ثبت لحظاتی از عمرم

14 June

ساعت دوازده شبه و حس میکنم چقدر امروز الکی دویدم و له ترینم! کی شب شد اصلا؟! 

امروز یه سایت جاب باحال داشتم و کلی هم براش هیجان داشتم رسیدم سایت قبل پیاده شدن از ماشین دوستم زنگ زد که بیا مدرسه شازده از دوچرخه افتاده! دنیام انگار یهو خاکستری شد! سایتو تحویل همکارم دادم و خودمو با چه وضع ناجوری رسوندم مدرسه! هزار تا فکر و خیال اومد سراغم تا ببینم پسرمو. رسیدم داخل امبولانس بود و اشکامو پاک کردم با لبخند نگاش نکردم دیدم اوضاع کلیش خوبه. یه نفس راحت کشیدم.

خدا کسیو گرفتار سیستم پزشکی کانادا نکنه! کتف پسرک شکسته و بستنش که سه هفته بی حرکت بمونه! یعنی برگشتنی قشنگ داشتیم به مهاجرت دوم فکر میکردیم! رسیدیم خونه دوستم زنگ زد نهار بریم اونجا. سریع رفتم شرکت لپ تاپو بردارم که ددلاین داشتم و گذاشته بودم روز اخر انجامش بدم! تا برم و بیام قشنگ یه ساعت شد. نهار رو زدیم و برگشتیم خونه نشستم پای کار شرکت. وسطا پاشدم شام درست کردم. کمی به کارای شازده رسیدم. بعد شام بخش اخر رو هم تموم کردم ارسال کردم رفت. دیدم پسرا نهار ندارن واسه فردا. سالاد ماکارونی ردیف کردم که شازده هم بتونه راحت با قاشق بخوره. تا حاصر شه وسایلش کارای سایت فردا رو کردم.

الان متوجه شدم سایت امروز ساعت نه و نیم صبح بود و پسرکم قبل نه این اتفاق افتاده بود براش! اگه زود نرفته بودم خودم نزدیکش بودم و انقدر وحشتناک این مسیر طولانی رو رانندگی نمیکردم که برسم بهش!

سالاد ماکارونی اماده شد و دراز کشیدم تو تخت و حس کردم عجب روز شلوغ و بیخودی داشتم امروز!

و یادم باشه هیچ وقت باک ماشینو نزارم برسه به دو خط اخر! یادم باشه گوشیم زیر پنجاه درصد شارژ نیاد!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هشتم جون

دو هفته ای بود که میخواستم دوستمو دعوت کنم برای شام. هم اینکه براش،تنوع شه بیاد بیرون از خونه چون اخیرا زایمان کرده. هم مادرش اینجاست که برای ایشونم تنوعی بشه. به درجه ای از خودشناسی رسیدم که اگه واقعا کاری رو دوست ندارم و برام آزار دهندست انجامش ندم. ولی این دوستم رو خیلی میدوستم و از هم صحبتی باهاشون کیف میکنم. هم من هم همسر. خصوصا نی نی کوچولوشون که کل شب رو تو بغل من بود. واقعا کیف کردم. روز جمعه اومدن و من از خونه کار میکردم. ظهر تو وقت نهار سریع غذا رو بار گذاشتم که قرار بود کرفس و سوپ بپزم. یه کمم در حال اشپزی آشپزخونه رو مرتب کردم و همزمان سریال رهایم کن رو پخش کردم نگاه کنم. همسری رسید خونه و رفت دنبال پسرا. تا بیان کار اشپزی من تمام شد. همسری خونه رو جارو زدن و رفتن دانشگاه درس بخونن منم رفتم بالا دنبال بقیه کارام که قرار بود تا چهار و نیم کار کنم. پسرا هم مشغول بازی و نقاشی شدن. روزایی که مهمون داریم از صبحش کلا اسکرین نگاه نمیکنن که شب اگه تو مهمونی حوصلشون سر رفت و مهمونمون بچه نداشت بتونن اسکرین نگاه کنن.

کارای شرکت که تموم شد دوش گرفتم اومدم پایین میزو چیدم همسری هم برنج رو دم کردن. دیگه اومدن دوستامون و دخترکوچولوشون بیدار و سرحال بود و کلی کیف کردم. بعد شام تو بغل خودم خوابش برد نفس.

وقتی رفتن بارون شروع شده بود. کل شب رو بارون بارید. صبح زود بیدار شدم برم دسشویی و برگشتم تو تخت دیدم چه حالی میده با صدای بارون بخوابی. عاشق اینم هوا بارونی باشه صداش بیاد و بخوابم!

حسابی خوابیدم و پاشدم واسه صبونه گوجه خیار خورد کردم پسرا عجیب دوست داشتن. خودم ولی دلم چایی شیرین و پنیر گردو خواست.

 

بارون همچنان میاد! شمعا رو روشن کردم. پسرا کنارمم نشستیم باهم فیلم ببینیم. بوی شمع رو خیلی دوسش دارم!

 

دیشب قبل خواب داشتم یه مطالبی در مورد تصمیم گیری های روزانه زتدگیمون میخوندم. یه بخشیش در مورد این بود که مسیری که داریم میریم و براش تلاش میکنیم رو تحسین کنیم نه فقط نتیجه رو. یعنی وقتی تصمیم میگیری یه کاری بکنی در طول تلاشت مسیری که داری طی میکنی رو تحسین کن فارغ از اینکه نتیجه دلخواهت باشه یا نه.

خیلی بهم چسبید این حرف! 

و

اینکه یه فیلم کوتاه از دکتر فیروز نادری در مورد زندگی بعد از مرگ دیدم. که میگفتن چون به علم باور دارن زندگی ما مثل یه چراغی که روشن بوده خاموش میشه و ادامه نداره. مرحله بعدی ای بعد از مرگ وجود ندارد. شاید برای افرادی به سن ما دردناک باشه ولی واقعیته. چقد حرفش تاثیر داشت رو نگاه من! این زندگی و فرصت منه! باید قدر لحظه به لحظش رو بدونم و کاری که دوست دارم رو باهاش بکنم.  

بارون کمتر شده و دوست داشتم برم پیاده روی! 

یه فکرای خطرناکی این روزا میاد سراغم! نمیدونم باید بهشون عمیق فکر کنم یا رهاشون کنم و تو روانم ریشه نزنه! شاید از یه تراپیست بخوام کمک بگیرم! شایدم کلا تراپی رو بزارم تو روتین زندگیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

ششم جون

خب این روزا شبام با چت با ایران تموم میشه و صبحام هم با چت با ایران. همین قضیه انگار باعث شد که کل شبو خواب ایرانو ببینم! 

.

به شدت سر خودمو شروع کردم. عصر به یکی از مدیر پروژه ها گفتم فلان پروژه رو هم میخوام من انجام بدم! گفت دو هفته بعدیت پره و ممکنه استرس بکشی سرش! گفتم نه انجامش میدم! بعد که کلندر رو نگاه کردم دیدم ریپورتشم زده من بنویسم! فک کردم فقط کار سایتو انجام میدم😄 ولی خب من مرضی که دارم اینه تو سر شلوغی بازدهیم میره بالا.

 

خودمو مجبور کردم تا سپتامبر پرونده لاینسمو ببندم. کارم که تو شرکت تموم شد نشستم چند صفحه از کتابمو خوندم. دیشب هم در مورد جزییات یکی از پروژه هایی که ایران کار کرده بودم فک کردم که امروز بتونم کامپتنسیشو بنویسم! روش خوبی بود! خود فک کردن به ایده و جزییات زمانبره. اگه شبا فک کنم روزا تایم نهار میتونم بنویسمش. چت جی پی تی هم که خیلی کار ویرایش رو راحت کرده!

 

امروز رسیدم خونه پسرا رو برداشتم بردم کتابخونه. اونا مشغول کتاب خوندن شدن منم نشستم پای لپ تاپ چند صفحه از کتابمو بردم جلو. همزمان نت هم برمیدارم که بتونم مرور کنم. کتابش قطوره و صد درصد یادم میره اگه مرور نکنم. اینم باز روش خوبی بود و تا جایی که بتونم میبرمشون کتابخونه!

 

ما آشپزخونه رو تعطیل کردیم فسقلی هنر آشپزیش گل کرده. خیلی به کیک پزی علاقه پیدا کرده و میشینه تو یوتیوب فیلمای کیک پزی میبینه و هر شب تو آشپزخونه بساط داریم و میپوکونه رسما! امشب دیگه بهش اخطار دادم فقط ویکندا کیک پزی داشته باشیم. الانم نشستم این کیک لیمو اماده شه و برم دوش بگیرم بخوابم! 

 

یه اسکرابر کف سر سفارش دادم  که باهاش سرمو بشورم تو بستش دوتا بود و یکیشو گذاشتم شبا کف سرمو باهاش،ماساژ بدم. معلومه گیر دادم به موهام این روزا! یه کم ماساژ دادم واقعا حس خوبی بهم داد! کیف کردم.

 

دیگه اینکه یه مدته بچه ها پول تو جیبی میگیرن هفته ای پنج دلار میدم بهشون و خیلی خیلی تاثیر داشته تو دیدشون به پول و بی هوا خرج نکردن. چهار هفته بود نداده بودم و امروز از کتابخونه برگشتنی رفتم از ای تی ام خود بانک چندتا پنج دلاری گرفتم دادم بهشون. از حجم پول کیف میکردن. سریع رسیدن گذاشتن تو کیف پولشون! فعلا که در حال سیو کردنه و حتی یه سنتش رو هم خرج نکردن اسکروجا😃

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

چهارم جون

غروب به وقت ایران خواهرم عمل شد و خدا رو هزار مرتبه شکر که دکترش خبرای خوب داد. خیلی میترسیدم! دیروز داشتم بلیط به تهران سرچ میکردم حتی! 

 

دیروز در راستای حواس پرت کنی هر کاری کردیم! جای میز رو جابجا کردیم گذاشتیم تو کنج پشت در اتاق. خیلی باحال شد! صبح که بیدار شدم دیدم همسری پشت میزش داره کار میکنه. از حسادت ترکیدم و گفتم من مهاجرت میکنم بالا جای تو و تو برو پایین اتاق من!

اتاق کار خونه پایینه و روزا آفتاب نمیگیره. بعد از ظهر آفتاب میافته اونجا. ولی بالا از صبح تو آفتابه و از همه مهمتره گرمه! باورتون میشه تو این خونه برای اینکه گرم شیم میریم بیرون! ای شانس!

یه درخت بزرگ جلو خونست که قشنگ مثل یه چتر کل خونه رو گرفته زیزش و تابستونا خنکه! خنک که چی بگم سرده🙃

 

دیگه این که همینجورکی تو اج اند ام میچرخیدیم یه شلوار نخی دمپا مانند دیدیم که خیلی باحال بود تو تن و چقدممممم راحت بود. شلوارم محبوبمو برای شرکت پیدا کردم صبح تا غروب با جین یا لباس فرمال ادم رد میده! خودشون که راحتن ماشاله حتی شلوارک پاشونه میان آفیس منم گفتم با زیر شلواری مجلسی برم😆

 

دیگه اینکه مانیتورامو جمع کردیم اوردم بالا جای همسری رو تصاحب کردم و این تغییر دکوراسیونای کوچیک همیشه متو موتیو میکنه برای یه شروع پر انرژی. درجا اینستا رو از گوشیم پاک کردم که بیخود هی میرم شوی ملت رو نگاه میکنم و وقتم به فنا میره! 

نشستم یه بخشی از کارای افیس رو انجام دادم که بیخود وقت صبح دوشنبمو نگیره. از همه مهمتر اینکه رو یه کاغد بعد هر یک ساعت مینویسم که تو این یه ساعت چیکارا کردم! این خیلی جوابه ههههههه که بعدن خودت خجالت زده نشی که اوا کاری برای بیان کردن نکردی که!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

غم

دیروز متوجه شدم خواهرم ده روزه سی سی یو هست و یه عمل قلب در پیش داره! بهم نگفته بودن و حالا که نزدیک عمله و چون ریسک عمل بالاست بهم گفتن!!!! غم، بغض، اشک همه حسهای اینجوری تو وجودمه!!!!

.

وسطای هفته هم دوستم گفت پدرشوهرش مرحوم شدن در لحظه اشکم جاری شد! به همسری گفتم اونم شک شد! عصرش رفتیم پیششون که تنها نباشن!

.

دو روزی هست که کارای جدید سایت رو خودم انجام میدم. کارای اون یکی گروه ساختمانی رو هم انجام میدم! یهوو بدجور سرم شلوغ شد. ولی خوبه غرق کار میشم! چرا من از ابنکه غرق کار شم خوشم میاد؟! یه حالتی داره که از دنیا جدا میشی و فک و ذکرت از بقیه چیزا رها میشه! ملت با چی مدیتیشن میکنن ما با چی!

 

لمروز از این دلخوشی های الکی داشتن تو شهر. تی پارتی. چهار و نیم که شد زدیم بیرون. بچه ها خیلی دوست داشتن چون کلی وسایل بازی هیجان انگیز داشتن و من با خودم چی فک کردم که پریدم وسط هر دوشون و نشستم رو اون چرخ فلک بزرگه!!! تو کل مسیر چشامو بستم و انقدر خودمو منتقبض کردم از ترس که وقتی تموم شد یه ور بدنم گرفته بود. همونجا غذا و اینا هم داشتن که خوردیم! چی دیدیم؟؟ پشمک! عشق من! رفتیم خریدیم ولی یه اپسیلونم حاج عبدلله خودمون نمیشد!

 

چهار هفته از مدرسه بچه ها مونده. روزای آخر بچه ها دایما میرن بیرون. یاد روزای اخر مدرسه خودمون میافتیم که تو امتحانا خفه میشدیم! چطوری اون همه امتحان میدادیم ما؟! برای تابستونم جفتشون رو شنا ثبت نام کردم. کمپ پر شده بود و نشد ثبت نام شن. حالا میخوام یه کلاس شنای دیگه هم تو یه استخر دیگه بنویسم هر دو رو موازی برن. 

 

بساط کمپینگ خریدیم که کمپ کنیم اخر هفته ها! فعلا که حس و حالش رفته تا ببینیم کی برمیگرده.

 

هفته پیش نشستم سریال زخم کاری رو دیدم و عمرا دیگه سریالی که تموم شده رو ببینم. عین ندید بدیدا هی قسمتاشو پشت سرهم میدیدم. از کار و زندگی انداخت!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

استرس سن و سال؟

دو روز پیش تولدم بود و دوستام با کلی زحمت سورپرایزم کردن. امروزم با یه رفیق دیگه سورپرایز شدم. باید با هر دوش خوشحال میشدم ولی راستش نشدمممم چون منتظر یه حرکتی از جانب همسری بودم که ندیدم! چون فک کرد بقیه جشن گرفتن و سورپرایز کردن پس مهم نیست خودش کاری بکنه! بیشتر ناراحت شدم چون اخیرا یه صحبتی راجع به این موضوع داشتیم که من چقدر دوست دارم نشون بده بهم معم بودنمو! زن بودنمو! با هدیه با گل. پس ته ذهنم بود مناسبت بعدی تولدمه پس یادش میمونه چی برام مهمه! پارسال هم تولدم حرکتی از جانب همسری ندیدم! ولی از بقیه سه بار مراسم سورپرایزی داشتم! راستش بهشونم چیزی نگفتم دیگه خیلی لسه. ولی دوست دارم پسرا ببینن این چیزا مهمن. هر بهانه ای برای شادی برای نشون دادن عشق مهمه. هیچی رفتم واسه خودم یه سری محصولات مراقبت پوستی خریدم!

اصلا قرار نبود اینا رو بنویسم ولی دیگه اومد تو ذهنم که اینجا ثبت کنم.

.

.

.

یه مدتی بود اصلا تمرکز رو کار نداشتم. کارای شرکت که ددلاین دارن و باید تموم شن رو میزاشتم دو روز اخر مثل چی کار میکردم تموم شه. کلرای خودمم که اصلا بها نمیدادم. حالا اومدم گفتم فقط یه ربع کار کن! برای یک ربع الارم میزاشتم و یه سنجاق کاغذ میزاشتم کنار. اینجوری هی یه ربع یه ربع میرفتم جلو و کارم تموم میشد. روش خوبی بود برای اینکه تمرکزم برگرده و بشینم سرکارم. حالا هر صبح میگم برای فلان کار چندتا سنجاق باید جمع کنم؟ همون تعداد سنجاقو میزارم رو میز و یه ربع یه ربع میشینم سرکار!

یه مدته شبا میخوابم تپش قلب میگیرم خیلی بده خیلیییی نمیدونم از چیه کلی با خودم خلوت میکنم منشاشو پیدا کنم فک میکنم دوتا دلیل داره اون دوتا هدفی که برای امسالم گذاشتم و قشنگ دارم سهل انگاری میکنم! 

 

بیان خیلی کنده چندبار خواستم بنویسم پشیمون شدم حتی باز کردن نظرات و جواب دادن هزار ساعت طول میکشه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

استراحت!!!

دیروز بعد دوچرخه سواری حالم بد شد از گرمایی که میخورد تو سرم.برگشتیم خونه تاپ و شلوارک پوشیدم. بطریمو برداشتم حتی نتونستم کتونی پام کنم صندل پوشیدم و با همسری راهی پیاده روی شدیم. پسرا خسته بودن و موندن خونه. تو کدبرو که همیشه خنک تر از همه جاست از کنار ساحل راه رفتم و پام تو آب بود که بیشتر خنک شم. خیلی حال داد.برگشتنی با همسری تصمیم گرفتیم روز بعدش جمع کنیم بیاییم کدبرو تا بچه ها حسابی حال کنن. رسیدم به دوستم پیام دادم اگه نی نی بیداره یه سر برم پیشش سریع جواب داد که بیا. لباس عوض کردم و یه ساعتی هم اونجا بودم. برگشتم با همسری فیلم دیدیم بچه ها هم انقدر اسنک خورده بودن میلی به شام نداشتن و رفتن لالا.  دوستم زنگ زد که فردا دخترونه بریم بیرون. گفتم با خانوادم میرم پیک نیک و پرسید کی برمیگردی منم حدودی یه ساعتی رو گفتم بعدش شب دیدم چه کاریه اخهههه میخوام با پسرام باشم شاید خواستن بیشتر بمونن ساخل. پیام دادم کنسل کردم که من نمیام. اونم روزشو عوض کرد. 

صبح بعد صبونه با پسرا یه فیلم انیمیشن نگاه میکردیم که وسطش فسقلی گییییر داد بریم استخر. از هفته پیش سوزنش گیر کرده بود. خولاصه که دیکتاتور خونه فیلم رو استاپ کرد و پسرا و پدر رفتن استخر. من حال نداشتم چون عصرم میخواستیم بریم ساحل دیگه خسته میشدم.

یه بشقاب میوه گذاشتم یه لیوان آبی که توش گلاب ریختم. یه آهنگ عودنوازی بی کلام پخش کردم که انگار عربیه و دراز کشیدم کتاب وقتی نیچه گریست رو بخونم. چقدر این استراحت این مدلی برام لذت بخشه خصوصا که نهار تو یخچال امادست و خونه رو هم صبح قبل صبونه مرتب کردم.

بچه ها طول میکشه بیان یه سر باید برم اسپری ضدافتاب بگیرم براشون میزارم برای وقتی که میخوام برم دان تاون برای تجمع. احتمالا یه باربیکیو کوچولو زغالی هم برای عصر که میریم ساحل بگیرم گازی ها خیلی بند و بساط دارن.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فرشته کوچولو

نشستم تو اتاق تو بیمارستان. دوستم رو تخت خوابیده چون کل شب رو درد کشیده و الان دختر کوچولوش کنارش رو تخت لالا کرده. دوستای دیگه الان رفتن از اتاق و همسرشم رفت غذا بگیره و بعدش بره خونه بخوابه چون کل شبو بیدار بوده. من می مونم پیش این فرشته کوچولو و مامانش. 

 

همسری هم رفتن ونکور دنبال مامان دوستم که همین امروز رسیدن کانادا. پسرا خونه تنهان و واقعا خوشحالم از اینکه مستقلن. به اون یکی دوستم سپردم بره بهشون سر بزنه. رفته پبششون و گفتن ما غذا خوردیم و اگه اجازه بدین خونه خودمون میمونیم:) گل پسرای من

 

چقدر دیدن یه نوزاد حس خوبی داره. چقدر برای حس قشنگ دوستم و همسرش خوشحالم. به به 

امروز خیلی صورتیه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تکیه گاه!

داشتم جایی میخوندم که یاد گرفتن یه مهارت هنر هر چیزی که توش غرق بشی یه موهبته برای روزایی از زندگیت که نیاز داری دور بشی از دغدغه هات، نیاز داری خودتو با یه چیزی غرق کنی یا حتی درد و رنجتو یه جور بغل کنی اونجاست که این مهارت این هنر این علاقه میشه تکیه گاهی که باید باشه تو روزای سخت زندگی!

ویکند کاملااااا خجسته واری رو گذروندیم. کلشو کیف کردیم. ددر و دودور. فعلا اشپزخونمون تعطیله البته که بخش شیرینی و نون پزی که یه کم خودمونو جمع و جور کنیم. قشنگ چهارتا توپ قلقلی شدیم! این روزا که حواسم هست به چیزی که میخورم خیلی حس خوبی دارم. یا عصرایی که میرم پیاده روی تند. حلقه هولاهوپم رو از ایران اورده بودم. همسری از انبار دراورد اسمبلش کرد و عصرا جلوی تی وی حلقه میزنم. یاد تابستون دوسال پیش میافتم! یا وقتی داشتم فیلم میدیم و میز جلو مبلی رو کشیدم جلو بهش تکیه دادم و حرکتای پا رو انجام دادم. ورزش اپم رو هم شروع کردم و میرسم خونه اول ورزشو میکنم بعد میرم سراغ آشپزی! آها حتی دمبل برای دستامم میزنم ها ها ها 

بعد قرنی این هفته رفتیم دوچرخه سواری و از اینکه تو اون مسیر دوچرخه میروندم و اقیانوس آرام جلوی چشمم بود پر از احساسات شدم. این همه ارامش و زیبایی و مهربونی هنوزم منو احساساتی میکنه!!!

امروز به شدت سرم شلوغ بود و فقط جلسه اول هفته رو رفتم میتینگ باقیشو کل ساعتا رو پشت مانیتورم بودم تا چهار و نیم که فرستادم رفت پروژه رو و شات دان کردم پریدم بیرون از آفیس. فک کردم امروز میتونم بشینم دیتاهایی که استادم خواسته رو براش در بیارم ولی اصلا انرژی نداشتم. ورزشامو کردم. شامو خوردیم. دختر همکار همسری زنگ زده بود یه کم سوال موال داشت راجع به مهاجرت با اون یه کم حرف زدم. بعد نشستیم فیلم و چایی و نمیدونم چرا انقدر سردم بود شومینه رو زدم و داشت خوابم میبرد. ساعت هشت و نیم بود. یه ساعتی هم تحمل کردم و الان پریدم تو تخت. امروز اصلا انرژی پیاده روی هم نداشتم و به حرف دل و بدنم گوش دادم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بی عنوان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید