندش یه پیشنهاد بهتر هم گرفتم که دقیقا در راستای هدف شغلیم بود. با خودم گفتم اگه شجاعت وانتیر شدن رو نداشتم قطعا این فرصت با ارزش برام مهیا نمیشد. درس امروز: هر جا میتونی برو جلو و یه بخشی از کارو دستت بگیر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو