تبریک به خودم که میشد دیشب تو کار غرق شد. راس پنج و نیم میتینگ تموم شد پیام دادم فردا ادامه میدم کارو. و واقعا از تصمیمی که گرفتم خوشحالم. امیدوارم پابرجا باشه.
مدرسه پسرا رو بخاطر عوض کردن خونه جابجا کرده بودیم. دیروز،معلم شازده برگه هایی که اول سال به بقیه بچه ها داده بود رو فرستاده بود خونه. اینکه دقیقا نوشته بود تو هر درس چه تاپیکی رو میخوان کار کنن و هدفشون امسال برای،بچه های کلاس چیه عالی بود برام و جدید. تو مدرسه قبلی همچین خبری نبود. بین برگه ها از بچه ها خواسته بودن یه نامه به خودشون بنویسن واسه سه سال بعد که میدل اسکول تموم میشه و وارد دبیرستان میشن. ازشون خواسته بودن در مورد شرایط الانشون بنویسن. حس هاشون حتی محل زندگی و اتاق و میخوان به کجا برسن. نامه رو تحویل مدرسه میدن و سال آخر میدل اسکول بهشون برمیگردونن.
شازده رفت اتاق نامه رو بنویسه. اخراش اومد بیرون و انگار ناراحت بود.نشستم کنارش ببینم مشکلی پیش اومده که شروع کرد با بغض حرف زدن که دلم برای مدرسه قبلی تنگ شده. برای دوستام تنگ شده.حتی به یکی از دوستام قبل سال نو ایمیل زدم و هنوزم جوابمو نداده. بغلش کردم و بهش حق دادم و اعتراف کردم منم دلم برای محله قبلی و خیابونایی که راه میرفتیم تنگ شده. بعد نشستیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. پیشنهادش این بود که به مدرسه بگم یه هفته نمیتونه بره و اون یک هفته رو بره مدرسه قبلیش. اینجا بود که فهمیدم اوضاع داغونه. بهش گفتم اعتراف میکنم اشتباه کردم مدرستو جابجا کردم.نهایتش این بود که صبحا و ظهرا خودم رانندگی میکردم و میبردم میاوردمتون. یه کم بهتر شد حالش. بهش پیشنهاد دادم باید بیشتر بریم اطراف خونه خاطره بسازیم. آدما با خاطراتشون زندن. خاطرات هویت ما رو میسازه.به خودت زمان بده. تو مدرسه هم خاطره میسازی و دوستای خودتو پیدا میکنی. بعدم رفتیم کلاب های مدرسه رو دیدیم تو وبسایت و یکیشو که مال ادونچر بود انتخاب کرد ثبت نام کنه. هر هفته یک روز،بچه ها رو میبرن یه جایی تو جزیره که اطرافو کشف کنن. صبح فرمشو پرینت کردم و ظهر بردم دادم مدرسه. امیدوارم جا داشته باشه و شازده هم بتونه بره.
شب که نامه شازده رو میخوندم دیدم در مورد حس هاش نوشته و رسیده بود به اونجا که دلش برای مدرسش و دوستاش تنگ شده. فهمیدم دلیل فوران احساسات دیشبش چی بود. الهی بچه نازنینم.
برای خودم تکرار میکنم! هیچ وقت برای مسایل مهم حسم بهم دروغ نمیگه!،دید خانوما و مادرا با دید آقایون و پدرا متفاوته.ماها جنبه های متفاوتی از یک موضوع واحد رو میبینیم. وقتی خونه رو خریدیم حسم گفت مدرسه بچه ها عوض نشه. اصلنم بهش فک نمیکردم. همسری نظرشون این بود که سخته هر روز ببری بیاری. نمیرسی. اون تایم رو میتونی به کارای دیگت برسی. بهتره با محله مچ شن و دوستای مدرسشون تو محله خودشون باشن. از خیلی جهات حق داشت. من سختی خودمو در نظر،نگرفتم ولی اینکه دوستای مدرسه از محل زندگیش دور باشن برام مهم بود. ولی چیز،مهم تر حس بچه ها بود.هر چند که با خودشون برای تصمیم نهایی مشورت کردیم. فسقلی که کلا عاشق تنوعه و ذوق داشت بره مدرسه جدید و هنوزم عاشق مدرسه جدیدشه. ولی شازده همون موقع هم با تردید قبول کرد و اعتراف میکنم اشتباه کردم.
امروز به همکارم مشورت خرید خونه میدادم و حس خوبی داشتم که میتونم کمکش کنم. اسم شرکت الانم رو از،زبون این همکارم شنیدم.وقتی اینجا جاب گرفت منم تصمیم گرفتم اپلای کنم براش. اون هیچی نمیدونست از تصمیم من و من خودم تصمیمم این بود که بهش چیزی نگم و نهایتا جاب رو گرفتم و میتونم بگم نقطه عطف زندگی من تو کانادا بود. کاری که دوسش دارم و درامدشم خوبه. برای همین که فقط،اون تو ذهنم اسم این شرکتو انداخت منم دوست داشتم کمکی براش کرده باشم. ایشاله که یه خونه توپ پیدا کنن و بخرن.