تو استخر نشستم و بچه ها تو آب تو کلاسن. قراره بعد کلاس،بیشتر بمونن تو آب تا بازی کنن. منم کتابمو برداشتم که بخونمش. دارم closer together رو میخونم و آخراشه. کتابشو دوست داشتم برام پر از نکته بود برای رفتار با بچه هام. وسطا قهوه خوردم که همسری برام درست کردن که اینجا داشته باشمش.
یادم افتاد هفته پیش چقدر حالم از نظر روحی بد بود. روزای درگیری با هورمونام هم بود و حتی داشتم فک میکردم اگه بخوام تنها زندگی کنم زندگیم چه شکلی میشه! در این حد داغون بودم. رفتم با همسری حرف زدم راجع به همه چی راجع به همه حس هام و فکرام و دایما هم تاکید میکردم الان هورمونام غالبن بر من!
امروز که انقدر شنگول بیدار شدیم و روزی بود که بچه ها باید برنانه ریزی میکردن دیدم چقدر همه چی قشنگه. برنامشون این بود که بابا صبحونه حاضر کنه. مامان ببرتشون استخر. و بعد استخر یه ساعت بمونن بازی.
چقدر حرف زدن معجزه میکنه. چقدر حرف زدن شفاست. چقدر خوبه تمرین کنم خوب حرف زدن و خوب شنیدن رو.
مینو جان کاملا حرفت درسته و صد البته مهمه که طرفت چه طور آدمی هست و تا چه حد نسبت به شناختی که ازت داره موضوع را هدایت کنه یعنی بفهمه چی شده تو چطور آدمی هستی و بهت بگه چیکار کنی یا چه حسی را بهت منتقل کنه . من با همسرم تواین زمینه متاسفانه تفاوت داریم هر چقدر من نکته بین و دقیق هستم و تا ته هر چیزی را میرم همسرم اصلا اینطور نیست ببین خوب گوش میده اما بلد نیست چی بگه یا چطور منیج کنه و گاهی هم پیداس که اصلا برای اون حس و حال کن قابل درک نیست همیشه ته حرفهاش اینه نگران نباش ولش کن اره خب راست میگی اما تو خیلی حساسی همین واسه همین هم خیلی مواقع باهاش حرفی نمیزنم و یا اگر تو یه موضوع مشترک به یه راه حل دو نفره میرسیم اون تا یه حدی میاد بعد ولش میکنه گاهی میگم خوش به حالش که اینطوریه