هفته پیش لانگ ویکتد داشتیم. همسری خودشون برنامه ریزی کردن بلیط گرفتن رفتیم ونکور. من انقدر روزای پرکاری رو گذروندم که اصلا دلم نمیخواست هیچ برنامه ریزی یا تصمیمی بگیرم. بلیط واسه صبح زود بود و همون شب سه تا ساندویج گوجه خیار پنیر واسه پسرا و همسری برداشتم. واسه خودمم کیک که با قهوه بخورم.
خیلی سفر خوبی بود. تو سفر چندتا از دوستامون تماس گرفتن که بریم بیرون یا دعوتمون کردن که برام جالب بود چه یهوو همه با هم و از شانس که ما هم آیلند نبودیم. یکی از دوستامون ولی گفت فرداش میاد ونکور و بهمون ملحق میشه. خوشم اومد از این اخلاقش. روز دوم رفتیم تله کابین و شهر ویسلر که به شدت خارج بود به نظرم و برای اولین بار جو زنده و سرزندگی تو کانادا دیدیم! مسیرشم که کلا بهشت بود. اسم اتوبانش sea to sky بود و واقعا برازنده اسمش بود. چون کم کم از سطح اقیانوس ارتفاع میگرفت تا برسه به ویسلر.
یه روز هم زودتر تصمیم گرفتیم برگردیم و بلیط،فری رو جابجا کردیم و خوب شد این کارو کردیم. شب که رسیدیم لپتاپو چک کردم ببینم چیکاره ام میتونم روز بعدو آف بگیرم که دیدم نوچ بی نهایت شلوغم.
کل سفر هم طبق روال سفر قبلی هیچ اشپزی ای نداشتیم و با دوستمون کلا بیرون بودیم و چقدر به نظرم غذاهای ایرانی کیفیت بالا و خوش قیمت بودن!
امروز که پنج شنبه بود موندم خونه و سرم خلوت تر بود. افتاب قشنگی تو سالن افتاده بود. بچه ها رو راهی کردم و لپ تاپو اوردم تو سالن کار کنم. وسطا گوشت پختم و غذای من دراوردی این روزها که همه چی توشون قاطی پاتی میکنم و بی نهایت لذید میشن. یه کم با دوستام حرف زدم. یه کم سریال دیدم. یه کم کار کردم تا عصر که جلسم رو هم راه انداختم و راهی مسابقه بیسبال شدیم. دیدم تو گروه مامانای پسردار یکی میخواست پسرشو ببره بیرون و من گفتن فلان جاییم و دو نفری با پسراشون جوین شدن و تا غروب اونجا بودیم. پسرکم ضربه اخر مسابقه رو زد و نتیجه بازیشون رو مساوی کرد و حس خوبی داشت بقیه براش جیغ و هورا زدن. منم که مادر ذوق مرگ! پیاده برگشتیم خونه و چه غروب قشنگی بود. چه هوای محشری بود. شازده نشست پای مناظره انتخاباتی و فسقل هم پای ساختن کتابش که قراره دو هفته بعد یه مارکت فروش داشته باشن. چقدم ایده مدرسشون خوب بوده. به بچه ها وام میدن ۲۰ دلار که یه بیزینس بزن و تو روز مشحص همه محصولاتشون رو میفروشن. با پولی که در میارن اول باید وام رو تسویه کنن بعد ده درصد بدن به خیریه و مابقی میشه سودشون. پسرکمون هیجان داره براش.
ظهر داشتم یه سری کارای سایتی عقب مونده رو انجام میدم که همسری،پیام دادن حس این روزهات چیه، به ریز برای بخش های مختلف زندگیم حس هام رو گفتم و یه ریووی خوبی بود سوالش رو احساساتم و جایگاهم تو زندگیم از،دید خودم.
سر کار هم یهو به ذهنم رسید واسه یه کمیته ای والنتیر بشم کمکشون کنم. وقتی نظرمو دادم پشت بندش یه پیشنهاد بهتر هم گرفتم که دقیقا در راستای هدف شغلیم بود. با خودم گفتم اگه شجاعت وانتیر شدن رو نداشتم قطعا این فرصت با ارزش برام مهیا نمیشد. درس امروز: هر جا میتونی برو جلو و یه بخشی از کارو دستت بگیر.