امروز صبح خواب موندم. تا لباس بپوشم نونا گرم شدن. لقمه گرفتم تو ماشین خوردم. تو اداره فقط ترجمه کردم و خوب پیش رفتم. ظهر رسیدم خونه خیلی گرسنم بود تا قورمه سبزی رو گرم کنم ظرفای مهمونای دیشبو جمع کردم و آشپزخونه رو جارو زدم و میزو دستمال کشیدم. همسری گفت گرسنه نیستن و فقط برای خودم غذا کشیدم که اومدن کنارم غذا خوردن. وسطای غذا فسقلی هم از حیاط اومد بالا غذا خواست. بعد غذا گلشیفته رو انداختیم نگاه کردیم و بعدش فوتبال شروع شد. من رفتم تو اتاق کتاب بخونم و همسری جلو تی وی و پسرا هم پایین. کم کم داشت چشمام بسته میشد که پسرا اومدن بالا و یه ریز فقط با هم حرف زدن ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد و بازم با صداشون بیدار شدم حس کردم پنج دقیقه شاید خوابم برده ولی ساعت نشون داد یکساعت شده بود. تو همون حال داشتم به حرف زدنشون با هم گوش میدادم و دوست داشتم میتونستم فیلمبرداری کنم ازشون ولی اگه میرفتم حرفاشون قطع میشد. بلند شدم با فسقلی دمنوش دم کردیم و میوه و شیرینی دادم بهش ببره رو میز که با هم بشینیم فیلم ببینیم.

همسری شیفت شبن رفتن لالا و ما نشستیم مشغول تی وی که فیلمش جذبم نکرد. پاشدم ته چین ردیف کردم که زودتر شام بخوریم چون شازده جان نهار نخوردن. حسابی ته چینو دوست داشتن. فیلم ساعت هشت رو که نگار بود دیدم و بعدش مسواک بچه ها و کمی صحبت و بعدشم پایتخت.

گزارش امروز رو بگم همه چی اوکی بود خدا رو شکر

فقط الان میبینم امروز زیاد پای تی وی بودم طوریکه ساعت یازده دیگه تی وی رو عمدن خاموش کردم با اینکه میدونستم الان شب جمعه داره و برنامه مورد علاقمه. 

شازده که آخرای پایتخت رو مبل خوابش برد و فسقلی کنارمه. اون وسطا هم به شوشو زنگ زدم بحرفیم دلم براشون تنگ شده بود که آنلاین نبودن.

این روزا کتاب جهان های موازی دستمه و حالمو دگرگون میکنه...