ثبت لحظاتی از عمرم

دو روز زندگی

بخاطر مریضیم سه شنبه رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم. یکشنبه حالم بد بود و تصمیم گرفتم مجدد برم دکتر و دوشنبه رو هم استعلاجی بگیرم و بمونم خونه و بچه ها هم خونه بمونن و دیگه نرن خونه مادرشوهر جان. با اینکه دوشنبه جلسه داشتم ولی در کشاکش درونی تصمیم قطعی رو گرفتم و موندم خونه. صبح بدون استرس و در آرامش ساعت 9 بیدار شدیم و بعد نظافت بچه ها صبونه خوردن در آرامش کامل و مفصل. تا جمع کنم و خونه رو مرتب کنم و لباساشونو عوض کنم مشغول بازی بودن. بعدش براشون تی وی روشن کردم و نهار درست کردم. تا آماده شدن نهار از رو کلیپ ورزشی نیم ساعت نرمش کردم و بچه ها هم دوست داشتن و همراه من ادا در آوردن و بازی کردن. نهار آماده شد. خودشون اومدن سر میز و کامل غذاشونو خوردن. جمع و جور کردیم و ساعت 2 رفتیم لالا. خودم میخواستم زودتر بخوابن چون برای عصر برنامه پارک براشون گذاشته بودم با دوستام!!! راحت خوابیدیم و 5:15 بیدار شدم. سریع نماز خوندم و آماده شدن و بعدش شازده رو بیدار کردم و آمادش کردم و بعدشم فسقلی رو و یه ربع به 6 زدیم بیرون و سر راه براشون خورکی و آبمیوه گرفتم که تو ماشین خوردن. با دوستم و پسرش رفتیم پارک که برامون جدید بود و تا حالا نرفته بودیم و حسابی بازی کردن و آخرش زیر انداز انداختیم تو چمن و چایی و شیرینی خوردیم و بچه ها آبمیوه خوردن و یه آقای مهربون حسابی با شازده و پسر دوستم بازی کرد و مشغولشون کرد تو چمنها که جلو چشمون باشن و فسقلی پرید تو ماشینمون و اونجا با رل مشغول بود و من و دوستم نشستیم به صحبت. 8 از هم جدا شدیم و راهی خونه شدیم و سر راه خریدامو کردم و تا بیاییم خونه ساعت شد 9 که همسری خونه بود. تا لباساشونو عوض کنم و دستاشونو بشورم شام هم گرم دش و راحن نشستن خوردن و بعدشم نوشیدنی خوردن و فیلم دیدیم. بعدش بازی کردن و فسقلی با شیشه شیرش رفت لالا و من و شازده هم با کتاب خوندن جفتمون خوابمون برده بود.

صبح روز بعد هم برنجی که از دیشب موند رو شیر برنج کردم و خیلی دوست داشتن و کامل خوردن. مشغول بازی شدیم و حسابی تخلیه شدن. بعدش گوشت بیرون گذشاتم که ماکارونی درست کنم براشون و حبوبات خیس کردم که عصری آش رشته بخوریم. دوش گرفتم و کمی با موهای بلندم حال کردم و بهشون فرم دادم و لباس خوشچل پوشیدم و نظافت کلی و ورزش کردم با بچه ها. امروز روز دوم ورزش بود حرکات برام راحت تر بود. نهار خوردیم دور همی. بچه ها خودشون مشغول خوردن شدن و حال داد. تا جمع و جور کنیم ساعت شد 3. فسقلی بی دردسر با شیرش رفت لالا. من و شازد هم رفتیم تو تخت کتابامونو بخونیم که من همون چند صفحه اول خوابم برد. ولی شازده ساکت موند و فک کنم نیم ساعت بعد من خوابش برده برده بود. با صدای تلفنم بیدار شدم برای آش دعوت شدم که نمیشد برم. فسقلی هم بیدار شد. دو تایی با هم کمی مشغول شدیم و آش رو ردیف کردیم و گذاشتم شازده حسابی بخوابه و خستگی در کنه. چون فردا صبحش باباش خونست و می تونست بیشتر بخوابه صبحش. تا آش حاضر شه شازده هم بیدار شد و کامل آش خوردن و خواهرم اومد با یه ظرف آش ترش که نگهش داشتیم و موند با بچه ها بازی کرد. شبم همسری از باشگاه دیرتر اومد و فیلم دیدیم و خواهری رو بردیم خونشون و برگشتمی و فسقلی کمی بعد لاال کرد ولی شازده گرسنش بود  ماکارونی و گوجه خورد یه پرس کامل و بعدشم یه لیوان آب. مسواک زدیم و تا یک و نیم سه تایی حرف زدیم و چلوندیمش و یهوو غش کرد از خستگی و خوابید.

دو روز زندگی با عشق کنار پسرام. ثانیه ثانیش برام ارزشمند بود و لذتبخش. ال خوب بچه ها بستگی به حال خوب پدر و مادراشون داره. این دو روز رو یادم نمیره و از همه مهمتر اینکه یادم می مونههر از گاهی مرخصی بگیرم و بمونم کنارشون و یه روزمره با عشق رو ثانیه به ثانیه با هم مزه مزه کنیم.

۹۵/۰۲/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی