ساعت شش صبحه و طبق معمول اتومات بیدار شدم. یادم افتاد این هفته ننوشتم. هفته آروم و قشنگی بود. عصرا با بجه ها رفتیم بیرون. ویکند هم پیک نیک نکردیم به جاش رفتیم هایک که خیلی خیلی دوسش داشتم و یه آبشار باحال هم دیدیم. روز دومش هم که فقط خودمون زدیم بیرون کمی خرید و اینا داشتیم. هوا هم محشر. شازده قول گرفته بود ببرمش کلیسا. همون روز رفتیم و نگم چه حسی داشت. برگشتنی هم یکی از کتاباشون رو ازشون خواست قرض بگیره که اونا هم تعجب کرده بودن برای اولین بار یکی میخواد ازشون کتاب بگیره! 

یه مدته پسرکمون در مورد دین و مذهب ها کنجکاوه در حالیکه ما هیچ کدوم تو خونه حرفی از دین و مذهب نمیزنیم. تو مدرسه ها هم که کلا اموزشش ممنوعه. چطوری زده به سرش نمیدونم! ولی اینکه همیشه یه چی پیدا میکنه میشینه پاش تحقیق میکنه دوست دارم. حالا کاری ندارم که هر بار هر کدوم رو تحقیق میکنه همونو دوست داره و میخواد منم متقاعد کنه برم اون سمت😅 فسقل خان هم که کلا صد و هشتاد درجه متفاوته و هر بار صحبتی میشه خیلی محکم میگه که نظریه بیگ بنگ بیشتر براش موجه هست و نمیتونه این چیزا رو قبول کنه! 

کار هم هست. همچنان خوب. همچنان مشتاق یادگیری. و با تموم شدن این پروژه که انگار ته نداره میرم سراغ یه پروژه دیگه که همین لیدرم مو کرده اونجا و منم با خودش میبره! کارای من رو این پروژه تموم شده و این روزا کمک بقیه اعضا هستم که هر جا کمکی و دستی میخوان ساپورت کنم. دیروز ریپورت یکی از بچه ها تو نیویورک رو چک میکردم و یه لحظه اینکه یه زبون مشترک کاری داریم و هر دومون این مباحثو تو کشورای خودمون خوندیم و الان باهاش کار میکنیم حس جالبی برام داشت. و اینکه به شدت مرتب و تمیز بود و به شدت باهوش!!!!! 

 

پاشم برم قبل شروع روز یه کم راه برم. هوا این روزا خود خود بهشت شده.