این روزا چون همسری هر روز میرن شرکت من میمونم خونه. اولش فک کردم به بچه ها کلید بدم خودشون برن و برگردن از مدرسه و منم برم آفیس. ولی باز یادم افتاد الویت اولم بچه هان! این روزا سر هر موضوعی این سوال رو از خودم میپرسم که الویت اولم چیه؟ و جوابم بچه هاست! به طرز عجیبی کیفیت زندگیمو بالا برده. و انرژی تصمیم گیری برای یه سری موارد رو سیو میکنه برام. پسرا مستقلن و میتونن تنها برن مدرسه. شازده صبحا با ذوق با دوچرخش میره مدرسه جدیدش. فسقلی رو هم تا جایی که بشه صبحا خودم سعی میکنم باهاش برم. هم حرف میزنیم هم از هوای پاییزی اول صبح لذت میبرم. تو خونه کار میکنم و چون سبکه به کارای دیگم هم میرسم. مثلا کتابخوندن یا وزنه زدن تو تایم های پرت. تا ظهر که بیان. وقتی میرسن بریک میگیرم از کار. کمکشون میکنم روتینشون رو انجام بدن و بهشون غذا میدم و برمیگردم سرکارم.
کتاب مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی رو خوندم و خیلی خیلی ذهنمو درگیر کرده. کتاب خوبی بود و باید بفرستم همسری هم بخونن. باید برم سراغ کتاب بعدی.
از،وقتی مدرسه ها باز شدن ندویدم! خوابیدنی به همسری گفتم صبح بیدار شدی منم بیدار کن. هم صبح قبل رفتن ببینمشون. هم برم بدوم و واسه استراحت بشینم یه جا کتابمو بخونم و دوباره بدوم برگردم تا بچه ها بیدار میشن. ببینم چطور پیش میره برنامم. هر بار اینو میندازم روی روتین میرسم به پریود و میخوام به بدنم استراحت بدم میره واسه خودش و باید دوباره تلاش کنم انجامش بدم.
این روزا همسری درگیر پیدا کردن یه خونه برای خریده! من نظرم اپارتمانه که بشه سرمایه گذاری. و بعدا سر فرصت هاس دلخواهمون رو بخریم برای زندگی. ولی همسری تو ذهنش خرید تان هاوس هست. من خیلی موافقش نیستم. ببینیم چی پیش میاد. کلی هم وقت و انرژی و زمان میخواد باز.
خیلی دوست ندارم وقت و زندگیم بابت این چیزا بره. ولی همسری همیشه نگران آینده و پیری و بازنشستگیه و منم بهشون حق میدم و واقعا هم ممنون آینده نگریشون هستم. خیلی وقت میزاره رو این موضوع و خیلی هم نظر منو میخواد که خب قطعا ترجیحم این بود من قاطی این چیزا نشم که نمیشه!
فسقلم یک هفتس میگه بریم استخر و بخاطر دستش و نظر پدرش سر یه جریانی نشده بود بریم. حالا ک میکردم فردا بریم استخر. من که اصلا دوست ندارم آب و استخر و این چیزا رو. ولی خب بهونه ایه برم باهاشون وقت بگذرونم و کیف کنم.
نمیدونم چرا یه مدته برا نوشتن یه سری چیزا خودمو سانسور میکردم. ترجیح دادم رمزی کنم که راحت بنویسم. برم سرچ کنم کتاب بعدیمو پیدا کنم
مینو عزیزم بی اغراق هر روز بهت سر میزنم و خوشحالم که دوباره پست گذاشتی. نمیدونم چرا ولی همیشه ازت حس زندگی میگیرم شاید به خاطر نوع نگاهت به زندگی باشه که اینجا هم انتقالش میدی.