ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

مرگ ایوان ایلیج

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مینو

همیشه هم که خوب پیش نمیره ...

جمعه کارم سبک بود. قبل جلسه اصلی با تیم نشستیم یه ساعتی گپ بزنیم. این گپ از خاطرات دانشجویی شروع شد و رسید به فلسفه و شعر و عرفان! من ساکت بودم. گوش میدادم و استفاده میکردم. خصوصا بحثای فلسفی که میکردن رو دوست داشتم. وسطا یکی گفت ساکتی؟ گفتم فرصتمو غنیمت شمردم گوش بدم تو وقت محدود. خیلی هم اهل خاطره تعریف کردن نیستم. بچه ها رفتن جلسه منم واسه خودم بودم. نشستم کتاب خوندم. پسرا که از مدرسه رسیدن خسته بودن. شازده رفت اتاقش. فسقلی هم کنار من تو پذیرایی رو مبل دراز کشید. شمعا رو روشن کردم و کنار پنجره رو کاناپه دراز کشیدم. صدای بارون دلنشین بود. وسطا فسقلی اسنک خواست. واسشون شیر گرم و کیک اوردم کمی هم گوجه خیار پنیر و کراکر که خیلی دوسش دارن. همسری که رسید گفتم بریم دان تاون تو بارون راه بریم. دوتایی پالتو و بوت پوشیدیم راهی دان تاون شدیم. همون اول همسری رفت از کابس کاسکار گرفت که واقعا عالیه. من که گرسنه نبودم نخوردم. حسابی راه رفتیم تو شلوغی خیابونای خوشگل و بارونی و حسابی حرف زدیم. از همه چی. یه مه قشنگی هم بود که ساختمونای بلند مونده بودن زیرش. تا شب بیرون بودیم. برگشتنی دیدم پام درد میکنه. انقدر که کتونی پوشیدیم پامون عادت به بوت و کفش معمولی نداره! از مزایای کانادا! 

برگشتنی رفتیم پیتزا خریدیم و یه چیزکیک گنده. رسیدیم خونه انیمیشن من ۴ رو نگاه کردیم و همه پیتزاها و چیزکیک ها رو خوردیم! خوابیدنی به همسری گفتم ببین کاسکو کی باز میکنه اول وقت بریم یه رنگ دیگه از شلواری که هفته پیش خریدم بگیرم. قبل اینکه تموم شه! این سایز من چشم به هم زدنی تموم میشه. قرار شد ۹ بریم.

صبح قهوه درست کردیم ریختیم تو ماگ رفتیم کاسکو و فکر میکردم اول وقت خلوت باشه ولی زهی خیال باطل! شلوارو گرفتیم و طبق تمام کاسکو گردی ها کلی هم خرج دیگه پیاده شدیم. برگشتم سریع سوپ درست کردم که فسقل و همسری حس سرماخوردگی داشتن و نشستیم سریال زخم کاری دیدیم. همزمان با خواهرم چت میکردم و ازش خواستم چندتا از عکسای قدیمی بچگی رو بفرسته. کلی خندیدیم به عکسا و خاطره بازی. بعد نهار قرار بود بریم یه خونه ببینیم که من اصلا خوشم نیومد ازش و از نظر همسری خوب بود! اصلا حس خونه نداشت!

برگشتم دیدم فسقل خان که قرار بود با تبلت و لپ تاب بازی نکنه رفته برداشته و بازی کرده و همینکه ما رسیدیم گذاشته سرجاش!

روز قبلشم با پدرش یه بحثی داشتن و امروز که اصرار کرد بریم شنا پدرش قبول نکرد تا وقتی که بتونه رفتارشو درست کنه. هر دوی اینا دست به دست هم داد و من خیلی عصبی شدم. خیلی بد! زدم از خونه بیرون و برگشتم یه پرخوری مسخره عصبی کردم و یه فیلم دیدیم و دیدم خوب نمیشم نشستم سه قسمت از سریال پرفت کاپل رو دیدم و بعدشم هوار شدم تو اینستا که بدترین کار بود! باورم نمیشه شنبه ای که میتونست خوب باشه انقدر مضخرف پیش رفت! اصلا انرژی و کشش صحبت با فسقل رو نداشتم و ترجیح دادم کلا در موردش حرف نزنم. حسم خیلی بده خیلی ولی خب گاهی همه چی خوب پیش نمیره. گاهی تو رو مدش نیستی. گاهی طرفت رو مدش نیست و هزار تا چیز دست به دست هم میده که گند بخوره به روزت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

مدیتیشن یا چی...

یه چیزایی عشق میخواد! مثل اینکه هوا خنک شه و لباس پشمی بپوشی و آستینشو بندازی رو دستت! عشق میکنم باهاش

راس ساعت گفتم دیگه حواسم جمع نیست کار کنم! کرکره رو دادم پایین. دمنوش ریختم تو ماگم. بلوز پشمی انداختم پشتم راهی کویین اکساندرا شدم. نشستم رو نیمکت بالای صخره ها رو به اقیانوس. کتاب برمه رو دارم میخونم! بخار دمنوشم رو نور کم رمق پاییزی تو هوا پخش میشه! میخونم، میخورم، اقیانوس رو نگاه میکنم و وسطا برگاری درخت کناریم میریزن پایین. سردم میشه بلوزمو میپوشم و استینشو میندازم رو دستام و حال میکنم! کتابو میزارم کنار. زل میزنم به حرکت آب! زل میزنم به رقص برگای زرد که میریزن! زل میزنم به سنجابی که جلومه و تکون نمیخوره!

این حجم از سکون و ارامش،مستم میکنه! دیگه نور روی آب نارنجی شده نزدیک غروبه! حالم جا اومد، حال کردم، عشق کردم!

جمع کنم برم خونه 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

اهسته و پیوسته

امروز صبح تصمیم گرفتم هدفی که برای دو گذاشته بودم رو پشت سر هم بدون وقفه بدوم. انجامش دادم و وقتی،ساعتم الارم هدف رو داد خیلی،خیلی، خوشحال بودم. برگشتنی خونه هی خواستم بدوم بدنم نمیکشید و قطع میکردم. این شد که تقریبا کل مسیر برگشت رو راه اومدم.

در صورتیکه روزای،قبل تیکه تیکه میدویدم و تا برگشت به خونه قشنگ ۵ کیلومتر دویده بودم. 

تو زندگی هم همینه

اگه پر قدرت و یک تنه بدون بریک به خودت فشار بیاری یه جا کم میاری و رها میکنی

درصورتیکه اگه اهسته و پیوسته بری برآیندت خیلی رضایت بخش تر خواهد بود.

دارم به خودم امیدوار میشم. عصر زودتر زدم از،شرکت بیرون! درحالیکه کار بود و میشد انجام داد. به خودم نهیب زدم کار همیشه هست تایمت الان مال خودته. رفتم اچ اند ام چرخیدم میخواستم جین و لباس تو خونه ای بردارم. به سان یه ادم فرهیخته از خودم سوال کردم آیا لازمش دارم؟ بعد گذاشتمشون سرجاشون

به جاش پریدم انار و نون سنگگ و شیرینی زولبیا بامیه و کلی،چیزای،ایرانی دیگه خریدم. زنگ زدم همسری چایی دم کن زولبیا بزنیم! رسیدم همسری خریدا رو جابجا کرد و شروع کرد نونا رو خرد کردن که گفتم بزار یه نون پنیر گوجه خیار بزنیم. پشت بندشم چایی با زولبیا! رفتم خود خود بهشت. بعدم جمع کردیم رفتیم جنگل نزدیک خونه که نگم بهتون تو این فصل سال چی میشه! کلی،هم سیب خوردیم.

برگشتیم یه سر رفتیم به اپارتمان سر زدیم باید صندوق پستی رو چک میکردم. نشستم پشت بین پسرا و گل پوچ بازی کردیم تو راه. و چقدم غروب امروز دلبر بود. رسیدم دوش گرفتم لباسا رو انداختم لاندری و با پسری نشستیم زندگینامه یکی از خلبان های،معروف ایرانی رو دیدیم که تازه باهاش آشنا شده بود!اسمشو تو بازیش شنیده بود و براش جالب بود از،ایرانه

بعدم که مسواک و دراز،کشیدم کتاب بخونم و لالا کنم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

فوران حس زندگی

این روزا پر از حس زندگیم. همشم یه چیزی تو ذهنمه ساعتها و روزهام دارن میگذرن و باید قدر لحظه به لحظشو بدونم! صبح ها با حس اینکه برم بدوم و افتاب پاییزی تو خنکای هوا بخوره به پوستم بیدار میشم. هدست میزنم و با آهنگای شادی که هممون ازشون خاطره داریم میدوم. 

روزایی که میمونم خونه فقط،بخاطر اینه که بچه ها رو بیشتر ببینم! آخه این چه حسیه که دایم دلتنگشونم! دیشب به همسری میگفتم دلم میخواد هر چی دارمو و ندارم رو بدم برگردم به بچگی های پسرا و بازم اون روزها رو با هم زندگی کنیم!

این روزا کارمو زودتر تعطیل میکنم! امروز که رسیدم خونه اخرین جلسه شنای پسرا بود و رفتن استخر و قرار بود بعدشم بمونن استخر حسابی شنا کنن. مشغول اشپزی شدم و غذایی که چند روز،پیش تو اینستا دیدم رو پختم. رشته پلویی بود که وسطش مرغ و گوجه و سیر گذاشت و روشو کلی زعفرون ریخت. خیلی دوسش داشتم. یه سریال دیدم! آهنگ گوش دادم و حسابی به حال خودم رسیدم. 

وقتی بچه ها برگشتن خونه دیگه حسابی دلم براشون تنگولیده بود. شامشون رو دادم و نشستیم شطرنج بزنیم. فسقلی انقدر شطرنجش خوب شده که اساسی،ماتم کرد.

بعدم که تو اتاقشون حرفای قبل خواب. صبح زودتر بیدارشون کرده بودم که خوابشون کم کم تنظیم شه. از هفته بعد مدرسه ها باز میشن و هیجان زده ان.

 

قبل خواب به شازده میگم نمیدونم چه خوبی ای تو دنیا کردم که خدا تو رو به من داده. میگه مامان تو که خدا رو قبول نداری. بهش میگم چرا قبول دارم. هر کی تو دل و ذهنش به یه چیزی باور داره که میتونه اسمشو بزاره خدا. میگه ولی خودت گفتی هیچ وقت دنبال هیچ دینی نمیری! بهش میگم بله من دنبال هیچ دینی نمیرم ولی قطعا خدایی هست که توی به این قشنگی رو به من داده!

 

 

یکماهی هست یه ریپورتی رو دادم کسی تایید کنه. وقتی،ایمیلا رو جواب نداد تو واتساپ پیام گذاشتم. فرمودن ویکند! بعد از ویکند ازش پیگیری کردم کلا پیامم رو باز نکرد! اعصابم از اینکه چرا باید این رفتارش منو عصبی و ناراحت کنه خرد بود! ایمیل زدم به سازمان اسمشو از،تایید کننده ها حذف کنن. ریپورت رو دادم یکی دیگه تایید کرد! و باید این مساله رو تو خودم حل کنم که بی مسیولیتی دیگران تقصیر،من نیست. ولی وقتی،میرم ته ماجرا میبینم خیلی حرصم میگیره که کار رو من کردم و براش زحمت کشیدم و اونوقت یکنفر پنج دقیقه وقت میزاره تایید کنه. حالا دلیلش چیه خودش داند و خدای خودش. مشکل من که حل شد ولی خب یه چیزایی تو ذهنم ثبت شد!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز میاد

جمعه به شدت دلم میخواست برم افیس. همون روز هم قرار بود با همکارا بریم بولینگ و شام. عصر بعد کار رفتیم اونجا و من اولین باری بود که بولینگ بازی میکردم. دست اول نفر سوم شدم و دست دوم نفر اول شدم. هیجان خاصی نداشت‌. فقط گپ زدن با همکارا چسبید. شامم که انواع مختلف سفارش دادیم همه رو شیر کردیم و فقط دیپ اسفناج و پنیرش خوب بود! من اصلا مشکل دارم با غذاها و رستورانای اینا. به جاش درینکاشون محشره. این به اون در. برای عصر هم با دوتا از دوستام قرار داشتم که خیلی،وقت بود ندیده بودمشون. رفتیم نشستیم رستوران. اونا غذا سفارش دادن. منم قهوه و چیزکیک. چون سیر بودم. کلی گپ زدیم و حدود ۹ برگشتیم خونه. نشستیم فیلم دیدیم و حرف زدیم و قهوه اثر کرده بود و بعد قرنی تونستم تا ۱ بیدار بمونم. مدتها بود که خسته کار بودم و چشام بیشتر از ۱۰ طاقت نمیاورد.

امروزم بچه ها رو برداشتیم بردیم موزه هواپیما و جت. هر دوشون عاشق این چیزان و کل تایمی که اونجا بودن کیف کردن. وسطا من خسته شدم نشستم یه جایی و تکیه دادم به میز و قشنگ خوابم برد. 

بعد از اینکه ته موزه رو دراوردن رفتیم نهار خوردیم و بعدشم یه خرید کوچیک. قرار بود بعد استراحت کوچیک بریم سمت دان تاون و اونور پل پارلمان راه بریم و غروب ببینیم که زیادی خسته ام! دراز کشیدم کتاب بخونم و حدود ۷ شب میریم والیبال بزنیم.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو