ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

هفته بیستم

دیروز به قدری هوا محشر بود که عصر کرکره کارو دادم پایین و با همسری رفتیم پیاده روی. چندتا جای جدید بود که کشف کرده بودم و میخواستم به همسری هم نشون بدم. خیلی راه رفتیم و بعد مدتها خیلی حال داد. پسرا مونده بودن خونه و تصمیم گرفتیم برگشتیم بریم شام بیرون. خیلی گرسنم بود و یادم افتاد نهار هم نخورده بودم. کل کل و بساط انتخاب رستوران دیوانمون کرد و طبق معمول یکیشون قهر کرد و اخر سر هم همون یکیشون موقع خوردن سر از پا نمیشناخت! کی قراره این اخلاقاشون درست شه خدا داند! فوش عروس نصیبم نشه صلوات!

امروزم که سرکار سبک بودم و ظهر سوییچ شدم رو پروژه جدید که خیلی برام جالب بود بازم کل تیم ایرانی بودن😅 

یه کم نقشه ها رو نگاه انداختم و گذاشتم کنار از صبح شروع کنم‌. از شنبه 😁

شازده صبح با گلو درد بیدار شد و حالش!اصلا خوب نبود. ولی دوست داشت بره مدرسه چون هم هات لانچ داشتن هم قرار بود برن میدل اسکولی که سال بعد میره رو ببینن. 

ظهر براش سوپ درست کردم و همسری رو فرستادم دنبالش که با ماشین بیارتش. میدونستم حال نداره و واقعا هم نداشت و از بی حالی گریه کرده بود تو راه. به محض رسیدن بهش دارو دادم و پتو کشیدم روش بخوابه. به خونه هم سکوت اجباری دادم! بیدار که شد سوپ و دمنوش دادم بهش خودش میگفت حسش بهتره. ولی خب بدجوری انگار گلوش درد میکنه. 

از صبح رو مخم رفته بود یه تغییر دکوراسیون اساسی بودم. تو نشیمن اینجا خیلی دستم باز نبوده و فک نمیکردم بتونم جور دیگه ای بچینم. ولی نتیجه رضایت بخش بود. خصوصا که تو جابجاییا مجبور شدم همه سوراخ سمبه ها رو تمیز کنم و حتی جای بشقابای روی دیوار رو هم عوض کردم. 

با پسرا نشستیم بقیه فیلم دیشب رو دیدیم و یهو عجیب هوس کتلت کردم! نمیدونم چرا وقتی خونه برق میزنه دلم غذاهای این مدلی میخواد. انگاری خودمو جای مامانم میبینم. همیشه اینجوری بودن. خونه تمیز و مرتب و غذای خوشمزه! یه کوچولو درست کردم و فقط خودم خوردم!

دیشب که بیرون راه میرفتیم دلم یه کم گرفته بود. یه جوری بودم تو دان تاون. حس کردم اصلا مال اونجا نیستم. آدمایی هم که دیدم انگار بیشتر حالمو بد کرد. حسش باهام بود تا امروز که خونه رو تمیز کردم و کتلمو خوردم و یه چایی محمدی دم کردم!!محمدی چیه؟ مدل چایی که خونه محمد خوردیم و خیلی بهمون حال داد و گفت چطوری دم میکنه و منم اون مدلی دم میکنم. اسمش میشه محمدی؛)

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته نوزدهم

ساعت شش صبحه و طبق معمول اتومات بیدار شدم. یادم افتاد این هفته ننوشتم. هفته آروم و قشنگی بود. عصرا با بجه ها رفتیم بیرون. ویکند هم پیک نیک نکردیم به جاش رفتیم هایک که خیلی خیلی دوسش داشتم و یه آبشار باحال هم دیدیم. روز دومش هم که فقط خودمون زدیم بیرون کمی خرید و اینا داشتیم. هوا هم محشر. شازده قول گرفته بود ببرمش کلیسا. همون روز رفتیم و نگم چه حسی داشت. برگشتنی هم یکی از کتاباشون رو ازشون خواست قرض بگیره که اونا هم تعجب کرده بودن برای اولین بار یکی میخواد ازشون کتاب بگیره! 

یه مدته پسرکمون در مورد دین و مذهب ها کنجکاوه در حالیکه ما هیچ کدوم تو خونه حرفی از دین و مذهب نمیزنیم. تو مدرسه ها هم که کلا اموزشش ممنوعه. چطوری زده به سرش نمیدونم! ولی اینکه همیشه یه چی پیدا میکنه میشینه پاش تحقیق میکنه دوست دارم. حالا کاری ندارم که هر بار هر کدوم رو تحقیق میکنه همونو دوست داره و میخواد منم متقاعد کنه برم اون سمت😅 فسقل خان هم که کلا صد و هشتاد درجه متفاوته و هر بار صحبتی میشه خیلی محکم میگه که نظریه بیگ بنگ بیشتر براش موجه هست و نمیتونه این چیزا رو قبول کنه! 

کار هم هست. همچنان خوب. همچنان مشتاق یادگیری. و با تموم شدن این پروژه که انگار ته نداره میرم سراغ یه پروژه دیگه که همین لیدرم مو کرده اونجا و منم با خودش میبره! کارای من رو این پروژه تموم شده و این روزا کمک بقیه اعضا هستم که هر جا کمکی و دستی میخوان ساپورت کنم. دیروز ریپورت یکی از بچه ها تو نیویورک رو چک میکردم و یه لحظه اینکه یه زبون مشترک کاری داریم و هر دومون این مباحثو تو کشورای خودمون خوندیم و الان باهاش کار میکنیم حس جالبی برام داشت. و اینکه به شدت مرتب و تمیز بود و به شدت باهوش!!!!! 

 

پاشم برم قبل شروع روز یه کم راه برم. هوا این روزا خود خود بهشت شده.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

هفته هجدهم

چیزی زیاد و جدیدی برای گفتن نیست!

این هفته کمی فقط کمی تو کار سبک تر بودم! اونم جون تا پنج شش کار کردم نه تا ده شب! اخراشه و ریپورت جمع شد بره سابمیت!

این هفته کلید خونه رو تحویل گرفتیم و خود ریل تور برامون یه پک از خوشمزه جاتی که داخل جزیره تولید شده بودن گذاشته بود! کارشو دوست داشتم. همون روز چند نفری اومدن خونه رو ببینن که کرایه بدیم! عصر که نشسته بودم کف خونه و یه آفتاب قشنگی پهن بود روم حس قشنگ و گرمی داشتم! از اینکه دو سال پیش چقدر همه چی برام گنگ بود اینجا و الان برام شده خونه! 

شب برگشتنی حس سرماخوردگی داشتم! تو راه دارو و شلغم گرفتم که خودمو بسازم. خدا رو شکر جدی نشد!

یه شبم بدخواب شدم و تا کل صبح خوابم نبرد که نبرد! حدود پنج و نیم بود که همسری بیدار شدن و راهی پیاده روی و دیدن طلوع شدیم. یه کمم با هم حرف زدیم و دوست داشتم کلا اون صبحو!

دیگه به برکات تموم کردن کارم حدود ساعتای پنج، با بچه ها با دوچرخه میرفتیم سمت کویین الکساندرا. اونا رو صخره ها بازی میکردن و تخیلاتشون خیلی بامزه بود. منم پشتمو میکردم به افتاب و رو صخره های کنار اقیانوس ارام کتابمو میخوندم! کتاب نردبان شکسته رو تموم کردم و برام جالب بود مباحثش. چندتا کتابو موازی شروع کرده بودم میخوندم برای اولین بار و به این نتیحه رسیدم این روش من نیست! دیگه دارم جدا جدا هر کدوم تو نیمه مونده رو میخونم تموم کنم.

بعدش دوست دارم وارد یه سری از رمانهای عباس معروفی بشم! من خیلی محدود رمان خوندم و هیچ وقت دستم به انتخاب رمان واسه خوندن نمیرفت! این بار میخوام امتحانش کنم.

و اینکه باید ببینم میتونم یه تار پیدا کنم! دلم میخواد ساز تمرین کنم. 

امروز صبح رفتیم یه کم لباس مباس بخریم و بعدش با دوستم و پسزش قرار پیاده روی تو مانت داگلاس داشتیم. نهار رو بچه ها بیرون زدن و ما نخوردیم. صبونه خیلی سنگین زده بودیم. پیاده روی عالی بود و بعدش قرار پیک نیک فردا رو گذاشتیم و هر چند هوا ابریه ولی خب دمای هوا خوبه و من واقعا نیاز دارم به این استراحت این مدلی! بسکه این مدت کار کردم و کل ویکند قبلی رو هم‌ مجبور شدم کار کنم. همسری بساط کوبیده رو ردیف کرد واسه فردا که بچه ها هم خیلی دوست دارن.

امشب بازیمون قشنگ بود! نوبتی یکیمون رو انتخاب میکردیم و یکی از خصوصیات خوب طرف رو میگفتیم بهش و دلیل اینکه چرا ما این خصوصیتشو دوست داریم. دروغ چرا قند تو دلم آب شد پسرام ازم تعریف کردن!

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته هفدهم

دیروز مودم خیلی پایین بود. نشستم اسکار مهران مدیری رو سرچ کردم ببینم. تیکه هاشو دیده بودم فقط! پسرا هم مشغول بازی بودن. همسری هم خونه نبودن. 

فسقل پیشنهاد داد کیک بپزیم. نه توانشو داشتم نه حالشو! دیدم قیافش میره تو هم گفتم باشه. اشپزخونه که پوکیده بود پوکیده ترم شد! تازه آقا پیشنهاد میداد سه تا بپزه که سه طبقه درست کنه! از خر شیطون اومد پایین به یه دونه رضایت داد. به این سو قسم که به بعدش به اشپزخونه دست نزدم!! هر چند میدونم وقتی حالم بده خونه نامرتب دیوونه ترم میکنه و برعکس مرتب کردن خونه آرومم میکنه! 

رفتیم لم دادیم جلوی تی وی شلدن دیدیم و تا کیک بپزه همسری هم رسیدن. فسقلی برامون شیر و چایی اورد با کیکش بخوریم و همشو تموم کردیم:))))))) 

با خودم فک کردم صبح زودتر پاشم برم تو جنگل راه برم یا بدوم قبل کار! ولی صبح که بیدار شدم دلم تمیزی خونه خواست. همون اول قبل دوش گرفتن سرویس رو تمیز کردم لباسا رو ریختم تو ماشین. پریدم پایین همزمان سالن رو مرتب کردم و گوشت گذاشتم بپزه برا نهار. اشپزخونه رو ردیف کردم و پسرا رو دادم دست همسری ببره حموم و بالا رو هم همسری و پسرا مرتب کردن. یه چایی و نون تست با پنیر برداشتم پریدم اتاق که قرار بود کار کنیم ویکندو! 

ظهر هم همسری بقیه غذا رو ردیف کردن و حس میکنم بعد صد سال اون حجم از غذا رو خوردم! داشتم میترکیدم و حتی وسط کار خوابم میگرفت! 

دیگه ۶ بود که کار جمع شد و یه کمم به همکارم کمک کردم ببره جلو کارشو. 

با پسرا کمی بازی فیزیکی کردیم! تی وی دیدیم! تخمه خوردیم حتی! 

بعدم که مشغول کتاب خوندن شدن یه ساعتی و بعدم اماده لالا.

یه کم حس میکنم از همسری دور شدم! هر دو به شدت شلوغیم و یه ویکند رو درست و حسابی همو میبینیم که اونم به لطف حجم کارای اخیر من کم بوده! دارم فک میکنم یه چیزی شبیه دیت با هم هماهنگ کنیم بریم و یه کم فقط دوتایی حرف بزنیم. البته که حرفایی که کاری و مالی و بچه داری و این چیزای روزمره نباشن. ببینم هفته بعد وقت پیدا میکنم براش یا نه!  

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزده ۲

رسیدم به هفته اخر تحویل پروژه! 

این اولین پروژه ای بود که برا این شرکت کار میکردم! و اولین پروژه به این بزرگی تو کل سوابق کاریم!

خیلی کار کردم! خیلی دوسش داشتم و خیلی یاد گرفتم. روزای آخر رو خیلی بیشتر کار میکنیم که به موقع تحویل بدیم.

هیچ وقت فک نمیکردم بتونم همچین کاریو بکنم! کل مدلا دست من بود و امشب که فهمیدیم بابت یه مشکلی باید سه تا مدل جدید داشته باشیم گفتم انجامش میدم! لیدرمون گفت وقت نیست و این کار حداقل دو روز زمان میبره! بهش گفتم دو ساعت برای مدل اول بهم وقت بده ردیفش کنم دو تا مدل دیگه سریع تموم میشن! قبل از دو ساعت هر سه مدل تموم شد و ران شد و خدا رو شکر که به حرفم گوش داد و مدلش کردیم! 

چقدر به ریز گفتم..... 

میخوام بعدها که میخونم ببینم حسم نسبت به پروژه ای که الان انجام میدم چیه! 

و اینکه کل روزها که بکوب کار میکردم و این روزا شدیدتر، فهمیدم چیزی به اسم عدم تمرکز و اینچیزا تو کار جدی معنی نداره! حداقل برای من معنی نداره! یادمه وقتی به یکی از دوستام گفتم الان دوماهه کلا از خونه کار میکنم گفت ادم حوصلش سر میره! و به ذهنم رسید اصلا فرصت نمیکنی حوصلت سر بره😄

این پروژه رو تحویل بدیم ببینیم تا پروژه بعدی چقدر وقفه هست که کمی کامپتنسی هام رو جمع و جور کنم سابمیت کنم. همینجوری موندن و اصلا فرصت نکردم نگاشون کنم.

این هفته شازده یه احرای ویلون و یه اجرای دنس داشت تو دانشگاه. ویلون رو با همسری رفتیم ولی دنس رو من نتونستم برم و فیلمشو همسری فرستادن! چقدر پسرکم بزرگ شده آخه! کی این همه چیز میزو تو گروه تمرین کردن و انقدر هم قشنگ اجرا کردن! حس خوبی داشتم که داشت از اجرای خودش کیف میکرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزدهم

روزها طبق معمول میگذرن. شادم، خوشحالم و عمیقا آرومم!

این ویکند کلا به تفریح گذشت که برای هفته پیش رو اماده باشم. دیروز با بچه ها زدیم بیرون و من هر بار تو طبیعت اینجا سورپرایز میشم. نمیدونم اصلا جایی زیباتر از ویکتوریا هست! قرار بود اصلا بهمون سخت نگذره و چیکار کردیم؟ یکیمون گوجه سرخ کرد، یکی تخم مرغ و یکی نون! دیگه باقیشم حاشیه هایی که بود که هر چی تو خونه بود برداشتیم. یه املت در طبیعت زدیم و بچه ها حسابی کیف کردن. امروزم خودمون چهارتایی برنامه ریختیم بزنیم بیرون و به قول فسقلی فمیلی تایم! کمی خنک تر بود هوا. طبق عادت داون تاون گردی رفتیم کتاب فروشی محبوب و هر کدوممون مشغول یه کتابی شدیم و برگشتنی بچه ها چندتا چیز برداشتن که اصلا نمیدونم به چه دردشون میخوره اینا😄

یه کمم خرید ریز میز داشتیم و برگشتیم نهار خوردیم و یه لیست از کارای مونده با پسرا نوشتیم چسبوندیم رو تی وی که تا عصر تموم شه. یعنی تو این لیستشون از یاد دادن بازی هواپیماشون به من بود تااااا مسواک شب!

پسری فردا اجرای ویلون داره تو دانشگاه و یه کم تمرین کردیم و من واقعا کیف کردم از صدای موسیقی و اهنگی که میزد! دید خوشم میاد پرسید واقعا دوست داری برات بزنم؟ گفتم مامان جون کیف میکنم. یه کمم برام زد و جمع کرد. دیگه کارامون ردیف شد و عصر پریدم جلوی موهامو که یه تیکه سفید شده بود رنگ کنم و جای رنگ همون رنگ مایعی که تم خاکستری به رنگ موهام بده رو فقط با دستکش مالیدم اون قسمت و دوش گرفتم و تمام و نتیجه عالی بود! دیگه همینو پیش برم و هیچ وقت رنگ نزنم به موهام خوب میشه! اون وسطا یکی از دوستا زنگید که میریم کدبرو یه چایی بزنیم میایین؟! دیدم بچه ها خسته ان و خودم با دوچرخه راهی شدم که فرصتی پیدا کرده باشم ببینمش! یه مدته انرژی منفی ازش میگرفتم و گفتم شاید من تو شرایطی بودم که حس خوبی نداشتم. حالم خوب بود و گفتم یه فرصت دیگه هم با هم داشته باشیم ولی باز همون بود که بود! 

خلاصه یه چایی باهاشون زدم و برگشتم بچه ها رو فرستادم حموم و لالا و نشستم در حد نیم ساعت یه کاریو برای اول صبح اماده کردم بفرستم به تیمم که خودم نیستم اونا معطل نشن‌. صبح یه ساعتی میرم اجرای شازده رو ببینم. 

و اما

واسه خودم دوتا چالش گذاشتم؛

_ در مورد آدمها حرف نزنم! 

_ اگه حرفی میزنم چندثانیه مکث کنم ببینم آیا این حرف در خودم و طرف مقابلم حس خوبی ایجاد میکنه یا نه؟! اگه نه نگم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو