یه خواب خوشگل میدیدم که با صدای گریه شازده بیدار شدم. نزدیک صبح بود ولی آفتاب هنوز نزده بود. رفتم پیشش که صداش فسقلی رو بیدار نکنه پاشد شیک از اتاق رفت بیرون. میگم کجا میری شما؟ میگه هیج جا. لوستر سالن رو زد نشست رو مبل. منم رفتم خوابیدم. فک کنم رو مبل خوابش برده بود که با صدای کلید همسری از مبل افتاد و ذوق زده بیدار شد. امروزم از اون صبحای قشنگه که همسری از راه میرسن و من خونه ام و بدون ذره ای شک و تردید صبحانه املت همسرپز داریم. سردردم از دیشب خوب نشده بود و یه استامینوفن کدیین دار خوردم. همسری رفتن خوابیدن منم رو مبل بدم نمیومد بخوابم پسرا بی سروصدا بودن چندبارم من هیس هیس کردم ترجیح دادن برن پایین بازی کنن. خوابمون برد تا ظهر و خیلی چسبید ولی من بازم سردرد داشتم. میوه خوردیم نهار پسرا رو دادم و کمی با همسری مشغول صحبت شدیم. عصرم مشغول کتاب خوندن شدیم و همسری رفتن سرکار. منم با پسرا مشغول بازی شدم و دیگه شام نخوردیم و عصری بیسکویت و قهوه خوردیم. الانم نشستم فیلم میبینم و پسرا رفتن تو تخت. روز خوبی بود و گزارش اهداف امروزم هم اوکی بود شکر خدا و هیچ مورد منفی ای نداشت.
عصر برادرم زنگ زدن فکر کردم میان خونمون و راستش دوست داشتم تو تنهاییم فیلم ببینم. ولی نمیخواستن بیان و یه جوری گفت فردا حتما بیایین خونمون!!!! تا الان قسمت نشده بریم خونشون یا نبودن یا ما نبودیم