ثبت لحظاتی از عمرم

روز سوم

صبح بچه ها برا صبونه نون پیتزا خوردن. خودمم صبحانه نخوردم. رفتم آفیس. و ظهر هم رفتم مدرسه جلسه برا شازده و خوب پیش رفت. برگشتم ادامه کارمو انجام دادم.بعد از دوبار پیام دادن به مدیر بالاتری بالاخره پیداش کردم. باهاش صحبت کردم و گفتم برات آفر دارم😀 خیلیم استقبال کرد. حالا ببینیم چطور پیش میره. عصرم زودتر کارو تموم کردم و مثل یه خرس گرسنه بودم. تا شازده فارسیشو تمرین کنه یه پاستا و سالاد درست کردم خوردیم. همسری رفتن قدم زدن منم مشغول تماشای پسرا شدم که داشتن بازی میکردن و صد البته که همزمان گوشیمم دستم بود. همسری که رسید یه چایی باقلوا زدیم و یه فیلم با هیجان بالا دیدیم و چقدر شازده کیف کرد از دیدنش. 

یه دور شطرنج زدیم با شازده و مات شدیم و دیگه متفرق شدیم. همسری و فسقلی تو اتاقن. من و شازده تو سالن. شازده هم با مهره های شطرنج مشغول یه بازی من درآوردیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز دوم

صبح به خواهرم پیام دادم حال مامانو بپرسم که گفت برادرم پیششون هستن. پیام دادم میتونم زنگ بزنم ببینم مامانو که خووشون زنگ زدن.

 

مامانو دیدم گریم گرفت به زور خودمو نگه داشتم که متوجه نشن‌. حرف زدن براشون سخت بود. با برادرم صحبت کردم وضعیتشونو برام توضیح داد و بهم گفت خیالم راحت باشه شرایطشون تحت کنترله. نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه. مادرم مدتهاست بیمارستانن و من نمیدونستم! حق دارن نخواستن نگرانم کنن.

برگشتم پشت میزم و خودمو غرق کار کردم. چیزی که منو از دنیا جدا میکنه. معمولا وقت نهار برمیگردم خونه ولی امروز انقدر خودمو درگیر کار کردم که ساعت پنج با حرف زدن همکارم متوجه زمان شدم. جمع کردن بیام خونه سر راه رفتم واسه نهار فردای بچه ها پیتزا گرفتم. برگشتنی خونه حس کردم چقدررررر آسمون دلگیره. چقدر همه چیز غمناکه. پارک کردم جلوی در یه کم با خودم حرف زدم که با این حال نرو خونه. لبخندمو زدم رو لبم رفتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

روز اول

خونه رو با هم‌ مرتب کردیم. برا بچه ها چایی با عسل ریختم برای خودمون چایی،تلخ دور هم خوردیم. فسقلی مشغول تمرینای شطرنجش،شد. شازده هم مشغول تمرینات ریاضی. منم ادامه کتاب " جرات داشته باش" که فعلا خوشم اومده ازش.

روز خوبی داشتم. صبح بچه ها رو تشویق کردم خودشون صبحانشون رو اماده کنن بخورن. خودم موهامو کرلی کردم و رفتم آفیس. طبق تصمیمم با هر کی که میتونستم گپ زدم. با لیدر صحبت کردم مسئول جلسات هفتگیمون شدم که ادارش کنم! چقدم یدبک خوبی بهم داد که خودم این درخواستو کردم.

با مدیرم جلسه گذاشتم یه کم در مورد کارایی،که کردم صحبت کردم. یه کمم در مورد هدفایی که گذاشتم. خیلی،استقبال کرد و قرار شد فردا مجدد یه جلسه مفصل تر داشته باشیم‌.

با لیدر گروه بغلی هم صحبت کردم که میخواست براش پروژه فعلیمون رو پرزنت کنم.این بزرگترین پروژه شرکت بوده و خیلی دوست داشت بدونه چیکار میکنیم.

سرمون خلوته. سابمیت اصلی رو انجام دادیم و افتادیم تو سراشیبی. نشستم چندتا کورس رو انتخاب کردم تو لینکدین که ببینمشون در راستای،اهدافم. عصر هم یه جلسه داشتم که بدونیم استپ بعدی کار چیه و برای اولین بار بعد از جلسه با هم تیمیم تماس گرفتم و فیدبک دادم که فلان چیز رو چندباری هست که تکرار کردی و میدونم قصدی نداری و عمدی نبوده ولی لطفا بیشتر دقت کن! هیچ وقت از این گلایه ها به کسی نکردم تا حالا! ولی الان دارم سعیمو میکنم عوض بشم.

روز اول خوب پیش رفت! فقط مدیر یه دسته بالاترم جواب ایمیلمو نداد با اونم یه جلسه میخواستم بزارم واسه پروژه های،کوچیک دولتی.

 

شازده ریاضیشو تموم کرد. فسقلم پرید کتابشو بخونه. منم برم ادامه کتاب عزیزم.‌همسری هم انگار سرشون شلوغه تو اتاق دارن کار میکنن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هدفای جدید کاری

این هفته لانگ ویکند داشتیم و چقدرررر بهمون چسبید. یه شب که یکی از دوستامون با پدرومادرشون اومدن خونمون واسه خونه دیدن؛) انقدم اصرار کرد ساده بگیرین که دیگه با همسری آبگوشت درست کردیم و خیلی،خوششون اومد. 

فرداشم رفیق خودمو عصر بود که گفتم بیا تنها نمونیم تو این هوا. اومد و یه قهوه و کیک شکلاتی درست کردیم خوردیم. پسرا بازی کردن حسابی با هم. گرینمون شد پاشدیم ته چین درست کردیم خوردیم و تا پاسی از شب مشغول بازی شدیم. خیلی شب خوبی بود. دوشنبه هم که صبح راهی یه پیاده روی طولانیییییی شدیم بعد قرنی. دیگه رسیدیم دان تاون انقدر که راه رفتیم. جون برگشتن نداشتم. من و فسقل همونورا چرخیدیم همسری و شازده برگشتن خونه ماشین اوردن بیان دنبالمون. من و فسقلم راهی کاپز،شدیم و نون دارچینی،گرفتیم و هر چی سوزونده بودیم دوباره برگشت سرجاش.

 

عصرم پاشدم قیمه درست کردم. سس گوشت. الویه که یه چیزایی واسه طول هفته داشته باشیم. 

و اینکه الان یکسالی هست تو شرکت جدیدم. یکسال هم شرکت قبلی بودم. و الان وقتشه یه تکونی به کارم بدم. یه پلن شش ماهه و یکساله نوشتم واسه اهداف ۲۰۲۵ شرکت و سابمیتش کردم. فردا با مدیرم یه جلسه بزارم باهاش صحبت کنم. برم جلو ببینم چطور میتونم پیش ببرم. دلم میخواد بیشتر تو جمع و ادما باشم تو کارم. گیر کنم تو بخش تکنیکال همش باید بشینم محاسبات کنم و مدل بزنم. هدف کاری امسال من یه سوییچ ملو به بخش مدیریت هست. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

شازده ای که داره نوجوون میشه

بنویسم که حس این روزام و دغدغه هام یادم نره.

شازده بچه ای هست که وقتی به یه موضوعی علاقمند بشه خیلی شدید در موردش تحقیق میکنه کتاب میخونه فیلم میبینه و کلی اطلاعات ازش جمع میکنه. یه مدت گیر داده بود به مذهب ها و من کمابیش باهاش راه اومدم. چندباری شده بود که همسری باهاش تند پیش رفته بود و همین باعث شده بود حرفای این مدلیشو از باباش مخفی کنه یا باهاش مطرح نکنه.

وسط این مذهب ها خب با فرقه های مختلف هم آشنا شده بود که شنیدن اسمشون حتی کل بدنمو منقبض میکرد. 

امروز بابت یه مساله ای که تو مدرسه پیش اومده بود نیاز داشتم وارد کلاسش تو گوگل شم و بخوام اسلایدهاشو برام نشون بده. وقتی ازش خواستم نشونم بده چندتا چیز تو بروزرش دیدم که میخواستم حتما کنترل کنم. با دیدنشون متوجه شدم که شازده ما تو وسط دنیای غرب عمیق وارد مذهب شده و دیگه فک کردم بهتره باهاش جدی صحبت کنم.

موضوعاتی که قرار بود حرف بزنیم رو زدم و اخرین موضوع رو گذاشتم رو این. سعی کردم در سطح فهم خودش توضیح بدم که مذهب چیه و چرا به وجود آوردنش. و نهایتا ازش خواستم بخاطر سنش از این تاپیک کمی دور بشه و خودشو رو عضو یه مذهب خاصی ندونه. هر وقت به سن قانونی رسید بره به هر چی میخواد دست بندازه. 

وقتی باهاش صحبت میکردم حس میکردم سخت ترین کار دنیا رو دوشمه. هیچ کاری به سختی تربیت و پرورش بچه نیست. خصوصا بچه ای که به سنی رسیده که به اطلاعات دسترسی داره ولی هنوز درکی از نحوه استفاده از اطلاعات نداره.

باید بیشتر باهاش وقت بگذرونم و بیشتر حواسم بهش باشه.

نمیخوام مثل من باشه و هر چی که من میگم رو دنبال کنه. ولی واقعا تو سنی نیست که با این شدت بخواد فن یه گروه مذهبی بشه. اصلنم نمیفهمم از کجا اومد نشست تو جون این بچه. مایی که نه مذهبی هستیم نه حرفی از این چیزا تو خونه میزنیم. الویت اصلی این روزام وقت گذرونی بیشتر با شازده پسره که داره وارد دوره حساسی میشه و امیدوارم از پسش به سلامتی بر بیاییم‌.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

حرف زدن خیلی قشنگه

تو استخر نشستم و بچه ها تو آب تو کلاسن. قراره بعد کلاس،بیشتر بمونن تو آب تا بازی کنن. منم کتابمو برداشتم که بخونمش. دارم closer together رو میخونم و آخراشه. کتابشو دوست داشتم برام پر از نکته بود برای رفتار با بچه هام. وسطا قهوه خوردم که همسری برام درست کردن که اینجا داشته باشمش.

 

یادم افتاد هفته پیش چقدر حالم از نظر روحی بد بود. روزای درگیری با هورمونام هم بود و حتی داشتم فک میکردم اگه بخوام تنها زندگی کنم زندگیم چه شکلی میشه! در این حد داغون بودم. رفتم با همسری حرف زدم راجع به همه چی راجع به همه حس هام و فکرام و دایما هم تاکید میکردم الان هورمونام غالبن بر من! 

 

امروز که انقدر شنگول بیدار شدیم و روزی بود که بچه ها باید برنانه ریزی میکردن دیدم چقدر همه چی قشنگه. برنامشون این بود که بابا صبحونه حاضر کنه. مامان ببرتشون استخر. و بعد استخر یه ساعت بمونن بازی. 

 

چقدر حرف زدن معجزه میکنه. چقدر حرف زدن شفاست. چقدر خوبه تمرین کنم خوب حرف زدن و خوب شنیدن رو. 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

از اون حسای بچگانه که بعدا ببینم دیدم چیه بهش!

عنوان پست کل مطلبو برام یادآوری میکنه!

من تو تیمی کار میکنم که بخاطر فشار و ریسک و چالشای بزرگ پروژه دوتا از،مهندسا از تیم خارج شدن و فشار کار افتاد رو دوش من و همکارم و کمک فکری لیدرمون. این اواخر بابت مسآله ای زمان خیلی برامون حیاتی بود و باید کاری رو انجام میدادیم. وقتی هم تیمیم به لیدر گفت ما خسته ایم و فردا شروع میکنیم و کار رو بزرگ نشون داد تعجب کردم که چرا جمع بست حرفاشو. در هرصورت این موضوع به صورتی پیش رفت که من شروع کردم کارو و هم تیمی اون روز رو مرخصی گرفت از،ناراحتی.تنها هدفم هم کمک به پروژه بود. قطعا تنها هدف هم تیمیم هم کمک به پروژه بود که میگفت استراحت کنیم و رفرش کارو شروع کنبم. ولی زمان منبع محدود ما بود و من از لیدر دستور گرفتم کارو شروع کنم. روز بعد کار رو ارایه دادم که ریو بشه چون تنها انجام داده بودم حتما خطا داشت.

خطای کار رو به نحو بدی تو گروه اعلام کرد که متوجه شدم سعی داره ناراحتیش رو نشون بده. ولی خب روش درستی نبود و اصلا از نظرم حرفه ای نبود این حرکت. منتها درسی که یاد گرفتم اینه آدما و رفتارهاشون قابل پیش بینی نیست خصوصا تو شرایطی که خشمگینن. تیم تو کار مهمه و همیشه باید سعی کنم تو کار با تیمی که باهاش کار میکنم هماهنگ باشم هم برای پیشرفت پروژه هم برای تمدد ارامش جو پروژه. به هیچ وجه در مورد آدما تو کار حرف نزنم و اسم نیارم. 

بعد این همه سابقه به نظرم تجربه و بلدی،فقط به مسایل تکنیکال نیست. مسایل تکنیکال رو میشه یاد گرفت. به رفتار حرفه ای هست که فقط،و فقط،با زمان و سالها و مکانهایی که کار کردی کسب میکنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بر عهد خود پایبندیم!

تبریک به خودم که میشد دیشب تو کار غرق شد. راس پنج و نیم میتینگ تموم شد پیام دادم فردا ادامه میدم کارو. و واقعا از تصمیمی که گرفتم خوشحالم. امیدوارم پابرجا باشه.

مدرسه پسرا رو بخاطر عوض کردن خونه جابجا کرده بودیم. دیروز،معلم شازده برگه هایی که اول سال به بقیه بچه ها داده بود رو فرستاده بود خونه. اینکه دقیقا نوشته بود تو هر درس چه تاپیکی رو میخوان کار کنن و هدفشون امسال برای،بچه های کلاس چیه عالی بود برام و جدید. تو مدرسه قبلی همچین خبری نبود. بین برگه ها از بچه ها خواسته بودن یه نامه به خودشون بنویسن واسه سه سال بعد که میدل اسکول تموم میشه و وارد دبیرستان میشن. ازشون خواسته بودن در مورد شرایط الانشون بنویسن. حس هاشون حتی محل زندگی و اتاق و میخوان به کجا برسن. نامه رو تحویل مدرسه میدن و سال آخر میدل اسکول بهشون برمیگردونن.

شازده رفت اتاق نامه رو بنویسه. اخراش اومد بیرون و انگار ناراحت بود.نشستم کنارش ببینم مشکلی پیش اومده که شروع کرد با بغض حرف زدن که دلم برای مدرسه قبلی تنگ شده. برای دوستام تنگ شده.حتی به یکی از دوستام قبل سال نو ایمیل زدم و هنوزم جوابمو نداده. بغلش کردم و بهش حق دادم و اعتراف کردم منم دلم برای محله قبلی و خیابونایی که راه میرفتیم تنگ شده. بعد نشستیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. پیشنهادش این بود که به مدرسه بگم یه هفته نمیتونه بره و اون یک هفته رو بره مدرسه قبلیش. اینجا بود که فهمیدم اوضاع داغونه. بهش گفتم اعتراف میکنم اشتباه کردم مدرستو جابجا کردم.نهایتش این بود که صبحا و ظهرا خودم رانندگی میکردم و میبردم میاوردمتون. یه کم بهتر شد حالش. بهش پیشنهاد دادم باید بیشتر بریم اطراف خونه خاطره بسازیم. آدما با خاطراتشون زندن. خاطرات هویت ما رو میسازه.به خودت زمان بده. تو مدرسه هم خاطره میسازی و دوستای خودتو پیدا میکنی. بعدم رفتیم کلاب های مدرسه رو دیدیم تو وبسایت و یکیشو که مال ادونچر بود انتخاب کرد ثبت نام کنه. هر هفته یک روز،بچه ها رو میبرن یه جایی تو جزیره که اطرافو کشف کنن. صبح فرمشو پرینت کردم و ظهر بردم دادم مدرسه. امیدوارم جا داشته باشه و شازده هم بتونه بره.

شب که نامه شازده رو میخوندم دیدم در مورد حس هاش نوشته و رسیده بود به اونجا که دلش برای مدرسش و دوستاش تنگ شده. فهمیدم دلیل فوران احساسات دیشبش چی بود. الهی بچه نازنینم.

 

برای خودم تکرار میکنم! هیچ وقت برای مسایل مهم حسم بهم دروغ نمیگه!،دید خانوما و مادرا با دید آقایون و پدرا متفاوته.ماها جنبه های متفاوتی از یک موضوع واحد رو میبینیم. وقتی خونه رو خریدیم حسم گفت مدرسه بچه ها عوض نشه. اصلنم بهش فک نمیکردم. همسری نظرشون این بود که سخته هر روز ببری بیاری. نمیرسی. اون تایم رو میتونی به کارای دیگت برسی. بهتره با محله مچ شن و دوستای مدرسشون تو محله خودشون باشن. از خیلی جهات حق داشت. من سختی خودمو در نظر،نگرفتم ولی اینکه دوستای مدرسه از محل زندگیش دور باشن برام مهم بود. ولی چیز،مهم تر حس بچه ها بود.هر چند که با خودشون برای تصمیم نهایی مشورت کردیم. فسقلی که کلا عاشق تنوعه و ذوق داشت بره مدرسه جدید و هنوزم عاشق مدرسه جدیدشه. ولی شازده همون موقع هم با تردید قبول کرد و اعتراف میکنم اشتباه کردم. 

 

امروز به همکارم مشورت خرید خونه میدادم و حس خوبی داشتم که میتونم کمکش کنم. اسم شرکت الانم رو از،زبون این همکارم شنیدم.وقتی اینجا جاب گرفت منم تصمیم گرفتم اپلای کنم براش. اون هیچی نمیدونست از تصمیم من و من خودم تصمیمم این بود که بهش چیزی نگم و نهایتا جاب رو گرفتم و میتونم بگم نقطه عطف زندگی من تو کانادا بود. کاری که دوسش دارم و درامدشم خوبه. برای همین که فقط،اون تو ذهنم اسم این شرکتو انداخت منم دوست داشتم کمکی براش کرده باشم. ایشاله که یه خونه توپ پیدا کنن و بخرن. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

قشنگی لحظات معمولی

صبح در کمال ارامش و بدون عجله بیدار شدیم 

یه آفتاب قشنگی بود که نگو

دیدم تو گروه هایک برنامه گذاشتن واسه ساعت ۱۲

صبحانه املت خوردیم و سریع یه جمع و جور کردیم همسری هم‌جارو زد بطریمونو پر کردیم که بریم هایک. دیدیم زدن کنسل شده.

خودمون رفتیم دور تتیز لک رو هایک کردیم. عالی بود. دلم تنگ شده بود. هر لحظه راه میرفتم میگفتم آخیشش خوب شد اومدیم. طبیعت اصلا منو به وجد میاره. هوا با اینکه آفتابی،بود ولی چون داخل جنگل بودیم و نزدیک آب سوز،سرما داشت که با راه رفتن حل شد. 

بعدش رفتیم کاسکو خرید و همونجا نهار خوردیم. هیچی،سبزیجات نگرفتیم که بریم مارکتی که یکی از بچه ها معرفی کرده.

چقدر کیف کردیم اونجا. چقدم حس بازارهای ایرانو داشت برا خرید میوه و سبزیجات. در حدی که چند دسته سبزی هم گرفتیم که بتونیم سبزی خوردن دلشته باشیم. قیمتا عالی. کیفیت هم بالا. جو مغازه هم مخشر. دیگه شد پاتوقمون. برگشتنی رفتیم هیلساید مال هم قدم زدیم و دیگه نا نداشتیم برگشتیم خونه غروب بود. آسمون یه صورتی قشنگی بود که نگو. سریع با همسری بادمجون سرخ کردیم. سیب زمینی هم همینطور. سبزیا رو شستیم و واسه شام بادمجون گوجه سیب زمینی سرخ شده با ماست موسیر و سبزی خوردن زدیم. این غذا رو ما خیلی دوست داریم. یاد روزای اول ازدواجمون میافتیم. اینو درست میکردیم و بعد پیاده میرفتیم سر خیابون نون تافتون میگرفتیم و در حد مرگ میخوردیمش! هنوزم همون مزه رو بهم میده.

بعدم نشستیم قهوه پدری دیدیم. با بچه ها کارت بازی کردیم. میوه خوردیم. بازم بازی. بعدشم کتاب و دوش و لالا.

من از پسرا همیشه میپرسم که چیزی هست تو ذهنتون که نگرانتون میکنه؟ 

امشب که قبل خواب با شازده حرف میزدم از خودم همین سوالو میپرسید. چند وقت پیشا هم مدم پایین بود و شازده متوجه شد. تو اتاقم بودم که اومد گفت میخوای بغلت کنم؟ گفتم آره. بعدش گفت وقتایی که ناراحتم سعی میکنم به چیزایی که دارم و خوشحالم میکنه فک کنم شما هم همینکارو بکن حس خوب بگیری. تو دلم گفتم قربونش بشمه خودمه.

اون روزی که مدم پایین بود نشستم تنهایی فیلم درخت گردو رو دیدم و چقدررر هم گریه کردم باهاش.‌همین گریه چقدر حال دلمو خوب کرد. یه وقتایی واقعا باید آدم خوودشو بغل کنه و ناز خودشو بکشه.

دیگه اینکه انقد فشار و استرس پروژه فعلی بالاست که یکی از هم تیمی هام سر یه موضوع مسخره ناراحت شد. 

دو روز بعد که ارومتر بودیم باهاش حرف زدم.‌خوشحالم انقدر شجاعت دارم و انقدر روابط برام مهمه که همیشه اینکارو میکنم. نمیتونم تحمل کنم یکی از من ناراحت باشه. خودشم بعدش عذرخواهی کرد که نباید مسایل کار رو شخصی قلمداد کنه و ناراحت شه. خلاصه که اوضاع اروم شد و این به نفعه تیمه تو این بل بشوی فعلی پروژه. خدا هفته بعد رو به خیر بگذرونه که در قراره در لحظه حساس کنونی معروف باشیم!!!! ویکندو فقط،استراحت و لش دارم که برا هفته پیش رو انرژی داشته باشم. با خودم عهد کردم بعد ۵ کار نکنم. 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

ماه اول سال جدید

چند باری خواستم بیام بنویسم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم! پست قبلی رو هم نخوندم تا کجا نوشتم.

 

شب سال نو دعوت بودیم خونه دوستمون. هفته قبلشم اونا اینجا بودن برای کریسمس. بعد مدتها همو دیدیم و متوجه شدیم‌پسرامون چقدر بزرگتر شدن و چقدر بهتر با هم کنار میان و بازی میکنن.

این روزا چندباری مهمون داستیم. چندباری مهمون دعوت کردیم و چندباری هم دعوت شدیم. محله های اطرافو خیلی نشده پیاده بچرخیم در حد مراکز خرید و مدرسه و البته کتابخونه که عشق بچه هاست. 

روتین قشنگی ساختیم. صبحا همسری زودتر از ما میرن سرکار. ما هم سه تایی در میاییم. من و فسقل تا سر خیابون هم‌مسیر هستیم و با هم میریم و حرف میزنیم و بعدش هر کی راه خودش. گفته بودم فک کنم افیس خیلی نزدیک خونمونه و پیاده میرم افیس و ظهر وقت نهار برمیگردم خونه تا قبل رسیدن پسرا خونه باشم و آشپزی کنم برای شب.

تصمیم گرفتم امسال کتاب انگلیسی زیاد بخونم و تنها رمز موفقیتش اینه که موضوعش مورد علاقم باشه. موضوع مورد علاقه این روزای من پروش کودک و نوجوان هست و برنامم اینه بتونم ماهی یه کتاب تموم کنم. 

تا الان دوتا خوندم و داشتم فک میکردم همیشه یه دفترچه کنارم باشه نکاتشو بنویسم. 

یکشنبه ها پسرا میرن کلاس شنا. من و همسری هم میریم میشینیم تماشا. بعدش دوست دارن بمونن تو آب و ساعتها کیف میکنن اونجا. این سری کتابمو بردم و خیلی خوب بود اون تایم رو استفاده کردم.

امروز دل تنگ بودم. دلتنگ همه چی. سر کار بلبت سابمیت پروژه شلوغم. باید یاد بگیرم دم سابمیت همینه و خودمو نکشم! دیشب دسر خوابیدم و کلا منگ بودم دلم خواست بپرم دم ساحل. دم دستم نبود. خونه قبلی اقیانوس دم دستم بود. و چقدددد برام ارامبخش بود نگاه کردن بهش. واقعا هم مثل اسمش میمونه. آرام! حتی یکبار هم موجشو ندیدم. بعدم دلم خواست مامانم بود یا زنگ میزدم خواهرم بیاد پیشم یا اینکه با برادرم برم بیرون. دیدم نمیشه اینجوری. پاشدم رفتم اتاق بچه ها با همبازی کردیم. بعدم انار خوردیم و یه کمی حرف زدیم و موسیقی گوش دادیم و پسری برامون ویلون زد حالم جا اومد. زندگی همینه. همین لحظه ها. مقصدی در کار نیست. ارزش لحظه رو گرفتی و واقعا لذتشو بردی اون وقته که میتونی بگی زندگی کردی!  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو