جمعه کارم سبک بود. قبل جلسه اصلی با تیم نشستیم یه ساعتی گپ بزنیم. این گپ از خاطرات دانشجویی شروع شد و رسید به فلسفه و شعر و عرفان! من ساکت بودم. گوش میدادم و استفاده میکردم. خصوصا بحثای فلسفی که میکردن رو دوست داشتم. وسطا یکی گفت ساکتی؟ گفتم فرصتمو غنیمت شمردم گوش بدم تو وقت محدود. خیلی هم اهل خاطره تعریف کردن نیستم. بچه ها رفتن جلسه منم واسه خودم بودم. نشستم کتاب خوندم. پسرا که از مدرسه رسیدن خسته بودن. شازده رفت اتاقش. فسقلی هم کنار من تو پذیرایی رو مبل دراز کشید. شمعا رو روشن کردم و کنار پنجره رو کاناپه دراز کشیدم. صدای بارون دلنشین بود. وسطا فسقلی اسنک خواست. واسشون شیر گرم و کیک اوردم کمی هم گوجه خیار پنیر و کراکر که خیلی دوسش دارن. همسری که رسید گفتم بریم دان تاون تو بارون راه بریم. دوتایی پالتو و بوت پوشیدیم راهی دان تاون شدیم. همون اول همسری رفت از کابس کاسکار گرفت که واقعا عالیه. من که گرسنه نبودم نخوردم. حسابی راه رفتیم تو شلوغی خیابونای خوشگل و بارونی و حسابی حرف زدیم. از همه چی. یه مه قشنگی هم بود که ساختمونای بلند مونده بودن زیرش. تا شب بیرون بودیم. برگشتنی دیدم پام درد میکنه. انقدر که کتونی پوشیدیم پامون عادت به بوت و کفش معمولی نداره! از مزایای کانادا! 

برگشتنی رفتیم پیتزا خریدیم و یه چیزکیک گنده. رسیدیم خونه انیمیشن من ۴ رو نگاه کردیم و همه پیتزاها و چیزکیک ها رو خوردیم! خوابیدنی به همسری گفتم ببین کاسکو کی باز میکنه اول وقت بریم یه رنگ دیگه از شلواری که هفته پیش خریدم بگیرم. قبل اینکه تموم شه! این سایز من چشم به هم زدنی تموم میشه. قرار شد ۹ بریم.

صبح قهوه درست کردیم ریختیم تو ماگ رفتیم کاسکو و فکر میکردم اول وقت خلوت باشه ولی زهی خیال باطل! شلوارو گرفتیم و طبق تمام کاسکو گردی ها کلی هم خرج دیگه پیاده شدیم. برگشتم سریع سوپ درست کردم که فسقل و همسری حس سرماخوردگی داشتن و نشستیم سریال زخم کاری دیدیم. همزمان با خواهرم چت میکردم و ازش خواستم چندتا از عکسای قدیمی بچگی رو بفرسته. کلی خندیدیم به عکسا و خاطره بازی. بعد نهار قرار بود بریم یه خونه ببینیم که من اصلا خوشم نیومد ازش و از نظر همسری خوب بود! اصلا حس خونه نداشت!

برگشتم دیدم فسقل خان که قرار بود با تبلت و لپ تاب بازی نکنه رفته برداشته و بازی کرده و همینکه ما رسیدیم گذاشته سرجاش!

روز قبلشم با پدرش یه بحثی داشتن و امروز که اصرار کرد بریم شنا پدرش قبول نکرد تا وقتی که بتونه رفتارشو درست کنه. هر دوی اینا دست به دست هم داد و من خیلی عصبی شدم. خیلی بد! زدم از خونه بیرون و برگشتم یه پرخوری مسخره عصبی کردم و یه فیلم دیدیم و دیدم خوب نمیشم نشستم سه قسمت از سریال پرفت کاپل رو دیدم و بعدشم هوار شدم تو اینستا که بدترین کار بود! باورم نمیشه شنبه ای که میتونست خوب باشه انقدر مضخرف پیش رفت! اصلا انرژی و کشش صحبت با فسقل رو نداشتم و ترجیح دادم کلا در موردش حرف نزنم. حسم خیلی بده خیلی ولی خب گاهی همه چی خوب پیش نمیره. گاهی تو رو مدش نیستی. گاهی طرفت رو مدش نیست و هزار تا چیز دست به دست هم میده که گند بخوره به روزت!