عصر مهمون داشتیم و تا برسن خریدا رو ردیف کردیم که بیشترش سبزیجات بودن.
پسرا کویت کردن و با دوتا پسر مهمونا با انرژی زیاد بازی کردن. بعد رفتنشون همسری سریع سوار سرویس شدن و ما هم راهی خونه مامان که از مشهد رسیدن.
شب قبل شما شازده به شدت گریه کرد که دندونش درد میکنه و از بغلم جدا نمیشد و با هیچی هم آروم نمیشد. تا وقت شام لفتش دادیم همچنان از گریه خیس عرق بود و میگفت ببرمش دندونپزشکی. کمی نون خالی جوید و قصه نیسان پاترول گفتم حواسش پرت شد همزمان علیرضا رسید و قصه جوجش رو گفت که تو حموم غرق شده و اینم مشغول شد قصه آرش رو گفت که تو فیلم درباره الی غرق شد و روز قبلش دیده بودیم. کلا درد دندون یادش رفت همون زمان غذاشم دادم که کامل خورد و سرحال شد و برق رفت و دقیقا مثل مادرش عاشق تاریکی و مشغول سایه بازی شدن و صدای قهقهه هاش غصه هامو شست و برد که پر از درد بودن از اون اون دردکشیدن و گریه کردنش.
موقع بازی با مهدی هی گفتم وای چه بزرگ شده باورم نمیشه و زنداداشم میگه هی اینو گفتی چشمش زدی دندونش بهوونه شد واسه بی تابی بچه. اینم یه نظریه...
تو راه برگشتم خوابید و وقتی تو تختش گذاشتم تو خواب حرفای قشنگ قشنگ میزد با یه لبخند ملیح و مطمینم کرد حالش خوبه
فسقلی هم با ذوق تریلی و آمبولانس و تراکتور و پیکانشو جمع کرده کنار من بخوابه اگه جا بشیم البته
عاشقتونم دلبرای من. روز معرکه ای بود