ثبت لحظاتی از عمرم

هفته هفدهم

دیروز مودم خیلی پایین بود. نشستم اسکار مهران مدیری رو سرچ کردم ببینم. تیکه هاشو دیده بودم فقط! پسرا هم مشغول بازی بودن. همسری هم خونه نبودن. 

فسقل پیشنهاد داد کیک بپزیم. نه توانشو داشتم نه حالشو! دیدم قیافش میره تو هم گفتم باشه. اشپزخونه که پوکیده بود پوکیده ترم شد! تازه آقا پیشنهاد میداد سه تا بپزه که سه طبقه درست کنه! از خر شیطون اومد پایین به یه دونه رضایت داد. به این سو قسم که به بعدش به اشپزخونه دست نزدم!! هر چند میدونم وقتی حالم بده خونه نامرتب دیوونه ترم میکنه و برعکس مرتب کردن خونه آرومم میکنه! 

رفتیم لم دادیم جلوی تی وی شلدن دیدیم و تا کیک بپزه همسری هم رسیدن. فسقلی برامون شیر و چایی اورد با کیکش بخوریم و همشو تموم کردیم:))))))) 

با خودم فک کردم صبح زودتر پاشم برم تو جنگل راه برم یا بدوم قبل کار! ولی صبح که بیدار شدم دلم تمیزی خونه خواست. همون اول قبل دوش گرفتن سرویس رو تمیز کردم لباسا رو ریختم تو ماشین. پریدم پایین همزمان سالن رو مرتب کردم و گوشت گذاشتم بپزه برا نهار. اشپزخونه رو ردیف کردم و پسرا رو دادم دست همسری ببره حموم و بالا رو هم همسری و پسرا مرتب کردن. یه چایی و نون تست با پنیر برداشتم پریدم اتاق که قرار بود کار کنیم ویکندو! 

ظهر هم همسری بقیه غذا رو ردیف کردن و حس میکنم بعد صد سال اون حجم از غذا رو خوردم! داشتم میترکیدم و حتی وسط کار خوابم میگرفت! 

دیگه ۶ بود که کار جمع شد و یه کمم به همکارم کمک کردم ببره جلو کارشو. 

با پسرا کمی بازی فیزیکی کردیم! تی وی دیدیم! تخمه خوردیم حتی! 

بعدم که مشغول کتاب خوندن شدن یه ساعتی و بعدم اماده لالا.

یه کم حس میکنم از همسری دور شدم! هر دو به شدت شلوغیم و یه ویکند رو درست و حسابی همو میبینیم که اونم به لطف حجم کارای اخیر من کم بوده! دارم فک میکنم یه چیزی شبیه دیت با هم هماهنگ کنیم بریم و یه کم فقط دوتایی حرف بزنیم. البته که حرفایی که کاری و مالی و بچه داری و این چیزای روزمره نباشن. ببینم هفته بعد وقت پیدا میکنم براش یا نه!  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزده ۲

رسیدم به هفته اخر تحویل پروژه! 

این اولین پروژه ای بود که برا این شرکت کار میکردم! و اولین پروژه به این بزرگی تو کل سوابق کاریم!

خیلی کار کردم! خیلی دوسش داشتم و خیلی یاد گرفتم. روزای آخر رو خیلی بیشتر کار میکنیم که به موقع تحویل بدیم.

هیچ وقت فک نمیکردم بتونم همچین کاریو بکنم! کل مدلا دست من بود و امشب که فهمیدیم بابت یه مشکلی باید سه تا مدل جدید داشته باشیم گفتم انجامش میدم! لیدرمون گفت وقت نیست و این کار حداقل دو روز زمان میبره! بهش گفتم دو ساعت برای مدل اول بهم وقت بده ردیفش کنم دو تا مدل دیگه سریع تموم میشن! قبل از دو ساعت هر سه مدل تموم شد و ران شد و خدا رو شکر که به حرفم گوش داد و مدلش کردیم! 

چقدر به ریز گفتم..... 

میخوام بعدها که میخونم ببینم حسم نسبت به پروژه ای که الان انجام میدم چیه! 

و اینکه کل روزها که بکوب کار میکردم و این روزا شدیدتر، فهمیدم چیزی به اسم عدم تمرکز و اینچیزا تو کار جدی معنی نداره! حداقل برای من معنی نداره! یادمه وقتی به یکی از دوستام گفتم الان دوماهه کلا از خونه کار میکنم گفت ادم حوصلش سر میره! و به ذهنم رسید اصلا فرصت نمیکنی حوصلت سر بره😄

این پروژه رو تحویل بدیم ببینیم تا پروژه بعدی چقدر وقفه هست که کمی کامپتنسی هام رو جمع و جور کنم سابمیت کنم. همینجوری موندن و اصلا فرصت نکردم نگاشون کنم.

این هفته شازده یه احرای ویلون و یه اجرای دنس داشت تو دانشگاه. ویلون رو با همسری رفتیم ولی دنس رو من نتونستم برم و فیلمشو همسری فرستادن! چقدر پسرکم بزرگ شده آخه! کی این همه چیز میزو تو گروه تمرین کردن و انقدر هم قشنگ اجرا کردن! حس خوبی داشتم که داشت از اجرای خودش کیف میکرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزدهم

روزها طبق معمول میگذرن. شادم، خوشحالم و عمیقا آرومم!

این ویکند کلا به تفریح گذشت که برای هفته پیش رو اماده باشم. دیروز با بچه ها زدیم بیرون و من هر بار تو طبیعت اینجا سورپرایز میشم. نمیدونم اصلا جایی زیباتر از ویکتوریا هست! قرار بود اصلا بهمون سخت نگذره و چیکار کردیم؟ یکیمون گوجه سرخ کرد، یکی تخم مرغ و یکی نون! دیگه باقیشم حاشیه هایی که بود که هر چی تو خونه بود برداشتیم. یه املت در طبیعت زدیم و بچه ها حسابی کیف کردن. امروزم خودمون چهارتایی برنامه ریختیم بزنیم بیرون و به قول فسقلی فمیلی تایم! کمی خنک تر بود هوا. طبق عادت داون تاون گردی رفتیم کتاب فروشی محبوب و هر کدوممون مشغول یه کتابی شدیم و برگشتنی بچه ها چندتا چیز برداشتن که اصلا نمیدونم به چه دردشون میخوره اینا😄

یه کمم خرید ریز میز داشتیم و برگشتیم نهار خوردیم و یه لیست از کارای مونده با پسرا نوشتیم چسبوندیم رو تی وی که تا عصر تموم شه. یعنی تو این لیستشون از یاد دادن بازی هواپیماشون به من بود تااااا مسواک شب!

پسری فردا اجرای ویلون داره تو دانشگاه و یه کم تمرین کردیم و من واقعا کیف کردم از صدای موسیقی و اهنگی که میزد! دید خوشم میاد پرسید واقعا دوست داری برات بزنم؟ گفتم مامان جون کیف میکنم. یه کمم برام زد و جمع کرد. دیگه کارامون ردیف شد و عصر پریدم جلوی موهامو که یه تیکه سفید شده بود رنگ کنم و جای رنگ همون رنگ مایعی که تم خاکستری به رنگ موهام بده رو فقط با دستکش مالیدم اون قسمت و دوش گرفتم و تمام و نتیجه عالی بود! دیگه همینو پیش برم و هیچ وقت رنگ نزنم به موهام خوب میشه! اون وسطا یکی از دوستا زنگید که میریم کدبرو یه چایی بزنیم میایین؟! دیدم بچه ها خسته ان و خودم با دوچرخه راهی شدم که فرصتی پیدا کرده باشم ببینمش! یه مدته انرژی منفی ازش میگرفتم و گفتم شاید من تو شرایطی بودم که حس خوبی نداشتم. حالم خوب بود و گفتم یه فرصت دیگه هم با هم داشته باشیم ولی باز همون بود که بود! 

خلاصه یه چایی باهاشون زدم و برگشتم بچه ها رو فرستادم حموم و لالا و نشستم در حد نیم ساعت یه کاریو برای اول صبح اماده کردم بفرستم به تیمم که خودم نیستم اونا معطل نشن‌. صبح یه ساعتی میرم اجرای شازده رو ببینم. 

و اما

واسه خودم دوتا چالش گذاشتم؛

_ در مورد آدمها حرف نزنم! 

_ اگه حرفی میزنم چندثانیه مکث کنم ببینم آیا این حرف در خودم و طرف مقابلم حس خوبی ایجاد میکنه یا نه؟! اگه نه نگم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته پانزدهم

خیلی روزهای پرکاری رو میگذرونم. راستش در این حد پیش بینی نمیکردم تو پروژه ها انقدر درگیر کار بشم. ویکند قبلی رو کلا کار کردم. این ویکند هم مجبور شدم کار کنم. تقریبا اخراشه و زدم ران بشه گفتم بنویسم تا جواب بیاد.

داشتم شجریان گوش میدادم موقع کار که یهو یاد اذان موذن زاده افتادم. تو یوتیوب پخشش کردم و قشنگ حس کردم مادر و پدرم همین اطرافن. دارن وضو میگیرن و اماده نماز میشن. حس خوبی ریخت تو وجودم. دلم براشون تنگ شد. یه لحظه فکر کردم ببینم حس دستاشون رو میتونم تصور کنم. اون اواخر اومدنم تا جایی که میشد دستاشون رو میگرفتم و با انگشتام لمس میکردم برجستگی های رگ هاشو و میبوسیدم و بوشو میسپردم به خاطرم. حس گرمیش یادمه ولی بوش یادم نمیاد. کاش نزدیک تر بودم که میشد حداقل واسه یه هفته برنامه ریخت رفت و برگشت.

نمیدونم واله از طرفی میگم یه هفته ای برم و بیام دلتنگی بیشتر میشه! 

صبح رفتیم راه بریم بادی به کله ام بخوره و تو راه به مشکل پروژه فک میکردم و راهشو یافتم. برگشتم با دوستامون بچه ها رو بردیم پارک کمی گپ زدیم کافی خوردیم و برگشتیم نشستم جمعش کنم حالا که راهشو یافتم

نمیخوام تا دیر وقت کار کنم. زودتر نتیجه رو بگیرم و اعداد رو گزارش کنم بره پی کارش

 

این پروژه تموم شه باید یه فک اساسی واسه ساعتای کارم بکنم. زیاد کار میکنم و این اصلا خوب نیست 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته چهاردهم ۲

یه سری تجربیات رو باید ثبت کرد تا درسی که ازش یاد گرفتی رو فراموش نکنی.

من آدمی هستم که خودمو درگیر خاله زنک بازیا نمیکنم. خلاصش میشه خاله زنک بازی! اگه یکی در مورد نفر سوم پیش من حرفی بزنه گلایه ای بکنه برای اینکه خودمو درگیر نکنم همیشه فاز درک کردن میگرفتم و دیگه نهایت میگم بالاخره هر کسی یه طوریه! ولی امروز یاد گرفتم اگه واقعا با حرف طرف مخالفم و میدونم اشتباه برداشت کرده مستقیم نظرمو بگم و اگه بحث خواست ادامه پیدا کنه بگم که واقعا دوست ندارم درگیر این ماجرا بشم.

هیچ وقت از این اخلاقم نخورده بودم تا امروز! اونم تو شرکت! وقتی طرف بارها و بارها داره از نفرسوم پیش من گلایه میکنه باید حواسم به نشونه ها میبود که این ادم ادم حساسی هست در حالت خوبش! و یا ادم مشکلات داری هست و همش توهم توطیه داره. و امروز قشنگ مستقیم با خودم کانتکت داشت که من توطیه ای چیدم و اصلا نمیدونستم جریان چیه و از چی ناراحته! از اونجایی که برام مهم بود باهاش صحبت کردم ولی سر حرف خودش بود و منم که نمیتونم خودمو درگیر اینچیزا بکنم ادامه ندادم. واقعا نیازی به توضیح بیشتر نمیدیدم. استتوسم رو افلاین کردم که نتونه تماس بگیره. جریان رو با مدیر پروژه هم در جریان گذاشتم که خودش هندل کنه. ولی از این جریان یاد گرفتم که به بهونه درگیر نکردن خودت بهای سنگین تری نده! که اجازه بدی طرفت خودت رو در مظن اتهام قرار بده! حالا فردا صبح مطمینم ادامه میده و تصمیم دارم بگم که نیازی به توضیح و بحث بیشتر نمیبینم! 

واله من مسیول مشکلات و برداشتای شخصی تو نیستم که! اونم تو محیط کار!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته چهاردهم

الان ساعت یازده صبحه و من دیشب یه لحظه خواستم ببینم میتونم ایراد مدل رو دربیارم که نشستن همانا و یهوو دیدم ساعت هفت صبحه!! تازه چون هوا روشن شد فهمیدم صبح شده! اصلا گذر زمان رو نفهمیدم. ولی انقدر کشتی گرفتم با مدل که فهمیدم چشه‌. نمیدونم اگه اضافه کار رد کنم با این همه از ساعت چه نگاهی بهم خواهد شد!!!! یعنی من تو ویکند فقط چهارده ساعت اونم شب تا صبح کار کردم.

منگم الان کمی ولی خب ظهر یه ساعتی میگیرم میخوابم. 

خدا رو شکر که کارمو دوست دارم. خدا رو شکر که کسی مجبورم نمیکنه ایراد مدل رو پیدا کنم و خودم خودجوش میشینم پاش.

دیروز یه سر رفتم افیس مانیتور بیارم. همکارم آفر جای جدید داد که وسوسه شم برم افیس. فعلا که نمیرم. گفتم حداقل دو هفته هم خونه ام. این پروژه جمع شه‌ اگه سرم خلوت بود بعدش میرم افیس

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

هفته سیزدهم ۲

روزهای خیلی خوبی رو میگذرونم

حالم از درون خیلی خوبه

خیلی چیزا دلیلشه

ورزش

تفریح

تغذیه سالم

وقت گذرونی با پسرام

کارم

کم کردن اطرافیانم

کم کردن تعارف های کلیشه ای اگه واقعا اذیتم میکنه

روراست بودن با خودم

و از همه مهمتر روتین روزانه

من هر بار به عقب نگاه میکنم روزایی از زندگیم که روتین داشتم جزو بهترین روزایی هست که حس خوبش رو هنوزم میتونم به یاد بیارم. روتین داشتن باعث میشه تسلط به زندگیت داشته باشی و همین تسلط باعث حس رضایت قوی میشه که اوضاع تحت کنترله.

امروز بعد کارم اشپزخونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم برای شامم به شدت دوست داشتم نون پنیر گردو بخورم که اگه هر روزم بخورم ازش سیر نمیشم. بعدش یه چایی و خرما زدم و همزمان فسقلی تو خونه مهستی پلی کرده بود. کل فرشای سرویس رو انداختم لاندری تمیز شه و خودم رفتم یه پیاده روی تند. برگشتنی دلم برای پسرام تنگ شد. نمیدونم چرا انقدر دلتنگشون میشم. حس میکنم همش چندساله دیگه دارمشون و بعدش وارد دنیای خودشون میشن و لحظه های با هم بودنمون داره از دستم سر میخوره و هدر میره. برگشتم سریع خونه شمعا رو روشن کردم و نشستیم با همدیگه حرف زدن‌. یه کمم با هم فیلم دیدیم و وقتی ورزش میکردم فسقلی هم همراه من انجام میداد.

الانم تو تختشونن بخوابن و من کنارسون نشستم و میخوام ادامه کتاب جاناتان مرغ دریایی رو براسون بخونم که هر شب یه بخشیشو میریم جلو.

دویدن انقدر عادتم شده که شبا هیجان دارم صبح بشه برم بدوم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته سیزدهم

هفته قشنگ و افتابی ای بود. بخاطر جمعه که تعطیل بود هفته کوتاه کاری داشتیم. کار مثل همیشه عالی و هر روز کیف کردم. خصوصا که انقدر لاکی هستم که تو بخش جذاب پروژه کار میکنم و فک میکردم من هر چقدم سلف ترینینگ میکردم مثل الان تو کار نمیتونستم یاد بگیرم. 

کل ویکند افتابی بود و ما هم که کلا انگار یه گنج پیدا کردیم کلشو رفتیم بیرون. صبحا که بعد دویدن و مست شدن با قهوه چهارتایی راهی دوچرخه سواری میشدیم و مسیرای داخل طبیعت تو بهار واقعا خود خود بهشت بودن ولی مسیرای کنار خیابون رو اصلا دوست نداشتم! 

سیزده به در رو هم اصلا فکرشو نمیکردم برم برنامه ایرانیا رو. شبش همسری گفت بریم و منم گعتم اوکی ولی واقعا دوست نداشتم. نه محلشو نه جمعی که مجبوری ببینی. همون شب اش درست کردیم و کیک پزیدیم و جوجه مزه دار کردیم و نشستیم پای تی وی که سرگیجه گرفتم و رفته رفته بدتر شد و اورژانس خبر کردیم و این یعنی چی؟! تا صبح الافی. دوستم اومد پیش پسرا ما راهی بیمارستان شدیم و حدود پنج شش صبح برگشتیم و من غش کردم و با نور افتاب رو صورتم بیدار شدم.

بعدم که برنامه سیزده رو به پسرا گفتم فسقل گفت اصلا جاشو دوست نداره ک بهتره بریم جایی که فضا داشته باشه و افتاب بخوره بهمون. چون هر سال برنامه رو داخل جنگل میندازن. منم واقعا نظرم این بود که خودمون بریم یه جایی گه بچه ها هم دوست داشته باشن.

ویدم دفیقیمون پیام داده که اونم دوست داره بریم یه جای باز به بهونه سیزده بچه ها بازی کنن. این شد که سه خانواده جمع کردیم رفتیم الک لیک که عالی بود عالی. تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم من مستقیم رو مبل یه ساعتی خوابیدم. دیگه همون تایم پسرا دوش گرفتن و منم شارژ شدم پاشدم جمع و جور کردم و لباسا رو ریختم ماشین و کفشا رو شستم و اتاق خوابامون رو مرتب کردم که چند سری لباس خشک شده جمع شده بودن رو هم و هزار ساعت طول کشید تا کردنشون.

شامم که لازم نبود بخوریم خودمم دوشیدم و نشستم پیش پسرا که باز چشام سنگین شد و یه ساعتی خوابم برد😅 خواب شبم گند نخوره صلوات. 

این روزا با پسرا فارسی نوشتن و خوندن رو تمرین میکنیم و فکر نمیکرد فسقل انقدر استقبال کنه و چقدر براش عجیب بود که از راست مینویسه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته دوازدهم

اعتراف میکنم انتهای هفته خیلی از چیزایی که در طول هفته تجربه کردم و برام مهم بودن ثبتشون کنم رو فراموش میکنم!

 

این هفته نوروز داشتیم! این روزها بخاطر حجم کار شرکت از خونه کار میکنم بیشتر. اینطوری بازدهیم بیشتره و بیشتر کار میکنم و وقتم برای رفت و امد و چتهای وسط روز با همکارا تلف نمیشه. پروژه به شدت هیجان انگیز و چالشی و پیچیده است و من خیلی خوش شانس بودم که کارم تو این سرکت با همچین پروژه هیجان انگیزی شروع شد و هر روز کلی چیز جدید یاد میگیرم. به ویژه تیمی که باهاشون کار میکنم عجیب ولیو برام ایجاد میکنه.

با این حال روز عید من افیس بودم و عصر ساعت ۵ بود که زدم بیرون. رسیدم سریع ماهی ها رو فرستادم تو فر و سبزی پلو رو هم ردیف کردم.

میز پذیرایی رو چیدم و دیدم یه سری از دوستام دنبال جایی برای جشن بودن و من بهشون پیشنهاد دادم بیان خونه ما جشن بگیریم. 

برا شام یکی از رفیقام و پسرش پیشمون بودن. شامو خوردیم. سالو تحویل کردیم. دو سه تا تماس داشتیم و بعدش دوستامون رسیدن. بعد پذیرایی یه کم تو نوشیدنی اغراق کردیم!! اهنگ گذاشتیم چراغا رو خاموش کردیم و تا پاسی از شب فقط رقصیدیم و حس میکنم چقدر نیاز داشتم! خستگی کل روز رفت از تنم. 

فرداش دوباره انگار نه انگار عید بوده سر ساعت کار پروژه رو با تیم شروع کردیم. هر روز هم بعد کار پیاده رویمو رفتم ولی وزنه رو اصلا وقت نداشتم. بعد پیاده روی هم عید دیدنی هامون که تو یکی از این شبا قشنگ متوجه شدم یکی دیگه رو هم باید بزارم کنار! حاد نبود ولی یه جورایی یه رد فلگ دیدم! حسی که فقط تو ایران تجربش کرده بودم و وقتی دوباره بعد این همه مدت حسش کردم واقعا انرژی منفی بدی داشتم و سریع خودمو جمع و جور کردم و فک کردم چی برام خوبه.

فردا تولد فسقل خونست ولی امروز دوستاشو دعوت کرده خونه. دیروز رفتن کادوهاشو خریدن و طبق معمول لگو!!! دیروز ظهر با همسری پیاده رفتیم خرت و پرتای تزیینی رو هم خریدیم و شب بعد اومدن از مهمونی نشستیم خونه رو تزیین کردیم. همزمان سریال پایتخت رو پخش کردم صداش تو خونه باشه. کیک پختیم چون قرار بود با فسقلی کبک تولدشو بپزیم و تزیین کنیم. همسری هم دستگاه اسپرسو جدید رو تست میکردن که خیلی خیلی خوب دراورد قهوه رو! 

صبح پاشدم کیک رو برش زدم و وسطشو موز و گردو خامه زدم. روشم خامه کشی و تزیین کردیم و پریدم بیرون تو افتاب ماه بهاری راه برم. وسطای راه چندتا گل ریز چیدیم رو کیک بزاریم که بهاری شه. 

خواهرم و همسرش زنگ زدن با پسرا حرف زدن بابت تولدش.قرار بود صبونه نخورم چون اصلا گرسنم نبود ولی فسقل انقدر با هیجان نون پنیر خورد که وسوسم کرد. الانم نشستیم منتظر دوستای فسقل برا تولد.نهار هم که قرار نیست درست کنیم پیتزای تولد داریم.

هر شروعی به ادم انگیزه میده چندتا چیز رو جدی پلن بریزه و ببره جلو. و من فک میکردم کتاب صوتی رو بیارم تو زندگیم برا ساعتایی که راه میرم! الان پادکست گوش میدم و فیلم میندازم موقع پیاده دوی. باید کتابو امتحان کنم ببینم چطور پیش میره. سالم خوری هم کلا عادتمون شده و دیگه دغدغه وزن رو هم ندارم. استیبل شده و نیاز نیست دم به دقیقه حواسم بهش باشه‌. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته یازدهم

این هفته حسابی رو کار شرکت تمرکز داشتم و میتونم بگم جمعه عصر که ساعت ۵ شد لپتاپو شات داون کردم و پریدم تو ویکند. همون شب مهمونی نوروز دعوت بودیم که واقعااااا بهم چسبید. مهمونی پات لاگ بود و من وسطای کارم لازانیا و شیرینی گردویی درست کردم بردیم. دیجی هم که مثل همیشه عالی بود و بهمون خوش گذشت.

شنبه که هوا عجیب عالی بود. صبح همسری رفتن دویدن و من تمیزکاری رو شروع کردم و وقتی برگشتن بکوب افتادیم تموم کردیم تا ظهر. همزمان دلمه درست کردیم و کوکوسبزی. 

بچه ها و همسری رفتن دوچرخه منم رفتم پیاده روی که افتابش کیف میداد و انقدر گرم بود که تاپ پوشیدم.

رسیدم خونه یه کم استراحت کردم چایی زدم و با دوستم و پسرش و شازده رفتیم پارک تا غروب.

امروز صبحم با همسری رفتیم دوتا مغازه که شبیه سمساری های ایران بود ولی لوکس و شیک که یه کم چیز میزای قدیمی ببینیم و هیچی هم نخریدیم. بعدم برگشتیم سه سوت حاضر شدیم و رفتیم مهمونی که برا نهار دعوت بودیم و از خجالت مردم که دیر رسیدیم. ساعت یک و بیست دقیقه بود رسیدیم اونجا. من خیلی گرسنم بود چون صبح فقط یه قهوه خورده بودم. نهار رو سه و ربع اوردن چون یه مهمون دیگه هم داشتن و منتظر اونا بودن. تا عصر اونجا بودیم و پسرا حسابی با پسر اونا بازی کردن و برگشتیم خونه. انقدر هوا محشر شده که سریع لباس عوض کردیم و با همسری رفتیم یه پیاده روی تند.

 

فکر میکردم فردا یکشنبه است ولی انگار دو شنبست😊

هفت سین نچیدیم شیرینی هم نپزیدم اگه برسم فردا انجامشون نیدم. به یکی از دوستام که با پسرش اینجا تنهاست گفتم شب عید بیاد خونمون باهم باشیم. دختر خیلی خوبیه و تنها کسیه که انقدر باهاش راحتم که دوست داشتم شب سال نو رو با هم باشیم. 

سه شنبه که باید برم افیس ماهی رو میزارم مزه دار میشه و به محض برگشتن میفرستمش فر که سبزی پلو ماهی شب عید رو بزنیم بر بدن.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
مینو