ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

وطن

قادر نیستم هیچ کدوم از حس هام رو تو کلمه ها بیان کنم.

 

از اینکه کشورم، وطنم تو این شرایطه به شدت ناراحتم و خشم دارم. برای اینکه بچه ها خونه نباشن فرستادمشون استخر. دم غروب رفتم دنبالشون. همه جا آروم بود. صدای پرنده ها تو اون غروب خوشرنگ به من حس گناه میداد که توی جای امن دارم راه میرم!

 

از اینکه یه سری آدم از این اتفاق به هر دلیلی خوشحالن خشمگین ترم.

 

من آدم به شدت ترسویی هستم در برابر صدای بمب و موشک! و دیدن اون تصاویر از تهران تمام جسم و روانم رو درگیر کرده.

 

امیدوارم این روزها زودتر تموم شن و سلامتی آرزوی من برای تمام مردم هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تو راه شرکت!

صبح که داشتم میرفتم سمت شرکت وقتی تکون برگای درخت رو دیدم یاد مسیرهای کار قبلیم افتادم!

تو ایران فقط یکجا کار کردم ولی چون چندبار خونمونو عوض کردیم مسیرهای متفاوتی رو تجربه کردم. 

وقتی استخدام شدم مجرد بودم و محل کارم جای خوبی بود و مسیر کوتاهی از خونه پدری داشت. صبح ها دقیقا هفت و ده دقیقه میومدم بیرون که بتونم هفت و نیم کارت بزنم. یه وقتایی هم نصف مسیر رو تاکسی میگرفتم.

بعد که ازدواج کردم خونمون دورتر شد و نه تاکسی خور بود نه ماشین داشتیم. یه وقتایی تا یه مسیری میومدم و باقیش رو با اتوبوس میومدم سرکار. اون وقتا دیگه شش و چهل و پنج باید بیرون میبودم که هفت و نیم کارت بزنم. یادمه اون وقتا فکر میکردم اگه یه ماشین داشتیم چقدر زمان رو سیو میکردیم. خصوصا که اون موقع دانشجو هم بودم و دانشگاه خارج از شهر بود و فقط با یه سری اتوبوس که ایستگاه مشخصی داشت میشد رفت دانشگاه! بیشتر وقتا البته چون از ماموریت میرفتم سرکلاس راننده همراهی می‌کرد و منو دانشگاه پیاده می‌کرد. خودم باورم نمیشه اون روزا رو من گذروندم!

بعد چندماه جابجا شدیم به خونه سازمانی که نزدیک محل کارم بود و اکثر وقتا پیاده رفتم سرکار. اینجا دیگه هفت و بیست دقیقه درمیومدم از خونه.

دیگه بعدش رفتیم خونه خودمون که دورتر بود و بیست دقیقه فقط رانندگی داشت! اون موقع دیگه ماشین داشتیم.

بعدش جابجا شدیم یه خونه دیگه که نزدیک تر بود و اگه پیاده هم میرفتم بخاطر این بود که دوست داشتم پیاده روی کنم. بیشتر وقتا با ماشین بودم چون باید بچه ها رو می‌بردم مهد. اون موقع ها یادمه هفت و نیم در میومدم چون نیم ساعتی پاس شیر داشتیم و میتونستم هشت کارت بزنم.

بعد اومدم کانادا و کار اولم اینجوری بود که دیگه ساعت نه باید آفیس میبودم. محل زندگی دورتر بود و من هشت و نیم از خونه درمیومدم و رانندگی میکردم.

کار دومم فلکسیبل تر بود هر تایمی میشد کارو شروع کرد ولی من هر آدمی نبودم و حتی زودتر از ۹ شروع میکنم. خونم نزدیکه و بای دیفالت ترجیحم پیاده رویه و ده دقیقه ای میرسم. ولی صبحا با پسرا از خونه در میام که حدود هشت و نیمه.

 

وقتی امروز تکون برگای درخت رو دیدم یاد برگای درخت محوطه خونمون تو فجر افتادم. همون خونه سازمانی که یه محیط قشنگی داشت و صبحا همیشه تکون برگای درختا منو به وجد می‌آورد. یهو یاد تمام مسیرایی که میرفتم تا کار کنم افتادم. بیشتر عمرمون رو تو کار صرف کردیم و میکنیم و چقدر مهمه این کارمون چقدر با روحیاتمون سازگار باشه. کار فعلی من به شدت منو به وجد میاره. محیط امنی که برای توانایی هات ارزش قائل و برات تکیه گاه میشن بری بالا. پر از چیزای جدید برای یادگاری که برای من الویت انتخاب شغله! نمیدونم روزی میرسه که بخوام از اینجا برم یا نه. ولی فعلا به شدت کالچر شرکت رو دوست دارم و حتی به این فکر میکنم که چندسال بعد پسرا بزرگ تر شدن بتونم برم از شعبه های دیگشون تو اروپا یا آسیا یاحتی امریکا هم کار کنم. تا ببینیم چی پیش میاد و روزگار چی سر راهمون میزاره.

چند روز پیش برادرزادم برای انتخاب رشته ازم سوال می‌کرد و بهش گفتن الویت اولو بزار رو علایقت. به درآمدش فکر نکن. اگه کارو دوست داشته باشی آنقدر تمیز درمیادی که اتومات درآمدم میره بالا. و اینکه دراز مدت فکر کن. نگران این نباش که قراره تا آخر عمر بشینی محاسبات کنی. چند سال بعد تیم خودتو داری و کارت فقط لید کردن کاره.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

تجربه های نصفه شبی

ساعت ۳ شب هست و همین الان از پشت کامپیوترم بلند شدم! یادم باشه تا کارو چک نکردم خودسر تاییدیه نفرستم!

وسطای یه پروژه ای که مال سال پیش بود من درگیر یه پروژه دیگه شدم و همکارم تنهایی ادامه دادن کارو. گویا ازشون تغییر یه پارامتری رو خواسته بودن و ایشونم‌چک کردن و گفتن اوکی هست.

 

یکسال بعد پروژه داشت میرفت دست کلاینت و فایل اصلی گم شده بود و از اونجایی که واقعا میدونستم چه شرایط شیر تو شیری واسه مدیرپروژست خودم داوطلب شدم ریپورت رو مجدد بنویسم و بله! متوجه چندتا اشتباه شدم.

 

خیلی تجربه های این مدلی رو دوست دارم‌. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بی حسی بعد از موفقیت

حجم کارایی که باید انجام میدادم انقدر زیاد بود که صبحچشامو باز کردم همه رو توی نت گوشیم نوشتم. حتی غذا درست کردن رو. و به ترتسب الویت یکی یکی انجام دادمشون. ظهر رفتم دندونپزشکی چهارتا دندون پر کردم و الان که اثر بی حسی رفته سردرد شدید گرفتم. آش درست کرده بود خوردیم و ادویل زدم.

امروز کلا وقتم تو جلسه ها گذشت. چندتا هم جانبی بابت پروموشن و چقدم همشون بزرگ میدونستن این موفقیت رو. و من واقعا حس هیجی داشتم!

 

بچه ها و همسری فیلم میبینن منم دراز کشیدم بلکه سردردم بهتر شه. کامنتای زیر پست لینکدینم رو میخونم و خوشحالم بابت منتورای خوبی که داشتم و فکر میکنم با یکیشون همچنان در ارتباط،باشم هر چند که کلا از،شرکت و از کانادا رفته.

یه کم ریلکس کنم پاشم برم جلیقه بگیرم برای شازده که اخر هفته کایاک سواری کنن بسکه هوا محشر شده

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خاطرات

صبح که بیدار شدم فرنی درست کردم. شازده حس مریضی داشت و فک کردم خوبه برا صبحونه بخوره.درست کردنش حس خوبی بهم داد.اخرین بار وقتی بچه بودن و غذا رو شروع کردیم براشون درست میکردم! خودمم یه ظرف خوردم و کیف کردم. یهو تصمیم گرفتم از خونه کار کنم.فسقلی نمیتونست با دوچرخه و اسکوتر بره چون مچش آسیب دیده بود. بعد پنج دقیقه برگشت و گفت میشه با ماشین منو ببری. بردم و برگشتم و دیدم نیم ساعتی وقت دارم کارمو شروع کنم که یهوو یه حسی اومد که نمیخوام کار کنم. تمرکز نداشتم اصلا.ایمیل زدم به تیم که من امروز رو آف میگیرم. صبح برای بچه ها آجیل میزاشتم یه مشت فندق و بادوم ریختم تو اب جوش که خیس بخورن. وقتی خوردم قشنگ پرت شدم به اولین خونه خودمون. حس نویی خونه. حس شادی خونه خودت. تو ورودی شهرک یه وانتی فندق تازه میفروخت و ما مشتری دایمیش بودیم.فندق آبدار یاداور اون روزاست برام.بعدم فک کردم چیکار کنم با روزم. اولش فک کردم برم تو حیاط،مشغول گلکاری،شم. بعد دیدم دلم لش کردن میخواد. شهرزاد رو نمیدونم چرا انداختم! آهنگش وجودمو پر از،عشق کرد. وقتی پسرا چندماهه بودن اینو میدیدم. بعدش میخوام کتابمو ببرم جلو: آنا کارنینا رو شروع کردم و چقدر کیف میده. چقدر شبایی که چراغ خواب رو میزنم و با داستانش میرم جلو منو پرت میکنه به زمانی که باردار بودم برای شازده.چقدر اون روزا کتاب میخوندم. رکورد کتاب خونیم مال دوران بارداریمه! 

احتمالا تا ظهر به همین منوال لش برم جلو و نهار سوپ بزارم برای پسرا و بشینم کمی مطالب امتحان رو بخونم که ددلاینش جولای هست. وقتی،ثبت نامش کردم گفتم تا اینو بدم حتما پی اینجم هم میاد.حالا پی اینج اومده و من هنوز امتحان رو ندادم! از من بعیده واله

 

پروگرم نایت اسکول مدیریت شرکتم ثبت نام کردم. اولین پرزنتیشن با منه. منتورم وایس پرزیدنت کمپانی تو امریکاست. اولین جلسه حس عجیبی داشتم.حس اینکه من کجام و چقدر خوب که از اون کامفورت زونم زدم بیرون و انقدر دارم راجع به تجربه ها و پروژه های هیجان انگیز یاد میگیرم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

مهندس!

انقدر درگیر بودم این مدت که دیگه اکانت پی اینجم رو چک نمیکردم. صبح دیدم یه ایمیل اومده که آی دی کارتمو آپدیت کنم. گفتم شاید خبریه. چک کردم دیدم اوا پی اینجم اپرو شده!

 

خیلی خوشحال شدم. خیلی. به نظرم برام یه مایل استون مهمی تو کانادا بود. آفرین به خودم!

عصرم همسری پسرا رو برد استخر و بهم گفت خونه ای؟ گفتم اره باید یه ریپورتی اماده کنم. گفت شاید دوستش بیاد از خونه یه چی بگیره. منم از حموم دراومده بودم و حوله پیچ بودم. پرده رو مات کردم و گفتم به دوستت بگو از در حیاط،بیاد برداره و من حال ندارم لباس بپوشم درو باز کنم!

مشغول کارم بود که در زدن و دوستم دم در با شمع و کیک برای تولدم سورپرایز کرد. اصلن انتظارشو نداشتم خصوصا که نی نیش تازه هفته پیش بدنیا اومده بود. خلاصه کلی حال کردم با نی نی قشنگش و کیک خوردیم و رفتن.

 

پسرا و همسری هم برام کارت گرفته بودن و راکت تنیس! همون چیزی که میخواستم. دیگه بریم تو کار تنیس! راکت خودم سنگین بود و بهونه ای بود که نرم تنیس.

 

صبح هم نیم ساعت زودتر پاشدم یه ورزش سبک کردم. میخوام هر جوریه به ورزش به چشم یه چیز واجب مثل مسواک زدن نگاه کنم. سختم نگرفتم که عادتشو ایجاد کنم.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو