کی فکرشو میکرد منی که به آرزوم رسیدم و فکر میکردم بعد ویزا دیگه مشکلی نیست و خوش خوشانمه، از حجم کار و فشار استرس وسط سالن خالی خونه وقتی داشتم بلیط رزرو میکردم بزنم زیر گریه؟!
تو اون لحظه خودمو نمی شناختم! یه حس تنهایی و اینکه چقدر مظلومم که تنها دارم کارامو پیش میبرم!
وسطا پاشدم رفتم کف حیاط زیر آفتاب دراز کشیدم و زار زدم! اصلا نمی دونستم واسه چی دقیقا دارم گریه می کنم! بعد فاجعه اونجا بود که بجای بغل کردن خودم هی می گفتم پاشو دختر خودتو جمع کن کلی کار داری!
هر چی بود بلیطو گرفتم و قشنگ حس کردم شونه هام سبک تر شدن که حداقل ددلاین کارها مشخص شد.
و خب شاید هیچ وقت یادم نره تو این روزای بحرانی زندگیمون کیا دستمون رو گرفتن و کیا ما رو کلا گذاشتن کنار! یه سریا هم دست مدال بیشعوری رو از پشت بستن که نه تو دسته اول جا گرفتن و نه دسته دوم.
عزیزم یه موقع هایی اینقدر حجم نگرانی ها و استرس ها زیاده و لایه لایه هست اصلا متوجه ی عمق ماجرا نیستی بعدها که همه ی کارها را ردیف کردی و به ساحل امن رسیدی و روتین زندگی جدید را دست گرفتی، وقتی برگردی به عقب نگاه کنی تازه اون موقع میفهمی چه کاربزرگ و پر حجمی را انجام داده ای و اونجاست که به معنای واقعی کلمه به خودت افتخار میکنی و این بغض ها و گریه های ناگهانی بنظرت خیلی خیلی موجه میآد و با خودت میگی اگر اونها نبود سوپاپ اطمینانم گیرمیکرد :)
خوشحالم اگرچه مسیرت سخته، اما افق روشنی داره :*)