چند روزیه که گوش شیطون کر همتی کردم و کنترل روزهامو گرفتم دستم. صبحا با همسری بیدار میشم که میشه شش و نیم. میپرم پایین نرمش نیم ساعت. نیم ساعتم وزنه. دو روز اول کل بدنم به فنا رفت. بسکه فاصله انداخته بودم بین ورزشام. اسکرین بچه ها بازم محدود شد به قوانین خونه.
هفته پیش رفتیم وسایل برقی اشپزخونه رو سفارش دادیم که امیدوارم به موقع بیاد.
این روزا کتاب زیاد میخونیم. هر چهارتامون. جالبه که بچه ها میبینن ما کتاب میخونیم خودشونم کتاب میگیرن دست.
عشق میکنم از حرف زدناشون خصوصا شازده که قشنگ معلومه بزرگ شده. مدرسه فعلیشون عالیه و یه پیشرفتای خوبی میبینم تو شازده. امیدوارم مدرسه جدید هم همینقدر خوب باشه.
چهارشنبه شبا فسقلی کلاس داره و اون تایم انقدر خونه خلوت میشه منو همسری یه برنامه ای که خودمون دوست داشته باشیم رو نگاه میکنیم. وقتی اکنون سروش صحت رو زدیم قشنگ پرت شدم به عصرای خونمون که صدای کتاب باز پخش بود تو خونه و من شام میپختم و پسرا تو حیاط بازی میکردن. خیلی خیلی حس خوبی بهم داد. مهمون برنامشونم خیلی خوب بود. من هیچ مصاحبه ای از علیرصا قربانی ندیده بودم و چقدر با شخصیت بودن و کلامشون شیوا. کلا حال کردیم با برنامه.
بعدم که نشستیم کیک و چایی زدیم و شازده همه رو به چالش کشید که همدگه رو توصیف کنیم. حتی از من و همسری خواست که پدر و مادرمون رو هم توصیف کنیم.
حرفایی که در مورد من زد رو خیلی دوست داشتم و از اینکه همچین دیدی از من به عنوان مادرش داره ته دلم قرص شد. کی تو انقدر بزرگ شدی بچه من آخه!