امروز اولین روز کاری بود. از نت طلوع آفتابو چک کردم که چند دقیقه قبلش برای نماز بیدار شم و دیگه بعدش نخوابم. یحتمل اشتباه بود هوا تقریبا روشن بود ولی به هر حال نمازمو خوندم. خیابونا خلوت هوا بهاری اداره خالی تصمیم ها و اهداف جدید رفتارهای اداری جدید همه چسبید. در راستای هدفم همون اول وقت با صرف صبحانه مشغول پیشنهاد تدوین شدم و ساعت نزدیک 12 بود که وقتی به خونه زنگ زدم فهمیدم اووو گذر زمان رو نفهمیدم. خیلی خوبه هدفو بنویسی جلوت باشه و ببینی چه مسیری رو قراره پیش بری. بعدشم کارای اداری رو انجام دادم و آخر وقتم چند تا فیلم آموزش آبرنگ دیدم. خیلی دلمو برده آبرنگ..

و اما گزارش امروزم:

اگه نماز صبح رو دقیقه نودی حساب کنم هیچ کدوم از نمازهام قضا نشدن

ورزش کردم

کتاب خوندم

قوز نکردم

حواسم به لحنم بود

حجم غذا اوکی بود

تقریبا همه چی خوب و عالی بود 

فقط آخر شب پسرا طبق معمول سر اسباب بازی هاشون دعوا کردن و منم همه رو جمع کردم و طبق معمول همون لحظه همسری موعظشون شروع شد و با اینکه همیشه ناراحت میشم و بهشون اعتراض میکنم چیزی نگن ولی ساکت میشم.


امروز تولد فسقلی جانم بود و جهارتایی برگزار کردیم و به شدت راضی بودم.


عصر رفتیم خونه دوستم سعیده و برخورد جالبی نداشت ولی کلا آدمی نیستم که این چیزا رو بزارم به حساب بی احترامی ولی خیلی حساس بود که سال قبل تو عید من سراغی ازش نگرفتم.چون پسرش مریض بوده. حالبه برای من توقعی وحود نداشت که بگم خو تو چرا ازم خبر نگرفتی. بهش نگفتم سال پیش عید نداشتیم و سیاه پوش سعیدمون بودیم.

خیلی خوشحالم که هیچ وقت اهل گلایه نبودم و نیستم و به نظرم رفتار خیلی زشت و بچه گانه ای هستش.

عصر هم که شازده و باباش دعواشون شد که چرا تو مهمونی چندتا رفتار بد داشت و طفلک همشو یاد گرفته بود. کاش میشد هیچ وقت پسرا و علیرضا هم دیگه رو نببین و تا رفتارهای بد و ناهنجار همدیگه رو کپی نکنن.