ثبت لحظاتی از عمرم

شور زندگی با بوی وایتکس

امروز مچ خودمو گرفتم که چطور روزهامو این چند وقته هدر دادم. درگیر انتخاب چندتا چیز برای خونه جدید بودم و نمیدونم چرا اینقدر حساسیت به خرج دادم. کلا سالهاست که راحت خرید میکنم. مشکل اینه یا صندلی اوکیه میزش نیست. یا صندلیش کمتره! یا رنگی که میخوام نیست یا کلا موجود نیست یا اینکه به کانادا دلیوری نیست! عصر دیدم چند ساعته مداوم دارم تو سایت فروشگاهها مبچرخمو مچ خودمو گرفتم و نهایت یکی که به نظر میرسید بد نباشه رو تو دلم نهایی کردم و بستم گذاشتم کنار.

ویکند قبلی یه بخشی از جمع و جور ها رو کردیم. از اتاق پسرا شروع کردیم و خودشون کمک کردن حجم اسباب بازیا بازم کمتر شه. کلی هم لباس اضافه از کمدها دراومد. همه رو بردیم انداختیم تو باکس دونیت‌. بعدشم کمدای خودمون و لباسایی که تو روزای پیش رو نمیپوشیم رو بسته بندی کردیم و جمع کردم.

مبلارو کلا شستم. فرش اتاق کار و فرش اتاق بچه ها رو هم شستیم. همه ملحفه ها رو انداختم ماشین. همسری هم پتوها رو برد بیرون لاندری. و خونه قشنگ بوی گل میداد. این ویکند هم شروع کردم اتاق کارمو جمع کنم که نصفه نیمه موند. فک کردم کارهامونو اروم اروم بکنیم که روزای اخر درگیر نشیم و همه چی بهم نریزه. من کلا ادم وسایل جمع کنی نیستم برعکس همسری و فسقلی خونه که از کوچک ترین چیزشون نمیتونن بگذرن. سعی میکنم بازم سبک تر شیم و این همه وسیله دور خودمون جمع نکنیم. از شلوغی بیزارم. این مدت بخاطر کارای خونه و کارای شرکت، حس میکنم پسرا خیلی از برنامه های منظمشون رها شدن. کلاساشون رو میرن بدون تمرین. کارای مدرسه که با هم انجام میدادیم هم کنسل. و تازه دست به اسکرین شدنشون هم روزانه شده! بازم مچ خودمو گرفتم که انقدر حاشیه ها رو نزار تو الویت کارات. 

خلاصه که امشب از این تصمیمای این مدلی گرفتم که از فردا کنترل زندگی رو بگیرم دستم باز. 

روتین منظم پوست و موهام خیلی تاثیر مثبت داشته و موهامو میتونم بگم که دبگه بلند محسوب میشه بعد قرن ها! و وزنمم که مدتها بود رو ترازو نرفته بودم و امروز صبح دیدم طبق رواله و حتی یه کوچولو کمتر از انتظارم و خدا رو شکر این یکی استیبل شده دیگه! شاید بعدا بخونم بخوام بدونم وزنمو و تو محدود ۵۲ تا ۵۳ هستم! 

این روزها که دارم وسایلو مرتب و تمیز میکنم حس و شور زندگی رو حس میکنم. دلم برای همه این کارا تنگ شده بود. دلم حتی برای بوی وایتکس تنگ شده بود! خیلی وقت بود از این کارای این مدلی نکرده بودم. 

فردا بچه ها رو بردارم بریم این اطراف حسابی راه بریم و از روزای آخر محله های این اطراف لذت ببریم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خبرای خوب حتی اگه دلیلش دردناک باشه!

خبر خوب اینه که دیگه عمرا بلیط جشنایی که گروه ایرانی میزاره رو بگیرم! دلیل دردناکشم اینه که بعد سه سال و اندی که اینجاییم امشب تو جشن ایرانیا قشنگ یاد همه اون رفتارهای خاص افتادم که فقط تو ایران تجربش کرده بودم. اصلا یادم رفته بود همچین منش و رفتاری هم ممکنه وجود داشته باشه! و طبق معمول خوشم میاد با همسری هر دو به هم نگاه کردیم و هر دو با هم تصمیم گرفتیم آخرین مراسم این مدلی باشه که میاییم و زودتر هم پیچوندیم زدیم بیرون! این از خبر خوب اول!

 

خبر خوب دوم اینه که ما یه خونه خریدیم! و تصمیم داریم جابجا شیم به خونه خودمون! و این روزا درگیر کارای اون هستیم و اگه همه چیو به موقع انجام بدیم قبل سال نوی میلادی جابجا میشیم. کلی براش هیجان داریم! 

خریدشم که کاملا انتحاری بود! یه مدتی بود دنبال خونه بودیم تا این که این خونه رو بعد از انتخاب نهایی خونه آخری که پسندیده بودیم دیدیم! ظرف یکساعت خونه رو دیدیم، پسندیدیم، آفرو دادیم و فرداش آفر اکسپت شد! بماند شبی که میخواستیم آفر بدیم تصمیم گرفتیم رقم بالاتر از قیمتی که رو خونه بود رو بدیم چون واقعا خونه به دلمون نشست. هر چی که از یه خونه میخواستیم رو داشت و مطمین بودم که روز بعدش آفر رو میگیریم! 

دلم میخواد وسایل برقی اشپزخونه رو کلا عوض کنم و نو باشه حالا که خونه خودمونه و حس تازگی داشته باشه. یه کوچولو هم تغییر کابینت خواهیم داشت که دلخواهمون بشه. 

و برسه بهار و بیافتیم به جون حیاط خوشگلش! 

خونه جدید به محل کار من خیلی نزدیکه و تو خیابونیه که وقت نهار اونجا قدم میزدم. ولی از مدرسه ها بچه ها دور میشه و باید عوض کنم مدرسشون رو. ولی از اونجایی که اصلا و ابدا نمیخوام تاثیری رو بچه ها بزاره احتمالا تا اخر سال خودم ببرم و بیارمشون که وسط سال جابجا نشن. فعلا تصمیمم اینه تا ببینم چطور پیش میره.

اینم خبر خوب دوم!

 

خبر خوب سوم، شازده کلاس فارسیش رو شروع کرده و به شدت علاقه داره و این روزا قشنگ میخونه و میتونه فارسی هم چت کنه! یک مادر خر کیفم من! 

فسقلی هم یه معلم شطرنج از ایران داره و وقتی صداشو تو کلاس میشنوم که همه تلاششو میکنه فارسی حرف بزنه ذوق مرگ میشم! تصور کنید این بچه تنها حرف زدن فارسیش با ما فقط کلمه " سلام" هست. امیدوارم دلیلی باشه حداقل فارسی حرف زدنش پیشرفت کنه.

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

قدرت کلمه

امروز تو جلسه هفتگی شرکت یکی از لیدرهای خفنمون که از شانس خوبم باهاش تو پروژه جاری کار میکنم قرار بود یک نفر رو نامینیت کنه و در موردش حرف بزنه و بگه چرا نامینیت کردم به عنوان پلیر. پروژه ای که الان روش کار میکنیم پروژه بزرگ و خفنی محسوب میشه. اولش که شروع کرد به مقدمه از کل تیم تشکر کرد و داشتم با خودم فک میکردم نامینیت شدن از طرف این لیدر کاردست باید خیلی خوشایند باشه و یعنی کی رو انتخاب میکنه! که دیدم اسم منو گفت! خب خیلی حس خوبی داشتم و با دقت جملاتی که در موردم گفت رو گوش میدادم. و دیدم براش خیلی مهم بوده که تو چالش های پروژه من هیچوقت استرس آت نشدم و تنها کسی تو گروه بودم که خونسردیمو حفظ کردم و به کارم ادامه بدم. خودم بهش توجهی نکرده بودم و شنیدنش از زبون یکنفر دیگه برام خوشایند بود.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

تنکس گیوینگ

فردا تنکس گیوینگ هست و امشب برای شام مهمون داشتم. شازده از قبل گفته بود که حتما بوقلمون داشته باشیم برا تنکس گیوینگ! ولی من میخواستم غذای ایرانی بپزم. همسری گفت این مراسما برا بچه ها مهم ترن هم ایرانی بپزیم هم رسم و رسوم کانادا رو جا بیاریم که بوقلمون درست میکنن با حاشیه های کنارش. دو شب قبل بوقلمون رو مزه دار کردیم گذاشتیم یخچال. صبح که پاشم دوباره بهش کره و زعفرون مالیدم و پیچیدم تو فویل فرستادم تو فر با دمای کم. نتیجه عالی شده بود. 

ظهر نشستیم جلوی تی وی و بخار چایی تو نور کم رمق پاییزی پخش میشد و من مست میشدم از این لحظه. تو تی وی قهوه تلخ رو انداختم و با همسری یاد روزای اول زندگیمون افتادیم دقیقا کجا و چند شنبه ها میدیدیمش. یه خونه دوبلکس بود که تو هال بالایی کامپیوتر و میز کارم بود. سی دی رو مینداختیم تو کامپیوتر و خودمون دراز میکشیدیم زمین نگاه میکردیم. حس قشنگی ریخت تو وجودمون. بعدشم مامان زنگ زد و حرف زدیم. خیلی وقت بود با همسری و بچه ها نشده بود یکجا باشیم و با مامان حرف بزنیم.

برای بعد از ظهر هم که کلا کار خاصی نداشتم و عاشق روزایی هستم که مهمون دارم. اهنگ گذاشتم میزو چیدیم با پسرا بعدشم مشغول  کتاب خوندن شدم تا مهمونا بیان. شب خوبی بود و خوش گذشت.

دیروز صبح با همسری رفتیم ساحل دکتر بیچ پیاده روی. بعدشم رفتیم فنجون چایی بخریم که روز قبلش من هر جایی که میشناختم رفتم و نبود. کل کانادا تو این فصل شده فقط جام شراب و بیر! نهایت از دالاراما لیوان شیشه ای دسته دار گرفتیم. بعدم برگشتیم خونه من و پسرا رفتیم پارک. همسری مجبور بود یه کاریو تموم کنه موندن خونه. تو پارک من کتاب خوندم پسرا بازی کردن. ساعت ۵ قرار داشتیم چندتا خونه ببینیم. فسقلی هم باهامون اومد و شازده موند خونه. سه تا خونه دیدیم. دوتای اول جدید و مدرن بودن. سومی قدیمی بود. بزرگتر بود.تو یه منطقه خیلی خوب‌ ویوی خونه اقیانوس بود. وقتی ما تو خونه بودیم دم غروب بود و از نشیمن میشد غروب روی اقیانوس رو تماشا کرد. پایین بالکنش هم دوتا درخت بزرگ بود که رنگشون نارنجی و قرمز بود. خونه مال یه پیرمرد و پیرزن مسن بود و حس گرما داشت. یکیشون احتمالا تو کار کشتی بوده. کل المان های خونه تو طرح کشتی و لنگر بود! حتی طرح حوله های حموم! خیلی خیلی با سلیقه بود. قیمتش رو خیلی پایین تر از بازار گذاشته بود. شب هم ریل تور ایمیل داد که دو بار قیمت رو اوردن پایین و بازم جا داره ما پایین تر قیمت بدیم. 

همسری خیلی جدی گفت دوست داری خونمون اونجا باشه. گفتم خونه عالی بود. جاش عالی بود. قیمتشم خوب. ویو که دیگه محشر. تنها مشکلش اینه که کل ساکنان خونه مسن هستن. راهروهای خونه پر از وسایل انتیک و یه حس عجیبی داشت و فک کنم تو طولانی مدت حس خوبی نگیرم و بچه ها هم ممکنه اذیت بشن از بودن تو اون محیط.

خیلی اتفاقی فهمیدم اعتبار پاسم رو به پایانه و باید تمدید کنم. میخواستم بعد تمدیدش ویزای توریستی امریکا رو اقدام کنم. مسافرت به امریکا برای ما نزدیک تر از مسافرت به شهرای شرق کانادا میشه. خوش خوشان بودم که برای پروازای خارج از کانادا هم خوب میشه اگه لند امریکا بگیریم پروازو. الان سرچ زدم پروسه رو چک کنم دیدم به ایرانی ها فقط سه ماه ویزای سینگل میدن. کنکله پس.برم فقط پاسمو تمدید کنم بشینم سر جام‌.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

شفق قطبی

امروز دوستم قرار بود بیاد ویکتوریا و فک کردم ظهر که برسه بیاد اینجا با هم نهار بخوریم و خستگی در کنه بعد بره دنبال کاراش. شب قبلش نهار فردا رو درست کردم و یه ظرف هم برا خودم و دوستم کنار گذاشتم. صبح پیام داد که فری رو از دست داده و چون دیر میرسه دیگه نمیاد خونمون و بعد از کارش ببینمش. ساعت چهار و نیم کرکره کار رو دادم پایین و دوستمم اومد دم در و دلش میخواست بیرون باشیم. نشستیم حرف زدیم بعد قرنی تو محیط بیرون و بلیط فری رو چک کردیم که دیدیم برا ساعت هفت بلیط نبود و میموند ساعت ۹ که خیلی دیر میرسید ونکور. بهش گفتم من میبرمت تا فری که بتونی با فری ساعت ۷ بری. بردمش و به موقع رسید. برام یه جعبه بامیه اورده بود. سری پیش که با هم بودیم از قنادی ایرانی خواستم بگیرم که گفتن تازه نیست و یادش مونده بود برام خریده بود اورده بود. یه کمم تو راه حرف زدیم از نگرانیاش استراساش حجم فشاری که روشه و سعی کردم بشنومش و درکش کنم. برگشتیم با همسری نشستیم ویکتوریا رو با کلگری مقایسه کردیم. چرا؟ چون این روزا که دنبال اپارتمان بودم یه لحظه خواستم قیمت شهرای دیگه رو ببینم و متوجه شدم قیمت یه اپارتمان معمولی تو ویکتوریا معادل یه هاوس بزرگ و شیک و پیک تو کلگریه! مقایسه هم همه به نفع کلگری بود جز زمستون سردش!

 

شبم رفتیم شفق قطبی ببینیم. اولین بارم بود و بینهایت برام لذت بخش بود. اولین بارمم بود که ستاره های خوشه پروین رو دیدم و با تعجب به همسری گفتم اونا چین؟ انگار که یه چی کشف کرده باشم. 

 

یه حالیم دلم میخواد فردا رو آف بگیرم فقط برا خودم باشم. فردا فیلد تریپ داشتیم و باید میرفتم ونکور که اصلا تو مدش نبودم و گفتم نمیام. همون اف بگیرم بهتره. برا تنکس گیوینگ هم مهمون دارم. که کاملا تصادف شد با تنکس گیوینگ. شازده گیر داد بوقلمون بگیریم. حالا من موندم و یه بوقلمون درسته که نمیدونم چیکارش کنم و چطوری طعمدارش کنم و اصلا چطوری بپزم! فردا بشینم اونم سرچ کنم. 

شازده کلاس فارسیش شروع شده و ته دلم خوشحال شدم که با یه زور کوچیک یه سری چیزا رو تونست بخونه و بنویسه. ایشاله که همینطور علاقمند بمونه و ادامه بده. حرف زدنشم خیلی خیلی پیشرفت کرده. یکبار تصمیم گرفت فارسی صحبت کنه با ما و همون رمز موفقیتش شد. ولی فسقلی دم به تله نمیده و روز به روز فارسیش افتضاح تر و اصلا یه جمله درست نمیتونه بگه. کلاسای اونم به زودی شروع میشه و امیدوارم افاقه کنه تو حرف زدنش.

و اینکه هیچ موضوعی برای استرس و تپش قلبم نیست و همچنان ادامه داره و نگرانم کرده. امروز یکی گفت شاید یه بار پنیک اتک کردی و این جزو عواقب اون میتونه باشه. چون من هیچ وقت تو زندگیم استرس نداشتم برا چیزی. یه کم فک کردم و دیدم ممکنه درست باشه. حالا هفته بعد یه دکتر برم معرفی کنه برا متخصص و پیگیریش کنم خیلی اذیتم میکنه و بیشتر از اینکه استرس و تپش قلب زیادی برای سلامتی مضره استرس مضاعف میگیرم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

افسردگیه یا خستگی؟!

قبل شروع اکتبر دلم خواست یه چالش بزارم برای خودم. چالش ۷۵ روز رو انتخاب کردم و چندتا هم روتین برای بچه ها گذاشتم توش. چون این روزا بیشتر خونه ام و خواستم از وقتم و چالشم استفاده کنم یه کارایی هم برای اونا بکنم. برنامه چالش هنوز روی دیواره. دو روز رو کامل انجام دادم. ولی بعد دیگه بهش توجه نکردم. قبلا ها خیلی چالش و تیک زدن و دستاوروهای این مدلی خوشحالم میکرد. این سری ولی حس اینو داشتم که زندگیمو گذاشتم تو یه چهارچوب و خیلی خشک شده! چرا صبحی که بارونیه و دوست دارم با صدای بارون تو تخت بمونم باید خودمو مجبور کنم که برم بدوم؟! 

یه حس اینکه واسه چی داری میدویی افتاده به جونم. یه حس اینکه آروم زندگی کن لحظه هاتو. برای من بی سابقست که تایم ظهر واسه خودم نهار بکشم با حاشیه ها و تایم نهارمو همراه غذا بشینم یه سریال ببینم و بعد برگردم سرکار! ولی امروز و دیروز همینطوری بود. خیلی وقته کسی از اطرافیانم رو هم ندیدم. بیشتر خونه بودم. یه بار وسوسه شدم یکیشونو ببینم بعد به خودم گفتم نه. این تنهایی رو فعلا دوسش دارم. باهاش حال میکنم. این یه هفته کتاب فارسی نخوندم. میخوام برگردم باز کتاب فارسی بخونم. کلمات فارسی برام حس دارن! چندشبم هست تپش قلب شدید دارم. قهوه رو حذف کردم کلا. نشستم کلی فکر کردم ببینم چی آخه باعث استرس و تپش قلبمه. هیچی پیدا نکردم. همسری گفت احتمالا از این سریال جدید ایرانیه که کلی صحنه خشن داره. فک کنم درست میگه. من ظرفیت دیدن این همه چیز سیاه و تلخ رو ندارم. اصلا چی شد که من شروع کردم سریال ایرانی ببینم؟! دیگه اونم رها کردم ببینم چه تغییری حاصل میشه. عصر فک کردم نکنه دچار افسردگی شدم... بعد روزای اول زندگیمون یادم افتاد. خیلی هم اوایل نبود. یادمه دومین خونمون بود. هنوزم یادمه که ساعتها بدون حرف زدن با کسی کنار رادیور هال مینشستم و از پنجره به اسمون خیره میشدم و شب میشد میرفتم میخوابیدم. اون موقع هیچ ایده ای نداشتم که افسردگیه یا چیه. ولی الان که به اون روزا فکر میکنم خودمو تو یه هاله خاکستری میبینم که خیلی شانس اوردم بلا ملا سر خودم نیاوردم!،

شب با همسری جوکر میدیدیم و من وسطاش میخوابیدم. برام پرتقال پوست کند و بوش مثل همیشه مستم کرد. بعدم با جوجه هامون نشستیم که هر روز برام شیرین ترن. جوجه هامونو کلاس فارسی ثبت نام کردم و خودشون هیجان دارن. میاییم بخوابیم. به همسری میگم صبح بزنیم بریم. یک هفتست حتی برای پیاده روی هم بیرون نرفتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

لانگ ویکند ادامه دارد...

این هفته رو کلا رفتم افیس و ساعت ۲ اومدم خونه که بچه ها میرسن خونه خالی نباشه. و بقیه کار رو تو خونه بودم. کلا هم هفته خلوتی داشتم. عصرشم با ریل تورمون قرار داشتیم که ده مین دیر رسید و هنون اطراف با همسری قدم زدیم و حرف زدیم. بعدم پریدم لیکوئر استور شراب قرمز بگیریم. و برای اولین بار رفتیم واین اسپانیایی بگیریم که تو یکی از ایونتای شرکت همه تعریفشو میکردن. سرچ زدم برند معروفش کدومه و همونو برداشتیم. برگشتیم ساندویچ گوشت و سبزیجات درست کردم و روشم‌پر پنیر موزرلا کردم که جدیدا معتادش شدیم. همسری هم یه میز مزه چید و با واین برای خودمون و اب میوه برا بچه ها. واینش تفاوت فاحشی داشت با بقیه چیزایی که قبلا خورده بودم و واقعا خوب بود. جوکر رو انداختیم که قسمت اخر خانوما بود و من چقدرررر خندیدم. خیلی شب خوبی بود. قبل شروع ویکند تصمیم گرفته بودیم بریم جایی که بتونیم اتیش درست کنیم و روش چایی اتیشی درست کنیم. صبح شنبه تا بیدار شیم کارمونو بکنیم و بریم کتابا رو تحویل بدیم کتابخونه زمان برد. بعدشم رفتیم سفورا من دوتا سرم پوست میخواستم خریدم. بعدم پریدیم والمارت گوشت خریدیم و انار که مدتی بود رو مخم بود وبرگشتیم خونه لباس راحت پوشیدیم رفتیم اتیش بازی. سر راه سیخ هم خریدیم و یه بسته سوهان که بعد مدتها استور ایرانی اورده بود. گلداستریم اون ساعت خیلی خلوت تر از انتظارم بود. یه اقای ۸۴ ساله نزدیکمون بود که بهمون از هیزم هاش داد. منم براشون سوهان تعارف کردم. بعدم نشستیم کمی با هم گپ زدیم. سال ۱۹۷۱ مهاجرت کرده بود کانادا. کشورای زیادی زندگی کرده بود و وقتی ازش سوال کردم کدومش برا زندگی برات بهتر بود گفت کانادا. گفتم چرا؟ گفت درامد بالا و هزینه پایین. انتظار شنیدن یه جواب فلسفیانه طورتری داشتم😅

تا خود شب موندیم اونجا و حسابی اون چایی های اتیشی بهم مزه داد. دیگه تنها بودیم که برگشتیم محض احتیاط! نشستیم یه فیلم هم با هم دیدیم و وسطاش شازده خوابش میمومد رفت خوابید.

فرداشم که امروز باشه جشن مهرگان بود که ایرانیا گرفته بودن و یادم نیست دلیلش چی بود که من کلا شوتم تو این چیزا و اهمیتی به حفظ کردن این چیزا هم نمیدم. مردد بودم بریم یا نه. پات لاگ هم بود. همسری گفت بریم. یه کن بزرگ بادمجان کبابی از کاسکو داشتیم. کن گوجه خرد شده هم داشتیم. باز کردیم و یه ظرف بزرگ میرزاقاسمی درست کردیم. برای بچه ها هم مرغ داشتیم که گذاشتم ایرفرایر. خیلی جمع خوبی بود و برای اولین بار باید بگم تو جمع ایرانیا راحت بودیم و همه با هم مچ و جور بودن و اینو چند نفر از دوستامم گفتن. کلی هم مسابقه و فان داشتن و من تو مچ اندازی برنده شدم الکی الکی. یکی از دوستامم از ونکور اومده بود و نمیدونستم و وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم.

الانم منتظریم پسرا سریالشون تموم بشه کنترلو بگیریم یه فیلم بزنیم با هم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

از اون هفته قشنگا

جمعه بود که فسقلی رو باید میبردیم استخر انقدر که این مدت اصرار کرده بود و بخاطر دستش نمیبردیم. عصر که همسری رسید گفتم فسقلو ببریم استخر. گفت همگی با هم بریم. اولش پا شدم حاضر شم. بعدش گفتم من که با استخر حال نمیکنم برین شما. بهشون گفتم تا بیایین براتون شام میپزم. وقتی رفتن نور خونه رو کم کردم. شمع زدم. اول نشستم یه کم تو نت.بعد سریع پاشدم از تنهایم لذت ببرم. من عاشق تنهایی هام هستم. پادکست زدم و پاستا درست کردم درست همون طوری که بچه ها دوست دارن. بعد اشپزخونه رو تمیز کردم. اومدم بالا و پادکست پخش بود و صورتمو شستم و روتین شبمو زدم. مسواک زدم. برگشتم پایین یه فیلم انداختم نگاه کردم. بعدش موسیقی بی کلام انداختم و مشغول کتابم شدم که رسیدن. همسری گفت خوش گذشت؟ گفتم خیلی. گفت چیکار کردی؟ گفتم کارای معمولی رو با صداهای مورد علاقم انجام دادم و کیف کردم. بهش گفتم هر از،گاهی به هم دیگه از این تنهایی ها هدیه بدیم. گفت من تنهایی رو دوست ندارم و هر وقت تو بخوای من بچه ها رو میبرم تنها باشی. قرار بود شام نخورم ولی انقدر پرانرژی بودن که منم باهاشون خوردم. صبح پاشدم لباس پوشیدیم تو ماگم قهوه و عسل ریختم هدفون رو زدم و سمفونی مردگان رو گوش دادم و پریدم تو جنگل. چقدر قشنگ میخونه راویش! چه نویسنده ای،که وسط جنگل اشک منو دراورد. وسطا درخت سیب دیدم چیدم خوردم. دو دور جنگل کدبرو رو زدم و برگشتم خونه. قرارد بود با فسقلی،تایم دو نفره داشته باشیم. راهی شدیم و خودش،مسیر داد. دو سری،پارک رفت. برگشتنی هم رفتیم تیم بیت خریدیم برای،اهل بیت که دوست دارن. رسیدم برنجو دم گذاشتم. از،صبح گردن گذاشته بودم بپزه‌. غذا که حاضر شد همسری،هم رسید. بعدم که گفتم نمیتونم سوییچ ماشینو پیدا کنم ولی،ماشین بیرون بودیم استارت خورد. گفت چون باز،بوده استارت میخورده. داخل ماشینو گشت نبود. هیچی راهی،شدیم همه جاهایی که با فسقلی رفته بودیم دنبال سوییچ. اخر سر تو کتم نرفت که ماشین مگه بدون سوییچ روشن میشه حتما توشه. که دیدم بین صندلی و کنسول افتاده بود. 

عصر هم راهی،دان تاون شدیم و من چقدر حس سرما داشتم و کاپشن همسری تو ماشین بود و پوشیدیم. فایده نکرد بعد کلی،پیاده روی راهی خوردن چایی داغ شدیم. شبم که رسیدیم خونه سریع یه سوپ پیاز،درست کردم و اب گردن که از،ظهر مونده بود ریختم توش. دارو خوردم. پریدم حموم دوش اب داغ گرفتم و برگشتم پایین سوپ حاضر شده یود. پسرا خوابیدن و من و همسری نشستیم سینا ببینیم که چشام میرفت بخاطر دارو. برگشتم خوابیدم و نفهمیدم کی،غش کردم. امروزم قرارمون بیرون رفتن بود واسه خریدای چرت و پرتمون. اول رفتیم هوم سنس،ببینم قابلمه مورد نظر رو اورده که نداشت کمی اونجا گشتیم و بعد رفتیم مغازه هالوین و کلی،اونجا بچه ها حال کردن و انتخاب کردن میخوان تو هالوین چی،بشن. بعدم پریدیم یه نوشیدنی خوردیم و همسری،بلوز،پاییزه میخواست اونم خریدیم. منم یه کاپشن کرم میخواستم که رفتیم میفر ببینیم چیزی پیدا میکنیم که فسقل گفت گرسنشه. تو فودکورت همونجا نهار خوردیم و من ساندویچ سبزیجات و پنیر گرفتم و نگم چقدر چسبید. بعدم رفتیم ایندیگو که شبیه شهرکتاب هستش،و کلی،بچه ها اونجا مشغول خوندن کتاب و مجله شدن. کاپشنم پیدا نکردم و رفتیم بی سنتر که قبلا اونجا دیده بودم. پسرا خسته بودم و اونجا هم‌جای پارک نبود گفتم من پیاده میشم میخرم و برمیگردم پیداتون میکنم یه دور همینورا بزنین. رفتم خریدم و یه کلاه بافت همرنگشم گرفتم و قشنگ شد. برگشتیم خونه و یهو به همسری،گفتم بیا با هم اشپزی کنیم و دلم کوبیده خواست. دوتایی مشغول شدیم و بعد شام هم بچه ها میز رو جمع کردن. نشستیم فیلم انتخاب کنیم که فیلم society of snow رو دیدیم که من دوسش داشتم فیلمو. وسطای،فیلم چایی هم زدیم. پسرا هم موسیقی گوش،میدادن با هدست و سرچ و خوندن ویکی پدیا که عاشقشن. بعدم با فسقل شطرنج زدیم که انقدر حرفه ای شده بازم ماتم کرد.

یه هفته و ویکند اروم داشتم و واقعا چسبید. فردا هم‌پراد دی هست و بچه ها تعطیلن ولی ما تعطیل نیستیم. همسری،میره افیس من از خونه کار میکنم ولی این هفته رو میخوام برم افیس.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مرگ ایوان ایلیج

 

این روزا چون همسری هر روز میرن شرکت من میمونم خونه. اولش فک کردم به بچه ها کلید بدم خودشون برن و برگردن از مدرسه و منم برم آفیس‌. ولی باز یادم افتاد الویت اولم بچه هان! این روزا سر هر موضوعی این سوال رو از خودم میپرسم که الویت اولم چیه؟ و جوابم بچه هاست! به طرز عجیبی کیفیت زندگیمو بالا برده. و انرژی تصمیم گیری برای یه سری موارد رو سیو میکنه برام. پسرا مستقلن و میتونن تنها برن مدرسه. شازده صبحا با ذوق با دوچرخش میره مدرسه جدیدش. فسقلی رو هم تا جایی که بشه صبحا خودم سعی میکنم باهاش برم. هم حرف میزنیم هم از هوای پاییزی اول صبح لذت میبرم. تو خونه کار میکنم و چون سبکه به کارای دیگم هم میرسم. مثلا کتابخوندن یا وزنه زدن تو تایم های پرت. تا ظهر که بیان. وقتی میرسن بریک میگیرم از کار. کمکشون میکنم روتینشون رو انجام بدن و بهشون غذا میدم و برمیگردم سرکارم. 

کتاب مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی رو خوندم و خیلی خیلی ذهنمو درگیر کرده. کتاب خوبی بود و باید بفرستم همسری هم بخونن. باید برم سراغ کتاب بعدی.

از،وقتی مدرسه ها باز شدن ندویدم! خوابیدنی به همسری گفتم صبح بیدار شدی منم بیدار کن. هم صبح قبل رفتن ببینمشون. هم برم بدوم و واسه استراحت بشینم یه جا کتابمو بخونم و دوباره بدوم برگردم تا بچه ها بیدار میشن. ببینم چطور پیش میره برنامم. هر بار اینو میندازم روی روتین میرسم به پریود و میخوام به بدنم استراحت بدم میره واسه خودش و باید دوباره تلاش کنم انجامش بدم.

این روزا همسری درگیر پیدا کردن یه خونه برای خریده! من نظرم اپارتمانه که بشه سرمایه گذاری. و بعدا سر فرصت هاس دلخواهمون رو بخریم برای زندگی. ولی همسری تو ذهنش خرید تان هاوس هست. من خیلی موافقش نیستم. ببینیم چی پیش میاد. کلی هم وقت و انرژی و زمان میخواد باز. 

خیلی دوست ندارم وقت و زندگیم بابت این چیزا بره. ولی همسری همیشه نگران آینده و پیری و بازنشستگیه و منم بهشون حق میدم و واقعا هم ممنون آینده نگریشون هستم. خیلی وقت میزاره رو این موضوع و خیلی هم نظر منو میخواد که خب قطعا ترجیحم این بود من قاطی این چیزا نشم که نمیشه! 

فسقلم یک هفتس میگه بریم استخر و بخاطر دستش و نظر پدرش سر یه جریانی نشده بود بریم. حالا ک میکردم فردا بریم استخر. من که اصلا دوست ندارم آب و استخر و این چیزا رو. ولی خب بهونه ایه برم باهاشون وقت بگذرونم و کیف کنم.

 

نمیدونم چرا یه مدته برا نوشتن یه سری چیزا خودمو سانسور میکردم. ترجیح دادم رمزی کنم که راحت بنویسم. برم سرچ کنم کتاب بعدیمو پیدا کنم

۱ نظر

همیشه هم که خوب پیش نمیره ...

جمعه کارم سبک بود. قبل جلسه اصلی با تیم نشستیم یه ساعتی گپ بزنیم. این گپ از خاطرات دانشجویی شروع شد و رسید به فلسفه و شعر و عرفان! من ساکت بودم. گوش میدادم و استفاده میکردم. خصوصا بحثای فلسفی که میکردن رو دوست داشتم. وسطا یکی گفت ساکتی؟ گفتم فرصتمو غنیمت شمردم گوش بدم تو وقت محدود. خیلی هم اهل خاطره تعریف کردن نیستم. بچه ها رفتن جلسه منم واسه خودم بودم. نشستم کتاب خوندم. پسرا که از مدرسه رسیدن خسته بودن. شازده رفت اتاقش. فسقلی هم کنار من تو پذیرایی رو مبل دراز کشید. شمعا رو روشن کردم و کنار پنجره رو کاناپه دراز کشیدم. صدای بارون دلنشین بود. وسطا فسقلی اسنک خواست. واسشون شیر گرم و کیک اوردم کمی هم گوجه خیار پنیر و کراکر که خیلی دوسش دارن. همسری که رسید گفتم بریم دان تاون تو بارون راه بریم. دوتایی پالتو و بوت پوشیدیم راهی دان تاون شدیم. همون اول همسری رفت از کابس کاسکار گرفت که واقعا عالیه. من که گرسنه نبودم نخوردم. حسابی راه رفتیم تو شلوغی خیابونای خوشگل و بارونی و حسابی حرف زدیم. از همه چی. یه مه قشنگی هم بود که ساختمونای بلند مونده بودن زیرش. تا شب بیرون بودیم. برگشتنی دیدم پام درد میکنه. انقدر که کتونی پوشیدیم پامون عادت به بوت و کفش معمولی نداره! از مزایای کانادا! 

برگشتنی رفتیم پیتزا خریدیم و یه چیزکیک گنده. رسیدیم خونه انیمیشن من ۴ رو نگاه کردیم و همه پیتزاها و چیزکیک ها رو خوردیم! خوابیدنی به همسری گفتم ببین کاسکو کی باز میکنه اول وقت بریم یه رنگ دیگه از شلواری که هفته پیش خریدم بگیرم. قبل اینکه تموم شه! این سایز من چشم به هم زدنی تموم میشه. قرار شد ۹ بریم.

صبح قهوه درست کردیم ریختیم تو ماگ رفتیم کاسکو و فکر میکردم اول وقت خلوت باشه ولی زهی خیال باطل! شلوارو گرفتیم و طبق تمام کاسکو گردی ها کلی هم خرج دیگه پیاده شدیم. برگشتم سریع سوپ درست کردم که فسقل و همسری حس سرماخوردگی داشتن و نشستیم سریال زخم کاری دیدیم. همزمان با خواهرم چت میکردم و ازش خواستم چندتا از عکسای قدیمی بچگی رو بفرسته. کلی خندیدیم به عکسا و خاطره بازی. بعد نهار قرار بود بریم یه خونه ببینیم که من اصلا خوشم نیومد ازش و از نظر همسری خوب بود! اصلا حس خونه نداشت!

برگشتم دیدم فسقل خان که قرار بود با تبلت و لپ تاب بازی نکنه رفته برداشته و بازی کرده و همینکه ما رسیدیم گذاشته سرجاش!

روز قبلشم با پدرش یه بحثی داشتن و امروز که اصرار کرد بریم شنا پدرش قبول نکرد تا وقتی که بتونه رفتارشو درست کنه. هر دوی اینا دست به دست هم داد و من خیلی عصبی شدم. خیلی بد! زدم از خونه بیرون و برگشتم یه پرخوری مسخره عصبی کردم و یه فیلم دیدیم و دیدم خوب نمیشم نشستم سه قسمت از سریال پرفت کاپل رو دیدم و بعدشم هوار شدم تو اینستا که بدترین کار بود! باورم نمیشه شنبه ای که میتونست خوب باشه انقدر مضخرف پیش رفت! اصلا انرژی و کشش صحبت با فسقل رو نداشتم و ترجیح دادم کلا در موردش حرف نزنم. حسم خیلی بده خیلی ولی خب گاهی همه چی خوب پیش نمیره. گاهی تو رو مدش نیستی. گاهی طرفت رو مدش نیست و هزار تا چیز دست به دست هم میده که گند بخوره به روزت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو