هفته پیش به شدت شلوغ بودم. پروژه فعلی که به اندازه کافی سنگین و پیچیده هست. دوتا از پروژه های قبلی هم از کلاینت کامنت داشتیم و اطلاعات بیشتر میخواست. یکیشو که کلا وقت نکردم بازش کنم حتی همونجوری فرستادم هم تیمیم زحمتشو بکشه. اون یکی رو هم قرار بود با مدیرپروژه عصر یه روز کاری بمونیم و همون روز دقیقا شش ساعت و نیم تو یه جلسه ای بودم و بهشون گفتم اصلا با این حجم خستگی صلاح نمیدونم بشینم پای این کار! قرار گذاشتم جمعه زودتر ساعت ۷ شروع کنیم تا قبل اینکه بقیه انلاین شن. تا ۹ پای اون بودم دیتیل دربیاریم. بعدم بکوب رفتم رو پروژه فعلی و ساعت هشت شب بود که کرکره رو دادم پایین در حالیکه کار صبحی هنوز تموم نشده بود! 

قرار بود از شنبه بریم ونکور یه مسافرت کوچولو رفرش کنیم. پریدم با همسری بیرون یه هدیه واسه دختر دوستم بگیرم که ونکور بودن. یه دوش گرفتم و دوتا تیشرت انداختم تو کوله و پریدم بقیه کار صبح رو تموم کردم. دیدم مدلا موفقیت امیز ران شدن خیالم راحت شد که حالا دوشنبه شب میشینم گزارشو در میارم.

همسری کارای جمع و جوری مسافرتو کردن و با فری ساعت ۷ راه افتادیم. تو فری هم دو سری از دوستامونو دیدیم و تا خود ونکور حرف زدیم و اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت. کل مسافرتم فقط به تفریح و غذا گذشت و واقعااااا رفرش شدیم به معنای واقعی. الانم تو راه برگشت تو فری هستیم و تو دک رو به غروب نشستم و از سرمای هوا لذت میبرم. بسکه این دو روز  ونکور به شدت خرماپزون بود!