ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

قشنگی لحظات معمولی

صبح در کمال ارامش و بدون عجله بیدار شدیم 

یه آفتاب قشنگی بود که نگو

دیدم تو گروه هایک برنامه گذاشتن واسه ساعت ۱۲

صبحانه املت خوردیم و سریع یه جمع و جور کردیم همسری هم‌جارو زد بطریمونو پر کردیم که بریم هایک. دیدیم زدن کنسل شده.

خودمون رفتیم دور تتیز لک رو هایک کردیم. عالی بود. دلم تنگ شده بود. هر لحظه راه میرفتم میگفتم آخیشش خوب شد اومدیم. طبیعت اصلا منو به وجد میاره. هوا با اینکه آفتابی،بود ولی چون داخل جنگل بودیم و نزدیک آب سوز،سرما داشت که با راه رفتن حل شد. 

بعدش رفتیم کاسکو خرید و همونجا نهار خوردیم. هیچی،سبزیجات نگرفتیم که بریم مارکتی که یکی از بچه ها معرفی کرده.

چقدر کیف کردیم اونجا. چقدم حس بازارهای ایرانو داشت برا خرید میوه و سبزیجات. در حدی که چند دسته سبزی هم گرفتیم که بتونیم سبزی خوردن دلشته باشیم. قیمتا عالی. کیفیت هم بالا. جو مغازه هم مخشر. دیگه شد پاتوقمون. برگشتنی رفتیم هیلساید مال هم قدم زدیم و دیگه نا نداشتیم برگشتیم خونه غروب بود. آسمون یه صورتی قشنگی بود که نگو. سریع با همسری بادمجون سرخ کردیم. سیب زمینی هم همینطور. سبزیا رو شستیم و واسه شام بادمجون گوجه سیب زمینی سرخ شده با ماست موسیر و سبزی خوردن زدیم. این غذا رو ما خیلی دوست داریم. یاد روزای اول ازدواجمون میافتیم. اینو درست میکردیم و بعد پیاده میرفتیم سر خیابون نون تافتون میگرفتیم و در حد مرگ میخوردیمش! هنوزم همون مزه رو بهم میده.

بعدم نشستیم قهوه پدری دیدیم. با بچه ها کارت بازی کردیم. میوه خوردیم. بازم بازی. بعدشم کتاب و دوش و لالا.

من از پسرا همیشه میپرسم که چیزی هست تو ذهنتون که نگرانتون میکنه؟ 

امشب که قبل خواب با شازده حرف میزدم از خودم همین سوالو میپرسید. چند وقت پیشا هم مدم پایین بود و شازده متوجه شد. تو اتاقم بودم که اومد گفت میخوای بغلت کنم؟ گفتم آره. بعدش گفت وقتایی که ناراحتم سعی میکنم به چیزایی که دارم و خوشحالم میکنه فک کنم شما هم همینکارو بکن حس خوب بگیری. تو دلم گفتم قربونش بشمه خودمه.

اون روزی که مدم پایین بود نشستم تنهایی فیلم درخت گردو رو دیدم و چقدررر هم گریه کردم باهاش.‌همین گریه چقدر حال دلمو خوب کرد. یه وقتایی واقعا باید آدم خوودشو بغل کنه و ناز خودشو بکشه.

دیگه اینکه انقد فشار و استرس پروژه فعلی بالاست که یکی از هم تیمی هام سر یه موضوع مسخره ناراحت شد. 

دو روز بعد که ارومتر بودیم باهاش حرف زدم.‌خوشحالم انقدر شجاعت دارم و انقدر روابط برام مهمه که همیشه اینکارو میکنم. نمیتونم تحمل کنم یکی از من ناراحت باشه. خودشم بعدش عذرخواهی کرد که نباید مسایل کار رو شخصی قلمداد کنه و ناراحت شه. خلاصه که اوضاع اروم شد و این به نفعه تیمه تو این بل بشوی فعلی پروژه. خدا هفته بعد رو به خیر بگذرونه که در قراره در لحظه حساس کنونی معروف باشیم!!!! ویکندو فقط،استراحت و لش دارم که برا هفته پیش رو انرژی داشته باشم. با خودم عهد کردم بعد ۵ کار نکنم. 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

ماه اول سال جدید

چند باری خواستم بیام بنویسم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم! پست قبلی رو هم نخوندم تا کجا نوشتم.

 

شب سال نو دعوت بودیم خونه دوستمون. هفته قبلشم اونا اینجا بودن برای کریسمس. بعد مدتها همو دیدیم و متوجه شدیم‌پسرامون چقدر بزرگتر شدن و چقدر بهتر با هم کنار میان و بازی میکنن.

این روزا چندباری مهمون داستیم. چندباری مهمون دعوت کردیم و چندباری هم دعوت شدیم. محله های اطرافو خیلی نشده پیاده بچرخیم در حد مراکز خرید و مدرسه و البته کتابخونه که عشق بچه هاست. 

روتین قشنگی ساختیم. صبحا همسری زودتر از ما میرن سرکار. ما هم سه تایی در میاییم. من و فسقل تا سر خیابون هم‌مسیر هستیم و با هم میریم و حرف میزنیم و بعدش هر کی راه خودش. گفته بودم فک کنم افیس خیلی نزدیک خونمونه و پیاده میرم افیس و ظهر وقت نهار برمیگردم خونه تا قبل رسیدن پسرا خونه باشم و آشپزی کنم برای شب.

تصمیم گرفتم امسال کتاب انگلیسی زیاد بخونم و تنها رمز موفقیتش اینه که موضوعش مورد علاقم باشه. موضوع مورد علاقه این روزای من پروش کودک و نوجوان هست و برنامم اینه بتونم ماهی یه کتاب تموم کنم. 

تا الان دوتا خوندم و داشتم فک میکردم همیشه یه دفترچه کنارم باشه نکاتشو بنویسم. 

یکشنبه ها پسرا میرن کلاس شنا. من و همسری هم میریم میشینیم تماشا. بعدش دوست دارن بمونن تو آب و ساعتها کیف میکنن اونجا. این سری کتابمو بردم و خیلی خوب بود اون تایم رو استفاده کردم.

امروز دل تنگ بودم. دلتنگ همه چی. سر کار بلبت سابمیت پروژه شلوغم. باید یاد بگیرم دم سابمیت همینه و خودمو نکشم! دیشب دسر خوابیدم و کلا منگ بودم دلم خواست بپرم دم ساحل. دم دستم نبود. خونه قبلی اقیانوس دم دستم بود. و چقدددد برام ارامبخش بود نگاه کردن بهش. واقعا هم مثل اسمش میمونه. آرام! حتی یکبار هم موجشو ندیدم. بعدم دلم خواست مامانم بود یا زنگ میزدم خواهرم بیاد پیشم یا اینکه با برادرم برم بیرون. دیدم نمیشه اینجوری. پاشدم رفتم اتاق بچه ها با همبازی کردیم. بعدم انار خوردیم و یه کمی حرف زدیم و موسیقی گوش دادیم و پسری برامون ویلون زد حالم جا اومد. زندگی همینه. همین لحظه ها. مقصدی در کار نیست. ارزش لحظه رو گرفتی و واقعا لذتشو بردی اون وقته که میتونی بگی زندگی کردی!  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خونه جدید

خب ما جابجا شدیم و همه کارهامونم خودمون کردیم. و باید بگم قشنگ مثل دوتا آدم تیر خورده شدیم و دقیقا روزی که همه چی هم جمع شد دوستم اومدن ویکتوریا دو شب بمونن خونمون. ما که خیلی خسته بودیم ولی خیلی دوسشون داریم و خیلی باهاشون بهمون خوش میگذره و خیلیم باهاشون راحتیم.

وقتی اومدیم این خونه رنگ کابینتا رو اصلا دوست نداشتم. از طرفی واقعا نمیخواستم تو این شرایط هزینه زیادی بکنم براش. ذوق خونه جدید رو هم داشتیم. با همسری چندتا فیلم یوتیوب دیدیم و در کابینتا رو دراوردیم روشون ابزار لازم رو زدیم و رنگ هم خریدیم زدیم و دستگیره هاشم عوض کردیم. 

یخچال هم چون بزرگتر از فضای یخچال موجود بود مجبور شدیم یک سری از کابیتا رو حذف کنیم. و چون من مرض تقارن دارم کابینتای سمت دیگه پنجره رو هم حذف کردیم که متقارن باشه. اولش خواستم اون دیوارو سنگ بزنیم مثل سنگ بالای شومینه ولی لحظه آخر پشیمون شدم و همون رنگ کابینتا رو زدیم دیوار و دوتا شلف چوبی هم نصف کردیم و نتیجه فراتر از انتظارمون عالی شد! باورم نمیشه همچین کاری تونستیم بکنیم.

خونه به شدت دنج و راحته و خیلی خیلی دوسش داریم. تقریبا همه چی سر جاشه جز وسایلی که فعلا استفادشون نمیکنیم و تو باکسای خودشون تو انبارین تا بعدن سر فرصت مرتب کنیم. 

بابت پروژه ای که دستمه مرخصی نگرفتم یعنی فک کردم اخلاقی،نیست. هم تیمی هام یکیشون کلا یک ماه آف گرفت از کار. یکیشون کلا از تیم دراوند. اون یکی هم کریسمس رو مرخصی گرفت! من موندم و اخلاق کاریم و لیدر تیم! 

مهمونام اینجان و من فردا کار میکنم. 

یه خبر خوبی که این هفته داشتیم در مورد جاب همسری بود که واقعا جزو چیزایی بود که بی نهایت شنیدنش خوشحالم کرد. از خوشحالی همسرم بیشتر ذوق داشتم!

2024 قشنگ داره تموم میشه!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو