ثبت لحظاتی از عمرم

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

یکشنبه دوست داشتنی

صبح هشت بیدار شدم بارونی بود. عاشق اینم تو تخت باشم و صدای بارون بیاد. نیم ساعتی حال کردم و پاشدم رفتم سالن. شجریان انداختم، شمع روشن کردم، اباژورو زدم. یه برگ کاغذ برداشتم و هر کاری که باید میکردم رو لیست کردم. بعد ساعتا رو نوشتم و به روش تایم بلاکینگ هر کاری رو تو یه ساعتی گذاشتم. قطعا همه کارا یکساعت طول نمیکشید! همین باعث شد زودتر کارامون تموم شه! همسری صبح با یکی از دوستاش قرار ماهیگیری داشتن. من دوست نداشتم برم. قرار شد با پسرا برن، ولی صبح ترجیح داد نبردتشون چون کمی خنک بود و واکسن زده بودن گفتیم اذیت نشن! تا ظهر با شازده واسه امتحانش کار کردیم. فسقلی هم شطرنج تمرین کرد و یه مقداری هم از کتابشو نوشت! نهار هم به شیوه جدیدمون پاستا بود که من کم خوردم! یه کمم ورزش کردم و بعدش تصمیم گرفتم یه پیاده روی طولانی برم. همسری گفتن نیم ساعته میرسن! منم رفتم تو پادکستا لیستمو انتخاب کردم! پادکستای کتاب باز،فصل پنجمش رو زدم و راهی شدم. اینا رو تو کتاب باز دیده بودم چندین سال پیش! ولی الان من آدم دیگه ای بودم و شنیدن مجددش برام دریچه دیگه ای رو باز میکرد. تصمیم گرفتم از مسیر تریل برم تا یکی از لیکا و یه دور هم لیک رو بزنم و برگردم. ساعت یک و نیم راهی شدم و فک کنم پنج عصر بود رسیدم. روحم اصلا جلا پیدا کرد. پاییز عشق منه! خصوصا اگه بارون تموم شده باشه و یه نور کم رمق آفتاب هم خودشو به زور از لای ابرا بکشه بیرون! حال کردم به معنای واقعی. تو راه چندتا تمشک خوردم، یه سیب خیلی خیلی کوچولو که به نظرم اصلا عناب بود سیب نبود. برگشتنی هم درخت گلابی دیدم و یه گلابی کوچولو چیدم خوردم. تو فکرم بود رسیدم رولت درست کنم! چرا؟ چون صبح خواستم پنکیک بچه ها رو به مدل المانی تو فر درست کنم و خیلی نون خوش بافتی تحویلم داد و فکر کردم اگه بریزم کف سینی فر و وسطش خامه بزنم و رول کنم میشه رولت. با فکر رولت با درد پا رسیدم خونه. تا چایی درست شه رولت هم اماده شد!خیلی سریع! چون پودر پنکیک اماده بود. نتیجه عالی بود و خیلی بهمون چسبید. وسایل الویه برای نهار هفته بچه ها حاضر بود و همسری و فسقلی با هم درستش کردن. نشستیم یه سریال شروع کردیم به اسم آماندا و مثل همه سریالها چند قسمت دیدیم و دیگه وقت خوابه و لالا.

حالا چرا امروز کله سحر پروداکتیو شده بودم. چرا یادم نمیاد به جای پرداکتیو چی باید بگم؟! چون دیروز دوستم زنگ زده بود حالمو بپرسه و گفتیم چرا انقدر روزا تند میگذرن و مشغول کاریم و همه نمیبینیم! از،طرفی رفتم تو چتای قبلیم با همسری تاریخی که قبلا ایلتس داده بودن رو چک کنم برای فایل کردن پرونده سیتیزن شیپی که دیدم چقدررر اون وقتا اکتیو بودیم و خیلی کارا رو با برنامه ریزی انجام میدادیم. گرفتن کتاب های فایو هبیت هم بی تاثیر نبود. دیروز تو کتابخونه دیدم برش داشتم و چند صفحه ای خوندم. خلاصه که تونست روزم رو پر بازده کنه! یادم اومد کلمه فارسی پربازده بود! تو پادکستی که گوش میدادم هم یه جمله داشت که میگفت هر جایی که هستی یه قدم بیا جلوتر. اینم محرک خوبی بود.

روز خیلی قشنگی داشتم. فک کنم بزارمش واسه عادت یکشنبه عصرا. اگه پسرا هم کل مسیر رو میتونستن راه بیان خوب میشد! ولی ترجیحشون دوچرخست. مسیر رو امروز ارزیابی کردم خوب بود برا دوچرخه چون کلش تریل بود و لاین دوچرخه هم داشت و فقط یه خیابون باید رد میشدن که اونم چراغ داشت. یکشنبه بعدی با هم میریم اگه رضایت بدن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز بارونی قشنگ

شنبه ها صبح فسقلی کلاس شطرنج داره، دیشب دیر خوابید. رفته بودن هالوین پارتی و دوتا پامکین هم برای جلوی در درست کرده بودن! من و همسری هم تنها بودیم. تا برسن شام رو درست کردم. سالاد هم ردیف کردم. میز چیدم و شمع روشن کردم و دوتایی یه شامی زدیم و صحبت کردیم. صبح که پاشدیم بارون بود، پرده ها رو دادم بالا که بارونو ببینیم. همسری قهوه درست کردن، منم کیک. توشم پر از دارچین کردیم و روشم بادوم ریختم. تا کلاس پسری تموم شه منم کنارش نشستم یه بخشی از،مدل پروزه رو بردم جلو. چون دیروز،یه ساعتی زود رفتم که پسرا رو ببرم پارتی. قهوه و چایی چسبید. قرار بود بریم یه فارم که دعوت شده بودیم ولی به شدت بارونه. تو راهیم که خریدامونو بکنیم و از اونجا بریم واکسن هامونو بزنیم. ماشین گرمه. چشمای منم گرمه. چشام به فسقلیه که داره کتاب میخونه کنارم. شازده هم جلو نشسته داره با پدرش بحث اقتصادی میکنه. چرا انقدر زود بزرگ شدن!!!

سریع باید کاسکو رو جمع کنیم که به واکسن برسیم. بعدش قرار بود برین دان تاون قدم بزنیم ولی بارون شدیده. شاید بریم پسرا کاستوم هالوینشون رو بگیرن.

روز بارونیه قشنگیه! شازده یه امتحان داده اخر نوامبر و قراره من باهاش کار کنم.اولین امتحان زندگیشه و ببینم اصلا میتونم بهش یاد بدم مدیریت زمان تو امتحان چیه یا نه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

تنکس گیوینگ امسال و روزمرگی پاییزی

خیلی دلم میخواست این هفته رو ثبت کنم. اصلا فرصت نمیشد. ترکیبی از همه چی که همشونو دوست دارم. تنکس گیوینگ مهمون داشتیم و من تقریبا هیچ وقت روز مهمونی کار خاصی ندارم جز چیدن میز! بوقلمون عالی تر از پارسال شده بود. با همسری هر چی فک میکردیم دوست داریم درست کردیم. نشون به اون نشون که تا امروز داشتم دلمه میخوردم! خیلی اون شب خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم! 

از فرداش وارد پروژه جدید شدم که خفنه! مثل همیشه یه کم اولش استرس داشتم ولی خب اوکی شدم! وقتی پروژه دلچسبه متوجه گذر زمان نمیشی و حال میده جلو رفتنش! بالاخره رفتم نزدیک خوابگاه دانشگاه واسه درختای قرمز! عالیه! کمی هم اونورا پیاده روی کردیم و نم بارون زد و از ورودی جنگل محبوبم سیب چیدیم خوردیم! 

صبحا پسرا رو میبرم و همیشه رادیو روشنه. عاشق رادیو هستن و همین باعث شده همه اتفاقات و ایونتای شهر رو بدونیم! این ویکند انگار زامبی واک هست و تو رادیو میگفت ویکند اگه دان تاون بودین نترسین اگه زامبی دیدین!

ساعتای روزم اصلا انگار برکت ندارن. زودی شب میشه خیلی به زور میتونیم به کارای دیگه و کارای بچه ها برسیم! ولی بازم از هیچی بهتره و تلاش میکنیم! امروزم که پنج شنبه بود و شلوع ترین روز هفته ما! شازده که رفت کلاس من و فسقلی نشستیم شطرنج بزنیم و واقعاااا دلم میخواست مغزمو خاموش کنم! بدی کار من اینه که مغزم خیلی درگیر میشه جسمم نه! بعد کلاس برگشتیم خونه و خدا رو شکر که قرار نبود شام بخوریم! دنبال بچه ها رفتنی واسشون ساندویچ برداشتم و تو ماشین خوردن! همسری پسرا رو برداشت برد بیرون و یکی دو ساعتی تنهایی نور خونه رو کم کردم و شمع روشن کردم و رفتم تو پتوی برقی نازنیم و فیلم دیدیم و چایی خوردم! تو اشپزخونه سگ میزد گربه میرقصید! پسرا که برگشتن همت کردم پریدم اشپزخونه رو مرتب کردم و پشت بندشم اناقا و جارو هم کشیدم و برای جمعه اماده اماده! من پنج شنبه شبا خونه رو تمیز میکنم که روز اخر هفته قشنگ حس خوب بگیرم و کار اضافی ای نباشه که ویکندمو خراب کنه! 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بعد قرنها

پروژه قبلی تموم شد. تجربه خوبی نداشتم ازش. کلا فک کردن بهش حس خوبی بهم نمیده! منتظر پروژه جدیدم و بعد قرنها این هفته کاری نداشتم. به خودم سخت نگرفتم. کل هفته رو موندم خونه. هر روزش کارایی گه دوست داشتمو کردم. صبحایی که با بچه ها میریم مدرسه جزو بهترین ساعتای زندگیمه!رانندگی تو اون مسیر قشنگ خصوصا تو این روزای پاییزی کیف میده. 

میتونم کارای جانبی بچینم انجام بدم واسه شرکت ولی تصمیمم اینه راحت بگیرم. داشتم فک میکردم لیاقتشو دارم! پاداش روزایی که سخت کار کردم! یه وقتایی حتی تا صبح! پس الان وقتشه خودمو لایق این ارامش بدونم!

خونه پر از آرامشه! کار پر از آرامشه! کارای بچه ها خوب پیش میره و فقط،وقت کم میاریم!

 

برای تنکس گیوینگ هم دوستامو دعوت کردم بیان.‌میخواستم دو زوج دیگه رو هم بگم منتها حال روحی یکی از دوستام خوب نبود و منصرف شدم. فقط،جمع صمیمی خودمون که اونم راحت باشه. پنج شنبه ها روز،شلوغ ماست! صبحمون قبل مدرسه شروع میشه. فسقل اواز داره،شازده موسیقی داره. زودتر راهی میشیم به کلاس برسن. بعد مدرسه میرن افتر اسکول و همسری باید بیارتشون ولی جلسه دانشگاه همسری هم‌پنج شنبه هاست. پنج شنبه ها جلسه هفتگی تیم ما هم هست که خودم برگزارش میکنم و نمیشه کنسلش کنم. یک هفته در میونم جلسات مدیریت پروژه هستش! بابت جلسه دانشگاه همسری من خودم بعد جلسه تیم میرم دنبال پسرا.از اونجا هم شازده رو میبرم کلاس تیرکمون و تا هفت بیرونیم. معمولا اسنک برمیدارم که اگه پسرا گرسنه باشن چیزی بخورن. امروز،کلی خلوت بودم و براشون ته چین درست کردم که رفتنی ببرم و اگه گرسنه بودن تو ماشین بخورن تا برسن کلاس. عاشق ته چینن و فک کنم با همین چیز کوچیک خیلی خوشحال شن.بعدش با هم بریم تریفتی برقلمون بخریم که امشب مزه دارش کنیم بفرستیم یخچال. 

 

روزا خیلی تند میگذرن کاش سرعت روزا کمتر بود.هنوزم فرصت نکردم برم خیابون مورد نظرم برای قرمزی درختا. نمیدونم امروز برسیم یا نه. اگه نه فردا حتما میرم تا قبل ریختن برگا یه کم حال کنم.

 

پاییز قشنگ! پارسال این موقع ها دنبال خونه بودیم بخریم! حس و حالش تو وجودم مونده، امسال که کلید میندازم میام تو خونه واقعا خدا رو شکر میکنم! 

خدایا شکرت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

غرقیدگی

اوایل خیلی حس بدی داشتم به پروژه ای که توش بودم. تنها دلیلشم هم کمبود ارتباط موثر بود! یعنی حتی فک کردم بیام بیرون از تیم! تا اینکه تصمیم گرفتم هر طوریه از پسش بر بیام. هر بار مکالمه داشتیم به خودم یاداوری میکردم سکوت کن بزار هر چقدر دوست داره حرف بزنه. حتی اگه چرت و پرته! نحوه صحبت کردنم رو عوض کردم و نهایت رسیدم به اون آرامشی که همیشه تو کارم دارم. صبح های پنج شنبه شازده موسیقی داره، فسقلی هم آواز.هر دو قبل مدرسه هستن و زودتر میریم. تو راه با هم حرف میزنیم. بچه ها رو که گذاشتم برگشتم خونه. حس خوبی که داشتم که میدونم برنامه کاریم چیه و از اینکه قراره غرق شم توش مشعوف شدم! برام در حکم مدیتیشنه. یه جوری که نمیفهمی کجایی و یهوو میبینی ساعت ها گذشته. صبحانه که خوردم نشستم پشت میز که زنگ زد! برنامه عوض شده بود. ولی خب میشد کارو جمع کرد. نشستم پشت کار تا حدود ساعت دو و نیم. اون وسطا چایی و شیرینی خوردم و یه ده دقیقه هم با خواهرم چت کردم. ساعت ۳ جلسه هفتگی بود که خودم لید میکنم و کل یک ساعت و نیم جلسه رو باید با دوربین و مایک روشن حضور داشته باشم و نشد همزمان کار کنم. بعد جلسه باید میرفتم بچه ها رو پیک آپ میکردم و شازده کلاس تیرکمان داشت! امروز اولین باری که بود من میرفتم دنبالشون. همسری باید میرفتن دانشگاه. چند دقیقه دیر رسیدم بسکه ترافیک بود! دوان دوان روندیم به سمت کلاس.من لپ تاپمو برداشتم که کارو جمع کنم بفرستم بره. روبروی کلاس کتابخونه بود. نشستم اونجا کار کردم. فسقلی هم نشست پشت میز،شطرنج و با خودش شطرنج بازی کرد. کلاس شازده که تموم شد ساعت ۷ بود. کتابخونه هم داشت میبست! منم فایلو فرستادم رفت! اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت!

بدو بدو برگشتیم خونه و هر سه گرسنه بودیم! دیدیم مهمون داریم. حدود دو سافت طول کشید برن! سریع برنج دم کردیم با تن ماهی زدیم. ساعت نه و نیم شبه و لش کردم رو مبل! یکی صورت منو بشوره و مسواکم بزنه!

 

ظهر یکی از دوستام غر داشت و نوشت کار پیدا نمیکنم و اگه همینطور پیش بره جمع میکنم میرم ایران. حالش خوب نبود! اون وقت دغدغه های خودم مسخره به نظر رسیدن! اینکه این روزا دنبال خونه تو محله مورد علاقم هستم و برنامه میچینم خونه رو عوض کنم و این همه وقت و انرژی که باید براش بزارم غر فراوان داره! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو