صبح که شازده با بوسه بیدارم کرد انگار چشمامو تو بهشت باز کردم. فکرشم نمیکردم ساعت نزدیک 10 باشه. همسری سیب زمینی و تخم مرغ آبپز آماده کرده بودن که خوردیم و راهی عید دیدنی خونه برادرم شدیم که بدجوری برام مثل یه کوه کندن بود. زنداداشی برخوردش فرق میکرد و انگار مثل خودم یه تحول تو سال نو داشتن. پسرا رو هم بردیم و باهاشون بازی کردن. دوتا بسته شکلات خوشگل واسه دوتا پدر نازنین که هر دوشون رو از اعماق وجودم دوسشون دارم خریدیم. پدر شوهر جانم منزل نبودن و رفتیم خونه پدر من. بچه های دیگه هم اومدن و تا عصر اونجا بودیم. عصری این تنوع طلبی من گل کرد و رفتیم رنگ خریدیم و خواهرم موهامو روشن کرد قرار بود فقط نوکشونو روشن کنه ولی کلشو از ته روشن کرد و ربطی به رنگی که خریدیم هم نداشت. ولی خب ولش کن میزارم موهام بلند میشه ریشش تیره میشه
روز خوبی بود و اهدافم همگی اوکی بودن شکر خدا