همسری دیشب شیفت بودن و امروز از صبح رفتیم عید دیدنی خونه خواهر برادرا. ظهرم نهار خونه مامان بودیم به صرف ماهی.
و اما وضعیت امروزم
+ هیچ کدوم از نمازهام قصا نشد
- به خاطر همسری از دست یه آدم غریبه عصبانی شدم ولی همون لحظه حسشو رها کردیم رفت
+ تو فضای مجازی الکی نگشتم
+ با پسرا حرف زدم
+ همسری رو ضمیر جمع خطاب کردم ولی بازم همیشه عزیزم صداشون نکردم.
- تو کل روز روی قشنگی لحنم تمرکز نداشتم
- هواسم دایما به قوز نکردنم نبود
- متاسفانه عصر که الی اومد خونمون پا به پاش حرفی چیپ و بی فایده زدم و به شدت پشیمونم
- حواسم تو همه وعده ها به حجم غذا و مدت زمان جویدن نبود
- ورزش نکردم
کلا الان که به ریز مرور کردم وضعیتم خوب نبود و تو همشون 21 روز باید از اول شروع شه.
تا عادت بشه برام باید دایما این اهداف رفتاری رو مرور کنم که همیشه یادم باشه و رعایتشون کنم.
قشنگترین اتفاق امروزم:
شب فسقلی به شدت خسته بود و ازم خواست برم پیشش. رفتم کنارش و زل زدم به صورت ماهش و یه قصه من درآوردی شروع کردم و بسته شدن چشماش رو دیدم و صدای آروم نفس هاش منو برد به بهشت.
دلم میگیره دارن بزرگ میشن و دیگه هیچ وقت تو زندگیم همچین روزهایی رو تجربه نخواهم کرد. اعتراف میکنم این مدت که رو رفتارم زوم میکنم پسرا چقدر خوب بودن و همکاری داشتن