ثبت لحظاتی از عمرم

همیشه هم که خوب پیش نمیره ...

جمعه کارم سبک بود. قبل جلسه اصلی با تیم نشستیم یه ساعتی گپ بزنیم. این گپ از خاطرات دانشجویی شروع شد و رسید به فلسفه و شعر و عرفان! من ساکت بودم. گوش میدادم و استفاده میکردم. خصوصا بحثای فلسفی که میکردن رو دوست داشتم. وسطا یکی گفت ساکتی؟ گفتم فرصتمو غنیمت شمردم گوش بدم تو وقت محدود. خیلی هم اهل خاطره تعریف کردن نیستم. بچه ها رفتن جلسه منم واسه خودم بودم. نشستم کتاب خوندم. پسرا که از مدرسه رسیدن خسته بودن. شازده رفت اتاقش. فسقلی هم کنار من تو پذیرایی رو مبل دراز کشید. شمعا رو روشن کردم و کنار پنجره رو کاناپه دراز کشیدم. صدای بارون دلنشین بود. وسطا فسقلی اسنک خواست. واسشون شیر گرم و کیک اوردم کمی هم گوجه خیار پنیر و کراکر که خیلی دوسش دارن. همسری که رسید گفتم بریم دان تاون تو بارون راه بریم. دوتایی پالتو و بوت پوشیدیم راهی دان تاون شدیم. همون اول همسری رفت از کابس کاسکار گرفت که واقعا عالیه. من که گرسنه نبودم نخوردم. حسابی راه رفتیم تو شلوغی خیابونای خوشگل و بارونی و حسابی حرف زدیم. از همه چی. یه مه قشنگی هم بود که ساختمونای بلند مونده بودن زیرش. تا شب بیرون بودیم. برگشتنی دیدم پام درد میکنه. انقدر که کتونی پوشیدیم پامون عادت به بوت و کفش معمولی نداره! از مزایای کانادا! 

برگشتنی رفتیم پیتزا خریدیم و یه چیزکیک گنده. رسیدیم خونه انیمیشن من ۴ رو نگاه کردیم و همه پیتزاها و چیزکیک ها رو خوردیم! خوابیدنی به همسری گفتم ببین کاسکو کی باز میکنه اول وقت بریم یه رنگ دیگه از شلواری که هفته پیش خریدم بگیرم. قبل اینکه تموم شه! این سایز من چشم به هم زدنی تموم میشه. قرار شد ۹ بریم.

صبح قهوه درست کردیم ریختیم تو ماگ رفتیم کاسکو و فکر میکردم اول وقت خلوت باشه ولی زهی خیال باطل! شلوارو گرفتیم و طبق تمام کاسکو گردی ها کلی هم خرج دیگه پیاده شدیم. برگشتم سریع سوپ درست کردم که فسقل و همسری حس سرماخوردگی داشتن و نشستیم سریال زخم کاری دیدیم. همزمان با خواهرم چت میکردم و ازش خواستم چندتا از عکسای قدیمی بچگی رو بفرسته. کلی خندیدیم به عکسا و خاطره بازی. بعد نهار قرار بود بریم یه خونه ببینیم که من اصلا خوشم نیومد ازش و از نظر همسری خوب بود! اصلا حس خونه نداشت!

برگشتم دیدم فسقل خان که قرار بود با تبلت و لپ تاب بازی نکنه رفته برداشته و بازی کرده و همینکه ما رسیدیم گذاشته سرجاش!

روز قبلشم با پدرش یه بحثی داشتن و امروز که اصرار کرد بریم شنا پدرش قبول نکرد تا وقتی که بتونه رفتارشو درست کنه. هر دوی اینا دست به دست هم داد و من خیلی عصبی شدم. خیلی بد! زدم از خونه بیرون و برگشتم یه پرخوری مسخره عصبی کردم و یه فیلم دیدیم و دیدم خوب نمیشم نشستم سه قسمت از سریال پرفت کاپل رو دیدم و بعدشم هوار شدم تو اینستا که بدترین کار بود! باورم نمیشه شنبه ای که میتونست خوب باشه انقدر مضخرف پیش رفت! اصلا انرژی و کشش صحبت با فسقل رو نداشتم و ترجیح دادم کلا در موردش حرف نزنم. حسم خیلی بده خیلی ولی خب گاهی همه چی خوب پیش نمیره. گاهی تو رو مدش نیستی. گاهی طرفت رو مدش نیست و هزار تا چیز دست به دست هم میده که گند بخوره به روزت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

مدیتیشن یا چی...

یه چیزایی عشق میخواد! مثل اینکه هوا خنک شه و لباس پشمی بپوشی و آستینشو بندازی رو دستت! عشق میکنم باهاش

راس ساعت گفتم دیگه حواسم جمع نیست کار کنم! کرکره رو دادم پایین. دمنوش ریختم تو ماگم. بلوز پشمی انداختم پشتم راهی کویین اکساندرا شدم. نشستم رو نیمکت بالای صخره ها رو به اقیانوس. کتاب برمه رو دارم میخونم! بخار دمنوشم رو نور کم رمق پاییزی تو هوا پخش میشه! میخونم، میخورم، اقیانوس رو نگاه میکنم و وسطا برگاری درخت کناریم میریزن پایین. سردم میشه بلوزمو میپوشم و استینشو میندازم رو دستام و حال میکنم! کتابو میزارم کنار. زل میزنم به حرکت آب! زل میزنم به رقص برگای زرد که میریزن! زل میزنم به سنجابی که جلومه و تکون نمیخوره!

این حجم از سکون و ارامش،مستم میکنه! دیگه نور روی آب نارنجی شده نزدیک غروبه! حالم جا اومد، حال کردم، عشق کردم!

جمع کنم برم خونه 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

اهسته و پیوسته

امروز صبح تصمیم گرفتم هدفی که برای دو گذاشته بودم رو پشت سر هم بدون وقفه بدوم. انجامش دادم و وقتی،ساعتم الارم هدف رو داد خیلی،خیلی، خوشحال بودم. برگشتنی خونه هی خواستم بدوم بدنم نمیکشید و قطع میکردم. این شد که تقریبا کل مسیر برگشت رو راه اومدم.

در صورتیکه روزای،قبل تیکه تیکه میدویدم و تا برگشت به خونه قشنگ ۵ کیلومتر دویده بودم. 

تو زندگی هم همینه

اگه پر قدرت و یک تنه بدون بریک به خودت فشار بیاری یه جا کم میاری و رها میکنی

درصورتیکه اگه اهسته و پیوسته بری برآیندت خیلی رضایت بخش تر خواهد بود.

دارم به خودم امیدوار میشم. عصر زودتر زدم از،شرکت بیرون! درحالیکه کار بود و میشد انجام داد. به خودم نهیب زدم کار همیشه هست تایمت الان مال خودته. رفتم اچ اند ام چرخیدم میخواستم جین و لباس تو خونه ای بردارم. به سان یه ادم فرهیخته از خودم سوال کردم آیا لازمش دارم؟ بعد گذاشتمشون سرجاشون

به جاش پریدم انار و نون سنگگ و شیرینی زولبیا بامیه و کلی،چیزای،ایرانی دیگه خریدم. زنگ زدم همسری چایی دم کن زولبیا بزنیم! رسیدم همسری خریدا رو جابجا کرد و شروع کرد نونا رو خرد کردن که گفتم بزار یه نون پنیر گوجه خیار بزنیم. پشت بندشم چایی با زولبیا! رفتم خود خود بهشت. بعدم جمع کردیم رفتیم جنگل نزدیک خونه که نگم بهتون تو این فصل سال چی میشه! کلی،هم سیب خوردیم.

برگشتیم یه سر رفتیم به اپارتمان سر زدیم باید صندوق پستی رو چک میکردم. نشستم پشت بین پسرا و گل پوچ بازی کردیم تو راه. و چقدم غروب امروز دلبر بود. رسیدم دوش گرفتم لباسا رو انداختم لاندری و با پسری نشستیم زندگینامه یکی از خلبان های،معروف ایرانی رو دیدیم که تازه باهاش آشنا شده بود!اسمشو تو بازیش شنیده بود و براش جالب بود از،ایرانه

بعدم که مسواک و دراز،کشیدم کتاب بخونم و لالا کنم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

فوران حس زندگی

این روزا پر از حس زندگیم. همشم یه چیزی تو ذهنمه ساعتها و روزهام دارن میگذرن و باید قدر لحظه به لحظشو بدونم! صبح ها با حس اینکه برم بدوم و افتاب پاییزی تو خنکای هوا بخوره به پوستم بیدار میشم. هدست میزنم و با آهنگای شادی که هممون ازشون خاطره داریم میدوم. 

روزایی که میمونم خونه فقط،بخاطر اینه که بچه ها رو بیشتر ببینم! آخه این چه حسیه که دایم دلتنگشونم! دیشب به همسری میگفتم دلم میخواد هر چی دارمو و ندارم رو بدم برگردم به بچگی های پسرا و بازم اون روزها رو با هم زندگی کنیم!

این روزا کارمو زودتر تعطیل میکنم! امروز که رسیدم خونه اخرین جلسه شنای پسرا بود و رفتن استخر و قرار بود بعدشم بمونن استخر حسابی شنا کنن. مشغول اشپزی شدم و غذایی که چند روز،پیش تو اینستا دیدم رو پختم. رشته پلویی بود که وسطش مرغ و گوجه و سیر گذاشت و روشو کلی زعفرون ریخت. خیلی دوسش داشتم. یه سریال دیدم! آهنگ گوش دادم و حسابی به حال خودم رسیدم. 

وقتی بچه ها برگشتن خونه دیگه حسابی دلم براشون تنگولیده بود. شامشون رو دادم و نشستیم شطرنج بزنیم. فسقلی انقدر شطرنجش خوب شده که اساسی،ماتم کرد.

بعدم که تو اتاقشون حرفای قبل خواب. صبح زودتر بیدارشون کرده بودم که خوابشون کم کم تنظیم شه. از هفته بعد مدرسه ها باز میشن و هیجان زده ان.

 

قبل خواب به شازده میگم نمیدونم چه خوبی ای تو دنیا کردم که خدا تو رو به من داده. میگه مامان تو که خدا رو قبول نداری. بهش میگم چرا قبول دارم. هر کی تو دل و ذهنش به یه چیزی باور داره که میتونه اسمشو بزاره خدا. میگه ولی خودت گفتی هیچ وقت دنبال هیچ دینی نمیری! بهش میگم بله من دنبال هیچ دینی نمیرم ولی قطعا خدایی هست که توی به این قشنگی رو به من داده!

 

 

یکماهی هست یه ریپورتی رو دادم کسی تایید کنه. وقتی،ایمیلا رو جواب نداد تو واتساپ پیام گذاشتم. فرمودن ویکند! بعد از ویکند ازش پیگیری کردم کلا پیامم رو باز نکرد! اعصابم از اینکه چرا باید این رفتارش منو عصبی و ناراحت کنه خرد بود! ایمیل زدم به سازمان اسمشو از،تایید کننده ها حذف کنن. ریپورت رو دادم یکی دیگه تایید کرد! و باید این مساله رو تو خودم حل کنم که بی مسیولیتی دیگران تقصیر،من نیست. ولی وقتی،میرم ته ماجرا میبینم خیلی حرصم میگیره که کار رو من کردم و براش زحمت کشیدم و اونوقت یکنفر پنج دقیقه وقت میزاره تایید کنه. حالا دلیلش چیه خودش داند و خدای خودش. مشکل من که حل شد ولی خب یه چیزایی تو ذهنم ثبت شد!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز میاد

جمعه به شدت دلم میخواست برم افیس. همون روز هم قرار بود با همکارا بریم بولینگ و شام. عصر بعد کار رفتیم اونجا و من اولین باری بود که بولینگ بازی میکردم. دست اول نفر سوم شدم و دست دوم نفر اول شدم. هیجان خاصی نداشت‌. فقط گپ زدن با همکارا چسبید. شامم که انواع مختلف سفارش دادیم همه رو شیر کردیم و فقط دیپ اسفناج و پنیرش خوب بود! من اصلا مشکل دارم با غذاها و رستورانای اینا. به جاش درینکاشون محشره. این به اون در. برای عصر هم با دوتا از دوستام قرار داشتم که خیلی،وقت بود ندیده بودمشون. رفتیم نشستیم رستوران. اونا غذا سفارش دادن. منم قهوه و چیزکیک. چون سیر بودم. کلی گپ زدیم و حدود ۹ برگشتیم خونه. نشستیم فیلم دیدیم و حرف زدیم و قهوه اثر کرده بود و بعد قرنی تونستم تا ۱ بیدار بمونم. مدتها بود که خسته کار بودم و چشام بیشتر از ۱۰ طاقت نمیاورد.

امروزم بچه ها رو برداشتیم بردیم موزه هواپیما و جت. هر دوشون عاشق این چیزان و کل تایمی که اونجا بودن کیف کردن. وسطا من خسته شدم نشستم یه جایی و تکیه دادم به میز و قشنگ خوابم برد. 

بعد از اینکه ته موزه رو دراوردن رفتیم نهار خوردیم و بعدشم یه خرید کوچیک. قرار بود بعد استراحت کوچیک بریم سمت دان تاون و اونور پل پارلمان راه بریم و غروب ببینیم که زیادی خسته ام! دراز کشیدم کتاب بخونم و حدود ۷ شب میریم والیبال بزنیم.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

از تجربه ها

یه تجربه هایی رو دوست دارم برا خودم ثبت کنم به عنوان نکاتی که یاد میگیرم.

این هفته و هفته پیش جزو شلوغترین و پر چالش ترین روزهای کاری بود. سه روز بعد باید طرح سابمیت شه و مدل ما هنوز جواب بیس رو نداده! همه استرس دارن و مدیرای پروژه بیشتر! پروژه خیلی بزرگه و ریسک خیلی بالایی داره که بخواهیم با یه سری فرضیات جواب بگیریم!

امروز تو جلسه قشنگ معلوم بود از سطح استرس بالا حرفا داشت تیکه دار میشد، با کنایه میشد و جو رو بیشتر متشنج میکرد. 

 

با اینکه صبح قبل شروع به خودم یاداوری کردم که فقط،کاره و الان چیزی که مهمه فقط و فقط پروژست که جواب بگیریم، با این حال حوالی ساعت ۸ شب بود که دیگه تو تله افتادم و به خودم اومدم دیدم دیدم درگیر بازی روانی مدیرپروژه شدم! و باید بگم از ۸ صبح بدون لحظه ای بریک تو جلسه بودم. خستگی هم میتونست دلیلش باشه

ولی یادت باشه تو روزای پر استرس، همه استانه تحملشون پایینه! فقط رو هدف و کاری که باید انجام بشه تمرکز کن. با خالی کردن استرس تو گروه فقط،و فقط انرژی به هدر میدی!  تو این وقتا چیزی که میشنوی مربوط به تو نیست، مربوط به کار هم نیست. فقط و فقط خالی کردن استرس اعضای گروهه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

لانگ ویکند خود را چطور گذراندید؟

هفته پیش به شدت شلوغ بودم. پروژه فعلی که به اندازه کافی سنگین و پیچیده هست. دوتا از پروژه های قبلی هم از کلاینت کامنت داشتیم و اطلاعات بیشتر میخواست. یکیشو که کلا وقت نکردم بازش کنم حتی همونجوری فرستادم هم تیمیم زحمتشو بکشه. اون یکی رو هم قرار بود با مدیرپروژه عصر یه روز کاری بمونیم و همون روز دقیقا شش ساعت و نیم تو یه جلسه ای بودم و بهشون گفتم اصلا با این حجم خستگی صلاح نمیدونم بشینم پای این کار! قرار گذاشتم جمعه زودتر ساعت ۷ شروع کنیم تا قبل اینکه بقیه انلاین شن. تا ۹ پای اون بودم دیتیل دربیاریم. بعدم بکوب رفتم رو پروژه فعلی و ساعت هشت شب بود که کرکره رو دادم پایین در حالیکه کار صبحی هنوز تموم نشده بود! 

قرار بود از شنبه بریم ونکور یه مسافرت کوچولو رفرش کنیم. پریدم با همسری بیرون یه هدیه واسه دختر دوستم بگیرم که ونکور بودن. یه دوش گرفتم و دوتا تیشرت انداختم تو کوله و پریدم بقیه کار صبح رو تموم کردم. دیدم مدلا موفقیت امیز ران شدن خیالم راحت شد که حالا دوشنبه شب میشینم گزارشو در میارم.

همسری کارای جمع و جوری مسافرتو کردن و با فری ساعت ۷ راه افتادیم. تو فری هم دو سری از دوستامونو دیدیم و تا خود ونکور حرف زدیم و اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت. کل مسافرتم فقط به تفریح و غذا گذشت و واقعااااا رفرش شدیم به معنای واقعی. الانم تو راه برگشت تو فری هستیم و تو دک رو به غروب نشستم و از سرمای هوا لذت میبرم. بسکه این دو روز  ونکور به شدت خرماپزون بود!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته های از دست رفته!

یه مدته ننوشتم و دلیل خاصی هم براش ندارم. شاید دیگه خیلی هفته نویسی هام تکراری شده بودن. بچه ها خونه ان و من روزای بیشتری میرم آفیس. هوا هم محشره و بعد رسیدینم میریم پیاده روی یا بازی بدمینتون و والیبال! 

این مدت ها ویکندها همشو بیرون رفتیم. اخرین بار هفته پیش بود که با یه گروه بزرگ یه سفر جاده ای داشتیم که از شمال جزیره شروع کردیم و اومدیم پایین. خیلی خیلی خسته کننده بود برام خیلی. اثلنم حس خوبی نداشتم اون روز. وقتی رسیدیم همسری گفت دیگه همچین کاری نکنیم فقط خستگی میمونه تو تنتمون. واقعا هفته بعدشو کلا خسته بودم واسه همین هر چی دوستامون اصرار کردن که این هفته هم بریم نرفتیم. ویکند قبلی فوق العاده بود و هنوزم حس ارامش و ریلکسیش تو تنمه. راه افتادیم رفتیم یه مسیر جدید رو کشف کردیم پیاده و تو راه کلی تمشک و رزبری خوردیم. یاد روزای اول اومدنمون افتادم که همه جا برامون جدید و قشنگ بود. همون حس رو برام داشت.

برگشتنی پسرا قول گرفته بودن که با دوچرخه بریم هیلساید! کل پیاده رویمون بالای ۱۸۰۰۰ قدم بود ولی دیگه خودشون خواستن. تو راه فکر میکردیم رسیدیم چی بخوریم واسه نهار.پسرا کتلت داشتن و یهوو یاد اب دوغ خیار افتادم. از گرما برگشته بودیم و واقعا میچسبید. اولین ابدوغ خیارمونو تو کانادا بعد سه سال زدیم! چرا اصلا یادش نیافته بودم! پسرا هم کتلت نخوردن و همراه ما اب دوع خیار خوردن و فسقل خان میگفت بازم برام سوپ خیار درست کن؛)

بعدم که با دوچرخه رفتیم هیلساید پارک کردیم کلی هم اونجا راه رفتیم. یه بسته گیلاس خریدیم و همونجا کلشو خوردیم. برگشتیم دیگه شب بود.

این روزا داریم کارتن دکتر رابینسون رو میبینیم و بچه ها واقعا مجذوبش شدن برای ما هم نستالژی خوبیه.

یه اتفاقی افتاد برامون که خیلی خیلی خیلی باعث شد بیشتر و بیشت  ق ر همسرمو بدونم و واقعا حس میکنم بعد مدتها روزمرگی رابطمون دوباره حسابی جون گرفته. 

و اینکه امروز دقیقا یک هفته هست که هر روز سرگیجه دارم. یه روزایی زیاده یه روزایی کمه ولی در کل هست!وقت نمیکنم برم دکتر. دیشب همسری میگفت بریم بشینیم اورژانس هم فیلم میبینیم هم منتظر میشیم نوبتمون بشه. حوصلم نکشید . ببینم هفته بعد میتونم کاریش کنم یا نه.

و اینکه اینجا مینویسم خودمم یادم باشه! به همسری میگم اگه خواستم لباس بخرم لطفا بهم بگو که لباس به اندازه کافی همه جور استایلی داری و نخر! اونوقت کی گفتم! همین الان که کلی لباس گرفتم و رسیدم خونه! باید این عادتمو بزارم کنارم.

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته بیست و یکم

طول هفته که طبق معمول کار و صد البته فشرده! یه بخشی از مدل یه آفیس دیگه گند خورد توش اونم کی؟! دقیقا شبی که قرار بود فرداش به کلاینت نتیجه اولیه ریپورت کنیم! سه تایی تا دو شب نشسته بودیم پای کار! اخر سر مدیر پروژه کلافه شد و گفت فردا میگه که نتونستیم کارو جمع کنیم! بهش گفتم امشب من میشینم با مدل اولیه میرم جلو ببینم نتیجه تقریبی چطور میشه! گفت نه خسته ای و خطا میکنی! گفتم خوابم پریده و یه ساعتی میشینم پاش! هیچی حدود ساعت پنج صبح بود که تموم شد و زدم ران شه! دیگه کشش نداشتم چون شب قبلشم کلا بیدار بودم! یعنی دو شب پشت سرهم! ساعت پنج که رفتم بخوابم با صدای بچه ها بیدار شدم دیدم نزدیک هشته! پریدم پایین جواب مدل رو دیدم و گل از گلم شکفت! سریع ریپورت کردم و مدیر پروژه واقعا خوشحال شد و مونده بود چطور جواب گرفتم! تا ظهر که بخواد ریپورت کنه چندتا اپتیمایز هم انجام دادم و بالاخره فرستادیم رفت! دیگه ظهر کرکره کار رو دادم پایین استراحت کنم. تخت شازده رو مجدد اوردم پایین چون بهش قول داده بودم فقط دوماه اتاقش دستم باشه! وقتی از مدرسه رسید واقعا خوشحال بود. اون روز هر چهارتاییمون تخت گرفتیم خوابیدیم و عصر وقتی بیدار شدم باز خواب بود تو چشمام! یه چیزی خوردیم و کمی دور هم نشستیم و بازم غش کردیم!!! خستگی من به خانواده هم سرایت کرده بود! 

ویکند هم همسری قرار صبونه داشت با چندتا از دوستاشون که بریم پیک نیک! هوا چنان ابری بود که همه اومدم خونه ما! حلیم خوردیم و دور هم گپ زدیم تا ظهر. خوشحالم به چنان درجه ای از عرفان رسیدم که خودمو نکشتم قبل مهمونا خونه بسابم! خود همسری صبح یه جارو زدن و تامام! 

دوباره بعد رفتنشون من گرفتم خوابیدم! بچه ها و همسری هم بالا بی صدا مشغول بودن.

عصر که بیدار شدم یه ظرف حلیم بردم خونه دوستم و گفت تنهاست باهم چایی بخوریم. منم که تازه بیدار شده بودم و در عطش چایی بودم سریع قبول کردم! گپ زدیم کمی و برگشتنی بهم کادو تولد داد! لباس خواب و ادکلن! هر دوشو دوست داشتم.

روز بعدشم که با پسرا از ظهر زدیم تو مال چون هوا ابری بود. همونجا بازی کردن و نهار خوردیم و چندتا خرید از سفورا داشتم و یه گیفت هم دادن بابت تولد که دقیقا همون محصولی که یه مدت فکر میکردم بخرمش توش بود و خوش خوشانم شد! 

امروز صبح خیلی طولانی پشت خط با خانواده همسری بودیم و چقدر بچه های همه بزرگ شده بودن! و یه جوری شدم که یعنی ما هم انقدر عوض شدیم! پدر و مادر همسری عازم مکه هستن و تماس طولانی بابت این بود!

شبم که رسیدیم خونه خریدا رو مرتب کردیم و واسه نهار فردا مرغ مزه دار کردم و به میز چیدم نشستیم کتاب خوندیم و بعدش مستند هیومن رو دیدیم و یهو گفتم بزار یه دیس شیرینی نارگیلی درست کنم فردا ببرم افیس که انقدر خوب شد نشستیم با چایی خوردیمش!

یه فمیلی چتینگ داشتیم به قول فسقلی که موضوعش مطرح کردن مواردی بود که ما رو ناراحت میکنه! شازده به فسقلی گفت کدوم رفتارش ناراحتش میکنه. فسقلی هم به شازده! برای من خنده دار بود هر دو مورد ولی برای خودشون خیلی مهم بود! من و همسری هم به همدیگه گفتیم و برای بچه ها جالب بود که به چیا فکر میکنیم! 

اخر شبم مبخواستم بپرم بخوابم ولی کوزت درونم گفت اشپزخونه پوکیده رو جمع کن! دیگه همین شد که یهو نهار بچه ها رو هم ردیف کردم و ظرفا رو شستم و سینک رو هم ضدعفونی کردم و کل وسایل افیسم جمع کردم که صبح کاری نباشه!

دستگاه قهوه رو گذاشتم رو هفت و ربع روشن شه و ساعتم زدم شش و پنحاه و هشت که بیدار شدم دو دقیقه ای مسواک بزنم و بپرم برم ده دقیقه بودم! یه مدته دور شدم از دو و ورزش و میخوام صبحا سر جاش باشه!

امروز سرچ میکردم چندتا کشور که اگه بتونیم یه سفری بریم تابستون و دیدم ما همچنان با پاسپورت وزین ایرانی هر جا بریم ویزا میخواهیم! ولی اگه پاس کانادا باشه خیلی از کشورا بی ویزا میشه و قدر راحت تره! مثلا که ما میخواهیم بریم و فقط وقت نداریم واسه ویزا اقدام کنیم:))))))))))) 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته بیستم ۲

امروز تولدمه و دیشب چهارتایی تولد وار بودیم. شمع زدیم و علیرضا قربانی پخش بود و اصلا یه حال و هوای قشنگی! مدتها بود تولدم یادم میرفت ولی امسال یادم بود و حس خوبی هم بهش داشتم.

عددش به فکر فرو برد که بگم چهل ساله شدم! ولی ولی ولی پر از حس آرامش و رضایت از خودم هستم. فهمیدم خانوادم الویت اول منه و هیچ چیزی تو دنیا با ارزش تر و دوست داشتنی تر از خانوادم نیستن! متوحه شدم چقدر رابطه ها مهمن و برای ادمای مهم اطرافم انرژی و وقت بزارم. تغذیه سالم و ورزش هم که مدتیه شده روتین روزام.

خوشحالم که برگشتم به روزایی که لحظه هامو پر از کتاب و موسیقی و فیلم میکنم! خوشحالم که شعر میخونم و از خوندنش لذت میبرم.

 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو