ثبت لحظاتی از عمرم

چهارم جون

غروب به وقت ایران خواهرم عمل شد و خدا رو هزار مرتبه شکر که دکترش خبرای خوب داد. خیلی میترسیدم! دیروز داشتم بلیط به تهران سرچ میکردم حتی! 

 

دیروز در راستای حواس پرت کنی هر کاری کردیم! جای میز رو جابجا کردیم گذاشتیم تو کنج پشت در اتاق. خیلی باحال شد! صبح که بیدار شدم دیدم همسری پشت میزش داره کار میکنه. از حسادت ترکیدم و گفتم من مهاجرت میکنم بالا جای تو و تو برو پایین اتاق من!

اتاق کار خونه پایینه و روزا آفتاب نمیگیره. بعد از ظهر آفتاب میافته اونجا. ولی بالا از صبح تو آفتابه و از همه مهمتره گرمه! باورتون میشه تو این خونه برای اینکه گرم شیم میریم بیرون! ای شانس!

یه درخت بزرگ جلو خونست که قشنگ مثل یه چتر کل خونه رو گرفته زیزش و تابستونا خنکه! خنک که چی بگم سرده🙃

 

دیگه این که همینجورکی تو اج اند ام میچرخیدیم یه شلوار نخی دمپا مانند دیدیم که خیلی باحال بود تو تن و چقدممممم راحت بود. شلوارم محبوبمو برای شرکت پیدا کردم صبح تا غروب با جین یا لباس فرمال ادم رد میده! خودشون که راحتن ماشاله حتی شلوارک پاشونه میان آفیس منم گفتم با زیر شلواری مجلسی برم😆

 

دیگه اینکه مانیتورامو جمع کردیم اوردم بالا جای همسری رو تصاحب کردم و این تغییر دکوراسیونای کوچیک همیشه متو موتیو میکنه برای یه شروع پر انرژی. درجا اینستا رو از گوشیم پاک کردم که بیخود هی میرم شوی ملت رو نگاه میکنم و وقتم به فنا میره! 

نشستم یه بخشی از کارای افیس رو انجام دادم که بیخود وقت صبح دوشنبمو نگیره. از همه مهمتر اینکه رو یه کاغد بعد هر یک ساعت مینویسم که تو این یه ساعت چیکارا کردم! این خیلی جوابه ههههههه که بعدن خودت خجالت زده نشی که اوا کاری برای بیان کردن نکردی که!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

غم

دیروز متوجه شدم خواهرم ده روزه سی سی یو هست و یه عمل قلب در پیش داره! بهم نگفته بودن و حالا که نزدیک عمله و چون ریسک عمل بالاست بهم گفتن!!!! غم، بغض، اشک همه حسهای اینجوری تو وجودمه!!!!

.

وسطای هفته هم دوستم گفت پدرشوهرش مرحوم شدن در لحظه اشکم جاری شد! به همسری گفتم اونم شک شد! عصرش رفتیم پیششون که تنها نباشن!

.

دو روزی هست که کارای جدید سایت رو خودم انجام میدم. کارای اون یکی گروه ساختمانی رو هم انجام میدم! یهوو بدجور سرم شلوغ شد. ولی خوبه غرق کار میشم! چرا من از ابنکه غرق کار شم خوشم میاد؟! یه حالتی داره که از دنیا جدا میشی و فک و ذکرت از بقیه چیزا رها میشه! ملت با چی مدیتیشن میکنن ما با چی!

 

لمروز از این دلخوشی های الکی داشتن تو شهر. تی پارتی. چهار و نیم که شد زدیم بیرون. بچه ها خیلی دوست داشتن چون کلی وسایل بازی هیجان انگیز داشتن و من با خودم چی فک کردم که پریدم وسط هر دوشون و نشستم رو اون چرخ فلک بزرگه!!! تو کل مسیر چشامو بستم و انقدر خودمو منتقبض کردم از ترس که وقتی تموم شد یه ور بدنم گرفته بود. همونجا غذا و اینا هم داشتن که خوردیم! چی دیدیم؟؟ پشمک! عشق من! رفتیم خریدیم ولی یه اپسیلونم حاج عبدلله خودمون نمیشد!

 

چهار هفته از مدرسه بچه ها مونده. روزای آخر بچه ها دایما میرن بیرون. یاد روزای اخر مدرسه خودمون میافتیم که تو امتحانا خفه میشدیم! چطوری اون همه امتحان میدادیم ما؟! برای تابستونم جفتشون رو شنا ثبت نام کردم. کمپ پر شده بود و نشد ثبت نام شن. حالا میخوام یه کلاس شنای دیگه هم تو یه استخر دیگه بنویسم هر دو رو موازی برن. 

 

بساط کمپینگ خریدیم که کمپ کنیم اخر هفته ها! فعلا که حس و حالش رفته تا ببینیم کی برمیگرده.

 

هفته پیش نشستم سریال زخم کاری رو دیدم و عمرا دیگه سریالی که تموم شده رو ببینم. عین ندید بدیدا هی قسمتاشو پشت سرهم میدیدم. از کار و زندگی انداخت!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

استرس سن و سال؟

دو روز پیش تولدم بود و دوستام با کلی زحمت سورپرایزم کردن. امروزم با یه رفیق دیگه سورپرایز شدم. باید با هر دوش خوشحال میشدم ولی راستش نشدمممم چون منتظر یه حرکتی از جانب همسری بودم که ندیدم! چون فک کرد بقیه جشن گرفتن و سورپرایز کردن پس مهم نیست خودش کاری بکنه! بیشتر ناراحت شدم چون اخیرا یه صحبتی راجع به این موضوع داشتیم که من چقدر دوست دارم نشون بده بهم معم بودنمو! زن بودنمو! با هدیه با گل. پس ته ذهنم بود مناسبت بعدی تولدمه پس یادش میمونه چی برام مهمه! پارسال هم تولدم حرکتی از جانب همسری ندیدم! ولی از بقیه سه بار مراسم سورپرایزی داشتم! راستش بهشونم چیزی نگفتم دیگه خیلی لسه. ولی دوست دارم پسرا ببینن این چیزا مهمن. هر بهانه ای برای شادی برای نشون دادن عشق مهمه. هیچی رفتم واسه خودم یه سری محصولات مراقبت پوستی خریدم!

اصلا قرار نبود اینا رو بنویسم ولی دیگه اومد تو ذهنم که اینجا ثبت کنم.

.

.

.

یه مدتی بود اصلا تمرکز رو کار نداشتم. کارای شرکت که ددلاین دارن و باید تموم شن رو میزاشتم دو روز اخر مثل چی کار میکردم تموم شه. کلرای خودمم که اصلا بها نمیدادم. حالا اومدم گفتم فقط یه ربع کار کن! برای یک ربع الارم میزاشتم و یه سنجاق کاغذ میزاشتم کنار. اینجوری هی یه ربع یه ربع میرفتم جلو و کارم تموم میشد. روش خوبی بود برای اینکه تمرکزم برگرده و بشینم سرکارم. حالا هر صبح میگم برای فلان کار چندتا سنجاق باید جمع کنم؟ همون تعداد سنجاقو میزارم رو میز و یه ربع یه ربع میشینم سرکار!

یه مدته شبا میخوابم تپش قلب میگیرم خیلی بده خیلیییی نمیدونم از چیه کلی با خودم خلوت میکنم منشاشو پیدا کنم فک میکنم دوتا دلیل داره اون دوتا هدفی که برای امسالم گذاشتم و قشنگ دارم سهل انگاری میکنم! 

 

بیان خیلی کنده چندبار خواستم بنویسم پشیمون شدم حتی باز کردن نظرات و جواب دادن هزار ساعت طول میکشه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

استراحت!!!

دیروز بعد دوچرخه سواری حالم بد شد از گرمایی که میخورد تو سرم.برگشتیم خونه تاپ و شلوارک پوشیدم. بطریمو برداشتم حتی نتونستم کتونی پام کنم صندل پوشیدم و با همسری راهی پیاده روی شدیم. پسرا خسته بودن و موندن خونه. تو کدبرو که همیشه خنک تر از همه جاست از کنار ساحل راه رفتم و پام تو آب بود که بیشتر خنک شم. خیلی حال داد.برگشتنی با همسری تصمیم گرفتیم روز بعدش جمع کنیم بیاییم کدبرو تا بچه ها حسابی حال کنن. رسیدم به دوستم پیام دادم اگه نی نی بیداره یه سر برم پیشش سریع جواب داد که بیا. لباس عوض کردم و یه ساعتی هم اونجا بودم. برگشتم با همسری فیلم دیدیم بچه ها هم انقدر اسنک خورده بودن میلی به شام نداشتن و رفتن لالا.  دوستم زنگ زد که فردا دخترونه بریم بیرون. گفتم با خانوادم میرم پیک نیک و پرسید کی برمیگردی منم حدودی یه ساعتی رو گفتم بعدش شب دیدم چه کاریه اخهههه میخوام با پسرام باشم شاید خواستن بیشتر بمونن ساخل. پیام دادم کنسل کردم که من نمیام. اونم روزشو عوض کرد. 

صبح بعد صبونه با پسرا یه فیلم انیمیشن نگاه میکردیم که وسطش فسقلی گییییر داد بریم استخر. از هفته پیش سوزنش گیر کرده بود. خولاصه که دیکتاتور خونه فیلم رو استاپ کرد و پسرا و پدر رفتن استخر. من حال نداشتم چون عصرم میخواستیم بریم ساحل دیگه خسته میشدم.

یه بشقاب میوه گذاشتم یه لیوان آبی که توش گلاب ریختم. یه آهنگ عودنوازی بی کلام پخش کردم که انگار عربیه و دراز کشیدم کتاب وقتی نیچه گریست رو بخونم. چقدر این استراحت این مدلی برام لذت بخشه خصوصا که نهار تو یخچال امادست و خونه رو هم صبح قبل صبونه مرتب کردم.

بچه ها طول میکشه بیان یه سر باید برم اسپری ضدافتاب بگیرم براشون میزارم برای وقتی که میخوام برم دان تاون برای تجمع. احتمالا یه باربیکیو کوچولو زغالی هم برای عصر که میریم ساحل بگیرم گازی ها خیلی بند و بساط دارن.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فرشته کوچولو

نشستم تو اتاق تو بیمارستان. دوستم رو تخت خوابیده چون کل شب رو درد کشیده و الان دختر کوچولوش کنارش رو تخت لالا کرده. دوستای دیگه الان رفتن از اتاق و همسرشم رفت غذا بگیره و بعدش بره خونه بخوابه چون کل شبو بیدار بوده. من می مونم پیش این فرشته کوچولو و مامانش. 

 

همسری هم رفتن ونکور دنبال مامان دوستم که همین امروز رسیدن کانادا. پسرا خونه تنهان و واقعا خوشحالم از اینکه مستقلن. به اون یکی دوستم سپردم بره بهشون سر بزنه. رفته پبششون و گفتن ما غذا خوردیم و اگه اجازه بدین خونه خودمون میمونیم:) گل پسرای من

 

چقدر دیدن یه نوزاد حس خوبی داره. چقدر برای حس قشنگ دوستم و همسرش خوشحالم. به به 

امروز خیلی صورتیه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تکیه گاه!

داشتم جایی میخوندم که یاد گرفتن یه مهارت هنر هر چیزی که توش غرق بشی یه موهبته برای روزایی از زندگیت که نیاز داری دور بشی از دغدغه هات، نیاز داری خودتو با یه چیزی غرق کنی یا حتی درد و رنجتو یه جور بغل کنی اونجاست که این مهارت این هنر این علاقه میشه تکیه گاهی که باید باشه تو روزای سخت زندگی!

ویکند کاملااااا خجسته واری رو گذروندیم. کلشو کیف کردیم. ددر و دودور. فعلا اشپزخونمون تعطیله البته که بخش شیرینی و نون پزی که یه کم خودمونو جمع و جور کنیم. قشنگ چهارتا توپ قلقلی شدیم! این روزا که حواسم هست به چیزی که میخورم خیلی حس خوبی دارم. یا عصرایی که میرم پیاده روی تند. حلقه هولاهوپم رو از ایران اورده بودم. همسری از انبار دراورد اسمبلش کرد و عصرا جلوی تی وی حلقه میزنم. یاد تابستون دوسال پیش میافتم! یا وقتی داشتم فیلم میدیم و میز جلو مبلی رو کشیدم جلو بهش تکیه دادم و حرکتای پا رو انجام دادم. ورزش اپم رو هم شروع کردم و میرسم خونه اول ورزشو میکنم بعد میرم سراغ آشپزی! آها حتی دمبل برای دستامم میزنم ها ها ها 

بعد قرنی این هفته رفتیم دوچرخه سواری و از اینکه تو اون مسیر دوچرخه میروندم و اقیانوس آرام جلوی چشمم بود پر از احساسات شدم. این همه ارامش و زیبایی و مهربونی هنوزم منو احساساتی میکنه!!!

امروز به شدت سرم شلوغ بود و فقط جلسه اول هفته رو رفتم میتینگ باقیشو کل ساعتا رو پشت مانیتورم بودم تا چهار و نیم که فرستادم رفت پروژه رو و شات دان کردم پریدم بیرون از آفیس. فک کردم امروز میتونم بشینم دیتاهایی که استادم خواسته رو براش در بیارم ولی اصلا انرژی نداشتم. ورزشامو کردم. شامو خوردیم. دختر همکار همسری زنگ زده بود یه کم سوال موال داشت راجع به مهاجرت با اون یه کم حرف زدم. بعد نشستیم فیلم و چایی و نمیدونم چرا انقدر سردم بود شومینه رو زدم و داشت خوابم میبرد. ساعت هشت و نیم بود. یه ساعتی هم تحمل کردم و الان پریدم تو تخت. امروز اصلا انرژی پیاده روی هم نداشتم و به حرف دل و بدنم گوش دادم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بی عنوان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وزن!!!

خیلی حس بدی به وزنم دارم هیچ وقت ۶۰ رو رو ترازو ندیده بودم! چند روزی مثلا حواسم به خورد و خوراکم بود پیاده روی هم اضافه کرده بودم اومد رو ۵۹ ولی بازم امروز رفت رو ۶۰! 

دیشب مهمون داشتم آبگوشت خوردیم در حد انفجار. چند سری هم رولت درست کردم که دوتاش فاحعه شد جای شکر هر دوبار نمک ریخته بودم!!! رولتم حسابی خوردم و خودمو توجیه کردم مگه چندبار رولت خواهیم داشت! همسری میگه بیخود حساس شدی ولش کن!

امروز یهوو پریدیم تو تابستون! خیلی گرم بود. بچه ها دوچرخه برداشتن ماهم پیاده راه افتادیم سمت کدبرو. بی نهایت شلوغ بود. یه کم پسرا تو ساحل بازی کردن و اخرم پریدن تو آب! وسایلم نبرده بودم. پیاده برگشتم خونه وسایل و لباس ببرم براشون و به این بهونه راه هم برم. ساندویچ و اسنکم براشون برداشتم که همونجا بخورن. وقتی برگشتم ساحل از سرما میلرزیدن! آب یخ بوده! لباس پوشیدن خوراکی خوردن برگشتیم. رسیدیم خمیر داشتیم تو یخچال پیتزا درست کردیم با همدیگه و من فقط یه اسلایس خوردم و واقعا سیر شدم. بعدم هوس چایی کردم و همسری با شیرینی اورد و فاااااااک! حس میکنم دارم میترکم!

خیلی خسته و له بودم. گوشیو چک کردم دیدم ۱۲۰۰۰ قدم راه رفته بودم. یه دوش گرفتم و دراز کشیدم کتاب. پسرا هم خسته بودن زود رفتن لالا. چه مرگمه که هی میخورم و هی حالمم بده از زیادی خوردن!!!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

امروز قشنگ!

دیشب کیک یزدی رو درست کردم! سه سری باید میرفتن فر و طول کشید! منم نشستم سریال دیدم تو تنهایی. دیر وقت بود همه خواب بودن! چرا به ذهنم نرسید کتاب بخونم؟!

صبح تو جلسه کیک رو همه دوست داشتن و همونجا تموم شد. بعد جلسه به مدیر پروژه سه تا از آفیسایی که باهاشون کار میکنم ایمیل زدم که هفته من سبکه و اگه کاری دارن کمک کنم. گفتم تا جواب بدن برم کامپتنسی رو شروع کنم. با طراحی گودبرداری شروع کردم. من تا حالا گوبرداری طراحی نکرده بودم و قشنگ بین کدها چرخیدم و چرخیدمو چرخیدم و بالاخره نفهمیدم سوپروایزرم رو چه حسابی تو هوا چندتا حرفو همونجا تو سایت زد و کار استارت خورد! باید باهاش جلسه بزارم بابت زیربندای کد! واسه کامپتنسی لازمشون دارم!

تا عصر مشغول بودم و نهار هم یه دونه نون تست و یه گوجه و چهارتا کوکونخودفرنگی خوردم.حواسم پرت شد بعد ظهر آجیل رو بی حساب خوردم! برگشتنی خرید داشتم و از قفسه سبزیحات شروع کردم.

رسیدم خونه پسرا مشغول بازی بودن. همسری چرت میزد سردرد داشت. ماکارونی پخته بود و حاضر بود.سریع آشپزخونه رو جمع و جور کردم. ظرفا رو چیدم تو ماشین. همه کاهوها و سبزی ها و بادمجونا رو شستم.

یه دیس ماکارونی فرستادم مایکروفر گرم شه همزمان سالاد درست کردم. بادمجونا رو چیدم رو گاز کبابی شن. غذا رو هم کم خوردم! زدیم بیرون پیاده روی و یه مسیر جدید رفتیم. رسیدم به کویینزلند.

برگشتنی هم از جنگل اومدیم. رسیدیم خونه همسری رفت سراغ انباری. پسرا رو فرستادم حموم. خودم مشغول میرزا قاسمی شدم. یه ظرف گنده درست کردم که فریز کنم. پرده سالن کمی بالا بود و گرگ و میش غروب حس قشنگی به خونه میداد. شمع رو زدم و ویدئو راه رو پلی کردم! بی اختیار سرچش کردم و قسمت اولو گوش دادم. من با مجتبی شکوری زندگی کردم! شبا خوابیدم با صداش! صبحا موقع حاضر شدن بهش گوش دادم.موقع آشپزی موقع نظافت خونه! یه حس نوستالژی قشنگی ریخت تو وجودم. خواستم چایی بزارم با شیرینی بخورم پشیمون شدم. فک کردم چه کاریه کالری اضافی. نشستم کل هویجا رو پوست کندم و لای دستمال گذاشتم تو یخچال. کاهوها رو هم خشک کردم لای دستمال گذاشتم تو ظرف. اینجوری قشنگ مدتها تازه میمونن.

رفتم سراغ پسرا که صدای خنده هاشون کل خونه رو گرفته بود.کمک کردم اومدن بیرون لباس پوشیدن موهاشونو خشک کردن و مسواک و لالا. شازده گفت میشه ده دقیقه یه کاری دارم انجام بدم؟ گفتم آره بدو و بیا. فک کردم میره بازی! رفت کامپیوترشو روشن کرد و یه دور ارائه فرداش رو که براش اسلاید ساخته بود تمرین کرد. تموم شد رفت بالا و هی صدای حرف حرف حرف. حرفاشون تمومی نداره. اومدم بالا دوش گرفتم بهشون گفتم بخوابین تا کارای بعد حموم رو بکنم دیگه صداشون قطع شد. امروزو دوست داشتم.  الانم تو تختم که کتاب بخونم.

 

سر میز همیشه از بچه ها میپرسم روزشونو تعریف کنن و بهترین و بدترین لحظه روز رو بگن. شازده با هیجان تعریف کرد که تو مدرسه یه چیزی تو مایه های مسابقه آی تی داشتن و باید یه چیزیو هک میکردن و شازده دوم شده بود و بی نهایت بابتش خوشحال بود! پسر کوچولوی من حس میکنم اولین باره ازش میشنوم که بابت اول دومی خوشحاله!

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بیست و سوم مارچ 2023

عصر دلگیر یکشنبه هست! دیشب اصلا خوب نخوابیدم تخت و تشک رو عوض کردیم و یه سایز کوچیک نر گرفتیم کلا این روزا میتونم بگم همه چیو عوض کردیم و همه رو در حد ممکن کوچیک و بی حاشیه جایگزین کردم. کل ملافه ها و روتختی ها رو انداختم ماشین که حالا تخت نو هست همه چی بوی تمیزی بده. خود تخت هم بوی چوب میداد که عاشقش شدم. ولی خوب نخوابیدم. همش حس میکردم تو خواب میخورم به همسری! یا همسری میخورد بهم! 

صبح که چشممو باز کردم گفتم شب خوب نخوابیدم همسری بی صدا رفتن پایین که من بخوابم کمی! فسقلی که بیدار شده بود اومد در اتاقو زد و بیدار شدم! دوسن داشتم بازم بخوابم. اومد تو بغلم کرد گفتم مامان میشه کمی بخوابم؟ بوسم کرد روتختی رو کشید روم درو بست رفت!

با نور آفتاب که به صورتم میخورد بیدار شدم ساعت 10 بود! همونجا گوشیو برداشتم شماره برادرمو گرفتم خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم! یعنی دو هفته! فکر کردم تو تخت که دارم وول میخورم باهاشون حرف بزنم که جواب نداد. پاشدم ثورتمو شستم مسواک زدم. دیدم ماشین ریش تراش و حوله همسری تو دستشویی رو کانتره! رفتم پایین دیدم همسری بربری درست کردن و گوجه سرخ کردن منتطرن من بیدار شم بخوریم. پسرا داشتن با صدای خیلی خیلی کم تی وی میدیدن! برادرم زنگ زد و حرف زدیم و همراهش املت و بربری خوردیم! بعد صبونه گفتم بریم پیاده روی. همسری گفت اصلاح کنم دوش بگیرم بریم. صبح دیدم خوابی گفتم سر و صدا نشه! 

و

من فک کردم چقدر چیدن همه اینا کنار هم منو خوشیخت و خوشحال میکنه! یکی که تو خونه حواسش هست تو خوابی و نقطه ضعفت خواب سبکنه!

پسرا دوچرخه برداشتن ما هم کنارشون دویدیم. مسیر خوبی رو هم رفتیم و حسابی خیس عرق شدیم.

برگشتیم عدس پلو درست کردم. همزمان با خواهرم چت کردم و فکر کردم چه خوبه من اینجا زندگی خودمو دارم به دور از حاشیه ها و انتظارهای اضافی اطرافیان.

بهم گفت که تو مراسم چهلم مادربزرگم نو مسجد مادر همسرم هم رفته بودن و حسابی خواهرم رو بغل کردن جای من که در دسترسشون نیستم و چشاشون پر اشک شده! مادرشوهر مهربون و گوگولی من:)

بعد نهار هم همسری و شازده بکوب نشستن پای کارای مدرسه و فسقلی هم یه کم برا خودش نقاشی کشید و کتاب خوند تا عصر که دیگه بازی آزاد شدن! گوشی و تبلت رو برداشتن رفتن اتاقشون که بازی مشترک انجام بدن.

فکر کردم نخود سبزا تو یخچال خراب نشن و میخواستم خوراک درست کنم برای شام. یه سرچ زدم کوکو نخود سبز اومد که همونو درست کردم. حدس زدم پسرا نخورن ولی خوب تقریبا همه رو خوردن! سریال اکتور رو انداختم و همزمان باهاش درجا میزنم! دوست دارم قسمت بعدیشو رو هم ببینم :) البته دست دارم به کیک بزدی هم بپزم فردا ببرم شرکت تو میتینگ هفتگی صیح بخوریم! پاشم همینکارو بکنم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو