چند باری خواستم بیام بنویسم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم! پست قبلی رو هم نخوندم تا کجا نوشتم.

 

شب سال نو دعوت بودیم خونه دوستمون. هفته قبلشم اونا اینجا بودن برای کریسمس. بعد مدتها همو دیدیم و متوجه شدیم‌پسرامون چقدر بزرگتر شدن و چقدر بهتر با هم کنار میان و بازی میکنن.

این روزا چندباری مهمون داستیم. چندباری مهمون دعوت کردیم و چندباری هم دعوت شدیم. محله های اطرافو خیلی نشده پیاده بچرخیم در حد مراکز خرید و مدرسه و البته کتابخونه که عشق بچه هاست. 

روتین قشنگی ساختیم. صبحا همسری زودتر از ما میرن سرکار. ما هم سه تایی در میاییم. من و فسقل تا سر خیابون هم‌مسیر هستیم و با هم میریم و حرف میزنیم و بعدش هر کی راه خودش. گفته بودم فک کنم افیس خیلی نزدیک خونمونه و پیاده میرم افیس و ظهر وقت نهار برمیگردم خونه تا قبل رسیدن پسرا خونه باشم و آشپزی کنم برای شب.

تصمیم گرفتم امسال کتاب انگلیسی زیاد بخونم و تنها رمز موفقیتش اینه که موضوعش مورد علاقم باشه. موضوع مورد علاقه این روزای من پروش کودک و نوجوان هست و برنامم اینه بتونم ماهی یه کتاب تموم کنم. 

تا الان دوتا خوندم و داشتم فک میکردم همیشه یه دفترچه کنارم باشه نکاتشو بنویسم. 

یکشنبه ها پسرا میرن کلاس شنا. من و همسری هم میریم میشینیم تماشا. بعدش دوست دارن بمونن تو آب و ساعتها کیف میکنن اونجا. این سری کتابمو بردم و خیلی خوب بود اون تایم رو استفاده کردم.

امروز دل تنگ بودم. دلتنگ همه چی. سر کار بلبت سابمیت پروژه شلوغم. باید یاد بگیرم دم سابمیت همینه و خودمو نکشم! دیشب دسر خوابیدم و کلا منگ بودم دلم خواست بپرم دم ساحل. دم دستم نبود. خونه قبلی اقیانوس دم دستم بود. و چقدددد برام ارامبخش بود نگاه کردن بهش. واقعا هم مثل اسمش میمونه. آرام! حتی یکبار هم موجشو ندیدم. بعدم دلم خواست مامانم بود یا زنگ میزدم خواهرم بیاد پیشم یا اینکه با برادرم برم بیرون. دیدم نمیشه اینجوری. پاشدم رفتم اتاق بچه ها با همبازی کردیم. بعدم انار خوردیم و یه کمی حرف زدیم و موسیقی گوش دادیم و پسری برامون ویلون زد حالم جا اومد. زندگی همینه. همین لحظه ها. مقصدی در کار نیست. ارزش لحظه رو گرفتی و واقعا لذتشو بردی اون وقته که میتونی بگی زندگی کردی!