دیروز به قدری هوا محشر بود که عصر کرکره کارو دادم پایین و با همسری رفتیم پیاده روی. چندتا جای جدید بود که کشف کرده بودم و میخواستم به همسری هم نشون بدم. خیلی راه رفتیم و بعد مدتها خیلی حال داد. پسرا مونده بودن خونه و تصمیم گرفتیم برگشتیم بریم شام بیرون. خیلی گرسنم بود و یادم افتاد نهار هم نخورده بودم. کل کل و بساط انتخاب رستوران دیوانمون کرد و طبق معمول یکیشون قهر کرد و اخر سر هم همون یکیشون موقع خوردن سر از پا نمیشناخت! کی قراره این اخلاقاشون درست شه خدا داند! فوش عروس نصیبم نشه صلوات!

امروزم که سرکار سبک بودم و ظهر سوییچ شدم رو پروژه جدید که خیلی برام جالب بود بازم کل تیم ایرانی بودن😅 

یه کم نقشه ها رو نگاه انداختم و گذاشتم کنار از صبح شروع کنم‌. از شنبه 😁

شازده صبح با گلو درد بیدار شد و حالش!اصلا خوب نبود. ولی دوست داشت بره مدرسه چون هم هات لانچ داشتن هم قرار بود برن میدل اسکولی که سال بعد میره رو ببینن. 

ظهر براش سوپ درست کردم و همسری رو فرستادم دنبالش که با ماشین بیارتش. میدونستم حال نداره و واقعا هم نداشت و از بی حالی گریه کرده بود تو راه. به محض رسیدن بهش دارو دادم و پتو کشیدم روش بخوابه. به خونه هم سکوت اجباری دادم! بیدار که شد سوپ و دمنوش دادم بهش خودش میگفت حسش بهتره. ولی خب بدجوری انگار گلوش درد میکنه. 

از صبح رو مخم رفته بود یه تغییر دکوراسیون اساسی بودم. تو نشیمن اینجا خیلی دستم باز نبوده و فک نمیکردم بتونم جور دیگه ای بچینم. ولی نتیجه رضایت بخش بود. خصوصا که تو جابجاییا مجبور شدم همه سوراخ سمبه ها رو تمیز کنم و حتی جای بشقابای روی دیوار رو هم عوض کردم. 

با پسرا نشستیم بقیه فیلم دیشب رو دیدیم و یهو عجیب هوس کتلت کردم! نمیدونم چرا وقتی خونه برق میزنه دلم غذاهای این مدلی میخواد. انگاری خودمو جای مامانم میبینم. همیشه اینجوری بودن. خونه تمیز و مرتب و غذای خوشمزه! یه کوچولو درست کردم و فقط خودم خوردم!

دیشب که بیرون راه میرفتیم دلم یه کم گرفته بود. یه جوری بودم تو دان تاون. حس کردم اصلا مال اونجا نیستم. آدمایی هم که دیدم انگار بیشتر حالمو بد کرد. حسش باهام بود تا امروز که خونه رو تمیز کردم و کتلمو خوردم و یه چایی محمدی دم کردم!!محمدی چیه؟ مدل چایی که خونه محمد خوردیم و خیلی بهمون حال داد و گفت چطوری دم میکنه و منم اون مدلی دم میکنم. اسمش میشه محمدی؛)