حال و هوای این روزامون چطوریه؟!
رسیدیم به ماه آخر سال و بچه ها مشغول برنامه های کنسرت و ایونتای اخر سالشون هستن. دیشب رفتیم کنسرت شازده و خیلی خوب بود اجراشون. از اینکه امسال تو این مدرسه دیدم اجرا میکنه حس خوشحالی داشتم! پارسال دسامبر مدرسه قبلی که بودن دیر رسیدیم و اجراشو از دست داد و چقدر بچم ناراحت بود و منتظر اجرای بعدی بود که میافتاد اخر سال تحصیلی.
بعد کنسرت باید میرفتیم یه هیتر کوچیک واسه اتاقمون میگرفتیم. شومینه برای اتاق زیادی گرم میکنه و شبا نمیشد خیلی راحت خوابید تو گرما! بعدشم که به شدت دلم بستنی چوبی شکلاتی میخواست که یه بسته خریدیم و برگشتیم و حالشو بردیم.
صبح که پاشدم کمی حس سرماخوردگی داشتم. بچه ها رو که رسوندم مامانم زنگ زد حرف زدیم. هیچ وقت احساسات پدرمو ندیده بودم. اومد جلو دوربین حرف بزنیم بغضش گرفت! کلی حرف زدیم. بعدشم که پتو برقیمو انداختم کف پذیرایی کنار شومینه و درخت، لپ تاپمو اوردم و همونجا درازکش کار کردم. حتی صبونمم اوردم رو همون پتوی گرم و نرمم. خیلی تمرکز کار نداشتم چیزی که باید رو تحویل دادم بعدش الکی وقت گذرونی کردم. حتی رفتم خاطرات پارسالو خوندم که اماده اومدن به خونه جدیدمون میشدیم!
این روزا درگیر یه سری مسایل مالی هستیم که خدا رو شکر انقدی بزرگ شدم که پنیک نکنم و خونسرد باشم. همسری کمی استرس دارن و هر چقدر میگم ریلکس تر باشه انگار فایده نداره. چندشبی هم خواب درست و حسابی نداشتن. داشتیم با هم حرف میزدیم که اصلا نمیدونم منو چطور بزرگ کردن که تو یه مشکل خودمو گیر نمیندازم! از چیزی راضی،نباشم تلاش میکنم ازش،بزنم بیرون. حتی اگه حل نشه بازم مطمینم که من براش کاری کردم و نتیجه ندیدم!نمیدونم چطوری تربیت شدم که بتونم پسرامو هم همینجوری بار بیارم. همسری ولی واکنش اولش هیجانی هست. بجای راه حل مشکل رو تو ذهنشون دوبرابر میکنن و چون حالشون بدتر میشه اصلا تمرکز فکر کردن به حل مشکل رو ندارن. ما خیلی تو زندگی به مشکل جدی نخوردیم اینم نمیشه گفت جدیه ولی چیزیه که میشد از نشونه ها سریع حل کرد! چیزی که وقتی فهمیدم، اولین راهم حل کردنش بود ولی همسری موافق راه حل من نبودن و تصمیم بر این بود که مشکل رو ایگنور کنن! ولی،این به معنی حل شدن مشکل نیست!
این از این! حالا ببینیم چطور برامون پیش میاد حرکتایی که زدیم.
در کل این روزا حالم خوبه، همه چی روبراهه، پسرا روبراهن و زندگی به راهه. درخت رو مثل همیشه هفته اخر نوامبر فسقلی برپا کرد. همون شب جلوی در رو هم تزیین کوچولو کردیم. رفتیم رژه سانتا رو دیدیم و من و فسقلی زودتر برگشتیم چون حالش خوب نبود. قرار شد شازده و همسری بمونن و هر وقت خسته شدن من برم دنبالشون که با یکی از بچه هایی که اونجا دیده بودن اومدن و اونا هم اومدن داخل خونه و پیش هم بودیم تا شب! کادو رو هم اکثرا آنلاین گرفتم همه به موقع رسیدن و همو رو پیچیدم گذاشتم پای درخت.
تولد شازده هم همین ماهه و پسرک انقدر بزرگ شده که فرمودن تولدمو میخوام با خانواده خودم باشم! خدا رو شکر مهمونی کنسله!!!
هفته پیش با یه سری از بچه ها قرار گذاشتم دخترونه بریم بیرون. یکیشون رو خیلی وقت بود ندیده بودم و بزرگترین دلیلش هیجانات سیاسی بالا و تعصبانش بود. ولی خب انگار دلم میخواست رو خودم کار کنم که قرار نیست همه اونی که من میگم باشن که بتونم باهاشون رفت و امد کنیم. و روز دخترونه خوبی هم اتفاقا از آب دراومد.
برای اولین بار هم به پیشنهاد دوستم از شین خرید کردم و باید بگم همشون عالی از آب دراومدن و قیمتا باورنکردنی پایین! البته که بهم یاد داد از کدوم استورها خرید کنم. بلک فرایدی هم خودم تنها رفتم بیرون یه چرخی زدم و بلانسبت امسال هیچی سیاه و خاکستری نخریدم. همشون رنگ دارن. عصرم همسری رسید باهاش رفتیم بیرون که اگه خرید داره بکنه که فقط،یه بلوز نصیبش شد.کل مغازه ها رو گشتیم واسه یه کت فرمال پشمی !گشتم نبود نگرد نیست!