ثبت لحظاتی از عمرم

رفیق تراپی

امروز خیلی سرحال نبودم. قاط زدن هورمونا میتونست دلیلش باشه. مدرسه پسرا هم یکی از دلایل دیگه که فایلش همچنان بازه تو ذهنم! یکبار باید بشینم اساسی در مورد تجربه هام بنویسم اینجا که هم یادم بمونه هم در آینده ببینم چقدر دیدم تغییر میکنه. 

ظهر شازده و فسقلی رو مپ یه مسیری رو چک کردن برن دوچرخه سواری. من کلا فراموش کردم وقت دندونپزشکیشو یاداوری کنم. سرمم بابت کار شلوغ بود و نمیدونم چرا امروز برای اولین بار با این حجم کار نشستم تو سالن بدون مانیتور! هزار تا هم چت داشتم که باید جواب میدادم. یه آف کوتاه گرفتم ببینم میتونم پسرا رو تو مسیر پیدا کنم که پیداشون نکردم. وقتی رسیدن دیگه وقت دوندون گذشته بود و جابجاش کردن برا یه روز دیگه! 

من که آف گرفته بودم حوصلم نمیکشید بشینم پای کار. بسکه این کاری که دستم هست شپلیه و هزار جور دردسر از هر جاش میباره! دیدم رفیقم پیام داده عصر بریم یه وری! تو گروه سه نفرمون! وسط هفته همچین پیشنهادی از طرف حتی یکیمون بعیده! همه پایه بودن و عصر دخترونه رفتیم مانت داگلاس. من رفتم دنبالشون که یه ماشین ببریم. چقدر چرت و پرت گفتیم. وقتی برگشتیم حالم بهتر بود واقعا! تو راه برگشت چندتا چیز به ذهنم رسید که با همسری مطرح کردم و هم نظر بودیم. حالا ایشاله که ختم به خیر بشه! سریع یه رپ گوشت درست کردم بخوریم! از،صبح هیچ عذایی نخورده بودیم همینجوری الکی سرپایی میوه و اسنک میزدیم. شبم نقشه ها تکمیل شد و هفتمون به قدری شلوغه که نمیدونم بتونم برسونم شهرداری یا نه! 

قبل خواب چندتا چیز چک میکردم که خوابم پرید کلا. دیدم بهتره پاشم کار شرکتو تموم کنم. نمیدونستم با این تمرکز ردیف میشه! تموم شد و حداقل فردا صبح بابت پیگیری یه سری کارام فکرم پیش پروژه نمیمونه! ساعت سه و نیم شبه و فعلا که خواب نمیاد. برم بشینم ارایه این هفته رو اماده کنم که جمعه براش جلسه دارم و خجسته وار تقویمم رو چک کردنی متوجهش شدم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

وا دهندگان

یه سری حرکت زدم مدرسه پسری رو عوض کنیم. هیچ کدوم به سر انجام نرسید. اخرینشم که جواب ریجکت اومد به همسری پیام دادم که نتیجه اینم منفی بود. پرسیدن حالا چیکار کنیم؟ گفتم پذیرش. دیگه هر کاری از دستم برمیومد کردم. بیشتر از اینش دیگه نمیصرفه. پلن میریزم برای سال بعد. 

من خیلی کم برام پیش اومده جواب پیگیریا و تلاشامو نبینم. جزو معدود دفعاتی هست که ریجکت میشنوم! یه حس غریبی پشتشه که دوست دارم تجربه کنم! اینم یه بخشی از زندگیه. 

از اون طرف تعویض اپارتمان هم طبق بررسی هامون خیلی به نفعمون نیست. حالا امروز با یه نفر دیگه باید مشورت کنم و اگه اوضاع بهتر بود تازه باید برم ببینم قرارداد وامش چطوریا بوده! یه چیز دیگه هم ته ذهنمه که بررسیش کنم و اگه مستندات اوکی هست پیگیری کنم. نمیدونم کی بهش برسم. شاید امروز بچه ها رو بردم کلاس شنا همونجا لپ تاپو ببرم و اینو پیگیری کنم. اره این بهتره. حداقل تیکشو بزنم فارغ از نتیجه.

دیروز،چه یکشنبه قشنگی بود. راهی ویلو بیچ شدیم. صبحشم قیمه بار گذاشتیم رسیدیم بخوریم. برگشتیم نهار زدیم رفتیم پیش ریل تورمون. حسی که اون لحظه داشتم عوض کردن ریل تورم بود. هنوزم پابرجاست. بعدم رفتیم راکت گرفتیم و رفتیم پینگ پونگ بازی کردیم با دوستامون. فسقلی چقدر دوست داشت پینگ پونگ رو. اخرشم همه با هم گاگابال بازی کردم که برا بچه ها بود ولی بامزه بود.

شب رسیدیم دوش و شام هم گزارش هفتگی. مرغ هم گذاشتم بپزه فردا نهار داشته باشیم که نمیدونم چرا یادم رفت زیرشو خاموش کنم و صبح با بوی ملیح سوختگی از خواب بیدار شدم. جزغاله شده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

اتلاف وقت

تو هیچ بازه ای از زندگیم انقدر وقتمو تلف نکرده بودم! این روزا نه ورزش میکنم! نه کتاب میخونم، نه پادکست گوش میدم، نه تو شرکت عمیق کار میکنم، ....

هیچ وقت اینطوری نبودم!

دیروز عصر یکهو اینجا پاییز شد. عاشق هوای شروع پاییزم با همسری رفتیم دالاس راه بریم. بارون بود و مه! چندتا عروس دومادم بودن رو اسکله برای عکاسی تو مه. ما هم داشتیم حرف میزدیم و فقط هم در مورد رابطمون بود! خیلی وقت بود اینطوری ریز نشده بودیم! ممنون همسری هستم که خودش ترتیب داده بود و خودش هم خیلی قشنگ بهم گوش داد. بعدم رفتیم دانتاون برای شام رپ لم خوردیم که به من چسبید خیلی گرسنم بود. یه کمم جلو پارلمان راه رفتیم و برگشتیم پیش پسرا.

امروز،صبح با شازده رفتیم بیرون. فسقلی هم با باباش. ما با دوستامون رفتیم اطراف ساحل بیچ درایو که قشنگ ترین جای این شهره. کلی حرف زدیم و حدود چهار و نیم رسیدیم خونه. فسقلی و بابایی هنوز نیومده بودن. رو دور تند خونه مرتب کردیم و میز،چیدیم. مهمون داشتیم. همسری هم از،صبح حلیم بار گذاشته بودن چون مهمونمون حلیم دوست دارند. شب که مهمونا رفتن ما هم ریختیم جلوی تی وی سریال دیدیم!

بزرگ ترین دغدغه این روزام پسرام هستن. خیلی نگران آیندشونم. نگران یه سری حرکتا و فکرا و حرفایی که ازشون میبینم. تو فکر عوض کردن مدرسشون هستم. هفته بعد مشخص میشه نتیجه. برای ما سخت میشه اگه مدرسه عوض شه ولی می ارزه. پسرکم تو این مدرسه جدید شاد نیست و شادی اون آرزوی منه!

از اونور یه فکرایی در مورد عوض کردن اپارتمان تو سرمه. با یه ریل تور حرف زدم برام حساب کتاب کنه که بتونم تصمیم بگیرم. همزمان میخواهیم پارکینگ خونه رو رینویت کنیم و این هفته قرار بود نقشه هاشو نهایی کنیم که همونجوری مونده! البته فردا هم جزو این هفتست ببینم همسری چیکار میکنه.

کاش بتونم یه کم خودمو جمع کنم! دوست ندارم این جریانو. کنترل روزام دستم نباشه خودمو میبازم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

تابستون آروم

این روزها به روزمرگی میگذره. همینکه آرومه خدا رو شکر! روزها سرکار! عصرها هم پیاده روی. یه مدته شنبه ها دوست دارم برم دان تاون پر از زندگیه. میریم کوچه پس کوچه های شهرمون رو کشف میکنیم. 

پریشب یهو ساعت ده و نیم شب گفتم بریم بستنی! وسط هفته اون ساعت هیچ جا رو نمیتونی پیدا کنی جز مک دونالد. بعدشم کوبیدم رفتیم جلو پارلمان راه بریم بستنی بخوریم که انقدر یخ بود بچه ها پتو پیچیدن دورشون.

تابستونای اینجا عشقههه ولی امسال برای اولین بار دلم پاییز و زمستون رو میخواد. 

حیاطمون هم حسابی با صفا شده. درخت انجیری که کاشتیم هی داره رشد میکنه ولی خبری از میوه نیست! فروشندش گفته بود خوش شانس باشیم امسال ممکنه میوه بده. چمن یه قسمت از حیاط صبح تا غروب جلو افتابه و میسوره. گفتیم یه درخت اونجا بکاریم که سایش چمن رو نگه داره. دلم میخواد درخت میوه باشه و به گیلاس فکر میکنم!

پسرا هم خیلی زیاد میرن شنا و کتابخونه. کلاسیای جانبیشون رو تو تابستون تعطیل کردم. با شروع مدارس بازم کلاساشونو ادامه میدن.

کار هم شکر خدا خوبه. پروموشن گرفتم و فراتر از انتظارم بود و واقعا ممنون ادمایی هستم که تلاشتو میبینن. 

همینا

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

دلتنگی مادر!

امروز بعد از چند هفته تونستم با مامان صحبت کنم. دلم گرفت. سعیمو کردم بغضمو نفهمه. از درداشون گفتن و من دردم گرفت. از چهرشون مشخص بود حالشون خوب نیست. 

خیلی بهم ریختم. یه جایی میخوندم که سوال کرده بود مهاجرت چه اثری رو قلبت گذاشته؟! مهاجرت قلب من رو سنگین کرده! مهاجرت قلب منو نازک کرده! یه بخش مهم و قشنگی از زندگیمو حذف کرده! بخشی که میشد برنامه ریخت رفت خونه مامان! بخشی که مامان قرار بود بیاد خونت! مهاجرت اون اتاق خوشگل و صورتی که تو قلب بود رو خاکستری کرده!

 

دلم میخواد پیش مامانم بودم دستاشو میگرفتم میبوسیدم موهاشو ناز میکردم و فقط برام حرف میزد. من یک عدد دختر مامانی دلتنگم امروز!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

استرس!!! سال بعد بخونش باز!

در آستانه یه تغییر بزرگ تو کارم هستم و به شدت استرس دارم بابتش! 

اولش خیلی خوشحال شدم.‌بالاتر از چیزی بود که انتظارشو داشتم ولی الان حسم استرسه!

برنامم اینه بیشتر یاد بگیرم! دیشب ساعت یک و نیم شب بود میخواستم بخوابم! کتاب پتانسیل پنهان رو گرفته بودم بخونم که یهو به جاش تصمیم گرفتم بتن بخونم! استرس دیگه تا کجا!

چیزی که یاد گرفتم اینه از این موقعیت ها باید نهایت استفاده رو ببرم. شاید یه مدت مجبور شم بیشتر از نرمال کار کنم! ولی خودمو میشناسم نمیزارم طولانی تر بشه!

الان که حسمو نوشتم اروم تر شدم. بمونه به یادگار که ببینم سال بعد این موقع چه حس و حالی دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تعطیلات کافی!

هایده داره میخونه. خونه رو دسته گل کردم و منتظرم یخ گوشت باز شه شاورما درست کنم. پسرا استخرن. امروز اولین روز کاری بعد ۱۱ روز تعطیلات بود. به قدری خسته بودیم که هر دومون آف گرفتیم. و وقتی تو تعطیلات بودیم متوجه شدیم چقدر بهش احتیاج داشتیم. یه روزش رو رفتیم شمال ایلند برا دیدن غار. حدود سه ساعت تو راه بودیم و وسطا هم هر وقت خسته شدیم پیاده شدیم و خودمونو خسته نکردیم.

یه روزم رفتیم لیک که برا اولین بار خودم دلم خواست برم تو آب و تا وسطش هم شنا کردیم و الان که یادش افتادم دلم خواست دوباره تجربش کنم.

یه روزم رفتیم ونکور برا پارک آبی که دم پارک دیدیم هوا خنکه و تصمیم گرفتیم یه روز،دیگه بیاییم و رفتیم ونکور گردی. شازده هم اخر وقت گفت بریم دانشگاه ubc  رو ببینیم که رفتیم و جای قشنگی بود. چقدر کیف کردم هر لحظه دلمون چایی شیرینی میخواست دم دست بود.

یه روزم پسرا رفتن استخر با دوستاشون و برگشتنی همشون رو نگه داشتم خونمون و تا اخر شب حسابی کیف کردن.

یه شبم مهمون داشتم و خوش گذشت خصوصا که سخت نگرفتیم. همون عصرش که بیرون بودیم همگی تصمیم گرفتیم بیاییم خونه ما و دور هم یه چی ردیف کردیم خوردیم و حسابی گپ زدیم.

یه روزایی که هم که پسرا استخر بودم با همسری تنیس زدیم و اونم بخش خوبی بود.

دیروز که روز اخر تعطیلات بود از صبح رفتیم ایندیگو کتاب خوندیم و بچه ها لگو خریدن و عصرش هم راهی جنگل پشت خونه شدیم و تو راه تمشک و آلو خوردیم و از حیونا و پرنده هایی که دیدیم عکس گرفتیم. یه جغد خیلی بزرگ هم دیدیم که صداش به هیکلش نمیومد. شبم نشستیم برای بار چندم کارتن روح رو دیدیم و بازم کیف کردیم.

 

تو این تعطیلات با همسری زیاد حرف زدیم و خیلی وقت بود تایم دونفری نداشتیم. یه سری تصمیماتم گرفتم که باز،سر خودمو شلوع کنم.

یادم رفت بگم تعطیلاتم با دادن امتحانی که ثبت نام کرده بودم شروع شد. روز امتحان ساعتو گذاشتم رو پنج و پاشدم مطالبی که مونده بود رو خوندم و ساعت ۱۲ امتحان داشتم و بیشترش از اون مطالبی بود که همون روز خوندم و خوشبختانه پاس شدم! امتحانشم برای لاینس مدیریت پروژه بود.

برم شامو ردیف کنم تا پسرا میان اماده باشه.

 

 

امروز هم وارد یه پروژه جدید شدم که مال البرتا هستش و فقط ریو کردم ببینم چی به چیه و کلی وقت گرفت. پسرا تنها بودن تا عصر و بهش چندتا درس از کتابشون گفته بودم انجام بدن و همزمان هر کاری دوست دارن بکنن. تایمشون رو خوب مدیریت کرده بودن و درساشون رو انجام داده بودم. از همه مهمتر خونه مرتب بود!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

وطن

قادر نیستم هیچ کدوم از حس هام رو تو کلمه ها بیان کنم.

 

از اینکه کشورم، وطنم تو این شرایطه به شدت ناراحتم و خشم دارم. برای اینکه بچه ها خونه نباشن فرستادمشون استخر. دم غروب رفتم دنبالشون. همه جا آروم بود. صدای پرنده ها تو اون غروب خوشرنگ به من حس گناه میداد که توی جای امن دارم راه میرم!

 

از اینکه یه سری آدم از این اتفاق به هر دلیلی خوشحالن خشمگین ترم.

 

من آدم به شدت ترسویی هستم در برابر صدای بمب و موشک! و دیدن اون تصاویر از تهران تمام جسم و روانم رو درگیر کرده.

 

امیدوارم این روزها زودتر تموم شن و سلامتی آرزوی من برای تمام مردم هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تو راه شرکت!

صبح که داشتم میرفتم سمت شرکت وقتی تکون برگای درخت رو دیدم یاد مسیرهای کار قبلیم افتادم!

تو ایران فقط یکجا کار کردم ولی چون چندبار خونمونو عوض کردیم مسیرهای متفاوتی رو تجربه کردم. 

وقتی استخدام شدم مجرد بودم و محل کارم جای خوبی بود و مسیر کوتاهی از خونه پدری داشت. صبح ها دقیقا هفت و ده دقیقه میومدم بیرون که بتونم هفت و نیم کارت بزنم. یه وقتایی هم نصف مسیر رو تاکسی میگرفتم.

بعد که ازدواج کردم خونمون دورتر شد و نه تاکسی خور بود نه ماشین داشتیم. یه وقتایی تا یه مسیری میومدم و باقیش رو با اتوبوس میومدم سرکار. اون وقتا دیگه شش و چهل و پنج باید بیرون میبودم که هفت و نیم کارت بزنم. یادمه اون وقتا فکر میکردم اگه یه ماشین داشتیم چقدر زمان رو سیو میکردیم. خصوصا که اون موقع دانشجو هم بودم و دانشگاه خارج از شهر بود و فقط با یه سری اتوبوس که ایستگاه مشخصی داشت میشد رفت دانشگاه! بیشتر وقتا البته چون از ماموریت میرفتم سرکلاس راننده همراهی می‌کرد و منو دانشگاه پیاده می‌کرد. خودم باورم نمیشه اون روزا رو من گذروندم!

بعد چندماه جابجا شدیم به خونه سازمانی که نزدیک محل کارم بود و اکثر وقتا پیاده رفتم سرکار. اینجا دیگه هفت و بیست دقیقه درمیومدم از خونه.

دیگه بعدش رفتیم خونه خودمون که دورتر بود و بیست دقیقه فقط رانندگی داشت! اون موقع دیگه ماشین داشتیم.

بعدش جابجا شدیم یه خونه دیگه که نزدیک تر بود و اگه پیاده هم میرفتم بخاطر این بود که دوست داشتم پیاده روی کنم. بیشتر وقتا با ماشین بودم چون باید بچه ها رو می‌بردم مهد. اون موقع ها یادمه هفت و نیم در میومدم چون نیم ساعتی پاس شیر داشتیم و میتونستم هشت کارت بزنم.

بعد اومدم کانادا و کار اولم اینجوری بود که دیگه ساعت نه باید آفیس میبودم. محل زندگی دورتر بود و من هشت و نیم از خونه درمیومدم و رانندگی میکردم.

کار دومم فلکسیبل تر بود هر تایمی میشد کارو شروع کرد ولی من هر آدمی نبودم و حتی زودتر از ۹ شروع میکنم. خونم نزدیکه و بای دیفالت ترجیحم پیاده رویه و ده دقیقه ای میرسم. ولی صبحا با پسرا از خونه در میام که حدود هشت و نیمه.

 

وقتی امروز تکون برگای درخت رو دیدم یاد برگای درخت محوطه خونمون تو فجر افتادم. همون خونه سازمانی که یه محیط قشنگی داشت و صبحا همیشه تکون برگای درختا منو به وجد می‌آورد. یهو یاد تمام مسیرایی که میرفتم تا کار کنم افتادم. بیشتر عمرمون رو تو کار صرف کردیم و میکنیم و چقدر مهمه این کارمون چقدر با روحیاتمون سازگار باشه. کار فعلی من به شدت منو به وجد میاره. محیط امنی که برای توانایی هات ارزش قائل و برات تکیه گاه میشن بری بالا. پر از چیزای جدید برای یادگاری که برای من الویت انتخاب شغله! نمیدونم روزی میرسه که بخوام از اینجا برم یا نه. ولی فعلا به شدت کالچر شرکت رو دوست دارم و حتی به این فکر میکنم که چندسال بعد پسرا بزرگ تر شدن بتونم برم از شعبه های دیگشون تو اروپا یا آسیا یاحتی امریکا هم کار کنم. تا ببینیم چی پیش میاد و روزگار چی سر راهمون میزاره.

چند روز پیش برادرزادم برای انتخاب رشته ازم سوال می‌کرد و بهش گفتن الویت اولو بزار رو علایقت. به درآمدش فکر نکن. اگه کارو دوست داشته باشی آنقدر تمیز درمیادی که اتومات درآمدم میره بالا. و اینکه دراز مدت فکر کن. نگران این نباش که قراره تا آخر عمر بشینی محاسبات کنی. چند سال بعد تیم خودتو داری و کارت فقط لید کردن کاره.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تجربه های نصفه شبی

ساعت ۳ شب هست و همین الان از پشت کامپیوترم بلند شدم! یادم باشه تا کارو چک نکردم خودسر تاییدیه نفرستم!

وسطای یه پروژه ای که مال سال پیش بود من درگیر یه پروژه دیگه شدم و همکارم تنهایی ادامه دادن کارو. گویا ازشون تغییر یه پارامتری رو خواسته بودن و ایشونم‌چک کردن و گفتن اوکی هست.

 

یکسال بعد پروژه داشت میرفت دست کلاینت و فایل اصلی گم شده بود و از اونجایی که واقعا میدونستم چه شرایط شیر تو شیری واسه مدیرپروژست خودم داوطلب شدم ریپورت رو مجدد بنویسم و بله! متوجه چندتا اشتباه شدم.

 

خیلی تجربه های این مدلی رو دوست دارم‌. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو