ثبت لحظاتی از عمرم

افسردگیه یا خستگی؟!

قبل شروع اکتبر دلم خواست یه چالش بزارم برای خودم. چالش ۷۵ روز رو انتخاب کردم و چندتا هم روتین برای بچه ها گذاشتم توش. چون این روزا بیشتر خونه ام و خواستم از وقتم و چالشم استفاده کنم یه کارایی هم برای اونا بکنم. برنامه چالش هنوز روی دیواره. دو روز رو کامل انجام دادم. ولی بعد دیگه بهش توجه نکردم. قبلا ها خیلی چالش و تیک زدن و دستاوروهای این مدلی خوشحالم میکرد. این سری ولی حس اینو داشتم که زندگیمو گذاشتم تو یه چهارچوب و خیلی خشک شده! چرا صبحی که بارونیه و دوست دارم با صدای بارون تو تخت بمونم باید خودمو مجبور کنم که برم بدوم؟! 

یه حس اینکه واسه چی داری میدویی افتاده به جونم. یه حس اینکه آروم زندگی کن لحظه هاتو. برای من بی سابقست که تایم ظهر واسه خودم نهار بکشم با حاشیه ها و تایم نهارمو همراه غذا بشینم یه سریال ببینم و بعد برگردم سرکار! ولی امروز و دیروز همینطوری بود. خیلی وقته کسی از اطرافیانم رو هم ندیدم. بیشتر خونه بودم. یه بار وسوسه شدم یکیشونو ببینم بعد به خودم گفتم نه. این تنهایی رو فعلا دوسش دارم. باهاش حال میکنم. این یه هفته کتاب فارسی نخوندم. میخوام برگردم باز کتاب فارسی بخونم. کلمات فارسی برام حس دارن! چندشبم هست تپش قلب شدید دارم. قهوه رو حذف کردم کلا. نشستم کلی فکر کردم ببینم چی آخه باعث استرس و تپش قلبمه. هیچی پیدا نکردم. همسری گفت احتمالا از این سریال جدید ایرانیه که کلی صحنه خشن داره. فک کنم درست میگه. من ظرفیت دیدن این همه چیز سیاه و تلخ رو ندارم. اصلا چی شد که من شروع کردم سریال ایرانی ببینم؟! دیگه اونم رها کردم ببینم چه تغییری حاصل میشه. عصر فک کردم نکنه دچار افسردگی شدم... بعد روزای اول زندگیمون یادم افتاد. خیلی هم اوایل نبود. یادمه دومین خونمون بود. هنوزم یادمه که ساعتها بدون حرف زدن با کسی کنار رادیور هال مینشستم و از پنجره به اسمون خیره میشدم و شب میشد میرفتم میخوابیدم. اون موقع هیچ ایده ای نداشتم که افسردگیه یا چیه. ولی الان که به اون روزا فکر میکنم خودمو تو یه هاله خاکستری میبینم که خیلی شانس اوردم بلا ملا سر خودم نیاوردم!،

شب با همسری جوکر میدیدیم و من وسطاش میخوابیدم. برام پرتقال پوست کند و بوش مثل همیشه مستم کرد. بعدم با جوجه هامون نشستیم که هر روز برام شیرین ترن. جوجه هامونو کلاس فارسی ثبت نام کردم و خودشون هیجان دارن. میاییم بخوابیم. به همسری میگم صبح بزنیم بریم. یک هفتست حتی برای پیاده روی هم بیرون نرفتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

لانگ ویکند ادامه دارد...

این هفته رو کلا رفتم افیس و ساعت ۲ اومدم خونه که بچه ها میرسن خونه خالی نباشه. و بقیه کار رو تو خونه بودم. کلا هم هفته خلوتی داشتم. عصرشم با ریل تورمون قرار داشتیم که ده مین دیر رسید و هنون اطراف با همسری قدم زدیم و حرف زدیم. بعدم پریدم لیکوئر استور شراب قرمز بگیریم. و برای اولین بار رفتیم واین اسپانیایی بگیریم که تو یکی از ایونتای شرکت همه تعریفشو میکردن. سرچ زدم برند معروفش کدومه و همونو برداشتیم. برگشتیم ساندویچ گوشت و سبزیجات درست کردم و روشم‌پر پنیر موزرلا کردم که جدیدا معتادش شدیم. همسری هم یه میز مزه چید و با واین برای خودمون و اب میوه برا بچه ها. واینش تفاوت فاحشی داشت با بقیه چیزایی که قبلا خورده بودم و واقعا خوب بود. جوکر رو انداختیم که قسمت اخر خانوما بود و من چقدرررر خندیدم. خیلی شب خوبی بود. قبل شروع ویکند تصمیم گرفته بودیم بریم جایی که بتونیم اتیش درست کنیم و روش چایی اتیشی درست کنیم. صبح شنبه تا بیدار شیم کارمونو بکنیم و بریم کتابا رو تحویل بدیم کتابخونه زمان برد. بعدشم رفتیم سفورا من دوتا سرم پوست میخواستم خریدم. بعدم پریدیم والمارت گوشت خریدیم و انار که مدتی بود رو مخم بود وبرگشتیم خونه لباس راحت پوشیدیم رفتیم اتیش بازی. سر راه سیخ هم خریدیم و یه بسته سوهان که بعد مدتها استور ایرانی اورده بود. گلداستریم اون ساعت خیلی خلوت تر از انتظارم بود. یه اقای ۸۴ ساله نزدیکمون بود که بهمون از هیزم هاش داد. منم براشون سوهان تعارف کردم. بعدم نشستیم کمی با هم گپ زدیم. سال ۱۹۷۱ مهاجرت کرده بود کانادا. کشورای زیادی زندگی کرده بود و وقتی ازش سوال کردم کدومش برا زندگی برات بهتر بود گفت کانادا. گفتم چرا؟ گفت درامد بالا و هزینه پایین. انتظار شنیدن یه جواب فلسفیانه طورتری داشتم😅

تا خود شب موندیم اونجا و حسابی اون چایی های اتیشی بهم مزه داد. دیگه تنها بودیم که برگشتیم محض احتیاط! نشستیم یه فیلم هم با هم دیدیم و وسطاش شازده خوابش میمومد رفت خوابید.

فرداشم که امروز باشه جشن مهرگان بود که ایرانیا گرفته بودن و یادم نیست دلیلش چی بود که من کلا شوتم تو این چیزا و اهمیتی به حفظ کردن این چیزا هم نمیدم. مردد بودم بریم یا نه. پات لاگ هم بود. همسری گفت بریم. یه کن بزرگ بادمجان کبابی از کاسکو داشتیم. کن گوجه خرد شده هم داشتیم. باز کردیم و یه ظرف بزرگ میرزاقاسمی درست کردیم. برای بچه ها هم مرغ داشتیم که گذاشتم ایرفرایر. خیلی جمع خوبی بود و برای اولین بار باید بگم تو جمع ایرانیا راحت بودیم و همه با هم مچ و جور بودن و اینو چند نفر از دوستامم گفتن. کلی هم مسابقه و فان داشتن و من تو مچ اندازی برنده شدم الکی الکی. یکی از دوستامم از ونکور اومده بود و نمیدونستم و وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم.

الانم منتظریم پسرا سریالشون تموم بشه کنترلو بگیریم یه فیلم بزنیم با هم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

از اون هفته قشنگا

جمعه بود که فسقلی رو باید میبردیم استخر انقدر که این مدت اصرار کرده بود و بخاطر دستش نمیبردیم. عصر که همسری رسید گفتم فسقلو ببریم استخر. گفت همگی با هم بریم. اولش پا شدم حاضر شم. بعدش گفتم من که با استخر حال نمیکنم برین شما. بهشون گفتم تا بیایین براتون شام میپزم. وقتی رفتن نور خونه رو کم کردم. شمع زدم. اول نشستم یه کم تو نت.بعد سریع پاشدم از تنهایم لذت ببرم. من عاشق تنهایی هام هستم. پادکست زدم و پاستا درست کردم درست همون طوری که بچه ها دوست دارن. بعد اشپزخونه رو تمیز کردم. اومدم بالا و پادکست پخش بود و صورتمو شستم و روتین شبمو زدم. مسواک زدم. برگشتم پایین یه فیلم انداختم نگاه کردم. بعدش موسیقی بی کلام انداختم و مشغول کتابم شدم که رسیدن. همسری گفت خوش گذشت؟ گفتم خیلی. گفت چیکار کردی؟ گفتم کارای معمولی رو با صداهای مورد علاقم انجام دادم و کیف کردم. بهش گفتم هر از،گاهی به هم دیگه از این تنهایی ها هدیه بدیم. گفت من تنهایی رو دوست ندارم و هر وقت تو بخوای من بچه ها رو میبرم تنها باشی. قرار بود شام نخورم ولی انقدر پرانرژی بودن که منم باهاشون خوردم. صبح پاشدم لباس پوشیدیم تو ماگم قهوه و عسل ریختم هدفون رو زدم و سمفونی مردگان رو گوش دادم و پریدم تو جنگل. چقدر قشنگ میخونه راویش! چه نویسنده ای،که وسط جنگل اشک منو دراورد. وسطا درخت سیب دیدم چیدم خوردم. دو دور جنگل کدبرو رو زدم و برگشتم خونه. قرارد بود با فسقلی،تایم دو نفره داشته باشیم. راهی شدیم و خودش،مسیر داد. دو سری،پارک رفت. برگشتنی هم رفتیم تیم بیت خریدیم برای،اهل بیت که دوست دارن. رسیدم برنجو دم گذاشتم. از،صبح گردن گذاشته بودم بپزه‌. غذا که حاضر شد همسری،هم رسید. بعدم که گفتم نمیتونم سوییچ ماشینو پیدا کنم ولی،ماشین بیرون بودیم استارت خورد. گفت چون باز،بوده استارت میخورده. داخل ماشینو گشت نبود. هیچی راهی،شدیم همه جاهایی که با فسقلی رفته بودیم دنبال سوییچ. اخر سر تو کتم نرفت که ماشین مگه بدون سوییچ روشن میشه حتما توشه. که دیدم بین صندلی و کنسول افتاده بود. 

عصر هم راهی،دان تاون شدیم و من چقدر حس سرما داشتم و کاپشن همسری تو ماشین بود و پوشیدیم. فایده نکرد بعد کلی،پیاده روی راهی خوردن چایی داغ شدیم. شبم که رسیدیم خونه سریع یه سوپ پیاز،درست کردم و اب گردن که از،ظهر مونده بود ریختم توش. دارو خوردم. پریدم حموم دوش اب داغ گرفتم و برگشتم پایین سوپ حاضر شده یود. پسرا خوابیدن و من و همسری نشستیم سینا ببینیم که چشام میرفت بخاطر دارو. برگشتم خوابیدم و نفهمیدم کی،غش کردم. امروزم قرارمون بیرون رفتن بود واسه خریدای چرت و پرتمون. اول رفتیم هوم سنس،ببینم قابلمه مورد نظر رو اورده که نداشت کمی اونجا گشتیم و بعد رفتیم مغازه هالوین و کلی،اونجا بچه ها حال کردن و انتخاب کردن میخوان تو هالوین چی،بشن. بعدم پریدیم یه نوشیدنی خوردیم و همسری،بلوز،پاییزه میخواست اونم خریدیم. منم یه کاپشن کرم میخواستم که رفتیم میفر ببینیم چیزی پیدا میکنیم که فسقل گفت گرسنشه. تو فودکورت همونجا نهار خوردیم و من ساندویچ سبزیجات و پنیر گرفتم و نگم چقدر چسبید. بعدم رفتیم ایندیگو که شبیه شهرکتاب هستش،و کلی،بچه ها اونجا مشغول خوندن کتاب و مجله شدن. کاپشنم پیدا نکردم و رفتیم بی سنتر که قبلا اونجا دیده بودم. پسرا خسته بودم و اونجا هم‌جای پارک نبود گفتم من پیاده میشم میخرم و برمیگردم پیداتون میکنم یه دور همینورا بزنین. رفتم خریدم و یه کلاه بافت همرنگشم گرفتم و قشنگ شد. برگشتیم خونه و یهو به همسری،گفتم بیا با هم اشپزی کنیم و دلم کوبیده خواست. دوتایی مشغول شدیم و بعد شام هم بچه ها میز رو جمع کردن. نشستیم فیلم انتخاب کنیم که فیلم society of snow رو دیدیم که من دوسش داشتم فیلمو. وسطای،فیلم چایی هم زدیم. پسرا هم موسیقی گوش،میدادن با هدست و سرچ و خوندن ویکی پدیا که عاشقشن. بعدم با فسقل شطرنج زدیم که انقدر حرفه ای شده بازم ماتم کرد.

یه هفته و ویکند اروم داشتم و واقعا چسبید. فردا هم‌پراد دی هست و بچه ها تعطیلن ولی ما تعطیل نیستیم. همسری،میره افیس من از خونه کار میکنم ولی این هفته رو میخوام برم افیس.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مرگ ایوان ایلیج

 

این روزا چون همسری هر روز میرن شرکت من میمونم خونه. اولش فک کردم به بچه ها کلید بدم خودشون برن و برگردن از مدرسه و منم برم آفیس‌. ولی باز یادم افتاد الویت اولم بچه هان! این روزا سر هر موضوعی این سوال رو از خودم میپرسم که الویت اولم چیه؟ و جوابم بچه هاست! به طرز عجیبی کیفیت زندگیمو بالا برده. و انرژی تصمیم گیری برای یه سری موارد رو سیو میکنه برام. پسرا مستقلن و میتونن تنها برن مدرسه. شازده صبحا با ذوق با دوچرخش میره مدرسه جدیدش. فسقلی رو هم تا جایی که بشه صبحا خودم سعی میکنم باهاش برم. هم حرف میزنیم هم از هوای پاییزی اول صبح لذت میبرم. تو خونه کار میکنم و چون سبکه به کارای دیگم هم میرسم. مثلا کتابخوندن یا وزنه زدن تو تایم های پرت. تا ظهر که بیان. وقتی میرسن بریک میگیرم از کار. کمکشون میکنم روتینشون رو انجام بدن و بهشون غذا میدم و برمیگردم سرکارم. 

کتاب مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی رو خوندم و خیلی خیلی ذهنمو درگیر کرده. کتاب خوبی بود و باید بفرستم همسری هم بخونن. باید برم سراغ کتاب بعدی.

از،وقتی مدرسه ها باز شدن ندویدم! خوابیدنی به همسری گفتم صبح بیدار شدی منم بیدار کن. هم صبح قبل رفتن ببینمشون. هم برم بدوم و واسه استراحت بشینم یه جا کتابمو بخونم و دوباره بدوم برگردم تا بچه ها بیدار میشن. ببینم چطور پیش میره برنامم. هر بار اینو میندازم روی روتین میرسم به پریود و میخوام به بدنم استراحت بدم میره واسه خودش و باید دوباره تلاش کنم انجامش بدم.

این روزا همسری درگیر پیدا کردن یه خونه برای خریده! من نظرم اپارتمانه که بشه سرمایه گذاری. و بعدا سر فرصت هاس دلخواهمون رو بخریم برای زندگی. ولی همسری تو ذهنش خرید تان هاوس هست. من خیلی موافقش نیستم. ببینیم چی پیش میاد. کلی هم وقت و انرژی و زمان میخواد باز. 

خیلی دوست ندارم وقت و زندگیم بابت این چیزا بره. ولی همسری همیشه نگران آینده و پیری و بازنشستگیه و منم بهشون حق میدم و واقعا هم ممنون آینده نگریشون هستم. خیلی وقت میزاره رو این موضوع و خیلی هم نظر منو میخواد که خب قطعا ترجیحم این بود من قاطی این چیزا نشم که نمیشه! 

فسقلم یک هفتس میگه بریم استخر و بخاطر دستش و نظر پدرش سر یه جریانی نشده بود بریم. حالا ک میکردم فردا بریم استخر. من که اصلا دوست ندارم آب و استخر و این چیزا رو. ولی خب بهونه ایه برم باهاشون وقت بگذرونم و کیف کنم.

 

نمیدونم چرا یه مدته برا نوشتن یه سری چیزا خودمو سانسور میکردم. ترجیح دادم رمزی کنم که راحت بنویسم. برم سرچ کنم کتاب بعدیمو پیدا کنم

۱ نظر

همیشه هم که خوب پیش نمیره ...

جمعه کارم سبک بود. قبل جلسه اصلی با تیم نشستیم یه ساعتی گپ بزنیم. این گپ از خاطرات دانشجویی شروع شد و رسید به فلسفه و شعر و عرفان! من ساکت بودم. گوش میدادم و استفاده میکردم. خصوصا بحثای فلسفی که میکردن رو دوست داشتم. وسطا یکی گفت ساکتی؟ گفتم فرصتمو غنیمت شمردم گوش بدم تو وقت محدود. خیلی هم اهل خاطره تعریف کردن نیستم. بچه ها رفتن جلسه منم واسه خودم بودم. نشستم کتاب خوندم. پسرا که از مدرسه رسیدن خسته بودن. شازده رفت اتاقش. فسقلی هم کنار من تو پذیرایی رو مبل دراز کشید. شمعا رو روشن کردم و کنار پنجره رو کاناپه دراز کشیدم. صدای بارون دلنشین بود. وسطا فسقلی اسنک خواست. واسشون شیر گرم و کیک اوردم کمی هم گوجه خیار پنیر و کراکر که خیلی دوسش دارن. همسری که رسید گفتم بریم دان تاون تو بارون راه بریم. دوتایی پالتو و بوت پوشیدیم راهی دان تاون شدیم. همون اول همسری رفت از کابس کاسکار گرفت که واقعا عالیه. من که گرسنه نبودم نخوردم. حسابی راه رفتیم تو شلوغی خیابونای خوشگل و بارونی و حسابی حرف زدیم. از همه چی. یه مه قشنگی هم بود که ساختمونای بلند مونده بودن زیرش. تا شب بیرون بودیم. برگشتنی دیدم پام درد میکنه. انقدر که کتونی پوشیدیم پامون عادت به بوت و کفش معمولی نداره! از مزایای کانادا! 

برگشتنی رفتیم پیتزا خریدیم و یه چیزکیک گنده. رسیدیم خونه انیمیشن من ۴ رو نگاه کردیم و همه پیتزاها و چیزکیک ها رو خوردیم! خوابیدنی به همسری گفتم ببین کاسکو کی باز میکنه اول وقت بریم یه رنگ دیگه از شلواری که هفته پیش خریدم بگیرم. قبل اینکه تموم شه! این سایز من چشم به هم زدنی تموم میشه. قرار شد ۹ بریم.

صبح قهوه درست کردیم ریختیم تو ماگ رفتیم کاسکو و فکر میکردم اول وقت خلوت باشه ولی زهی خیال باطل! شلوارو گرفتیم و طبق تمام کاسکو گردی ها کلی هم خرج دیگه پیاده شدیم. برگشتم سریع سوپ درست کردم که فسقل و همسری حس سرماخوردگی داشتن و نشستیم سریال زخم کاری دیدیم. همزمان با خواهرم چت میکردم و ازش خواستم چندتا از عکسای قدیمی بچگی رو بفرسته. کلی خندیدیم به عکسا و خاطره بازی. بعد نهار قرار بود بریم یه خونه ببینیم که من اصلا خوشم نیومد ازش و از نظر همسری خوب بود! اصلا حس خونه نداشت!

برگشتم دیدم فسقل خان که قرار بود با تبلت و لپ تاب بازی نکنه رفته برداشته و بازی کرده و همینکه ما رسیدیم گذاشته سرجاش!

روز قبلشم با پدرش یه بحثی داشتن و امروز که اصرار کرد بریم شنا پدرش قبول نکرد تا وقتی که بتونه رفتارشو درست کنه. هر دوی اینا دست به دست هم داد و من خیلی عصبی شدم. خیلی بد! زدم از خونه بیرون و برگشتم یه پرخوری مسخره عصبی کردم و یه فیلم دیدیم و دیدم خوب نمیشم نشستم سه قسمت از سریال پرفت کاپل رو دیدم و بعدشم هوار شدم تو اینستا که بدترین کار بود! باورم نمیشه شنبه ای که میتونست خوب باشه انقدر مضخرف پیش رفت! اصلا انرژی و کشش صحبت با فسقل رو نداشتم و ترجیح دادم کلا در موردش حرف نزنم. حسم خیلی بده خیلی ولی خب گاهی همه چی خوب پیش نمیره. گاهی تو رو مدش نیستی. گاهی طرفت رو مدش نیست و هزار تا چیز دست به دست هم میده که گند بخوره به روزت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

مدیتیشن یا چی...

یه چیزایی عشق میخواد! مثل اینکه هوا خنک شه و لباس پشمی بپوشی و آستینشو بندازی رو دستت! عشق میکنم باهاش

راس ساعت گفتم دیگه حواسم جمع نیست کار کنم! کرکره رو دادم پایین. دمنوش ریختم تو ماگم. بلوز پشمی انداختم پشتم راهی کویین اکساندرا شدم. نشستم رو نیمکت بالای صخره ها رو به اقیانوس. کتاب برمه رو دارم میخونم! بخار دمنوشم رو نور کم رمق پاییزی تو هوا پخش میشه! میخونم، میخورم، اقیانوس رو نگاه میکنم و وسطا برگاری درخت کناریم میریزن پایین. سردم میشه بلوزمو میپوشم و استینشو میندازم رو دستام و حال میکنم! کتابو میزارم کنار. زل میزنم به حرکت آب! زل میزنم به رقص برگای زرد که میریزن! زل میزنم به سنجابی که جلومه و تکون نمیخوره!

این حجم از سکون و ارامش،مستم میکنه! دیگه نور روی آب نارنجی شده نزدیک غروبه! حالم جا اومد، حال کردم، عشق کردم!

جمع کنم برم خونه 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

اهسته و پیوسته

امروز صبح تصمیم گرفتم هدفی که برای دو گذاشته بودم رو پشت سر هم بدون وقفه بدوم. انجامش دادم و وقتی،ساعتم الارم هدف رو داد خیلی،خیلی، خوشحال بودم. برگشتنی خونه هی خواستم بدوم بدنم نمیکشید و قطع میکردم. این شد که تقریبا کل مسیر برگشت رو راه اومدم.

در صورتیکه روزای،قبل تیکه تیکه میدویدم و تا برگشت به خونه قشنگ ۵ کیلومتر دویده بودم. 

تو زندگی هم همینه

اگه پر قدرت و یک تنه بدون بریک به خودت فشار بیاری یه جا کم میاری و رها میکنی

درصورتیکه اگه اهسته و پیوسته بری برآیندت خیلی رضایت بخش تر خواهد بود.

دارم به خودم امیدوار میشم. عصر زودتر زدم از،شرکت بیرون! درحالیکه کار بود و میشد انجام داد. به خودم نهیب زدم کار همیشه هست تایمت الان مال خودته. رفتم اچ اند ام چرخیدم میخواستم جین و لباس تو خونه ای بردارم. به سان یه ادم فرهیخته از خودم سوال کردم آیا لازمش دارم؟ بعد گذاشتمشون سرجاشون

به جاش پریدم انار و نون سنگگ و شیرینی زولبیا بامیه و کلی،چیزای،ایرانی دیگه خریدم. زنگ زدم همسری چایی دم کن زولبیا بزنیم! رسیدم همسری خریدا رو جابجا کرد و شروع کرد نونا رو خرد کردن که گفتم بزار یه نون پنیر گوجه خیار بزنیم. پشت بندشم چایی با زولبیا! رفتم خود خود بهشت. بعدم جمع کردیم رفتیم جنگل نزدیک خونه که نگم بهتون تو این فصل سال چی میشه! کلی،هم سیب خوردیم.

برگشتیم یه سر رفتیم به اپارتمان سر زدیم باید صندوق پستی رو چک میکردم. نشستم پشت بین پسرا و گل پوچ بازی کردیم تو راه. و چقدم غروب امروز دلبر بود. رسیدم دوش گرفتم لباسا رو انداختم لاندری و با پسری نشستیم زندگینامه یکی از خلبان های،معروف ایرانی رو دیدیم که تازه باهاش آشنا شده بود!اسمشو تو بازیش شنیده بود و براش جالب بود از،ایرانه

بعدم که مسواک و دراز،کشیدم کتاب بخونم و لالا کنم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

فوران حس زندگی

این روزا پر از حس زندگیم. همشم یه چیزی تو ذهنمه ساعتها و روزهام دارن میگذرن و باید قدر لحظه به لحظشو بدونم! صبح ها با حس اینکه برم بدوم و افتاب پاییزی تو خنکای هوا بخوره به پوستم بیدار میشم. هدست میزنم و با آهنگای شادی که هممون ازشون خاطره داریم میدوم. 

روزایی که میمونم خونه فقط،بخاطر اینه که بچه ها رو بیشتر ببینم! آخه این چه حسیه که دایم دلتنگشونم! دیشب به همسری میگفتم دلم میخواد هر چی دارمو و ندارم رو بدم برگردم به بچگی های پسرا و بازم اون روزها رو با هم زندگی کنیم!

این روزا کارمو زودتر تعطیل میکنم! امروز که رسیدم خونه اخرین جلسه شنای پسرا بود و رفتن استخر و قرار بود بعدشم بمونن استخر حسابی شنا کنن. مشغول اشپزی شدم و غذایی که چند روز،پیش تو اینستا دیدم رو پختم. رشته پلویی بود که وسطش مرغ و گوجه و سیر گذاشت و روشو کلی زعفرون ریخت. خیلی دوسش داشتم. یه سریال دیدم! آهنگ گوش دادم و حسابی به حال خودم رسیدم. 

وقتی بچه ها برگشتن خونه دیگه حسابی دلم براشون تنگولیده بود. شامشون رو دادم و نشستیم شطرنج بزنیم. فسقلی انقدر شطرنجش خوب شده که اساسی،ماتم کرد.

بعدم که تو اتاقشون حرفای قبل خواب. صبح زودتر بیدارشون کرده بودم که خوابشون کم کم تنظیم شه. از هفته بعد مدرسه ها باز میشن و هیجان زده ان.

 

قبل خواب به شازده میگم نمیدونم چه خوبی ای تو دنیا کردم که خدا تو رو به من داده. میگه مامان تو که خدا رو قبول نداری. بهش میگم چرا قبول دارم. هر کی تو دل و ذهنش به یه چیزی باور داره که میتونه اسمشو بزاره خدا. میگه ولی خودت گفتی هیچ وقت دنبال هیچ دینی نمیری! بهش میگم بله من دنبال هیچ دینی نمیرم ولی قطعا خدایی هست که توی به این قشنگی رو به من داده!

 

 

یکماهی هست یه ریپورتی رو دادم کسی تایید کنه. وقتی،ایمیلا رو جواب نداد تو واتساپ پیام گذاشتم. فرمودن ویکند! بعد از ویکند ازش پیگیری کردم کلا پیامم رو باز نکرد! اعصابم از اینکه چرا باید این رفتارش منو عصبی و ناراحت کنه خرد بود! ایمیل زدم به سازمان اسمشو از،تایید کننده ها حذف کنن. ریپورت رو دادم یکی دیگه تایید کرد! و باید این مساله رو تو خودم حل کنم که بی مسیولیتی دیگران تقصیر،من نیست. ولی وقتی،میرم ته ماجرا میبینم خیلی حرصم میگیره که کار رو من کردم و براش زحمت کشیدم و اونوقت یکنفر پنج دقیقه وقت میزاره تایید کنه. حالا دلیلش چیه خودش داند و خدای خودش. مشکل من که حل شد ولی خب یه چیزایی تو ذهنم ثبت شد!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز میاد

جمعه به شدت دلم میخواست برم افیس. همون روز هم قرار بود با همکارا بریم بولینگ و شام. عصر بعد کار رفتیم اونجا و من اولین باری بود که بولینگ بازی میکردم. دست اول نفر سوم شدم و دست دوم نفر اول شدم. هیجان خاصی نداشت‌. فقط گپ زدن با همکارا چسبید. شامم که انواع مختلف سفارش دادیم همه رو شیر کردیم و فقط دیپ اسفناج و پنیرش خوب بود! من اصلا مشکل دارم با غذاها و رستورانای اینا. به جاش درینکاشون محشره. این به اون در. برای عصر هم با دوتا از دوستام قرار داشتم که خیلی،وقت بود ندیده بودمشون. رفتیم نشستیم رستوران. اونا غذا سفارش دادن. منم قهوه و چیزکیک. چون سیر بودم. کلی گپ زدیم و حدود ۹ برگشتیم خونه. نشستیم فیلم دیدیم و حرف زدیم و قهوه اثر کرده بود و بعد قرنی تونستم تا ۱ بیدار بمونم. مدتها بود که خسته کار بودم و چشام بیشتر از ۱۰ طاقت نمیاورد.

امروزم بچه ها رو برداشتیم بردیم موزه هواپیما و جت. هر دوشون عاشق این چیزان و کل تایمی که اونجا بودن کیف کردن. وسطا من خسته شدم نشستم یه جایی و تکیه دادم به میز و قشنگ خوابم برد. 

بعد از اینکه ته موزه رو دراوردن رفتیم نهار خوردیم و بعدشم یه خرید کوچیک. قرار بود بعد استراحت کوچیک بریم سمت دان تاون و اونور پل پارلمان راه بریم و غروب ببینیم که زیادی خسته ام! دراز کشیدم کتاب بخونم و حدود ۷ شب میریم والیبال بزنیم.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

از تجربه ها

یه تجربه هایی رو دوست دارم برا خودم ثبت کنم به عنوان نکاتی که یاد میگیرم.

این هفته و هفته پیش جزو شلوغترین و پر چالش ترین روزهای کاری بود. سه روز بعد باید طرح سابمیت شه و مدل ما هنوز جواب بیس رو نداده! همه استرس دارن و مدیرای پروژه بیشتر! پروژه خیلی بزرگه و ریسک خیلی بالایی داره که بخواهیم با یه سری فرضیات جواب بگیریم!

امروز تو جلسه قشنگ معلوم بود از سطح استرس بالا حرفا داشت تیکه دار میشد، با کنایه میشد و جو رو بیشتر متشنج میکرد. 

 

با اینکه صبح قبل شروع به خودم یاداوری کردم که فقط،کاره و الان چیزی که مهمه فقط و فقط پروژست که جواب بگیریم، با این حال حوالی ساعت ۸ شب بود که دیگه تو تله افتادم و به خودم اومدم دیدم دیدم درگیر بازی روانی مدیرپروژه شدم! و باید بگم از ۸ صبح بدون لحظه ای بریک تو جلسه بودم. خستگی هم میتونست دلیلش باشه

ولی یادت باشه تو روزای پر استرس، همه استانه تحملشون پایینه! فقط رو هدف و کاری که باید انجام بشه تمرکز کن. با خالی کردن استرس تو گروه فقط،و فقط انرژی به هدر میدی!  تو این وقتا چیزی که میشنوی مربوط به تو نیست، مربوط به کار هم نیست. فقط و فقط خالی کردن استرس اعضای گروهه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو