امروز بعد از ظهر که چهارتایی رفتیم بالای کوه و اون وسطا فسقلی برا خودش یه بازی کشف کرد و ما رو هم از صعود نگه داشت همسری رفتن ازشون فیلم بگیرن و من تو اون صحنه زیر آبی فیروزه ای آسمون فک کردم واقعا چی کم دارم؟؟؟ و به هیچ جوابی نرسیدم
انقدر عوض شدم که خیلی راحت انتظار و خواسته همسری رو میقاپم و مرغ خرد میکنم مزه دار میکنم واسه کباب سیزده به در. گوجه سرخ میکنم واسه املت رو آتیش صبحونه سیزده به در و اون وسطا آخرین مهمونای عیدمون میان و حس خوب داریم و تا آخر شب کارا تموم میشن.
یه ساعتی هست دراز کشیدم کتاب میخونم صدای نفسای شازده میاد که خوابه ولی فسقلی جونم دم به دقیقه چک میکنه که اول من بخوابم بعد ایشون.
روز خوبی بود همه اهداف اوکی بودن شکر خداااااا