اوایل خیلی حس بدی داشتم به پروژه ای که توش بودم. تنها دلیلشم هم کمبود ارتباط موثر بود! یعنی حتی فک کردم بیام بیرون از تیم! تا اینکه تصمیم گرفتم هر طوریه از پسش بر بیام. هر بار مکالمه داشتیم به خودم یاداوری میکردم سکوت کن بزار هر چقدر دوست داره حرف بزنه. حتی اگه چرت و پرته! نحوه صحبت کردنم رو عوض کردم و نهایت رسیدم به اون آرامشی که همیشه تو کارم دارم. صبح های پنج شنبه شازده موسیقی داره، فسقلی هم آواز.هر دو قبل مدرسه هستن و زودتر میریم. تو راه با هم حرف میزنیم. بچه ها رو که گذاشتم برگشتم خونه. حس خوبی که داشتم که میدونم برنامه کاریم چیه و از اینکه قراره غرق شم توش مشعوف شدم! برام در حکم مدیتیشنه. یه جوری که نمیفهمی کجایی و یهوو میبینی ساعت ها گذشته. صبحانه که خوردم نشستم پشت میز که زنگ زد! برنامه عوض شده بود. ولی خب میشد کارو جمع کرد. نشستم پشت کار تا حدود ساعت دو و نیم. اون وسطا چایی و شیرینی خوردم و یه ده دقیقه هم با خواهرم چت کردم. ساعت ۳ جلسه هفتگی بود که خودم لید میکنم و کل یک ساعت و نیم جلسه رو باید با دوربین و مایک روشن حضور داشته باشم و نشد همزمان کار کنم. بعد جلسه باید میرفتم بچه ها رو پیک آپ میکردم و شازده کلاس تیرکمان داشت! امروز اولین باری که بود من میرفتم دنبالشون. همسری باید میرفتن دانشگاه. چند دقیقه دیر رسیدم بسکه ترافیک بود! دوان دوان روندیم به سمت کلاس.من لپ تاپمو برداشتم که کارو جمع کنم بفرستم بره. روبروی کلاس کتابخونه بود. نشستم اونجا کار کردم. فسقلی هم نشست پشت میز،شطرنج و با خودش شطرنج بازی کرد. کلاس شازده که تموم شد ساعت ۷ بود. کتابخونه هم داشت میبست! منم فایلو فرستادم رفت! اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت!

بدو بدو برگشتیم خونه و هر سه گرسنه بودیم! دیدیم مهمون داریم. حدود دو سافت طول کشید برن! سریع برنج دم کردیم با تن ماهی زدیم. ساعت نه و نیم شبه و لش کردم رو مبل! یکی صورت منو بشوره و مسواکم بزنه!

 

ظهر یکی از دوستام غر داشت و نوشت کار پیدا نمیکنم و اگه همینطور پیش بره جمع میکنم میرم ایران. حالش خوب نبود! اون وقت دغدغه های خودم مسخره به نظر رسیدن! اینکه این روزا دنبال خونه تو محله مورد علاقم هستم و برنامه میچینم خونه رو عوض کنم و این همه وقت و انرژی که باید براش بزارم غر فراوان داره!