ثبت لحظاتی از عمرم

نوروز ۱۴۰۴

دیروز وسط کارام اشپزخونه و خونه رو مرتب کردم. همزمان ماهی مزه دار کردم و شروع کردم شیرینی پختن. افتضاح دراومد! خوبی لحظه هام این بود که خواهر و برادرم پیش مامان بودن و زنگ زدیم کلی حرف زدیم. داشتن از هفت سین نون برنجی میخوردن. 

عصر که همسری رسیدن راهی شدیم فسقلی کفش لازم داشت. بعدم میوه و سوپر ایرانی واسه شیرینی عید. نان برنجی یافتم هر چند که وقتی اوردم خونه باز کردم بیشترش له بود. فدای سرمون. بعدم پریدیم کاسکو خرید و برگشتیم هفت سین چیدیم و شام سبزی پلو ماهی خوردیم که خیلی خوب بود. یه دوش گرفتم و چندتا عکس گرفتیم. میخواستم بیدار بودیم ولی نا نداشتیم. بازم خوبی ماجرا اینجا بود که زنگ زدیم کلی با مامان صحبت کردیم. خوابیدیم تا خود صبح و الان مشغول کارم! شوک فرهنگی مهاجرت!کار کردن تو نوروز.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

بوی بهار

این روزا آفتاب زیاد داریم! عصرایی که آفتابه به محض رسیدن همسری رفتیم تو سیدار هیل راه رفتیم. چهار ساله اینجاییم و نمیدونم چرا تازه سیدار هیلو کشف کردم. جالبه همیشه هم از جلوش با ماشین رد شدیم ولی نرفتیم توش. عالیه عالیه. چندتا هم عکس چهارتایی تو چمنای خوشگلاش با بک گراند شکوفه های گیلاس روی درخت گرفتیم.

برای کار فکرشم نمیکردم پیشنهادای خودم تا این حد منو درگیر کنه! مشغول نوشتن پروپوزال های دی بی شدم. خیلی سریع وارد بازی شدم که! بعدم که دیدم واسه مدیر پروژه های،شرکت یه لایسنسی اجباریه. اونو رجیستر کردم و حالا یه کار دیگه هم به کارام اضافه شد که کورساشو بخونم و امتحانشو بدم و یه مصاحبه هم داره. همچنانم منتظر لایسنس مهندسی هستم که بعد ۶ ماه تازه رفته دست ریوور. ببینیم تا کی میاد جوابش. 

مدیرم عوض شده و واقعا حس خوبی باهاش دارم. قبلی رو اصلا پیداش نمیکردم! کارای جانبی زیاد میاد دستم و همشونم انجام میدم. ولی امروز دیگه واسه اولین بار به یکی از کارا گفتم اول جلسه بزار حجم و دیتیل کارو ببینم بعد بگم وقتشو دارم یا نه! سخت بود ولی کم کم باید یادش بگیرم. با دوتا دست نمیتونم چندتا هندونه بردارم.

جلسات هفتگی رو که لید میکنم هم عالی پیش میرن و خیلی رو اعتماد به نفس انگلیسی صحبت کردنم تاثیر گذاشته. 

و دیگه همینا 

بوی بهاره 

همه جا قشنگ شده

گیاهای توی حیاطمون همه جوونه زدن. امروز همسری میخواد کل چمنای حیاطو شخم بزنه که سبزه جدید بکاریم. شنبه هم بریم یه گلخونه میخوام درخت انجیر سیاه بگیرم بکارم تو حیاط. 

یه سری هم تخم گل میخوام واسه گوشه چمنای جلوی در خونه. چندتا صخره هست اونجا و گیاهای دکوری بدون گل. ولی دوست دارم جلوی خونمون گل باشه. یه گلدون بلند و سیاه هم با یه گیاه برای جلوی در خونه میخوام. 

چندشب پیش داشتم کشک بادمجون درست میکردم و با حوصله همه مراحلو رفتم جلو و شیک تزیینش کردم. چقدم هر چهارتامون عشق کردیم از خوردنش. یاد اون حرف افتادم که چقدر حوصله داشتن واسه زندگی قشنگه. چقدر حس ادمو قشنگ میکنه. من این روزا خیلی حوصله زندگی دارم. با جزییات از انجام هر چیزی لذت میبرم. حتی اگه اون کار تمیز کردن خونه باشه.

 

یه آفرین به خودم بگم نمیدونم چند ماه شده که لباس نخریدم. افرین واقعا به خودم. ولی امروز دلم میخواست بپرم تو الد نیوی و یه تاپ بافت مثلا قهوه ای یا زرشکی،بگیرم با یه جین گشاد! 

دیگه اینکه خیلی شانسکی یه شوینده کره ای خیلی ارزون از امازون گرفتم و چقدر خوب از آب دراومد. یادمه ایران یه بار از اصفهان همچین چیزی خریده بودم و دیگه بعدش هبچ وقت چنین چیزی گیرم نیومد. این حتی از اونم بهتر رو پوستم جوابه. شبا هم روتین پوستمو انجام میدم واقعا معنی کامل استمرار تو یه کار رو میبینم. یه پوستی ساختم که نگو! خیلی راضیم ازش!

 

کاش این استمرار رو بتونم تو وزنه زدن هم داشته باشم. دم گوشتون بگم هدف امسالم این بود که دو سه تا عضله بزنم بیرون😁

و

اینکه این اسپیکر فسقلی چقدر به خونمون شادی اورده. دم به دقیقه باهاش موزیک پلی میکنیم و حال این روزام فقط میکس اهنگای شاده که قر میریزه تو کمرمون.

 

و میخوام اینجا بنویسم که به عمرم این حس،حسادت به این شدت رو تجربه نکرده بودم! اعتراف میکنم حسادت کردم به یه موضوعی! بعدشم خودمو کنترل کنم هیچ واکنشی نداشتم. سه روز طول کشید که با خودم مساله رو حل کنم و بشکافم و حسمو کنترل کنم و نهایت حسادته از،بین رفت و جاش رو قدردانی گرفت که این مساله رو بهم یاداوری کرد که چطور میتونم بهش برسم! میخوام یه کردیت به خودم بدم همینجا و بگم دم خودم گرم

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

از علایق

خب ما در یک حرکت انتحاری پیانو خریدیم. خیلی دوست داشتم یادش بگیرم. شازده که ایران میرفت کلاسش منم پا به پای تمریناش میرفتم و حس خوبی داشتم. جالبه که شازده نشست پشتش و به سری اهنگا رو قشنگ یادش بود و برامون زد. فسقل هم علاقه نشون داده و فعلا خوداموز یه چیزایی در میاره و میزنه. دیگه تا امروز پیانو استراحت نداشته سه تایی افتادیم به جونش.

هوا خیلی بهتر شده و قشنگ بهاره. درختا شکوفه گیلاس زدن و همه جا قشنگه.

دیشب یهو دلم هوس حال و هوای رمضان کرد. گفتم صبح پاشم سحری و اون دعا رو هم بزارم. و روزه بگیرم و افطارم باز صدای شجریان. موذن زاده پخش کنم و حال کنم.

سحر که بیدار نشدم و کلا یادم رفت اصلا ولی تا حدود ساعت دو و نیم چیزی نخوردم و از فراموشی قهوه خوردم😄 برگشتم خونه قیمه رو گرم کردم و پرده رو کشیدیم نور خونه کم بشه و ربنا هم پخش کردم و حس خوبی داشت. ولی اونی که میخواستم نشد. بقبه خمیر شیرینی تو یخچال بود و فرستادمشون فر تا پسرا میان شیرینی داشته باشیم. خودمم نشستم پیانو تمرین کردم.

برای شام شامی درست کردم که اولین بارم بود و خیلی خوشمون اومد ازش. بعدم که باید چندتا چیز واسه یخچال میگرفتیم که گفتیم بپریم کاسکو تا نمونه واسه ویکند. که کاسکو رفتن همانا و خرید اساسی همانا. جابجاییشون خیلی طول کشید خصوصا که فریزری هم داشتم. بعدم خونه و اشپزخونه رو مرتب کردم. پسرا رفتن اتاقشونو مرتب کنن. همسری هم کار میکردن.منم در حال صحبت با برادرم داشنم به یه روشی که یکی از دوستام فرستاده بود سرشیر درست میکردم که کل خامه سر رفت و اجاق گاز داغان. همزمان قورمه سبزی هم پختم واسه نهار فردامون. کلا روز خیلی خوبی با کلی حس خوب داشتم. عصر با شازده کاراشو طبق برنامش انجام میدادیم و فسقلی جلوی در داشت با درانش بازی میکرد و از پنجره میدیدیمش. عشق کوچولوی من! میمیرم براش. برا خنده هاش برا شادی هاش. بعدش هم فسقل اومد کاراشو بکنیم شازده رفت کتابشو بخونه. فسقلک بازیگوشی کرد کاراش تموم نشد منم به سان یک مادری که فکر کرد بچش میخواد زرنگی کنه شب قبل خواب ازش خواستم تمرینای شطرنجشو انجام بده تا عکسشو بفرستم به معلمش. اونم نشست و دیگه نا نداشت و دوتای آخرشو نگه داشت واسه فردا.

اها بارفیکسم امروز رسید و نصب کردیم به نیت اینکه پسر گلیا ازش آویزون شن. 

واسه تکمیل حس خوب موهامو روغن زدم تا فردا بمونه و صبح قبل شرکت میرم میشورم. میخوام فردا رو هم مثل امروز تا ظهر چیزی نخورم و ظهر بیام خونه واسه خودم ربنا بزارم. چقدر حس ها و خاطرات کودکی شیرینن. من عاشق ماه رمضون و حس و حالش بودم. 

مامان هم خیلی بهترن باهاشون صحبت میکنم خیلی اروم و شمرده صحبت میکنن و بیشتر وقتا خوابن و باید تحرک داشته باشن بخاطر روزای زیادی که تو تخت موندن. امیدوارم زودتر بهتر شن که واقعا طاقت دیدنشونو تو این شرایط ندارم. خدا همه پدر و مادرا رو حفظ کنه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

روز چندم؟!

نمیدونم روز چندم شد ولی تو همه این روزا اگه تایمی داشتم کورسی رو تو لینکدین دیدم! و اینکه بالاخره وارد بازی،شدم. دوتا کار همزمان با کار پروژه ای که روش هستم انجام دادم. وارد دنیای ب دی شدم و راستش چون وقتم بابت پروژه اصلیم میرفت اندکی هم نگران بودم نتونم جمعش کنم. پرفکت نشد ولی بدم نشد. صبح پاشم ریپورت رو کمی مرتب کنم و بفرستم بره.

و اینکه رسما جلسات هفتگی شرکت رو دستم گرفتم و خیلی فرصت خوبیه که بتونم رو لیدرشیب اسکیلام کار کنم.

 

داشتم فک میکردم چقدر بها میدن به علایقت و همینکه مطرحش کردم بهم اعتماد کردن و منو وارد بازیشون کردن.

زندگی هم پیش میره و یه کاری که کردم این بود که از جی،پی تی کمک گرفتم یه برنامه روزانه برای کارای مدرسه بچه ها برام بنویسه در حد خیلی،ملو سبک! چرا؟ چون سیستم کانادا نه تکلیف داره نه امتحان داره نه هیچی به هیچی. اصلا نمیدونم اینا چی میخونن تو مدرسه. اینجوری هم تایتلا دستمه هم مطمین میشم تو خونه یه نگاهی بهشون میندازم. ریاضی و اینا که اوکین. برای درسای دیگشونم باز از خود جی پی تی میخوام برام یه متن اموزشی مناسب بچه که بشه تو زمان مشخصی خوندش رو اماده میکنه. فعلا که خوب داریم پیش میریم حلو.

کلاس شنای این ترم تمام شد و فعلا سرشون خلوته تا ترم بهار. فسقلی که شرنجشو خیلی جدی میره جلو. بهش میگم بیا برو فلان مسابقه شرکت کن. میگه رقابتو دوست ندارم واسه دل خودم یاد میگیرم؛) جل الخالق.

 

شازده هم علاقه شدیدی به بیسبال پیدا کرده و ریزشو دیروز دراوردم که ثبت نام بشه و بره.

همینکه بره بیرون تو جمع بچه ها باشه و مرتب یه کاری رو انجام بده خیلی،خیلی خوبه براش. جدیدا هم اگه خرید خردی دارم میره برام انجام میده و عاشق اینکاره.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روز سوم

صبح بچه ها برا صبونه نون پیتزا خوردن. خودمم صبحانه نخوردم. رفتم آفیس. و ظهر هم رفتم مدرسه جلسه برا شازده و خوب پیش رفت. برگشتم ادامه کارمو انجام دادم.بعد از دوبار پیام دادن به مدیر بالاتری بالاخره پیداش کردم. باهاش صحبت کردم و گفتم برات آفر دارم😀 خیلیم استقبال کرد. حالا ببینیم چطور پیش میره. عصرم زودتر کارو تموم کردم و مثل یه خرس گرسنه بودم. تا شازده فارسیشو تمرین کنه یه پاستا و سالاد درست کردم خوردیم. همسری رفتن قدم زدن منم مشغول تماشای پسرا شدم که داشتن بازی میکردن و صد البته که همزمان گوشیمم دستم بود. همسری که رسید یه چایی باقلوا زدیم و یه فیلم با هیجان بالا دیدیم و چقدر شازده کیف کرد از دیدنش. 

یه دور شطرنج زدیم با شازده و مات شدیم و دیگه متفرق شدیم. همسری و فسقلی تو اتاقن. من و شازده تو سالن. شازده هم با مهره های شطرنج مشغول یه بازی من درآوردیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز دوم

صبح به خواهرم پیام دادم حال مامانو بپرسم که گفت برادرم پیششون هستن. پیام دادم میتونم زنگ بزنم ببینم مامانو که خووشون زنگ زدن.

 

مامانو دیدم گریم گرفت به زور خودمو نگه داشتم که متوجه نشن‌. حرف زدن براشون سخت بود. با برادرم صحبت کردم وضعیتشونو برام توضیح داد و بهم گفت خیالم راحت باشه شرایطشون تحت کنترله. نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه. مادرم مدتهاست بیمارستانن و من نمیدونستم! حق دارن نخواستن نگرانم کنن.

برگشتم پشت میزم و خودمو غرق کار کردم. چیزی که منو از دنیا جدا میکنه. معمولا وقت نهار برمیگردم خونه ولی امروز انقدر خودمو درگیر کار کردم که ساعت پنج با حرف زدن همکارم متوجه زمان شدم. جمع کردن بیام خونه سر راه رفتم واسه نهار فردای بچه ها پیتزا گرفتم. برگشتنی خونه حس کردم چقدررررر آسمون دلگیره. چقدر همه چیز غمناکه. پارک کردم جلوی در یه کم با خودم حرف زدم که با این حال نرو خونه. لبخندمو زدم رو لبم رفتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز اول

خونه رو با هم‌ مرتب کردیم. برا بچه ها چایی با عسل ریختم برای خودمون چایی،تلخ دور هم خوردیم. فسقلی مشغول تمرینای شطرنجش،شد. شازده هم مشغول تمرینات ریاضی. منم ادامه کتاب " جرات داشته باش" که فعلا خوشم اومده ازش.

روز خوبی داشتم. صبح بچه ها رو تشویق کردم خودشون صبحانشون رو اماده کنن بخورن. خودم موهامو کرلی کردم و رفتم آفیس. طبق تصمیمم با هر کی که میتونستم گپ زدم. با لیدر صحبت کردم مسئول جلسات هفتگیمون شدم که ادارش کنم! چقدم یدبک خوبی بهم داد که خودم این درخواستو کردم.

با مدیرم جلسه گذاشتم یه کم در مورد کارایی،که کردم صحبت کردم. یه کمم در مورد هدفایی که گذاشتم. خیلی،استقبال کرد و قرار شد فردا مجدد یه جلسه مفصل تر داشته باشیم‌.

با لیدر گروه بغلی هم صحبت کردم که میخواست براش پروژه فعلیمون رو پرزنت کنم.این بزرگترین پروژه شرکت بوده و خیلی دوست داشت بدونه چیکار میکنیم.

سرمون خلوته. سابمیت اصلی رو انجام دادیم و افتادیم تو سراشیبی. نشستم چندتا کورس رو انتخاب کردم تو لینکدین که ببینمشون در راستای،اهدافم. عصر هم یه جلسه داشتم که بدونیم استپ بعدی کار چیه و برای اولین بار بعد از جلسه با هم تیمیم تماس گرفتم و فیدبک دادم که فلان چیز رو چندباری هست که تکرار کردی و میدونم قصدی نداری و عمدی نبوده ولی لطفا بیشتر دقت کن! هیچ وقت از این گلایه ها به کسی نکردم تا حالا! ولی الان دارم سعیمو میکنم عوض بشم.

روز اول خوب پیش رفت! فقط مدیر یه دسته بالاترم جواب ایمیلمو نداد با اونم یه جلسه میخواستم بزارم واسه پروژه های،کوچیک دولتی.

 

شازده ریاضیشو تموم کرد. فسقلم پرید کتابشو بخونه. منم برم ادامه کتاب عزیزم.‌همسری هم انگار سرشون شلوغه تو اتاق دارن کار میکنن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هدفای جدید کاری

این هفته لانگ ویکند داشتیم و چقدرررر بهمون چسبید. یه شب که یکی از دوستامون با پدرومادرشون اومدن خونمون واسه خونه دیدن؛) انقدم اصرار کرد ساده بگیرین که دیگه با همسری آبگوشت درست کردیم و خیلی،خوششون اومد. 

فرداشم رفیق خودمو عصر بود که گفتم بیا تنها نمونیم تو این هوا. اومد و یه قهوه و کیک شکلاتی درست کردیم خوردیم. پسرا بازی کردن حسابی با هم. گرینمون شد پاشدیم ته چین درست کردیم خوردیم و تا پاسی از شب مشغول بازی شدیم. خیلی شب خوبی بود. دوشنبه هم که صبح راهی یه پیاده روی طولانیییییی شدیم بعد قرنی. دیگه رسیدیم دان تاون انقدر که راه رفتیم. جون برگشتن نداشتم. من و فسقل همونورا چرخیدیم همسری و شازده برگشتن خونه ماشین اوردن بیان دنبالمون. من و فسقلم راهی کاپز،شدیم و نون دارچینی،گرفتیم و هر چی سوزونده بودیم دوباره برگشت سرجاش.

 

عصرم پاشدم قیمه درست کردم. سس گوشت. الویه که یه چیزایی واسه طول هفته داشته باشیم. 

و اینکه الان یکسالی هست تو شرکت جدیدم. یکسال هم شرکت قبلی بودم. و الان وقتشه یه تکونی به کارم بدم. یه پلن شش ماهه و یکساله نوشتم واسه اهداف ۲۰۲۵ شرکت و سابمیتش کردم. فردا با مدیرم یه جلسه بزارم باهاش صحبت کنم. برم جلو ببینم چطور میتونم پیش ببرم. دلم میخواد بیشتر تو جمع و ادما باشم تو کارم. گیر کنم تو بخش تکنیکال همش باید بشینم محاسبات کنم و مدل بزنم. هدف کاری امسال من یه سوییچ ملو به بخش مدیریت هست. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

شازده ای که داره نوجوون میشه

بنویسم که حس این روزام و دغدغه هام یادم نره.

شازده بچه ای هست که وقتی به یه موضوعی علاقمند بشه خیلی شدید در موردش تحقیق میکنه کتاب میخونه فیلم میبینه و کلی اطلاعات ازش جمع میکنه. یه مدت گیر داده بود به مذهب ها و من کمابیش باهاش راه اومدم. چندباری شده بود که همسری باهاش تند پیش رفته بود و همین باعث شده بود حرفای این مدلیشو از باباش مخفی کنه یا باهاش مطرح نکنه.

وسط این مذهب ها خب با فرقه های مختلف هم آشنا شده بود که شنیدن اسمشون حتی کل بدنمو منقبض میکرد. 

امروز بابت یه مساله ای که تو مدرسه پیش اومده بود نیاز داشتم وارد کلاسش تو گوگل شم و بخوام اسلایدهاشو برام نشون بده. وقتی ازش خواستم نشونم بده چندتا چیز تو بروزرش دیدم که میخواستم حتما کنترل کنم. با دیدنشون متوجه شدم که شازده ما تو وسط دنیای غرب عمیق وارد مذهب شده و دیگه فک کردم بهتره باهاش جدی صحبت کنم.

موضوعاتی که قرار بود حرف بزنیم رو زدم و اخرین موضوع رو گذاشتم رو این. سعی کردم در سطح فهم خودش توضیح بدم که مذهب چیه و چرا به وجود آوردنش. و نهایتا ازش خواستم بخاطر سنش از این تاپیک کمی دور بشه و خودشو رو عضو یه مذهب خاصی ندونه. هر وقت به سن قانونی رسید بره به هر چی میخواد دست بندازه. 

وقتی باهاش صحبت میکردم حس میکردم سخت ترین کار دنیا رو دوشمه. هیچ کاری به سختی تربیت و پرورش بچه نیست. خصوصا بچه ای که به سنی رسیده که به اطلاعات دسترسی داره ولی هنوز درکی از نحوه استفاده از اطلاعات نداره.

باید بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بیشتر حواسم بهش باشه.

نمیخوام مثل من باشه و هر چی که من میگم رو دنبال کنه. ولی واقعا تو سنی نیست که با این شدت بخواد فن یه گروه مذهبی بشه. اصلنم نمیفهمم از کجا اومد نشست تو جون این بچه. مایی که نه مذهبی هستیم نه حرفی از این چیزا تو خونه میزنیم. الویت اصلی این روزام وقت گذرونی بیشتر با شازده پسره که داره وارد دوره حساسی میشه و امیدوارم از پسش به سلامتی بر بیاییم‌.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

حرف زدن خیلی قشنگه

تو استخر نشستم و بچه ها تو آب تو کلاسن. قراره بعد کلاس،بیشتر بمونن تو آب تا بازی کنن. منم کتابمو برداشتم که بخونمش. دارم closer together رو میخونم و آخراشه. کتابشو دوست داشتم برام پر از نکته بود برای رفتار با بچه هام. وسطا قهوه خوردم که همسری برام درست کردن که اینجا داشته باشمش.

 

یادم افتاد هفته پیش چقدر حالم از نظر روحی بد بود. روزای درگیری با هورمونام هم بود و حتی داشتم فک میکردم اگه بخوام تنها زندگی کنم زندگیم چه شکلی میشه! در این حد داغون بودم. رفتم با همسری حرف زدم راجع به همه چی راجع به همه حس هام و فکرام و دایما هم تاکید میکردم الان هورمونام غالبن بر من! 

 

امروز که انقدر شنگول بیدار شدیم و روزی بود که بچه ها باید برنانه ریزی میکردن دیدم چقدر همه چی قشنگه. برنامشون این بود که بابا صبحونه حاضر کنه. مامان ببرتشون استخر. و بعد استخر یه ساعت بمونن بازی. 

 

چقدر حرف زدن معجزه میکنه. چقدر حرف زدن شفاست. چقدر خوبه تمرین کنم خوب حرف زدن و خوب شنیدن رو. 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو