یکی از دوستامون دیروز زایمان کردن و دو تا دختر ماه به دنیا اوردن. عصر حدود چهار بود که بعد کارم رفتم دنبال پسرا. شازده رو دم در پیاده کردم با پدرش بره کلاس. فسقلی رو بردم لباس هالوینش رو بخره. بعدمپریدم یه چیز شیرین گرفتم فسقلو پیاده کردم خونه رفتم بیمارستان. تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودم و طفلک خیلی حالش مساعد نبود. به اصرار همسرش برگشتم خونه. چند شبی بود که شام نمیخوردم و دیشب واقعا فشارم تو بیمارستان افتاده بود. پسرشونم که هم سن پسرای ماست آوردم خونمون و برای اولین بار یکی از،دوستای پسرا باهاشون شبو موند خونمون. کیف عالم رو کردن! ما هم کاریشون نداشتیم که تا میتونن حرف بزنن. خودم که رفتم تو تخت غش کردم.
صبح حدود ۹ بیدار شدن و دیگه حدود یک بود که به همسری پیام دادم مخم داده سوت میکشه. کارم تمرکز بالا میخواست هر سری مدل رو اپدیت کردم یه ایرادی ازش دراوردم. دیدم خطام بالاست بی خیال کار شدم. یه کم خونه رو مرتب کردم. همسری که رسیدن پسرا لباسای هالوینش رو پوشیدن.لباس هالوین پارسال شارده رو هم دوستشون پوشیدن و راهی جشن هالوین مدرسه شدن. همسری میگه نمیایی؟! میگم یعنی فقط ببرشون بیرون! مخم ترکیده از سر و صداشون. هزار ماشاله پر انرژی!
همین الان رفتن. شاممو کشیدم.شمع روشن کردم. نور خونه رو کم کردم. یه سریال ببینم.
چقدررر پیر شدم من!!!!
دیروز یکی دیگه از دوستام که چهارماه پیش زایمان کرده بود فهمید بیمارستانم. گفت تو چقدر کمکی برا هر کی زایمان داره. بار چندمه بیمارستانی! گفتم کاری که از دستم بر نمیاد حداقل حس تنهایی نداشته باشن اینجا!
الان فک میکردم به حرفش و به نظرم شاید ریشه در تنهایی خودم تو زایمان اولم داره! شازده تو شهر خودمون به دنیا نیومد و تهران بودیم. یادمه همسری تلاششو کرد یکی بیاد پیشمون و هیچ کی برنامش جور نشد!
سلام
میتونید یادداشت های کوتاهتون رو تو ویترین هم منتشر کنید
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app