ثبت لحظاتی از عمرم

نور قشنگ زمستونی

صبح همسری رو بردم جلو در مرکز آزمون واسه امتحان زبان! برگشتم دیدم شازده بیداره و داره صبحانه میخوره! فسقلی رو بیدار کردم برا کلاسش اماده شه. جهت پیشگیری شربت عسل میخوریم صبح ها! شربتشو دادم و این سری توش تخم ریحونم ریختم و دوست داشتیم. کیک درست کردم توشو پر از هل و گردو و دارچین کردم. برا اولین بار تو قالب گرد درست کردم که بلانسبت تزیینش کنم. فرستادم تو فر. برا شب مهمون دارم و قراره قیمه درست کنم. همسری گفت بیا فلان چیزم بپزیم گفتم بزار یه غذا باشه فقط رو میز. هر چند خودم دلم سوپ میخواد و شاید وسوسه شم عصر سوپ رو هم بار بزارم. چون کار خاصی ندارم نشستم رو مبل جلوی پنجره و آفتاب قشنگ وسط زمستون افتاده روم. فسقل سر کلاسشه تو اتاقش. شازده روبرم نشسته با اون پیژامه با مزه چهارخونش و منم میخواستم بلانسبت یه پیانو تمرین کنم که دیدم سر و صدا میشه واسه کلاس فسقل خان. عاشق روزایی هستم که مهمون داریم. اونم مهمونایی که باهاشون راحتم و وقت گذرونی باهاشون بهم میچسبه. یکیشونم پسر داره و اینجوری به پسرا هم خوش میگذره.

دیشب پسرا فرایدی نایت بودن من و همسری هم رفتیم هالیدی پارتی شرکت. گفته بودن لباس یا زرقی برقی باشه یا خیلی مجلسی طور. هر کار کردم دیدم نمیتونم بین همکارم پیرهن بپوشم!!! پریدم یه تاپ زرق برقی گرفتم طلاییی هر چند اصلا لباس کاربردی ای نیست ولی حس کردم چقدر بهم میاد. همونو پوشیدم و مراسم به جا اومد. خیلی خوش گذشت شب خوبی بود. همسری قرار بود رانندگی کنه به ابمیوه بسنده کرد. منم که عاشق واین قرمزم دو گلاس زدم و برگشتنی کلا صدام رفت! نمیدونم چرا اینطوری شد. صبح پاشدم دیدم همچنان صدام خش داره. ایشاله تا شب خوش صدا شم؛)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

دسامبر 2025

حال و هوای این روزامون چطوریه؟!

 

رسیدیم به ماه آخر سال و بچه ها مشغول برنامه های کنسرت و ایونتای اخر سالشون هستن. دیشب رفتیم کنسرت شازده و خیلی خوب بود اجراشون. از اینکه امسال تو این مدرسه دیدم اجرا میکنه حس خوشحالی داشتم! پارسال دسامبر مدرسه قبلی که بودن دیر رسیدیم و اجراشو از دست داد و چقدر بچم ناراحت بود و منتظر اجرای بعدی بود که میافتاد اخر سال تحصیلی.

بعد کنسرت باید میرفتیم یه هیتر کوچیک واسه اتاقمون میگرفتیم. شومینه برای اتاق زیادی گرم میکنه و شبا نمیشد خیلی راحت خوابید تو گرما! بعدشم که به شدت دلم بستنی چوبی شکلاتی میخواست که یه بسته خریدیم و برگشتیم و حالشو بردیم.

صبح که پاشدم کمی حس سرماخوردگی داشتم. بچه ها رو که رسوندم مامانم زنگ زد حرف زدیم. هیچ وقت احساسات پدرمو ندیده بودم. اومد جلو دوربین حرف بزنیم بغضش گرفت! کلی حرف زدیم. بعدشم که پتو برقیمو انداختم کف پذیرایی کنار شومینه و درخت، لپ تاپمو اوردم و همونجا درازکش کار کردم. حتی صبونمم اوردم رو همون پتوی گرم و نرمم. خیلی تمرکز کار نداشتم چیزی که باید رو تحویل دادم بعدش الکی وقت گذرونی کردم. حتی رفتم خاطرات پارسالو خوندم که اماده اومدن به خونه جدیدمون میشدیم! 

این روزا درگیر یه سری مسایل مالی هستیم که خدا رو شکر انقدی بزرگ شدم که پنیک نکنم و خونسرد باشم. همسری کمی استرس دارن و هر چقدر میگم ریلکس تر باشه انگار فایده نداره. چندشبی هم خواب درست و حسابی نداشتن. داشتیم با هم حرف میزدیم که اصلا نمیدونم منو چطور بزرگ کردن که تو یه مشکل خودمو گیر نمیندازم! از چیزی راضی،نباشم تلاش میکنم ازش،بزنم بیرون. حتی اگه حل نشه بازم مطمینم که من براش کاری کردم و نتیجه ندیدم!نمیدونم چطوری تربیت شدم که بتونم پسرامو هم همینجوری بار بیارم. همسری ولی واکنش اولش هیجانی هست. بجای راه حل مشکل رو تو ذهنشون دوبرابر میکنن و چون حالشون بدتر میشه اصلا تمرکز فکر کردن به حل مشکل رو ندارن. ما خیلی تو زندگی به مشکل جدی نخوردیم اینم نمیشه گفت جدیه ولی چیزیه که میشد از نشونه ها سریع حل کرد! چیزی که وقتی فهمیدم، اولین راهم حل کردنش بود ولی همسری موافق راه حل من نبودن و تصمیم بر این بود که مشکل رو ایگنور کنن! ولی،این به معنی حل شدن مشکل نیست!

این از این! حالا ببینیم چطور برامون پیش میاد حرکتایی که زدیم.

در کل این روزا حالم خوبه، همه چی روبراهه، پسرا روبراهن و زندگی به راهه. درخت رو مثل همیشه هفته اخر نوامبر فسقلی برپا کرد. همون شب جلوی در رو هم تزیین کوچولو کردیم. رفتیم رژه سانتا رو دیدیم و من و فسقلی زودتر برگشتیم چون حالش خوب نبود. قرار شد شازده و همسری بمونن و هر وقت خسته شدن من برم دنبالشون که با یکی از بچه هایی که اونجا دیده بودن اومدن و اونا هم اومدن داخل خونه و پیش هم بودیم تا شب! کادو رو هم اکثرا آنلاین گرفتم همه به موقع رسیدن و همو رو پیچیدم گذاشتم پای درخت.

تولد شازده هم همین ماهه و پسرک انقدر بزرگ شده که فرمودن تولدمو میخوام با خانواده خودم باشم! خدا رو شکر مهمونی کنسله!!! 

 

هفته پیش با یه سری از بچه ها قرار گذاشتم دخترونه بریم بیرون. یکیشون رو خیلی وقت بود ندیده بودم و بزرگترین دلیلش هیجانات سیاسی بالا و تعصبانش بود. ولی خب انگار دلم میخواست رو خودم کار کنم که قرار نیست همه اونی که من میگم باشن که بتونم باهاشون رفت و امد کنیم. و روز دخترونه خوبی هم اتفاقا از آب دراومد.

برای اولین بار هم به پیشنهاد دوستم از شین خرید کردم و باید بگم همشون عالی از آب دراومدن و قیمتا باورنکردنی پایین! البته که بهم یاد داد از کدوم استورها خرید کنم. بلک فرایدی هم خودم تنها رفتم بیرون یه چرخی زدم و بلانسبت امسال هیچی سیاه و خاکستری نخریدم. همشون رنگ دارن. عصرم همسری رسید باهاش رفتیم بیرون که اگه خرید داره بکنه که فقط،یه بلوز نصیبش شد.کل مغازه ها رو گشتیم واسه یه کت فرمال پشمی !گشتم نبود نگرد نیست! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تصمیم های جدید

نشستم تو سالن دانشگاه! اومدم برای یه ایونتی که شرکتمون اسپانسره و منم داوطلب شدم بیام. حواسم به جابجایی ساعتها نبود و با اینکه قرار بود نیم ساعت دیر برسم الان نیم ساعت زود رسیدم!!!

 

دلم برا دانشگاه تنگ شده بود!

 

یه تصمیم‌جدید گرفتم و اولین قدم رو براش امروز برداشتم. یک هفته در موردش فکر کردم و نهایت به حسم اعتماد کردم! حسم گفت انجامش بده! حس خوبی داشتم.

 

حالا ببینم جواب میگیرم یا نه. نوشتم که ثبت کنم امروز ششم نوامبر یه تصمیمی گرفتم که احتمالا بپکونه منو ولی با دلم تصمیم گرفتم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

دو قلوها

یکی از دوستامون دیروز زایمان کردن و دو تا دختر ماه به دنیا اوردن. عصر حدود چهار بود که بعد کارم رفتم دنبال پسرا. شازده رو دم در پیاده کردم با پدرش بره کلاس. فسقلی رو بردم لباس هالوینش رو بخره. بعدم‌پریدم یه چیز شیرین گرفتم فسقلو پیاده کردم خونه رفتم بیمارستان. تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودم و طفلک خیلی حالش مساعد نبود. به اصرار همسرش برگشتم خونه. چند شبی بود که شام نمیخوردم و دیشب واقعا فشارم تو بیمارستان افتاده بود. پسرشونم که هم سن پسرای ماست آوردم خونمون و برای اولین بار یکی از،دوستای پسرا باهاشون شبو موند خونمون. کیف عالم رو کردن! ما هم کاریشون نداشتیم که تا میتونن حرف بزنن. خودم که رفتم تو تخت غش کردم.

صبح حدود ۹ بیدار شدن و دیگه حدود یک بود که به همسری پیام دادم مخم داده سوت میکشه. کارم تمرکز بالا میخواست هر سری مدل رو اپدیت کردم یه ایرادی ازش دراوردم. دیدم خطام بالاست بی خیال کار شدم. یه کم خونه رو مرتب کردم. همسری که رسیدن پسرا لباسای هالوینش رو پوشیدن.لباس هالوین پارسال شارده رو هم دوستشون پوشیدن و راهی جشن هالوین مدرسه شدن. همسری میگه نمیایی؟! میگم یعنی فقط ببرشون بیرون! مخم ترکیده از سر و صداشون. هزار ماشاله پر انرژی!

 

همین الان رفتن. شاممو کشیدم.شمع روشن کردم. نور خونه رو کم کردم. یه سریال ببینم.

 

چقدررر پیر شدم من!!!! 

 

دیروز یکی دیگه از دوستام که چهارماه پیش زایمان کرده بود فهمید بیمارستانم. گفت تو چقدر کمکی برا هر کی زایمان داره. بار چندمه بیمارستانی! گفتم کاری که از دستم بر نمیاد حداقل حس تنهایی نداشته باشن اینجا!

 

الان فک میکردم به حرفش و به نظرم شاید ریشه در تنهایی خودم تو زایمان اولم داره! شازده تو شهر خودمون به دنیا نیومد و تهران بودیم. یادمه همسری تلاششو کرد یکی بیاد پیشمون و هیچ کی برنامش جور نشد!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

یکشنبه دوست داشتنی

صبح هشت بیدار شدم بارونی بود. عاشق اینم تو تخت باشم و صدای بارون بیاد. نیم ساعتی حال کردم و پاشدم رفتم سالن. شجریان انداختم، شمع روشن کردم، اباژورو زدم. یه برگ کاغذ برداشتم و هر کاری که باید میکردم رو لیست کردم. بعد ساعتا رو نوشتم و به روش تایم بلاکینگ هر کاری رو تو یه ساعتی گذاشتم. قطعا همه کارا یکساعت طول نمیکشید! همین باعث شد زودتر کارامون تموم شه! همسری صبح با یکی از دوستاش قرار ماهیگیری داشتن. من دوست نداشتم برم. قرار شد با پسرا برن، ولی صبح ترجیح داد نبردتشون چون کمی خنک بود و واکسن زده بودن گفتیم اذیت نشن! تا ظهر با شازده واسه امتحانش کار کردیم. فسقلی هم شطرنج تمرین کرد و یه مقداری هم از کتابشو نوشت! نهار هم به شیوه جدیدمون پاستا بود که من کم خوردم! یه کمم ورزش کردم و بعدش تصمیم گرفتم یه پیاده روی طولانی برم. همسری گفتن نیم ساعته میرسن! منم رفتم تو پادکستا لیستمو انتخاب کردم! پادکستای کتاب باز،فصل پنجمش رو زدم و راهی شدم. اینا رو تو کتاب باز دیده بودم چندین سال پیش! ولی الان من آدم دیگه ای بودم و شنیدن مجددش برام دریچه دیگه ای رو باز میکرد. تصمیم گرفتم از مسیر تریل برم تا یکی از لیکا و یه دور هم لیک رو بزنم و برگردم. ساعت یک و نیم راهی شدم و فک کنم پنج عصر بود رسیدم. روحم اصلا جلا پیدا کرد. پاییز عشق منه! خصوصا اگه بارون تموم شده باشه و یه نور کم رمق آفتاب هم خودشو به زور از لای ابرا بکشه بیرون! حال کردم به معنای واقعی. تو راه چندتا تمشک خوردم، یه سیب خیلی خیلی کوچولو که به نظرم اصلا عناب بود سیب نبود. برگشتنی هم درخت گلابی دیدم و یه گلابی کوچولو چیدم خوردم. تو فکرم بود رسیدم رولت درست کنم! چرا؟ چون صبح خواستم پنکیک بچه ها رو به مدل المانی تو فر درست کنم و خیلی نون خوش بافتی تحویلم داد و فکر کردم اگه بریزم کف سینی فر و وسطش خامه بزنم و رول کنم میشه رولت. با فکر رولت با درد پا رسیدم خونه. تا چایی درست شه رولت هم اماده شد!خیلی سریع! چون پودر پنکیک اماده بود. نتیجه عالی بود و خیلی بهمون چسبید. وسایل الویه برای نهار هفته بچه ها حاضر بود و همسری و فسقلی با هم درستش کردن. نشستیم یه سریال شروع کردیم به اسم آماندا و مثل همه سریالها چند قسمت دیدیم و دیگه وقت خوابه و لالا.

حالا چرا امروز کله سحر پروداکتیو شده بودم. چرا یادم نمیاد به جای پرداکتیو چی باید بگم؟! چون دیروز دوستم زنگ زده بود حالمو بپرسه و گفتیم چرا انقدر روزا تند میگذرن و مشغول کاریم و همه نمیبینیم! از،طرفی رفتم تو چتای قبلیم با همسری تاریخی که قبلا ایلتس داده بودن رو چک کنم برای فایل کردن پرونده سیتیزن شیپی که دیدم چقدررر اون وقتا اکتیو بودیم و خیلی کارا رو با برنامه ریزی انجام میدادیم. گرفتن کتاب های فایو هبیت هم بی تاثیر نبود. دیروز تو کتابخونه دیدم برش داشتم و چند صفحه ای خوندم. خلاصه که تونست روزم رو پر بازده کنه! یادم اومد کلمه فارسی پربازده بود! تو پادکستی که گوش میدادم هم یه جمله داشت که میگفت هر جایی که هستی یه قدم بیا جلوتر. اینم محرک خوبی بود.

روز خیلی قشنگی داشتم. فک کنم بزارمش واسه عادت یکشنبه عصرا. اگه پسرا هم کل مسیر رو میتونستن راه بیان خوب میشد! ولی ترجیحشون دوچرخست. مسیر رو امروز ارزیابی کردم خوب بود برا دوچرخه چون کلش تریل بود و لاین دوچرخه هم داشت و فقط یه خیابون باید رد میشدن که اونم چراغ داشت. یکشنبه بعدی با هم میریم اگه رضایت بدن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز بارونی قشنگ

شنبه ها صبح فسقلی کلاس شطرنج داره، دیشب دیر خوابید. رفته بودن هالوین پارتی و دوتا پامکین هم برای جلوی در درست کرده بودن! من و همسری هم تنها بودیم. تا برسن شام رو درست کردم. سالاد هم ردیف کردم. میز چیدم و شمع روشن کردم و دوتایی یه شامی زدیم و صحبت کردیم. صبح که پاشدیم بارون بود، پرده ها رو دادم بالا که بارونو ببینیم. همسری قهوه درست کردن، منم کیک. توشم پر از دارچین کردیم و روشم بادوم ریختم. تا کلاس پسری تموم شه منم کنارش نشستم یه بخشی از،مدل پروزه رو بردم جلو. چون دیروز،یه ساعتی زود رفتم که پسرا رو ببرم پارتی. قهوه و چایی چسبید. قرار بود بریم یه فارم که دعوت شده بودیم ولی به شدت بارونه. تو راهیم که خریدامونو بکنیم و از اونجا بریم واکسن هامونو بزنیم. ماشین گرمه. چشمای منم گرمه. چشام به فسقلیه که داره کتاب میخونه کنارم. شازده هم جلو نشسته داره با پدرش بحث اقتصادی میکنه. چرا انقدر زود بزرگ شدن!!!

سریع باید کاسکو رو جمع کنیم که به واکسن برسیم. بعدش قرار بود برین دان تاون قدم بزنیم ولی بارون شدیده. شاید بریم پسرا کاستوم هالوینشون رو بگیرن.

روز بارونیه قشنگیه! شازده یه امتحان داده اخر نوامبر و قراره من باهاش کار کنم.اولین امتحان زندگیشه و ببینم اصلا میتونم بهش یاد بدم مدیریت زمان تو امتحان چیه یا نه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

تنکس گیوینگ امسال و روزمرگی پاییزی

خیلی دلم میخواست این هفته رو ثبت کنم. اصلا فرصت نمیشد. ترکیبی از همه چی که همشونو دوست دارم. تنکس گیوینگ مهمون داشتیم و من تقریبا هیچ وقت روز مهمونی کار خاصی ندارم جز چیدن میز! بوقلمون عالی تر از پارسال شده بود. با همسری هر چی فک میکردیم دوست داریم درست کردیم. نشون به اون نشون که تا امروز داشتم دلمه میخوردم! خیلی اون شب خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم! 

از فرداش وارد پروژه جدید شدم که خفنه! مثل همیشه یه کم اولش استرس داشتم ولی خب اوکی شدم! وقتی پروژه دلچسبه متوجه گذر زمان نمیشی و حال میده جلو رفتنش! بالاخره رفتم نزدیک خوابگاه دانشگاه واسه درختای قرمز! عالیه! کمی هم اونورا پیاده روی کردیم و نم بارون زد و از ورودی جنگل محبوبم سیب چیدیم خوردیم! 

صبحا پسرا رو میبرم و همیشه رادیو روشنه. عاشق رادیو هستن و همین باعث شده همه اتفاقات و ایونتای شهر رو بدونیم! این ویکند انگار زامبی واک هست و تو رادیو میگفت ویکند اگه دان تاون بودین نترسین اگه زامبی دیدین!

ساعتای روزم اصلا انگار برکت ندارن. زودی شب میشه خیلی به زور میتونیم به کارای دیگه و کارای بچه ها برسیم! ولی بازم از هیچی بهتره و تلاش میکنیم! امروزم که پنج شنبه بود و شلوع ترین روز هفته ما! شازده که رفت کلاس من و فسقلی نشستیم شطرنج بزنیم و واقعاااا دلم میخواست مغزمو خاموش کنم! بدی کار من اینه که مغزم خیلی درگیر میشه جسمم نه! بعد کلاس برگشتیم خونه و خدا رو شکر که قرار نبود شام بخوریم! دنبال بچه ها رفتنی واسشون ساندویچ برداشتم و تو ماشین خوردن! همسری پسرا رو برداشت برد بیرون و یکی دو ساعتی تنهایی نور خونه رو کم کردم و شمع روشن کردم و رفتم تو پتوی برقی نازنیم و فیلم دیدیم و چایی خوردم! تو اشپزخونه سگ میزد گربه میرقصید! پسرا که برگشتن همت کردم پریدم اشپزخونه رو مرتب کردم و پشت بندشم اناقا و جارو هم کشیدم و برای جمعه اماده اماده! من پنج شنبه شبا خونه رو تمیز میکنم که روز اخر هفته قشنگ حس خوب بگیرم و کار اضافی ای نباشه که ویکندمو خراب کنه! 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بعد قرنها

پروژه قبلی تموم شد. تجربه خوبی نداشتم ازش. کلا فک کردن بهش حس خوبی بهم نمیده! منتظر پروژه جدیدم و بعد قرنها این هفته کاری نداشتم. به خودم سخت نگرفتم. کل هفته رو موندم خونه. هر روزش کارایی گه دوست داشتمو کردم. صبحایی که با بچه ها میریم مدرسه جزو بهترین ساعتای زندگیمه!رانندگی تو اون مسیر قشنگ خصوصا تو این روزای پاییزی کیف میده. 

میتونم کارای جانبی بچینم انجام بدم واسه شرکت ولی تصمیمم اینه راحت بگیرم. داشتم فک میکردم لیاقتشو دارم! پاداش روزایی که سخت کار کردم! یه وقتایی حتی تا صبح! پس الان وقتشه خودمو لایق این ارامش بدونم!

خونه پر از آرامشه! کار پر از آرامشه! کارای بچه ها خوب پیش میره و فقط،وقت کم میاریم!

 

برای تنکس گیوینگ هم دوستامو دعوت کردم بیان.‌میخواستم دو زوج دیگه رو هم بگم منتها حال روحی یکی از دوستام خوب نبود و منصرف شدم. فقط،جمع صمیمی خودمون که اونم راحت باشه. پنج شنبه ها روز،شلوغ ماست! صبحمون قبل مدرسه شروع میشه. فسقل اواز داره،شازده موسیقی داره. زودتر راهی میشیم به کلاس برسن. بعد مدرسه میرن افتر اسکول و همسری باید بیارتشون ولی جلسه دانشگاه همسری هم‌پنج شنبه هاست. پنج شنبه ها جلسه هفتگی تیم ما هم هست که خودم برگزارش میکنم و نمیشه کنسلش کنم. یک هفته در میونم جلسات مدیریت پروژه هستش! بابت جلسه دانشگاه همسری من خودم بعد جلسه تیم میرم دنبال پسرا.از اونجا هم شازده رو میبرم کلاس تیرکمون و تا هفت بیرونیم. معمولا اسنک برمیدارم که اگه پسرا گرسنه باشن چیزی بخورن. امروز،کلی خلوت بودم و براشون ته چین درست کردم که رفتنی ببرم و اگه گرسنه بودن تو ماشین بخورن تا برسن کلاس. عاشق ته چینن و فک کنم با همین چیز کوچیک خیلی خوشحال شن.بعدش با هم بریم تریفتی برقلمون بخریم که امشب مزه دارش کنیم بفرستیم یخچال. 

 

روزا خیلی تند میگذرن کاش سرعت روزا کمتر بود.هنوزم فرصت نکردم برم خیابون مورد نظرم برای قرمزی درختا. نمیدونم امروز برسیم یا نه. اگه نه فردا حتما میرم تا قبل ریختن برگا یه کم حال کنم.

 

پاییز قشنگ! پارسال این موقع ها دنبال خونه بودیم بخریم! حس و حالش تو وجودم مونده، امسال که کلید میندازم میام تو خونه واقعا خدا رو شکر میکنم! 

خدایا شکرت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

غرقیدگی

اوایل خیلی حس بدی داشتم به پروژه ای که توش بودم. تنها دلیلشم هم کمبود ارتباط موثر بود! یعنی حتی فک کردم بیام بیرون از تیم! تا اینکه تصمیم گرفتم هر طوریه از پسش بر بیام. هر بار مکالمه داشتیم به خودم یاداوری میکردم سکوت کن بزار هر چقدر دوست داره حرف بزنه. حتی اگه چرت و پرته! نحوه صحبت کردنم رو عوض کردم و نهایت رسیدم به اون آرامشی که همیشه تو کارم دارم. صبح های پنج شنبه شازده موسیقی داره، فسقلی هم آواز.هر دو قبل مدرسه هستن و زودتر میریم. تو راه با هم حرف میزنیم. بچه ها رو که گذاشتم برگشتم خونه. حس خوبی که داشتم که میدونم برنامه کاریم چیه و از اینکه قراره غرق شم توش مشعوف شدم! برام در حکم مدیتیشنه. یه جوری که نمیفهمی کجایی و یهوو میبینی ساعت ها گذشته. صبحانه که خوردم نشستم پشت میز که زنگ زد! برنامه عوض شده بود. ولی خب میشد کارو جمع کرد. نشستم پشت کار تا حدود ساعت دو و نیم. اون وسطا چایی و شیرینی خوردم و یه ده دقیقه هم با خواهرم چت کردم. ساعت ۳ جلسه هفتگی بود که خودم لید میکنم و کل یک ساعت و نیم جلسه رو باید با دوربین و مایک روشن حضور داشته باشم و نشد همزمان کار کنم. بعد جلسه باید میرفتم بچه ها رو پیک آپ میکردم و شازده کلاس تیرکمان داشت! امروز اولین باری که بود من میرفتم دنبالشون. همسری باید میرفتن دانشگاه. چند دقیقه دیر رسیدم بسکه ترافیک بود! دوان دوان روندیم به سمت کلاس.من لپ تاپمو برداشتم که کارو جمع کنم بفرستم بره. روبروی کلاس کتابخونه بود. نشستم اونجا کار کردم. فسقلی هم نشست پشت میز،شطرنج و با خودش شطرنج بازی کرد. کلاس شازده که تموم شد ساعت ۷ بود. کتابخونه هم داشت میبست! منم فایلو فرستادم رفت! اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت!

بدو بدو برگشتیم خونه و هر سه گرسنه بودیم! دیدیم مهمون داریم. حدود دو سافت طول کشید برن! سریع برنج دم کردیم با تن ماهی زدیم. ساعت نه و نیم شبه و لش کردم رو مبل! یکی صورت منو بشوره و مسواکم بزنه!

 

ظهر یکی از دوستام غر داشت و نوشت کار پیدا نمیکنم و اگه همینطور پیش بره جمع میکنم میرم ایران. حالش خوب نبود! اون وقت دغدغه های خودم مسخره به نظر رسیدن! اینکه این روزا دنبال خونه تو محله مورد علاقم هستم و برنامه میچینم خونه رو عوض کنم و این همه وقت و انرژی که باید براش بزارم غر فراوان داره! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

شروع رسمی پاییز

رسما پاییز شده. یه هفته ای میشه مدارس باز شدن. صبحا خودم پسرا رو میبرم مدرسه. از این هفته کلاس موسیقی هم شروع میشه و دو روز باید زودتر بریم که شازده برسه به کلاسش. اون تایم رو احتمالا با فسقلی،بریم حیاط،مدرسشون بازی کنه. منم کتاب بخونم. یا دوتایی پیاده روی کنیم.

بعد مدرسه میرن افتر اسکول و دوتا لانچ باکس براشون پک میکنم. خدا رو شکر میکنم بچه های مستقلی هستن و راحت از پس همه چی برمیان. 

این روزا یه حس عمیق پشیمونی تو سرمه. روزی که پسرا رو بردم مدرسه قلبم فشرده شد اصلا. دلم برای محلمون تنگ شده بود! تا اونجا بودم انگار قدرشو اونجوری که باید ندونستم! و موقع خرید خونه توجهی نکردم که بهتره تو همون محل دنبال خونه باشم! قبل اینکه قصد جدی خرید خونه داشته باشیم همسری همیشه همونور دنبال خونه بودن. من درکی از محله ها نداشتم. این خونه انقدر قشنگ و دنج بود که خریدیم. دیگه کاریه که شده! ولی من خودم درستش میکنم! میخواستم حس این روزام ثبت بشه. 

شازده مدرسه ها باز نشده یه سرماخوردگی ملویی گرفته! کلا آش و سوپ خوردیم این چند روز. صبح پاشدم دلم پیاده روی میخواست. هدست زدم ک یه تریل طولانی رفتم و کتاب مغازه خودکشی رو گوش دادم و تموم شد.رسیدم یه ربع استراحت کردم و راهی پارتی ریل تورمون شدیم. خیلیم گرسنم بود و خدا رو شکر که غذاهاشون عالی و دسر عالی تر! 

یه کم تو باغ اطراف راه رفتیم و نشستیم استراحت! پاهام کشش پیاده روی بیشتر نداره! نشستم اینجا رو هم اپدیت کردم.برگردیم برای هفته الویه و مرغ درست کنم که خیالم از نهارهای هفته بچه ها راحت باشه. 

دنبال ویلون برای شازده باید باشم سایز ویولنش کوچیک شده براش و باید فول سایز بگیره. کی تو این همه بزرگ شدی!

 

قشنگ ترین حس این روزهام خوشحال بودن بچه هام بخاطر مدرسشونه. و خوشحال ترینم که پیگیری کردم و بالاخره جواب داده. شاد بودن بچه تو مدرسه گلیست از گل های بچه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو