ثبت لحظاتی از عمرم

تنهایی!

این روزا خیلی پسرا رو میبریم بیرون که نهایت استفاده از تابستون رو ببریم! هر سری هم تقریبا تنها نیستیم! کارایی که برای خانواده دوستمونم انجام میدیم همچنان ادامه داره تا بگذرونن این روزا رو.دو روز دیگه برمیگردن ایران ایشالا. دیروز همسری رو پروژش کار میکرد گفتم بچه ها رو ببرم بیرون. دوستم و پسرش هم اومدن و نمیدونم چرا فسقلی ما و پسر دوستم در حد کارد و پنیر جنگ دارن با هم. البته که فسقلی من برای فان اذیت میکنه ولی پسر دوستم جدی میگیره و دعواشون میشه. تقریبا تا شب بیرون بودیم. رسیدم کارای بچه ها رو انجام دادم. کارای خودمم کردم. دیگه تا میوه بخوریم و کمی حرف بزنیم دیر وقت بود که دوست همسری پیام داد فردا بیایین بریم فلان لیک. من میخواستم امروزو دیگه برای خودمون باشیم و شاید بمونم خونه و عصر یه پیاده روی کوچیک کنم. که دیدم ماشین لازم دارن و قرار شد من و همسری هر دو ماشین برداریم. هر چی بود گفتم عیب نداره امروزم بگذره. رفتیم و به پسرا خوش،گذشت واقعا. آب دریاچه گرم بود و حسابی شنا کردن. برگشتیم دوستم و پسرش اومدن خونمون چون پسرا میخواستن با هم باشن. تا عصر بودن و رفتنی بیرون اون یکی دوستم و مادرش دم درمون بودن که ظرفامو اورده بودن و برای خداحافظی اومده بودن. زمان پرواز رو پرسیدم و متاسفانه از طرف همسرم تعارف زدم که میبرنتون فرودگاه و اونا هم دقیقا همینو مبخواستن و فرودگاه تو ونکوره و یعنز یک روز کامل همسری باید بره ونکور و برگرده. حس خستگی شدید داریم هر دومون و واقعا احتیاج به تنهایی داریم. به همسری میگیم بیا این سری خواستیم بریم جایی خودمون چهارتایی بریم کمی با هم وقت بگذرونیم. تو شلوغیا واقعا از بچه ها دور میشیم. ببینیم میتونیم عمل کنیم به قولمون یا نه.

خونه بالاخره خلوت شد. پسرا تی وی میبینن خیلی آروم. همسری رفتن بیرون. نهار رو دیر زدیم و دیگه شام نمیپزم. منم نشستم این کتاب کت و کلفت رو بخونم برای امتحان پیش روم! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هدفای جدید

خب من حسابی نشستم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم واقعا تو کاری باشم که دوست دارم. فعلا هدفم اینه و ممکنه در گذر زمان باز عوض شه. ولی خودمو میشناسم. انقدر پیگیرش میشم که بهش برسم! و حتی اگه نرسم تلاشی که براش کردم برام عزیزه. اینکه هدف بزارم برای خودم و براش تلاش کنم چیزیه که منو به شعف میاره!

عصر بچه ها رو بردیم ساحل که بزنن تو آب تو این گرما. راجع به بخشی از هدفم با دوستم حرف زدم و گفت زندگیت تازه رو روال افتاده بعد اون همه سختی اوایل مهاجرت چرا میخوای خودتو بندازی هچل! من هیچ وقت به هچل بودنش فک نکردم بهش گفتم یه جور ماجراجوییه. زندگی فعلیم که هست ولی کنارش وقتی برای هدفم چیزی که خودمو اونجا میبینم تلاش میکنم برام لذت بخشه. امروز اولین قدم رو برداشتم و خوشحالم. رو کاغذ نوشتم امروز باید اینکارو بکنی!و نسشتم پاش تموم کردم! قدم بعدی رو هفته بعد طی یه جلسه ای که مطرحش خواهم کرد برمیدارم. روزشو تو تقویم نوشتم که همون روز تو دفترم بنویسم موفقیت امروز تو یعنی انجام دادم همین یک کار! اینجوری بزرگ و عجیب و غریب به نظر نمیاد. شاید بتونم هر از گاهی در موردش بنویسم که چه قدمی برای هدفم برداشتم که بعدها خودم مسیری که جلو میرم رو مرور کنم. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

له بودن این شکلیه

شرکت پروژه های زیادی گرفته و حتی چند نفر رو از ونکور اضافه کردن کاراها بره جلو. این هفته من قشنگ جای دوتا آدم کار میکردم! یعنی کارهاااااا 

هر روزم دقیقا ساعت پنج لحظه ای که میرسیدم خونه کلاسم شروع میشد! وسطاش دختر دوستمو میاوردن خونمون من نگه دارم چون پیش مادرش بیمارستان بود. همسری هم کمک اونها بود و تقریبا نمیدیدمش! هر از گاهی یه غذایی هم درست میکردم.

امروز پسرا کلاس شنا هم داشتن. از سایت زودتر رسیدم خونه. داشتم از خستگی میمردم. دلم میخواست استراحت کنم ولی دیدم خونه رو مرتب کنم بیشتر بهم میچسبه. جارو زدم دستمال کشیدم چایی دم کردم و با کلوچه فومن نشستم خوردم. یه ادویل هم خوردم که سردردم بره پی کارش. همسری بیمارستان بودن که مادر دوستم داشتن ترخیص میشدن کمکشون کنه. بهم پیام داد که اگه دیر کردم پسرا رو ببر کلاس! میگم من اخه کلاس دارم! میگه با گوشبت وصل شو🙃 بساطی داریم. فک کروم اگه نرسه همسری کلاس رو نمیرم که زنگ زد گفت تو راهن. 

پسرا که رفتن نشستم قیمه بار گذاشتم. کاهو شستم. برنج خیس کردم و شمع روشن کردم نشستم پای کلاس. واسه خودم چای بابونه هم دم کردم. کلاس این دفعه خوب پیش رفت. خیلی سوالای بیربط وسط کلاس میپرسن که واقعا حوصله سربر میشد. 

به همسری سپرده بودم واسه خونه اومدن عجله نکنید🤣 زنگ زد که فسقلی گرسنس بیاییم؟! سریع برنج رو دم کردم و رسیدن غذا خوردیم زدیم بیرون واسه فسقلی مایو بخوریم‌. خیلی عجیب تغییر سایز میده یکماه نشده مایو خریده بود! باید حواسم به غذا خوردنش باشه قشنگ داره چاقال میشه! از اونجا هم یه راست رفتیم ساحل کوییز الکساندرا غروب رو دیدیم اومدیم خونه.

دکلمه شمس گذاشتم شمع روشن کردم همسری و شازده کروسان درست کردن و با چایی ترش خوردیم. یه کمم چهارتایی رقصیدیم. پسرا نشستن پای شطرنج و من دیگه رو به غش بودم اومدم بالا. قرار شد من بخوابم بعد اونا بیان بالا بخوابن که من بدخواب نشم بسکه قبل خواب این دوبرادر حرف میزنن! اونم که کلا صدای همسری بالاست و نمیزاره بخوابم!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

یک قدمی مرگ!

امروز یکی از بدترین روزای زندگی من بود که به بهترین شکل ممکن تموم شد!،

از صبح با خانواده ها تلفنی حرف زدیم و ظهر بود که دوستم زنگ زد و فقط با گریه میگفت زنگ بزنید اورژانس. خونشون خیلی نزدیک ماست من و همسری نفهمیدیم چطوری با همون وضع دویدیم سمت خونشون. فک کردم اتفاقی برای بچش افتاده و نتونسته خودشو کنترل کنه. 

مادرش حمله قلبی داشت و خودشو نمیتونست کنترل کنه. همسرش داشت تنفس دهان به دهان میداد. نبضشو گرفتم نبض نداشت! یخ کردم بدنم یخ کرد. اورژانس داشت تند تند حرف میزد با کلمات تخصصی! بهترین کاری که همسری کرد این بود که زنگ همسایه رو زد که کانادایی بود گوشی رو داد دستش و هر چی میگفتن همسری اجرا کرد. من مطمین بودم که مادرش رفت! دوستم و همسرش هم همینطور. همسری کمک های اولیه پیشرفته بلد بود بخاطر شرایط کاریش! گفت بغل کنید بزاریمش زمین. بعد شروع کرد اول بهش شک داد برا قلبش و هر چند حرکت یکبار تنفس دهان به دهان. اپراتور اورژانس هم همه چیو باهاش چک میکرد. تا اینکه برگشت! خودم دیدم سینش تکون خورد. اورژانس رسید و بعد کارای اولیه و شوک برقی و اکسیژن بردنش بیمارستان!

دختر کوچولوشون رو من اوردم خونمون که با خیال راحت کنار مادرشون باشن که با امبولانس رفت بیمارستان!

و

من فک کردم چقدرررر تو شرایط بحرانی درست عمل کردن میتونه معجزه کنه! بهشون حق میدم عزیزشون بود و کاری نمیتونستن بکنن. و من!!! وقتی دیدم نبض نداره یخ کردم و نمیدونستم چیکار کنم فقط چشام به لبای همسری بود که بگه چیکار باید بکنم.

 

خدا رو هزار مرتبه شکر برگشت و فعلا نرماله تا ببینن اون چند لحظه که نبض و تنفس نداشته آسیبی به سلولهای مغزیش نزده باشه!

 

خیلی تجربه بدی بود. دیشب باهاشون بودیم و مادرش کلی برامون غذاهای خوشمزه درست کرده بود. کلی خاطره خنده دار برامون تعریف کرد و همه چی خوب و خوش بود. اگه خدایی نکرده اتفاقی میافتاد واقعا درکش برام سخت بود که چطور زندگی به مویی بنده و آدم از فرداش خبر نداره!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

رها کنم وزنو دیگه!

ساعت پنج از شرکت زدم بیرون. تو پارکینگ که بودم با خودم درگیر بودم که من ابن کارو دوست دارم؟ چرا انقدر زود تکراری شد برام؟ چه مرضی دارم که همش دنبال چالشم! چند وقت پیش با همسری راجع بهش،بلند بلند فکر میکردم و نتیجه گرفتم فعلا همینو برم جلو.

رسیدم خونه خیلی گرسنم بود، چون نهار نون پنیر خورده بودم! شب قبلش پنیر درست کردم و چقدرررر خوشمزه شد! اصلا صبح به امید خوردن پنیر سریع پریدم پایین! دیگه از همون بردم آفیس واسه نهارمو با چایی شیرین خوردم. خیلیم چسبید!

رسیدم سریع شوید پلو درست کردم و تهشم تن ماهی گذاشتم! همزمان هم شیرینی قرابیه (قراویه!) که مدتی بود دوست داشتم درست کنم ولی بخاطر دغدغه وزن نزدیکش نمیرفتم. دیگه دیدم بیخودی گیر دادم نه میره بالا نه میاد پایین بزار حداقل خوش بگذره😁

دوستم پیام داد بریم پیاده روی بهش،گفتم یه ساعت بعد که بتونم غذامو بخورم و بعدشم استراحتی کنم و چایی بابونه با قرابیه بزنم! یه مدته به پیشنهاد دوستم عصرا چای بابونه میخورم واسه تپش قلب شب هام! نمیدونم از اینه یا نه ولی انگار بهتر شده! فقط کاش،تو خونه سکوت بود و یه حالی با چاییم میکردم که پر از سر و صدای پسراست!!!

این هفته هفته آخر مدرسه هست و از هفته بعد پسرا خونه ان! کمپ هم که نمیرن و خدا به فریاد برسه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

انگیزه یا چی؟!

خب انگار فقط احتیاج داشتم اعتراف کنم. پست قبل رو که نوشتم همونلحظه شروع کردم دونه به دونه کارایی که باید انجام میدادم رو تموم کردم. این استراتژی هم باحال بود که در لحظه بدون فکر کردن رو کاغذ مینویسم من الان فلان کار رو انجام میدم! و میرفتم انجام میدادم و تامام. اوضاع تمرکز خوب شد شکر خدا😄

امروز اما یه جایی خوندم که تا دیر نشده کار مورد علاقتو بکن هر چی ورزش سرگرمی یا هر چیزی که برات خوشاینده قبل اینکه دیر بشه! و من انگار در بهترین زمان بهترین توصیه رو خونده باشم یهوو انگیزه گرفتم که برای یه کاری که تا حالا انجامش ندادم اپلای کنم! چرا؟ چون دوسش دارم. و میخوام اینکارو بکنم! یا میشه یا نمیشه. چیزی از دست نمیدم. حداقل تلاشمو میکنم که وقتی کاری رو انجام میدم باهاش حال کنم! کار الانمو دوست دارم ولی برام تکراریه و چیزی که بتونم یاد بگیرم ازش خیلب نمیبینم! و این برای من یعنی پوچی! کاری که دوست دارم براش اپلای کنم قطعا برام چالش خواهد داشت و هر روز باید یادش بگیرم! و چی بهتر از این؟!

امروز رسیدم خونه همسری داشت پیتزا درست میکرد منم همزمان مشغول شیرینی کشمشی شدم که فوق العاده شدن!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روی خر تنبلی

کی تنبلی دست از سر من بر میداره اخه! الان نشستم آشپزخونه. سینک پره ظرفه! چندین روزه همسری کارای اشپزخونه رو میکنن و امروز چون کلاس دارن نبودن و جمع شده! دارم چایی میخورم و کل ظرف شیرینی نخود چی جلومه و بی حساب کتاب مخورمشون! همین یعنی تنبلی! ظهر از سایت اومدم خونه انقدر خسته بودمممم که نهار رو خوردم رفتم تو تخت فسقلی خوابیدم! مثلا سرکار بودم! برگشتم نشستم پای کار شرکت که خوب پیش نرفت! بچه ها دارن بی حساب کتاب پشت سر هم تی وی میبینن و این یعنی تنبلی. باید اپلیدی کنم و ریشه موهامو رنگ کنم میگم ولش کن شلوار میپوشم فردا و موهامم همینجوری نچراله! همین یعنی تنبلی! دو روز پیش یه پوزیشن شغلی باحال تو یه شرکت خفن دیدم و گفتم شب براش اپلای میکنم که هنوزم پستشو باز نکردم! این یعنی تنبلی! عصر با لیدر گروه جلسه داشتم چندتا از قسمتای ریپورت یه شرکت دیگه رو پرسید که از سر باز کردم با جواب مسخرم! اینم یعنی تنبلی! گوشیمو گرفتم دستم اینستا رو نصب کردم و الکی و بی هدف میچرخم این یعنی تنبلی. 

من این آدم نیستم. من هیچ شباهتی به این روزام ندارم. خودمو این روزا نمیشناسم! چی بر سرم اومده که اینطوری وا دادم! 

فک نمیکردم حتی دلم بخواد کارمو عوض کنم ولی الان ته ذهنم هست. چرا؟ چون لیدرمون انقدر به حاشیه ها اهمیت میده که قشنگ حاشیه ها برای من دوبرابر اصل کار وقت میگیره. هر چقدم کارو تمیز تحویل میدم باز یه چیزی پیدا میکنه از توش که واقعا انرژیمو میگیره!!!! اونم چیزایی که اصلا اهمیتی تو اصل کار و نتایج ندارن. حال و حوصله و کشش همچین ادمای گیری رو ندارم. و صد البته که تنبلیمم نمیزاره از جام تکون بخورم. 

این هم یه فکت از روزایی که تنبلی حاکمه و گاهی هم با خود زمزمه میکنی که مگه زندگی خودم تو ایران چش بود که جمع کردم اومدم اینور! اینم واقعیتی که همیشه روزگار میاد تو ذهن یه مهاجر!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

14 June

ساعت دوازده شبه و حس میکنم چقدر امروز الکی دویدم و له ترینم! کی شب شد اصلا؟! 

امروز یه سایت جاب باحال داشتم و کلی هم براش هیجان داشتم رسیدم سایت قبل پیاده شدن از ماشین دوستم زنگ زد که بیا مدرسه شازده از دوچرخه افتاده! دنیام انگار یهو خاکستری شد! سایتو تحویل همکارم دادم و خودمو با چه وضع ناجوری رسوندم مدرسه! هزار تا فکر و خیال اومد سراغم تا ببینم پسرمو. رسیدم داخل امبولانس بود و اشکامو پاک کردم با لبخند نگاش نکردم دیدم اوضاع کلیش خوبه. یه نفس راحت کشیدم.

خدا کسیو گرفتار سیستم پزشکی کانادا نکنه! کتف پسرک شکسته و بستنش که سه هفته بی حرکت بمونه! یعنی برگشتنی قشنگ داشتیم به مهاجرت دوم فکر میکردیم! رسیدیم خونه دوستم زنگ زد نهار بریم اونجا. سریع رفتم شرکت لپ تاپو بردارم که ددلاین داشتم و گذاشته بودم روز اخر انجامش بدم! تا برم و بیام قشنگ یه ساعت شد. نهار رو زدیم و برگشتیم خونه نشستم پای کار شرکت. وسطا پاشدم شام درست کردم. کمی به کارای شازده رسیدم. بعد شام بخش اخر رو هم تموم کردم ارسال کردم رفت. دیدم پسرا نهار ندارن واسه فردا. سالاد ماکارونی ردیف کردم که شازده هم بتونه راحت با قاشق بخوره. تا حاصر شه وسایلش کارای سایت فردا رو کردم.

الان متوجه شدم سایت امروز ساعت نه و نیم صبح بود و پسرکم قبل نه این اتفاق افتاده بود براش! اگه زود نرفته بودم خودم نزدیکش بودم و انقدر وحشتناک این مسیر طولانی رو رانندگی نمیکردم که برسم بهش!

سالاد ماکارونی اماده شد و دراز کشیدم تو تخت و حس کردم عجب روز شلوغ و بیخودی داشتم امروز!

و یادم باشه هیچ وقت باک ماشینو نزارم برسه به دو خط اخر! یادم باشه گوشیم زیر پنجاه درصد شارژ نیاد!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هشتم جون

دو هفته ای بود که میخواستم دوستمو دعوت کنم برای شام. هم اینکه براش،تنوع شه بیاد بیرون از خونه چون اخیرا زایمان کرده. هم مادرش اینجاست که برای ایشونم تنوعی بشه. به درجه ای از خودشناسی رسیدم که اگه واقعا کاری رو دوست ندارم و برام آزار دهندست انجامش ندم. ولی این دوستم رو خیلی میدوستم و از هم صحبتی باهاشون کیف میکنم. هم من هم همسر. خصوصا نی نی کوچولوشون که کل شب رو تو بغل من بود. واقعا کیف کردم. روز جمعه اومدن و من از خونه کار میکردم. ظهر تو وقت نهار سریع غذا رو بار گذاشتم که قرار بود کرفس و سوپ بپزم. یه کمم در حال اشپزی آشپزخونه رو مرتب کردم و همزمان سریال رهایم کن رو پخش کردم نگاه کنم. همسری رسید خونه و رفت دنبال پسرا. تا بیان کار اشپزی من تمام شد. همسری خونه رو جارو زدن و رفتن دانشگاه درس بخونن منم رفتم بالا دنبال بقیه کارام که قرار بود تا چهار و نیم کار کنم. پسرا هم مشغول بازی و نقاشی شدن. روزایی که مهمون داریم از صبحش کلا اسکرین نگاه نمیکنن که شب اگه تو مهمونی حوصلشون سر رفت و مهمونمون بچه نداشت بتونن اسکرین نگاه کنن.

کارای شرکت که تموم شد دوش گرفتم اومدم پایین میزو چیدم همسری هم برنج رو دم کردن. دیگه اومدن دوستامون و دخترکوچولوشون بیدار و سرحال بود و کلی کیف کردم. بعد شام تو بغل خودم خوابش برد نفس.

وقتی رفتن بارون شروع شده بود. کل شب رو بارون بارید. صبح زود بیدار شدم برم دسشویی و برگشتم تو تخت دیدم چه حالی میده با صدای بارون بخوابی. عاشق اینم هوا بارونی باشه صداش بیاد و بخوابم!

حسابی خوابیدم و پاشدم واسه صبونه گوجه خیار خورد کردم پسرا عجیب دوست داشتن. خودم ولی دلم چایی شیرین و پنیر گردو خواست.

 

بارون همچنان میاد! شمعا رو روشن کردم. پسرا کنارمم نشستیم باهم فیلم ببینیم. بوی شمع رو خیلی دوسش دارم!

 

دیشب قبل خواب داشتم یه مطالبی در مورد تصمیم گیری های روزانه زتدگیمون میخوندم. یه بخشیش در مورد این بود که مسیری که داریم میریم و براش تلاش میکنیم رو تحسین کنیم نه فقط نتیجه رو. یعنی وقتی تصمیم میگیری یه کاری بکنی در طول تلاشت مسیری که داری طی میکنی رو تحسین کن فارغ از اینکه نتیجه دلخواهت باشه یا نه.

خیلی بهم چسبید این حرف! 

و

اینکه یه فیلم کوتاه از دکتر فیروز نادری در مورد زندگی بعد از مرگ دیدم. که میگفتن چون به علم باور دارن زندگی ما مثل یه چراغی که روشن بوده خاموش میشه و ادامه نداره. مرحله بعدی ای بعد از مرگ وجود ندارد. شاید برای افرادی به سن ما دردناک باشه ولی واقعیته. چقد حرفش تاثیر داشت رو نگاه من! این زندگی و فرصت منه! باید قدر لحظه به لحظش رو بدونم و کاری که دوست دارم رو باهاش بکنم.  

بارون کمتر شده و دوست داشتم برم پیاده روی! 

یه فکرای خطرناکی این روزا میاد سراغم! نمیدونم باید بهشون عمیق فکر کنم یا رهاشون کنم و تو روانم ریشه نزنه! شاید از یه تراپیست بخوام کمک بگیرم! شایدم کلا تراپی رو بزارم تو روتین زندگیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

ششم جون

خب این روزا شبام با چت با ایران تموم میشه و صبحام هم با چت با ایران. همین قضیه انگار باعث شد که کل شبو خواب ایرانو ببینم! 

.

به شدت سر خودمو شروع کردم. عصر به یکی از مدیر پروژه ها گفتم فلان پروژه رو هم میخوام من انجام بدم! گفت دو هفته بعدیت پره و ممکنه استرس بکشی سرش! گفتم نه انجامش میدم! بعد که کلندر رو نگاه کردم دیدم ریپورتشم زده من بنویسم! فک کردم فقط کار سایتو انجام میدم😄 ولی خب من مرضی که دارم اینه تو سر شلوغی بازدهیم میره بالا.

 

خودمو مجبور کردم تا سپتامبر پرونده لاینسمو ببندم. کارم که تو شرکت تموم شد نشستم چند صفحه از کتابمو خوندم. دیشب هم در مورد جزییات یکی از پروژه هایی که ایران کار کرده بودم فک کردم که امروز بتونم کامپتنسیشو بنویسم! روش خوبی بود! خود فک کردن به ایده و جزییات زمانبره. اگه شبا فک کنم روزا تایم نهار میتونم بنویسمش. چت جی پی تی هم که خیلی کار ویرایش رو راحت کرده!

 

امروز رسیدم خونه پسرا رو برداشتم بردم کتابخونه. اونا مشغول کتاب خوندن شدن منم نشستم پای لپ تاپ چند صفحه از کتابمو بردم جلو. همزمان نت هم برمیدارم که بتونم مرور کنم. کتابش قطوره و صد درصد یادم میره اگه مرور نکنم. اینم باز روش خوبی بود و تا جایی که بتونم میبرمشون کتابخونه!

 

ما آشپزخونه رو تعطیل کردیم فسقلی هنر آشپزیش گل کرده. خیلی به کیک پزی علاقه پیدا کرده و میشینه تو یوتیوب فیلمای کیک پزی میبینه و هر شب تو آشپزخونه بساط داریم و میپوکونه رسما! امشب دیگه بهش اخطار دادم فقط ویکندا کیک پزی داشته باشیم. الانم نشستم این کیک لیمو اماده شه و برم دوش بگیرم بخوابم! 

 

یه اسکرابر کف سر سفارش دادم  که باهاش سرمو بشورم تو بستش دوتا بود و یکیشو گذاشتم شبا کف سرمو باهاش،ماساژ بدم. معلومه گیر دادم به موهام این روزا! یه کم ماساژ دادم واقعا حس خوبی بهم داد! کیف کردم.

 

دیگه اینکه یه مدته بچه ها پول تو جیبی میگیرن هفته ای پنج دلار میدم بهشون و خیلی خیلی تاثیر داشته تو دیدشون به پول و بی هوا خرج نکردن. چهار هفته بود نداده بودم و امروز از کتابخونه برگشتنی رفتم از ای تی ام خود بانک چندتا پنج دلاری گرفتم دادم بهشون. از حجم پول کیف میکردن. سریع رسیدن گذاشتن تو کیف پولشون! فعلا که در حال سیو کردنه و حتی یه سنتش رو هم خرج نکردن اسکروجا😃

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو