ثبت لحظاتی از عمرم

قشنگی لحظات معمولی

صبح در کمال ارامش و بدون عجله بیدار شدیم 

یه آفتاب قشنگی بود که نگو

دیدم تو گروه هایک برنامه گذاشتن واسه ساعت ۱۲

صبحانه املت خوردیم و سریع یه جمع و جور کردیم همسری هم‌جارو زد بطریمونو پر کردیم که بریم هایک. دیدیم زدن کنسل شده.

خودمون رفتیم دور تتیز لک رو هایک کردیم. عالی بود. دلم تنگ شده بود. هر لحظه راه میرفتم میگفتم آخیشش خوب شد اومدیم. طبیعت اصلا منو به وجد میاره. هوا با اینکه آفتابی،بود ولی چون داخل جنگل بودیم و نزدیک آب سوز،سرما داشت که با راه رفتن حل شد. 

بعدش رفتیم کاسکو خرید و همونجا نهار خوردیم. هیچی،سبزیجات نگرفتیم که بریم مارکتی که یکی از بچه ها معرفی کرده.

چقدر کیف کردیم اونجا. چقدم حس بازارهای ایرانو داشت برا خرید میوه و سبزیجات. در حدی که چند دسته سبزی هم گرفتیم که بتونیم سبزی خوردن دلشته باشیم. قیمتا عالی. کیفیت هم بالا. جو مغازه هم مخشر. دیگه شد پاتوقمون. برگشتنی رفتیم هیلساید مال هم قدم زدیم و دیگه نا نداشتیم برگشتیم خونه غروب بود. آسمون یه صورتی قشنگی بود که نگو. سریع با همسری بادمجون سرخ کردیم. سیب زمینی هم همینطور. سبزیا رو شستیم و واسه شام بادمجون گوجه سیب زمینی سرخ شده با ماست موسیر و سبزی خوردن زدیم. این غذا رو ما خیلی دوست داریم. یاد روزای اول ازدواجمون میافتیم. اینو درست میکردیم و بعد پیاده میرفتیم سر خیابون نون تافتون میگرفتیم و در حد مرگ میخوردیمش! هنوزم همون مزه رو بهم میده.

بعدم نشستیم قهوه پدری دیدیم. با بچه ها کارت بازی کردیم. میوه خوردیم. بازم بازی. بعدشم کتاب و دوش و لالا.

من از پسرا همیشه میپرسم که چیزی هست تو ذهنتون که نگرانتون میکنه؟ 

امشب که قبل خواب با شازده حرف میزدم از خودم همین سوالو میپرسید. چند وقت پیشا هم مدم پایین بود و شازده متوجه شد. تو اتاقم بودم که اومد گفت میخوای بغلت کنم؟ گفتم آره. بعدش گفت وقتایی که ناراحتم سعی میکنم به چیزایی که دارم و خوشحالم میکنه فک کنم شما هم همینکارو بکن حس خوب بگیری. تو دلم گفتم قربونش بشمه خودمه.

اون روزی که مدم پایین بود نشستم تنهایی فیلم درخت گردو رو دیدم و چقدررر هم گریه کردم باهاش.‌همین گریه چقدر حال دلمو خوب کرد. یه وقتایی واقعا باید آدم خوودشو بغل کنه و ناز خودشو بکشه.

دیگه اینکه انقد فشار و استرس پروژه فعلی بالاست که یکی از هم تیمی هام سر یه موضوع مسخره ناراحت شد. 

دو روز بعد که ارومتر بودیم باهاش حرف زدم.‌خوشحالم انقدر شجاعت دارم و انقدر روابط برام مهمه که همیشه اینکارو میکنم. نمیتونم تحمل کنم یکی از من ناراحت باشه. خودشم بعدش عذرخواهی کرد که نباید مسایل کار رو شخصی قلمداد کنه و ناراحت شه. خلاصه که اوضاع اروم شد و این به نفعه تیمه تو این بل بشوی فعلی پروژه. خدا هفته بعد رو به خیر بگذرونه که در قراره در لحظه حساس کنونی معروف باشیم!!!! ویکندو فقط،استراحت و لش دارم که برا هفته پیش رو انرژی داشته باشم. با خودم عهد کردم بعد ۵ کار نکنم. 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

ماه اول سال جدید

چند باری خواستم بیام بنویسم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم! پست قبلی رو هم نخوندم تا کجا نوشتم.

 

شب سال نو دعوت بودیم خونه دوستمون. هفته قبلشم اونا اینجا بودن برای کریسمس. بعد مدتها همو دیدیم و متوجه شدیم‌پسرامون چقدر بزرگتر شدن و چقدر بهتر با هم کنار میان و بازی میکنن.

این روزا چندباری مهمون داستیم. چندباری مهمون دعوت کردیم و چندباری هم دعوت شدیم. محله های اطرافو خیلی نشده پیاده بچرخیم در حد مراکز خرید و مدرسه و البته کتابخونه که عشق بچه هاست. 

روتین قشنگی ساختیم. صبحا همسری زودتر از ما میرن سرکار. ما هم سه تایی در میاییم. من و فسقل تا سر خیابون هم‌مسیر هستیم و با هم میریم و حرف میزنیم و بعدش هر کی راه خودش. گفته بودم فک کنم افیس خیلی نزدیک خونمونه و پیاده میرم افیس و ظهر وقت نهار برمیگردم خونه تا قبل رسیدن پسرا خونه باشم و آشپزی کنم برای شب.

تصمیم گرفتم امسال کتاب انگلیسی زیاد بخونم و تنها رمز موفقیتش اینه که موضوعش مورد علاقم باشه. موضوع مورد علاقه این روزای من پروش کودک و نوجوان هست و برنامم اینه بتونم ماهی یه کتاب تموم کنم. 

تا الان دوتا خوندم و داشتم فک میکردم همیشه یه دفترچه کنارم باشه نکاتشو بنویسم. 

یکشنبه ها پسرا میرن کلاس شنا. من و همسری هم میریم میشینیم تماشا. بعدش دوست دارن بمونن تو آب و ساعتها کیف میکنن اونجا. این سری کتابمو بردم و خیلی خوب بود اون تایم رو استفاده کردم.

امروز دل تنگ بودم. دلتنگ همه چی. سر کار بلبت سابمیت پروژه شلوغم. باید یاد بگیرم دم سابمیت همینه و خودمو نکشم! دیشب دسر خوابیدم و کلا منگ بودم دلم خواست بپرم دم ساحل. دم دستم نبود. خونه قبلی اقیانوس دم دستم بود. و چقدددد برام ارامبخش بود نگاه کردن بهش. واقعا هم مثل اسمش میمونه. آرام! حتی یکبار هم موجشو ندیدم. بعدم دلم خواست مامانم بود یا زنگ میزدم خواهرم بیاد پیشم یا اینکه با برادرم برم بیرون. دیدم نمیشه اینجوری. پاشدم رفتم اتاق بچه ها با همبازی کردیم. بعدم انار خوردیم و یه کمی حرف زدیم و موسیقی گوش دادیم و پسری برامون ویلون زد حالم جا اومد. زندگی همینه. همین لحظه ها. مقصدی در کار نیست. ارزش لحظه رو گرفتی و واقعا لذتشو بردی اون وقته که میتونی بگی زندگی کردی!  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خونه جدید

خب ما جابجا شدیم و همه کارهامونم خودمون کردیم. و باید بگم قشنگ مثل دوتا آدم تیر خورده شدیم و دقیقا روزی که همه چی هم جمع شد دوستم اومدن ویکتوریا دو شب بمونن خونمون. ما که خیلی خسته بودیم ولی خیلی دوسشون داریم و خیلی باهاشون بهمون خوش میگذره و خیلیم باهاشون راحتیم.

وقتی اومدیم این خونه رنگ کابینتا رو اصلا دوست نداشتم. از طرفی واقعا نمیخواستم تو این شرایط هزینه زیادی بکنم براش. ذوق خونه جدید رو هم داشتیم. با همسری چندتا فیلم یوتیوب دیدیم و در کابینتا رو دراوردیم روشون ابزار لازم رو زدیم و رنگ هم خریدیم زدیم و دستگیره هاشم عوض کردیم. 

یخچال هم چون بزرگتر از فضای یخچال موجود بود مجبور شدیم یک سری از کابیتا رو حذف کنیم. و چون من مرض تقارن دارم کابینتای سمت دیگه پنجره رو هم حذف کردیم که متقارن باشه. اولش خواستم اون دیوارو سنگ بزنیم مثل سنگ بالای شومینه ولی لحظه آخر پشیمون شدم و همون رنگ کابینتا رو زدیم دیوار و دوتا شلف چوبی هم نصف کردیم و نتیجه فراتر از انتظارمون عالی شد! باورم نمیشه همچین کاری تونستیم بکنیم.

خونه به شدت دنج و راحته و خیلی خیلی دوسش داریم. تقریبا همه چی سر جاشه جز وسایلی که فعلا استفادشون نمیکنیم و تو باکسای خودشون تو انبارین تا بعدن سر فرصت مرتب کنیم. 

بابت پروژه ای که دستمه مرخصی نگرفتم یعنی فک کردم اخلاقی،نیست. هم تیمی هام یکیشون کلا یک ماه آف گرفت از کار. یکیشون کلا از تیم دراوند. اون یکی هم کریسمس رو مرخصی گرفت! من موندم و اخلاق کاریم و لیدر تیم! 

مهمونام اینجان و من فردا کار میکنم. 

یه خبر خوبی که این هفته داشتیم در مورد جاب همسری بود که واقعا جزو چیزایی بود که بی نهایت شنیدنش خوشحالم کرد. از خوشحالی همسرم بیشتر ذوق داشتم!

2024 قشنگ داره تموم میشه!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

فصل جدید بگیم؟

همه وسایل خونه رو تمیز کردیم و همشون پک شدن تو باکسا

خونه پر از جعبست

امروز روز آخره و عصر میریم خونه جدید

فقط منم و یه میز کارم و مانیتورای بزرگ و لپ تاپ

اطرافم پر از باکسه و صدا اکو میشه

دیشب چهارتایی نشستیم به اولین روزی که رسیدیم به این خونه فکر کردیم

چقدر برامون شیرین بود دخلش

چقدر پنجره ها و ویوش قشنگ بود

چقدر از پشت پنجره ها آهو و سنجاب و طاووس دیده بودیم

 

بهترین روزامونم با هم مرور کردیم

 

امروز رو کار میکنیم هم من هم همسری

چون عصر قرار کلیدو تحویل بگیریم

 

در یک عملیات انتحاری تصمیم گرفتیم همون لحظه که کلیدو گرفتیم جابجا شیم

خونه اماده سکونته یه تمیز کاری سطحی میخواد که همین امروز انجامش میدیم

وسایل اشپزخونه رو هم گفتم فردا صبح بیارن که امروز،فرصت داشته باشیم کمی نظافت و جمع و جور کنیم

 

هر چهارتامون ذوق خونه جدیدمون رو داریم 

خصوصا که مصادف شده با سال نو!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

موتور روشن...

چند روزیه که گوش شیطون کر همتی کردم و کنترل روزهامو گرفتم دستم. صبحا با همسری بیدار میشم که میشه شش و نیم. میپرم پایین نرمش نیم ساعت. نیم ساعتم وزنه. دو روز اول کل بدنم به فنا رفت. بسکه فاصله انداخته بودم بین ورزشام. اسکرین بچه ها بازم محدود شد به قوانین خونه. 

هفته پیش رفتیم وسایل برقی اشپزخونه رو سفارش دادیم که امیدوارم به موقع بیاد. 

این روزا کتاب زیاد میخونیم. هر چهارتامون. جالبه که بچه ها میبینن ما کتاب میخونیم خودشونم کتاب میگیرن دست. 

عشق میکنم از حرف زدناشون خصوصا شازده که قشنگ معلومه بزرگ شده. مدرسه فعلیشون عالیه و یه پیشرفتای خوبی میبینم تو شازده. امیدوارم مدرسه جدید هم همینقدر خوب باشه.

چهارشنبه شبا فسقلی کلاس داره و اون تایم انقدر خونه خلوت میشه منو همسری یه برنامه ای که خودمون دوست داشته باشیم رو نگاه میکنیم. وقتی اکنون سروش صحت رو زدیم قشنگ پرت شدم به عصرای خونمون که صدای کتاب باز پخش بود تو خونه و من شام میپختم و پسرا تو حیاط بازی میکردن. خیلی خیلی حس خوبی بهم داد. مهمون برنامشونم خیلی خوب بود. من هیچ مصاحبه ای از علیرصا قربانی ندیده بودم و چقدر با شخصیت بودن و کلامشون شیوا. کلا حال کردیم با برنامه.

بعدم که نشستیم کیک و چایی زدیم و شازده همه رو به چالش کشید که همدگه رو توصیف کنیم. حتی از من و همسری خواست که پدر و مادرمون رو هم توصیف کنیم‌.

حرفایی که در مورد من زد رو خیلی دوست داشتم و از اینکه همچین دیدی از من به عنوان مادرش داره ته دلم قرص شد. کی تو انقدر بزرگ شدی بچه من آخه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

شور زندگی با بوی وایتکس

امروز مچ خودمو گرفتم که چطور روزهامو این چند وقته هدر دادم. درگیر انتخاب چندتا چیز برای خونه جدید بودم و نمیدونم چرا اینقدر حساسیت به خرج دادم. کلا سالهاست که راحت خرید میکنم. مشکل اینه یا صندلی اوکیه میزش نیست. یا صندلیش کمتره! یا رنگی که میخوام نیست یا کلا موجود نیست یا اینکه به کانادا دلیوری نیست! عصر دیدم چند ساعته مداوم دارم تو سایت فروشگاهها مبچرخمو مچ خودمو گرفتم و نهایت یکی که به نظر میرسید بد نباشه رو تو دلم نهایی کردم و بستم گذاشتم کنار.

ویکند قبلی یه بخشی از جمع و جور ها رو کردیم. از اتاق پسرا شروع کردیم و خودشون کمک کردن حجم اسباب بازیا بازم کمتر شه. کلی هم لباس اضافه از کمدها دراومد. همه رو بردیم انداختیم تو باکس دونیت‌. بعدشم کمدای خودمون و لباسایی که تو روزای پیش رو نمیپوشیم رو بسته بندی کردیم و جمع کردم.

مبلارو کلا شستم. فرش اتاق کار و فرش اتاق بچه ها رو هم شستیم. همه ملحفه ها رو انداختم ماشین. همسری هم پتوها رو برد بیرون لاندری. و خونه قشنگ بوی گل میداد. این ویکند هم شروع کردم اتاق کارمو جمع کنم که نصفه نیمه موند. فک کردم کارهامونو اروم اروم بکنیم که روزای اخر درگیر نشیم و همه چی بهم نریزه. من کلا ادم وسایل جمع کنی نیستم برعکس همسری و فسقلی خونه که از کوچک ترین چیزشون نمیتونن بگذرن. سعی میکنم بازم سبک تر شیم و این همه وسیله دور خودمون جمع نکنیم. از شلوغی بیزارم. این مدت بخاطر کارای خونه و کارای شرکت، حس میکنم پسرا خیلی از برنامه های منظمشون رها شدن. کلاساشون رو میرن بدون تمرین. کارای مدرسه که با هم انجام میدادیم هم کنسل. و تازه دست به اسکرین شدنشون هم روزانه شده! بازم مچ خودمو گرفتم که انقدر حاشیه ها رو نزار تو الویت کارات. 

خلاصه که امشب از این تصمیمای این مدلی گرفتم که از فردا کنترل زندگی رو بگیرم دستم باز. 

روتین منظم پوست و موهام خیلی تاثیر مثبت داشته و موهامو میتونم بگم که دبگه بلند محسوب میشه بعد قرن ها! و وزنمم که مدتها بود رو ترازو نرفته بودم و امروز صبح دیدم طبق رواله و حتی یه کوچولو کمتر از انتظارم و خدا رو شکر این یکی استیبل شده دیگه! شاید بعدا بخونم بخوام بدونم وزنمو و تو محدود ۵۲ تا ۵۳ هستم! 

این روزها که دارم وسایلو مرتب و تمیز میکنم حس و شور زندگی رو حس میکنم. دلم برای همه این کارا تنگ شده بود. دلم حتی برای بوی وایتکس تنگ شده بود! خیلی وقت بود از این کارای این مدلی نکرده بودم. 

فردا بچه ها رو بردارم بریم این اطراف حسابی راه بریم و از روزای آخر محله های این اطراف لذت ببریم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خبرای خوب حتی اگه دلیلش دردناک باشه!

خبر خوب اینه که دیگه عمرا بلیط جشنایی که گروه ایرانی میزاره رو بگیرم! دلیل دردناکشم اینه که بعد سه سال و اندی که اینجاییم امشب تو جشن ایرانیا قشنگ یاد همه اون رفتارهای خاص افتادم که فقط تو ایران تجربش کرده بودم. اصلا یادم رفته بود همچین منش و رفتاری هم ممکنه وجود داشته باشه! و طبق معمول خوشم میاد با همسری هر دو به هم نگاه کردیم و هر دو با هم تصمیم گرفتیم آخرین مراسم این مدلی باشه که میاییم و زودتر هم پیچوندیم زدیم بیرون! این از خبر خوب اول!

 

خبر خوب دوم اینه که ما یه خونه خریدیم! و تصمیم داریم جابجا شیم به خونه خودمون! و این روزا درگیر کارای اون هستیم و اگه همه چیو به موقع انجام بدیم قبل سال نوی میلادی جابجا میشیم. کلی براش هیجان داریم! 

خریدشم که کاملا انتحاری بود! یه مدتی بود دنبال خونه بودیم تا این که این خونه رو بعد از انتخاب نهایی خونه آخری که پسندیده بودیم دیدیم! ظرف یکساعت خونه رو دیدیم، پسندیدیم، آفرو دادیم و فرداش آفر اکسپت شد! بماند شبی که میخواستیم آفر بدیم تصمیم گرفتیم رقم بالاتر از قیمتی که رو خونه بود رو بدیم چون واقعا خونه به دلمون نشست. هر چی که از یه خونه میخواستیم رو داشت و مطمین بودم که روز بعدش آفر رو میگیریم! 

دلم میخواد وسایل برقی اشپزخونه رو کلا عوض کنم و نو باشه حالا که خونه خودمونه و حس تازگی داشته باشه. یه کوچولو هم تغییر کابینت خواهیم داشت که دلخواهمون بشه. 

و برسه بهار و بیافتیم به جون حیاط خوشگلش! 

خونه جدید به محل کار من خیلی نزدیکه و تو خیابونیه که وقت نهار اونجا قدم میزدم. ولی از مدرسه ها بچه ها دور میشه و باید عوض کنم مدرسشون رو. ولی از اونجایی که اصلا و ابدا نمیخوام تاثیری رو بچه ها بزاره احتمالا تا اخر سال خودم ببرم و بیارمشون که وسط سال جابجا نشن. فعلا تصمیمم اینه تا ببینم چطور پیش میره.

اینم خبر خوب دوم!

 

خبر خوب سوم، شازده کلاس فارسیش رو شروع کرده و به شدت علاقه داره و این روزا قشنگ میخونه و میتونه فارسی هم چت کنه! یک مادر خر کیفم من! 

فسقلی هم یه معلم شطرنج از ایران داره و وقتی صداشو تو کلاس میشنوم که همه تلاششو میکنه فارسی حرف بزنه ذوق مرگ میشم! تصور کنید این بچه تنها حرف زدن فارسیش با ما فقط کلمه " سلام" هست. امیدوارم دلیلی باشه حداقل فارسی حرف زدنش پیشرفت کنه.

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

قدرت کلمه

امروز تو جلسه هفتگی شرکت یکی از لیدرهای خفنمون که از شانس خوبم باهاش تو پروژه جاری کار میکنم قرار بود یک نفر رو نامینیت کنه و در موردش حرف بزنه و بگه چرا نامینیت کردم به عنوان پلیر. پروژه ای که الان روش کار میکنیم پروژه بزرگ و خفنی محسوب میشه. اولش که شروع کرد به مقدمه از کل تیم تشکر کرد و داشتم با خودم فک میکردم نامینیت شدن از طرف این لیدر کاردست باید خیلی خوشایند باشه و یعنی کی رو انتخاب میکنه! که دیدم اسم منو گفت! خب خیلی حس خوبی داشتم و با دقت جملاتی که در موردم گفت رو گوش میدادم. و دیدم براش خیلی مهم بوده که تو چالش های پروژه من هیچوقت استرس آت نشدم و تنها کسی تو گروه بودم که خونسردیمو حفظ کردم و به کارم ادامه بدم. خودم بهش توجهی نکرده بودم و شنیدنش از زبون یکنفر دیگه برام خوشایند بود.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

تنکس گیوینگ

فردا تنکس گیوینگ هست و امشب برای شام مهمون داشتم. شازده از قبل گفته بود که حتما بوقلمون داشته باشیم برا تنکس گیوینگ! ولی من میخواستم غذای ایرانی بپزم. همسری گفت این مراسما برا بچه ها مهم ترن هم ایرانی بپزیم هم رسم و رسوم کانادا رو جا بیاریم که بوقلمون درست میکنن با حاشیه های کنارش. دو شب قبل بوقلمون رو مزه دار کردیم گذاشتیم یخچال. صبح که پاشم دوباره بهش کره و زعفرون مالیدم و پیچیدم تو فویل فرستادم تو فر با دمای کم. نتیجه عالی شده بود. 

ظهر نشستیم جلوی تی وی و بخار چایی تو نور کم رمق پاییزی پخش میشد و من مست میشدم از این لحظه. تو تی وی قهوه تلخ رو انداختم و با همسری یاد روزای اول زندگیمون افتادیم دقیقا کجا و چند شنبه ها میدیدیمش. یه خونه دوبلکس بود که تو هال بالایی کامپیوتر و میز کارم بود. سی دی رو مینداختیم تو کامپیوتر و خودمون دراز میکشیدیم زمین نگاه میکردیم. حس قشنگی ریخت تو وجودمون. بعدشم مامان زنگ زد و حرف زدیم. خیلی وقت بود با همسری و بچه ها نشده بود یکجا باشیم و با مامان حرف بزنیم.

برای بعد از ظهر هم که کلا کار خاصی نداشتم و عاشق روزایی هستم که مهمون دارم. اهنگ گذاشتم میزو چیدیم با پسرا بعدشم مشغول  کتاب خوندن شدم تا مهمونا بیان. شب خوبی بود و خوش گذشت.

دیروز صبح با همسری رفتیم ساحل دکتر بیچ پیاده روی. بعدشم رفتیم فنجون چایی بخریم که روز قبلش من هر جایی که میشناختم رفتم و نبود. کل کانادا تو این فصل شده فقط جام شراب و بیر! نهایت از دالاراما لیوان شیشه ای دسته دار گرفتیم. بعدم برگشتیم خونه من و پسرا رفتیم پارک. همسری مجبور بود یه کاریو تموم کنه موندن خونه. تو پارک من کتاب خوندم پسرا بازی کردن. ساعت ۵ قرار داشتیم چندتا خونه ببینیم. فسقلی هم باهامون اومد و شازده موند خونه. سه تا خونه دیدیم. دوتای اول جدید و مدرن بودن. سومی قدیمی بود. بزرگتر بود.تو یه منطقه خیلی خوب‌ ویوی خونه اقیانوس بود. وقتی ما تو خونه بودیم دم غروب بود و از نشیمن میشد غروب روی اقیانوس رو تماشا کرد. پایین بالکنش هم دوتا درخت بزرگ بود که رنگشون نارنجی و قرمز بود. خونه مال یه پیرمرد و پیرزن مسن بود و حس گرما داشت. یکیشون احتمالا تو کار کشتی بوده. کل المان های خونه تو طرح کشتی و لنگر بود! حتی طرح حوله های حموم! خیلی خیلی با سلیقه بود. قیمتش رو خیلی پایین تر از بازار گذاشته بود. شب هم ریل تور ایمیل داد که دو بار قیمت رو اوردن پایین و بازم جا داره ما پایین تر قیمت بدیم. 

همسری خیلی جدی گفت دوست داری خونمون اونجا باشه. گفتم خونه عالی بود. جاش عالی بود. قیمتشم خوب. ویو که دیگه محشر. تنها مشکلش اینه که کل ساکنان خونه مسن هستن. راهروهای خونه پر از وسایل انتیک و یه حس عجیبی داشت و فک کنم تو طولانی مدت حس خوبی نگیرم و بچه ها هم ممکنه اذیت بشن از بودن تو اون محیط.

خیلی اتفاقی فهمیدم اعتبار پاسم رو به پایانه و باید تمدید کنم. میخواستم بعد تمدیدش ویزای توریستی امریکا رو اقدام کنم. مسافرت به امریکا برای ما نزدیک تر از مسافرت به شهرای شرق کانادا میشه. خوش خوشان بودم که برای پروازای خارج از کانادا هم خوب میشه اگه لند امریکا بگیریم پروازو. الان سرچ زدم پروسه رو چک کنم دیدم به ایرانی ها فقط سه ماه ویزای سینگل میدن. کنکله پس.برم فقط پاسمو تمدید کنم بشینم سر جام‌.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

شفق قطبی

امروز دوستم قرار بود بیاد ویکتوریا و فک کردم ظهر که برسه بیاد اینجا با هم نهار بخوریم و خستگی در کنه بعد بره دنبال کاراش. شب قبلش نهار فردا رو درست کردم و یه ظرف هم برا خودم و دوستم کنار گذاشتم. صبح پیام داد که فری رو از دست داده و چون دیر میرسه دیگه نمیاد خونمون و بعد از کارش ببینمش. ساعت چهار و نیم کرکره کار رو دادم پایین و دوستمم اومد دم در و دلش میخواست بیرون باشیم. نشستیم حرف زدیم بعد قرنی تو محیط بیرون و بلیط فری رو چک کردیم که دیدیم برا ساعت هفت بلیط نبود و میموند ساعت ۹ که خیلی دیر میرسید ونکور. بهش گفتم من میبرمت تا فری که بتونی با فری ساعت ۷ بری. بردمش و به موقع رسید. برام یه جعبه بامیه اورده بود. سری پیش که با هم بودیم از قنادی ایرانی خواستم بگیرم که گفتن تازه نیست و یادش مونده بود برام خریده بود اورده بود. یه کمم تو راه حرف زدیم از نگرانیاش استراساش حجم فشاری که روشه و سعی کردم بشنومش و درکش کنم. برگشتیم با همسری نشستیم ویکتوریا رو با کلگری مقایسه کردیم. چرا؟ چون این روزا که دنبال اپارتمان بودم یه لحظه خواستم قیمت شهرای دیگه رو ببینم و متوجه شدم قیمت یه اپارتمان معمولی تو ویکتوریا معادل یه هاوس بزرگ و شیک و پیک تو کلگریه! مقایسه هم همه به نفع کلگری بود جز زمستون سردش!

 

شبم رفتیم شفق قطبی ببینیم. اولین بارم بود و بینهایت برام لذت بخش بود. اولین بارمم بود که ستاره های خوشه پروین رو دیدم و با تعجب به همسری گفتم اونا چین؟ انگار که یه چی کشف کرده باشم. 

 

یه حالیم دلم میخواد فردا رو آف بگیرم فقط برا خودم باشم. فردا فیلد تریپ داشتیم و باید میرفتم ونکور که اصلا تو مدش نبودم و گفتم نمیام. همون اف بگیرم بهتره. برا تنکس گیوینگ هم مهمون دارم. که کاملا تصادف شد با تنکس گیوینگ. شازده گیر داد بوقلمون بگیریم. حالا من موندم و یه بوقلمون درسته که نمیدونم چیکارش کنم و چطوری طعمدارش کنم و اصلا چطوری بپزم! فردا بشینم اونم سرچ کنم. 

شازده کلاس فارسیش شروع شده و ته دلم خوشحال شدم که با یه زور کوچیک یه سری چیزا رو تونست بخونه و بنویسه. ایشاله که همینطور علاقمند بمونه و ادامه بده. حرف زدنشم خیلی خیلی پیشرفت کرده. یکبار تصمیم گرفت فارسی صحبت کنه با ما و همون رمز موفقیتش شد. ولی فسقلی دم به تله نمیده و روز به روز فارسیش افتضاح تر و اصلا یه جمله درست نمیتونه بگه. کلاسای اونم به زودی شروع میشه و امیدوارم افاقه کنه تو حرف زدنش.

و اینکه هیچ موضوعی برای استرس و تپش قلبم نیست و همچنان ادامه داره و نگرانم کرده. امروز یکی گفت شاید یه بار پنیک اتک کردی و این جزو عواقب اون میتونه باشه. چون من هیچ وقت تو زندگیم استرس نداشتم برا چیزی. یه کم فک کردم و دیدم ممکنه درست باشه. حالا هفته بعد یه دکتر برم معرفی کنه برا متخصص و پیگیریش کنم خیلی اذیتم میکنه و بیشتر از اینکه استرس و تپش قلب زیادی برای سلامتی مضره استرس مضاعف میگیرم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو