ثبت لحظاتی از عمرم

دو راهی

آخر هفته وارد ماه ششم میشم و هنوز کسی از بارداریم خبر نداره. راستش خودم هیجان دارم که قراره یه دختر به دنیا بیارم. همیشه تو ذهنم دو تا بچه تصور میکردم ولی اینکه انقدر زود این رویا به واقعیت تبدیل بشه برام ناباورانه هستش. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر فرشته نازی که همین الان خوابید و بخاطر فرشته مهربونی که الان تو دلم بیدار شده و بازیش گرفته.

امروز چهارمین روزی هست که پسرم اسهال شده و این اولین مشکل جدی هست که از زمان تولدش دچار شده. دوباری سرماخورد ولی در حد یه آبریزش و قرمزی چشم بود که با تغذیه و استراحت کافی زود خوب شد. ولی این یکی واقعا کلافم کرده خصوصا عوارض جانبیش که دلمو واقعا براش کباب می کنه. ایشاله که زودی خوب شی عزیزکم

امروز اصن حال روحی خوبی نداشتم و با کلی تلقین و گریه و اینا تونستم خودمو جمع و جور کنم. بارها شده این حالت سراغم اومده و بیخودی کش پیدا کرده ولی الان مادرم و باید یه سری چیزا رو خوب مدیریت کنم. بعد از رهایی از اون حال سریع پسرکمو بغلم کردم و بوسه بارانش کردم. سعی کردم چشمامو نبینه ولی کوچولوی یازده ماهه بر میگشت و با یه مهربونی خاصی نیگام میکرد که دلم میخواست براش بمیرم.

امروز برای اولین بار دلم میخواست که پسرک می تونست حرف بزنه تا مشکلشو بگه بهم!!! از نفهمیدنش خودم عذاب می کشم.

دلخوری از همسر هم سر طفل معصومم خراب شد وخودم از خراب کردنش واقعا عصبی میشدم و حالم  بدتر میشد. الهی مادر فدات شه گلم.

با اوضاع این چند روزه ته دلم داشتم فکر میکردم کارمو بی خیال شم. نمی دونم تصمیم ذرستیه یا نه ولی دریافتی این شغل مثل دریافتی همه شغلای دیگست تنها مزیتش راحتی کار و کم بودن ساعت کاری و دولتی بودنشه. نمی دونم اگه دخملیمو به دنیا بیارم میتونم به هر دو برسم یا نه. خیلی فکرم درگیرشه

سختی های بارداری با وجود بچه کوچیک داره خودشو بیشتر نشون میده.  تو هفته های بدی هستم و جابجا کردن و بغل کردن پسرک حتی برای لحظه ای باعث میشه حس کنم لگنم داره می شکنه و بند بند وجودم از زیر شکمم جدا میشه. وقتی میخوام ساک و کیف و پسر به بغل پله ها رو بیام بالا از ته دلم از خدا کمک میخوام که بتونم نمی دونم تو ماههای بعدی چیکار میخوام بکنم ولی هر چی که هست همه سختی های این روزا یادم میره و فقط شادی دو تو ووروجک تو خونه نصیبم میشه. امیدوارم روزای باقیمونده رو هم به سلامت بگذرونیم. بدترین اتفاق ممکن این روزا هم نداشتن ماشینه و واقعا برای اولین بار انقدر پشیمونم که ماشین رو فروختیم.

و اینکه هر سال به توصیه همسر جان پکیج رو خاموش می کنیم و بخاری روشن میکنیم که به قول ایشون هم کم مصرف تره هم پر بازده تره!!! تا اینکه خودم امسال بخاطر پسرک و خطرات بخاری سرچ کردم و دیدم ای وای من حالت ایده آل همون پکیج بوده و جالبه با روشن بودن رادیاتها کل خونه هم دماست و واقعا شرایط مطلوبی داره. حالاببینیم تو سرمای بدتر هم جواب میده یا نه.

اینم از این روزای ما . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مهر 93

پاییز نازنینم با هیجان آمد و من با هیجان بیشتر به استقبالش رفتم. دکور خانه را عوض کردم و لباس ها را جابجا کردم و کلی خوراکی پاییزی که عاشقشونم خریدم. یعنی میشه پاییز بشه و لبو نخوری؟ پاپ کرن نخوری؟ خوراک لوبیا نخوری؟ وای نه نگوووو

پاییز سال پیش در آخرین ماههای ورود دلبندم بودم. روزهای سرشار از هیجان صد چندان. پاییز امسال دلبند دیگری در بطنم دارم. عاشق این اتفاق زندگیم هستم. خدایم عنایتی ویژه به من داشته و امیدوارم قدردان این همه محبت باشم.

غیر از همسرم هنوز کسی نمی داند فرشته ای در بطنم دارم و قرار هم نیست خودمان فاشش کنیم این رویای زیبا را. می ترسم واکنش اطرافیان و اظهارنظر بچه ناخوانده ته دلم را رنجور کند و روزهای زیبای صورتیم را کدر کند. ترجیح میدم که در خانه گرم سه نفره امان به انتظار به سلامت آمدنش بنشینیم.

در کنار این زندگی پر از آرامش و خوشبختی آن روی سکه اذیتم می کند. ساعت هایی که دور از این مامن آرامشم میروم سراغ کارم که قبلا با عشق انجامش میدادم و حالا به واسطه همکاری با یه فرد نه خیلی محترم  هر روز داغون می شوم. ابدا از کار جسمانی و فیزیکی خسته نمی شوم و آزارهای روانی از پا درم می آورد. همینکه میرسم خانه سعی می کنم همه تلخی ها را با بغل کردن پسرکم و در آغوش کشیدن همسرم  از ذهنم دور بریزم. و دوباره صبح می شود و روز از نو و روزی از نو.

سیاست من در برخورد با چنین آدم هایی صعه صدر است و متعجبم چطور در این مورد که از نظرم پدیده ای نادر است جواب نداد و اوضاع بدتر شد.

موقع عصبانیتم هیچ وقت همان لحظه چیزی نمی گویم و به یاد می آورم که همکاریم و فقط در حیطه وظایف اداری با هم مراوده داریم و نیازی نیست به خودم سخت بگیرم ولی وقتی طرف پا را فراتر از حد بگذارد و حس کنم از مرزهایم عدول کرده اصولا باید واکنش نشان دهم. پس از چند روزی فکر کردن تصمیم گرفتم فقط در حد مطرح کردن با مافوقش باشد که گویا جواب داد و به ایشان تذکر دادن منتها گاهی رویه خودشان را پیش میگیرن.

دلم برای هیچ کدام از این کارها و آزارهایش نمی شکند. دلم میگیرد که به عنوان یک پدر که فرزند دو دختر کوچک است و بنده معبود خود است چطور به خود اجازه میدهد که دل بنده ای دیگر را بشکند. گاهی دلم میگیرد که چه می کند با خود؟ غرور و تکبر و خود رایی تا به کی؟ آیا نمی اندیشد که بازتاب همه این حرکات منفی به درون خودش هم بر میگردد. دنیا جای تلخی است. من بعد از تحمل 6 ساعت تیرگی به خانه صورتیم بر میگردم و آرام میگیرم. آیا او نیز بعد این شش ساعت آرامش میگیرد؟ فکر نمی کنم. گاهی حس می کنم تمام لحظه های زندگیش را در نقشه این است که چطور باعث آزار دیگران شود. برایش متاسفم بخاطر دنیای تیره ای که برای خودش ساخته و سعی می کند دیگران را نیز به زور وارد این دنیا کند. تا الان دوام آورده ام.

خوشحالم که فرشته ام در بطنم است و از ابتدای سال آینده در خانه می مانم و مجبور به تحمل این شرایط نیستم. دعا می کنم که راهم از این همکار جدا شود. زیرا روبرو شدن هر روز و چند ساعت پیاپی با ایشان و تحمل آزارهایش به هر حال در من تاثیر منفی خواهد گذاشت و می ترسم از روز یکه قرار باشد مثل خودش باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

برای دیگران چهارچوب رفتاری تعیین نکن!

نمی دونم چرا مدتیه این مدلی شدم. هی از دیگران دلگیر میشم. هی ازشون انتظار دارم و جالبه بعدش به خودم میگم که خب من چرا باید همچین انتظاری از فلانی داشته باشم؟!!

مثل همه موضوعاتی که میره رو مخم، نشستم حلاجیش کردم و فهمیدم که من برای دیگران چهار چوب رفتاری تعیین می کنم. برای مادرم، برای مادر شوهرم، برای برادرم، برای برادر شوهرم و حتی برای پسرک چند ماهم!!!! من برای خودم برای عاداتم و برای رفتارم و اعتقاداتم یه سری چهار چوب دارم و ازش عدول نمی کنم و واقعا حماقته که مدتیه سعی می کنم دیگران رو وارد این چهار چوب کنم و یا حداقل تو ذهنم این طور تصور کنم که تو این چهار چوب هستن و وقتی طبق اون عمل نمی کنن قات میزنم اساسی!!!

باید همیشه روزگار یادم باشه که هر کسی برای خودش یه چهار چوب داره حتی پسرک چند ماهمم و اصلا حق ندارم دیگران رو وادار به تغییرش کنم.

خب تنها راه حل کنار اومدن با این قضیه هستش و یا اینکه یه سری اصول دیگه به چهار چوب خودت اضافه کنی.

کاش همیشه یادم بمونه.

دیشب تصمیمم رو فراموش کردم. قرار بود برای آرامش و طبق میل خودم زندگی و رفتار کنم. نمی فهمم چرا باید تا این حد حماقت به خرج بدم که مثلا وقتی کسی مهمانمه ذره ای احساس نکنه که وای دلم گرفت و این حرفااا اونم نه هر مهمانی. کسی که روحم رو جریحه دار کرده و بدجوری با روانم بازی کرده. اصلا کی گفته که من مجبورم با دیگران حتما صحبت کنم وقتی طرف ساکته!!!! مثلا چی میشه منم مثل فلانی و فلانی که هیچ مشکلی با هم نداریم ولی وقتی میرم خونشون یا میان خونمون اصلا باهام گپ و گفت ندارن و میشینن یا با خودشون میحرفن یا تی وی می بینن یا در و دیوار رو رصد می کنن.

کاش بتونم با هر کسی مثل خودش رفتار کنم.

بخاطر دیشب ناراحتممممم زیادی گرم گرفتم و صمیمی شدم!!! اصلا نباید می رفتم پایین و به کسی که کلی بد و بیراه پشت سرم ردیف کرده اصرار کنم بیایین بالا یه چایی دور هم بخوریم!!!

هوای دلم بخاطر این فراموشکاری کمی ابریههه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

آرزوی دیگری

دارم وبلاگ می خونم می رسم به وبی که نویسنده از آرزوش نوشته و دیدم آرزوی فردای او زندگی امروز منه!!! اتفاق مهمی بود برام و من پر میشم از زندگی.

تصمیمات جدیدی میگیریم. آرامش پیدا می کنم اینطوری. خودم باید به خودم کمک کنم. این زندگی منه و نمی زارم احدی خرابش کنه. حتی با یه لبخند تمسخر آمیز.

تو این عصر تابستونی داغ که بارون گرفته و لباسای پسرک رو تازه تو بالکن پهن کرده بودم، خیس میشن و مجدد آبشون می کشم. اولین روز ماه رمضونه و همسری بازم تنها روزه میگیره. و من دلگیرم!!! از ظهر مشغول آشپزیم که وقتی رسید راحت استراحت کنه و شبو کنار هم باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بیماری خر است مخصوصا اگر مادر باشی

روزای آخر تو گچ بودن پای مامان هستش و کم کم باید باز بشه. تو این روزا تا جایی که میشد با خواهری رفتیم خونشون. من ماشین ندارم خواهری داره و برا همین هر بار بخواد بره اونطرف زحمت میکشه این همه راه رو میاد دنبالمون ما هم بریم. منم همینکه می رسیدیم سعی میکردم اگه مامان کاری داره که باید انجام بشه تمومش کنم تا اینطوری منم کمکی بهشون کرده باشم. رفت و آمد تو خونه مامان زیاده و واقعا کیا که نمیان دیدنش!!! برام این موضوع خنده داره. من اگه بودم هیچ کی نمی فهمید پام تو گچه!!! خودم نمیگم یعنی! برادری و خانومش از تهران اومدن و اونا رو بهونه می کنم و مامانینا رو با اونا برای جمعه نهار دعوت می کنم. هدفم سوای قدردانی از برادری و خانومش تو مدتی که قبل اومدن پسرک تو تهران مزاحمشون بودیم عوض شدن روحیه مامان هستش که از خونه بیرون نرفته!!! به زور قبول می کنه. دو روزی هست که حال ندارم. خودم میگم از خستگیه چون یه هفته هستش در حد خونه تکونی افتادم به جون خونه و دو روزی هم هست که با آقای خونه دکور اتاق خوابا رو عوض کردیم که واقعا وسایلش سنگین بودن. خصوصا اتاق پسرک.

زنداداشم سفارش سوپ سفید داده و برادری گفته که قصد داشته مرزا قاسمی بپزه. خوبه برنامه مشخصه و میگم کار خاصی ندارم. جمعه صبح پا میشیم و الحق اگه آقای همسر نبود به هیچ کارم نمی رسیدم. تا برسن می خواستم ترگل و ورگل کنارشون باشم که انگاری حجم کارا خیلی زیاد بود و نشد. به خواهری هم گفتم اومد که با هم باشیم. یه هویج پلو هم کنار سوپ و میرزا قاسمی درست کردم. غذا هیچی نموند ولی همینکه رفتن دراز کش شدم بهتره بگم جنازه شدم!!!! مهمون بعدی برادر شوهری و خانومش بودن که نیم ساعت بعدش اومدن و یک ساعت بعدش با هم راهی باغ شدیم که در اثر یه سهل انگاری کم مونده بود کپسول گاز اجاق گاز بره رو هوا که من از ترسم پسرک به بغل با همه توانم دوویدم بیرون از ساختمون و تا یه ساعت بعدش از ترس می لرزیدم. شب که رسیدیم خونه حالم افتضاح شد. درد پهلو شدید شد و زد به همه استخونام و تب و لرز کردم و سرم می ترکید.کل سه روز بعدشم تو همین حال بودم و منتظر جواب سونو و آز کلیه که دکتر گفته عفونت کلیه هستش و نبود. شب چهارم رفتیم درمانگاه دو تا آمپول و یه سرم زدم روبراه شدم ولی سرگیجه هنوز با منه که خودم فکر می کنم بخاطر چهار روز نخوردن و شیر دادن همزمانه.

مامان و بابا معتقدن از ترسیدن اینطوری شدم میگن برات سر کتاب باز کنیم و منی که اصلا اعتقادی ندارم برای رهایی از این درد بی درمان سکوت می کنم و جالبه بعدش خوب میشم!!!!

و اما مهمترین تجربه:

مادر که مریض باشد کودک هم بیقرار میشود. کودک هم بهانه میگیرد و کسی کودک را نمی فهمد حتی پدرش!!!!

با هر نق پسرک می فهمم دقیقا چه می خواهد. به قدری منظم است که در هر ساعت می دانم چه باید برایش انجام دهم ولی اطرافیان به کنار، حتی پدر هم نمی داند که پسرک اگر بیشتر بیدار بماند خسته تر نمی شود که راحت بخوابد، بلکه بد خواب می شود و حال نزار من نزار تر میشود.

مادر که باشی الویت با کودک است ولی من می گویم اول مادر بعد کودک. حرفی که در هفت ماهگی پسرک به آن رسیدم. مادر اگر سلامت و شاداب نباشد ذره ای انرژی حتی برای در آغوش کشیدن کودک نخواهد داشت.

بیماری خر است خصوصا اگر برای مادری اتفاق بیافتد که جز به جز کارای کودک با اوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

همه سعیم را می کنم که یاد بگیرم

قرار بود جمعه شب آقای همسر برن ماموریت برای چهار روز. طبق معمول همه موارد از وقتی خبرشو داد دلم گرفت. طاقت دوریشو ندارم. بدجوری دلتنگ میشم و اشک میریزم. منتها این بار کمی فرق میکرد و دیگه تنها نبودم. یک پسرک شیرین دارم و می تونم امتحان کنم ببینم بازم دلتنگ میشم یا نه!!! و باید بگم اوضاع بدتر شد. چون هر دو دلتنگ شدیم و هر دو بهونه گیر.

سه هفته ای میشه که ماشین رو فروختیم و خونه نشین شدیم. یعنی در طول این مدت من و پسرک بیرون نرفتیم و همین باعث شده یه حالت افسردگی داشته باشم. البته خودم اینطور فکر می کنم. هر روز تکراری و هر روز برام شیرین تر که وقتی از خواب پا میشم چهره خندان پسرک رو می بینم. خدایا شکرت که پسر به این ماهی قسمتم کردی. و همین بیشتر باعث رنجم میشه. چون در برابر بی قراری هاش زود از کوره در میرم. از بس که پسرک از اول آروم بوده و گریه هاش رو نشنیدیم حالا تا گریه می کنه کنترل خودمو از دست میدم. خصوصا که اصلا نمی تونه خودشو آروم کنه و صداش رو میندازه تو گلوش و خیلی بد به هق هق میافته و از اینکه به این حال افتاده و غرق عرق شده عصبی میشم و اصلا کنترلی روی رفتارم ندارم.

تصمیم گرفتم رو خودم کار کنم. چند روزه فقط دارم مطالب مربوط به مدیریت خشم و روانشناسی رفتار با کودک رو می خونم و می توم بگم 70 در صد برام افاقه داشته و بازم ادامه میدم این مطالعات رو. فقط یه چیزی . . . دلم میخواد راجع به احساساتم با آقای خونه که نزدیک ترین و معتمدترین فرد بهم هست درد و دل کنم بدون اینکه قضاوت شم!!! بدون اینکه نگران باشم فردا پس فردایی درد و دلهام به سرم کوبیده خواهد شد!!!

تو این سه روز که هم من به شدت دلتنگ بودم و اشک هم ریختم و هم پسرک کلی بهونه گیر شده بود و به عمرش این همه گریه وحشتناک نکرده بود تونستم خودمو کنترل کنم و از کوره در نرم. منتها روز آخر ماموریت همسر صبرم لبریز شد و وقتی گذاشتم رو تختش بخوابه و هی گریه کرد و برا آروم کردنش نازش کردم و اون بدتر صداشو برد بالا عصبی شدم منتها محکم کوبیدم به آویز بالای تختش و اون شکست افتاد رو تخت!!!

خدا رو شکر به پسرک آسیبی نرسید و تازه خوشحال شد و ساکت!!! و بعدش در رو بستم و یه چایی خوردم تا آروم شم و مجددا رفتم سراغش و با کمی نق و گریه خوابید!!!

داشتم تحلیل میکردم با خودم که چرا الان این حال رو دارم و چند تا دلیل به ترتیب الویت براش یافتم:

- دلم به شدت برای همسری تنگ شده و کج خلق شدم.

- برنامه هام اونطور که باید پیش نرفت. چون برنامه روزانه پسرک با همه سختی هایی که کشیدم کاملا منظم شده و می دونستم این چند روز که همسری نیست همه چی سر جاشه و می تونم حسابی کتابی که می خونم رو تموم کنم و تا همسری میاد راجع بهش باهاش بحرفیم که نشد!!! کل این چند روز رو خسته تر از روزای دیگه شدم. شبی که رفت ماموریت، برادر شوهر و جاری موندن خونمون و تا صبح نشد بخوابم. فرداش خونه خواهری بودم که خدا اون روز رو جزو عمرم حساب نکنه که هر دو شکنجه شدیم و مهمونی یه ساعتمون تبدیل شد به کل روز و بعدشم برای شب اومد خونمون. از فرداشم که گریه های بد پسرک شروع شد که می دونم دلیلش به هم خوردن برنامش بوده و کار نکردن شکمش. متنفرم کسی بخواد به زور برنامه هامو به هم بریزه. فرقی نمی کنه اون یه نفر عزیزترین کسم باشه یا هر کس دیگه ای. بدم میاد کنترلم بیافته دست یکی دیگه و با برنامه هاش اون روزم رو پیش ببرم. تو اون گرما از صبح با لباس فرم اداره توی خونه خواهری نشستم چون صبحش رفته بودم برای تمدید مرخصی زایمان و پسرک هم حسابی عرق سوز شده بود و باید میرفت حموم . خستگی به خاطر بیداری شب قبلش که تا خواستم دراز بکشم دیدم پسرک نیست و وقتی دنبالش گشتم دیدم خواهری با لباس زیر بردتش حیاط تو اون باد که بازم عصبی شدم و بازم نتونستم چیزی بهش بگم. رفتم لباس آوردم تنش کردم.

- اومدن خانواده همسری بازم طبق معمول بدون هماهنگی و خبر ندادن که از این کارشون متنفرم. حرفای مضخرف مادرشوهری راجع به هر کاری که با پسرک می کنم یعنی این مورد واقعا رو مخمه. و رفتنشون بدون اینکه یک دقیقه صبر کنن من کار خوابوندن پسری رو تموم کنم و بیام پیششون. چون قرار بود برن شام. به نظرم بی احترامی بود.

- نشخوار کردن خاطرات مضخرف قبلی به خاطر درد و دل های جاریم و دلتنگیم برای همسری و دیدن خانواده همسری. اینو تونسته بودم خوب مهار کنم. سالها بود که اون خاطرات، ته ذهنم خاک میخورد و اصلا طرفش نمی رفتم ولی بازم رو شدن و کل روان منو به هم ریختن.

- شکستن پای مادرم بخاطر سهل انگاریش و بدتر شدن اوضاع پاهاش به خاطر رعایت نکردن و استراحت نکردن که تو این مورد الحق دختر خودشم و راحت سلامتیم رو فدای چیزای کوچیک می کنم.و ابراز گلایگیش به صورت مستقیم بهم که خب خودم فکر می کنم نباید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نخستین گام در راستای استقلال پسرک

مدتی بود که عصبی بودم. همش بد اخلاقی میکردم. هی غر میزدم و هی به خونه نمیرسیدم. شبا که وقت شیر دهی بود حس میکردم از من مظلومتر تو این دنیا وجود نداره. هی الکی سر پسرک داد میزدم!!! تا اینکه طاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم به جد پیگیری کنم که منشاش چی می تونه باشه و بلههههههه مساله خواب پسرک بود.

کلا وقتی موقع خوابش میرسید من غمگین میشدم!! پسرکم سخت میخوابه و باید کلی باهاش کلنجار رفت و خوابش فوق العاده سبکههههه. گاهی پیش اومده که یه ساعت رو پام بوده و بعدش فقط بیست دقیقه خوابیده!!!!

هر طوری بود عزمم رو جزم کردم تا این مشکل رو حل کنم. کلی مقاله خوندم و کلی تجربه مادرای مختلف رو بررسی کردم و بالاخره با توجه به خصوصیات پسرک یه روش رو انتخاب کردم. مهم این بود که تو این راه کم نیارم و در برابر گریه ها و بی تابی هاش تسلیم نشم. پسرکم زود تونست یاد بگیره و همون روز اول سه بار تونست خودش بخوابه. و من از این قضیه به قدری مشعوف بودم که انگاری پسرکم نفر اول المپیاد شده.

از خودم بگم که بعدش کلی روحیم تغییر کرد اصلا یه آدم دیگه شدم. همینکه پسرک تو اتاق خودشه و ما هم تو اتاق خودمون هستیم کلی تو کیفیت خوابم تاثیر داشته حتی اگه هر ساعت از خواب بیدار شه و شیر بخواد.

پسرک هر چقدم زود بیدار بشه و هر چقدم خسته باشه باهاش بازی می کنم و وقت خوابش که میشه رو تخت خودش و آروم آروم میخوابه. واقعا به این گل پسرم افتخار می کنم که اولین گام تو مستقل شدنشو خیلی راحت و آسون برداشت و بی نهایت ممنونشم. در راستای بهبود خواب شب هم قرار بر این بود که شیر شبشو کم کم حذف کنم تا یه سره تا صبح بخوابه. منتها فعلا بخاطر این موفقیت خیلی بهش سخت نمیگیرم و آروم جلو میرم.

این روزا روزای خوبیه. روزای سال 88 برام تداعی میشه. روزهایی مقاومت اقتصادی. قصد داریم با این مقاومت یه سرمایه ای برای پسرک پس انداز کنیم که خوب با تلاش هایی همسری بد چیزی هم نیست. مبارکش باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

چطوری پیش ببرم؟

پسرکم شب قبل زود لالا کرد و برای همین امروز صبح زود شاداب و سرحال بیدار بود. با اینکه خوابم میومد پابه پای خنده های نازش خندیدم و قربون صدقش رفتم. شیرشو که خورد یه سر رفتم سرویس بهداشتی و وقتی برگشتم دیدم خودش خوابش برده که از محالاته و حتما باید اینجا ثبتش میکردم. با تکونای دستش بیدار شد و گریش گرفت ولی نزدیکش نشدم و مجددا سریع خودش خوابید. منم باز افتادم رو دور تند و کارا رو انجام دادم و از دیدن چیزایی که از لباسشویی در میومد حسابی حرص خوردم!، هر دفعه لباسای همسری میره تو لباسشویی علاوه بر صداهای ناهنجار ناشی از انواع سکه و خودکار و پیچ و سایر وسایل وقتی کار ماشین تموم میشه صحنه پر از خرده های کاعد یا دستمال کاعدی روی لباسها واقعا سوهان روح و روانه!پسرک برای خواب بعداز طهرش بازیش گرفت و چون کلافه بود بدون شیرخوردن خوابید. برای همین چند دقیقه بعد از گشنگی بیدار شد و همزمان پدرش رسید خونه و کل خواب این پسر کن فیکون شد و دیگه نخوابید!!!!دوست دارم همسرم عادتهای پسرش رو بشناسه. دوست دارم براش با حوصله وقت بزهره که اینطور نیست.

 

از اینکه پسرک هر روز از صبح با منه میترسم. از اینکه نتونه استقلال پیدا کنه و بشه یه پسر مامانی که همش به من بچسبه. از طرفی کار شبانه روزی خونه و پسرک خستم میکنه و هر چی هم بخوام تطاهر کنم که شادم ته دلم داعونه. تصمیم داشتم وقتی همسری عصر میرسه خونه دیگه دست به پسرک نزنم مگه برای شیر خوردنش تا کمی هم برای خودم باشم به دور از نگرانی های روزمره پسری که نمیشه انگاری. همسری وقتی میرسه خسته هستش و اگه پسرک شارز باشه باهاش بازی میکنه و بعدش میره سراع کار خودش. کار خودشم یا بازی با تبلته یا تلویزیون و همیشه هم وسطش خوابش میگیره و اگه وسط خوابوندن پسرک باشه و من کاری باهاش لاشته باشم واقعا حرص میخورم. چون خوابش 180 درجه با خواب پسری فرق لاره و سیلم بیاد بیدار نمیشه، بی خوابی های شبانه خستم نمیکنه ولی این شرایط موجود واقعا از نطر روحی خستم میکنه. اینکه بعد از رسیدن به کارای پسرک تازه بیاد برم وسایل شام رو جمع و جور کنم و حتی یه صندلی رو سر جاش نمیزاره دیوونم میکنه. دیگه انقد تکرار کردم که طرف تو سینک نمونه و بچین تو ماشین خودم خجالت میکشم مجددا تکرار کنم حرفم رو. انزجار ااورترین چیز هم اینه که صدای فوتبال رو که ازش متنفرم میده بالا و همون اولش میخوابه و چون پسرک رو پانه هیچ رقمه نمی تونم اون صدا رو خفه کن. خسته ام خسته!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

عشقبازی با کودکم

این روزها به شدت خوبم و از لحظه لحظه بودن با پسرکم لذت میبرم. وقتی فکر میکنم که چطور تونستم قبلا این همه در برابر موجودی که عاشقانه خواستمش تا بیاد مهمون دلم بشه و جونم رو براش میدم بی طاقت باشم خودمو نمی فهمم. راستش خودم فکر می کنم عدم مطالعه کافی برای کسب یه سری از آموزشهای بچه داری دلیلش باشه. حس کردم من دارم هون روند مادر قبلی و مادرم روند مادرقبلی رو پیش میره!! حرفای اطرافیان هم بی دلیل نبوده!! اینکه وقتی همسرم راجع بهمون میگه که شبا معمولا بیدارم و اذیت میشم و یا وقتی مادر و خواهرم صبحا میان دیدن پسرک و وقتی اصرار میکنم بمونید برای نهار میگن که از یه خانوم بچه دار نمیشه همچین انتظارایی داشت و محاله بمونن و یا وقتی به اصرار میگن که یه روز هماهنگ می کنیم همگی میاییم خونتو میتکونیم تو ناخودآگاه ذهنم  این تصور ایجاد میشه که پسرک چقد دست و پای منو بسته و من حتی یه آشپزی هم نمی تونم بکنم؟!!

از دستش ناراحت میشدم از دست یه موجود شیرین و بی نهایت دوست داشتنی  دو ماهه!!! فکرشم دردناکه برام

موضوع از جایی شروع شد که کاملا اتفاقی با سایتی آشنا شدم که مادرا راجع به مشکلاتی که تو رفتار بچه هاشون وجود داره درد و دل می کردن و به هم راهکار میدادن و من به عنوان یه خواننده خاموش وقتی از دور به قضیه نگاه میکردم می دیدم که به نظر من مشکل از رفتار مادرا بوده و گاها تو دلم به بعضی هاشون بد و بیراه میگفتم و فهمیدم خودم هم جزو کسایی هستم که شامل شنیدن این بد و بیراهها بودن.

همیشه مطالعم راجع به آموزش و پرورش کودک بوده تا بتونه از توانایی هاش بیشترین استفاده رو ببره. ولی این بار موضوع مطالعم رو عوض کردم و مشغول مطالعه در خصوص مشکلات رفتاری بچه ها و مادراها و خانواده ها هستم و بسیار از این اتفاق خرسندم!!!!

این روزها آرامم. وقتی پسرک بیدار است فقط و فقط با او بازی می کنم. کارها می ماند برای موقع خوابیدنش. حسابی انرژیش را تخلیه می کنم. و البته انرژی خودم را. وقتی با او بازی می کنم ابدا دلم نمیخواهد آن خمیازه را بکشد که یعنی لالا دارم. وقتی خمیازه شروع شود کمی بی قراری می کند در این مواقع کارهایی که خودش دوست دارد را برایش انجام میدهم و دیگه وقتی فاصله خمیازه ها کم میشه میره رو پام که لا لا کنه. همون لحظه هم که بی قرار و کلافه هستش و گاها گریه می کنه با عشق نگاش می کنم و با عشق آرومش می کنم و در کمال ناباوری سریع میخوابه!!

بچه ها خیلی خیلی ریز بین و دقیق هستن و حتی افکار بزرگترها رو هم میفهمن. قبلا حرص میخوردم که چرا نمی خوابی و تو دلم یه جورایی بد بین بودم بهش که چرا هم من رو و هم خودت رو اذیت می کنی. گاها بلند بهش می گفتم بخواب دیگههههه و اصلا برعکس میشد!! کودکی لجوج و بیقرار و عصبی که خواب هم دارد و گریه به راه میاندازد و چند ساعتی روی پا تاب میخورد و در بغل می چرخد و آخر سر وقتی قرار است در جایش بخوابد بیدار میشود و گریه و دوباره پروسه از اول. فکر کنم طفلکم حس آرامش نداشت و دوست داشت کسی کنارش باشد برای خواب تا امنیتش را تامین کند. الان فهمیدم کودک کوچک من دنیایی از آرامش و امنیت را میطلبد و دیگر چیزی نمیخواهد برای اینکه بخوابد!!! این حس آرامش هم فقط در برخورد با خود کودک خلاصه نمیشه و رفتار اطرافیانش به ویژه پدر و مادر با همدیگه هم بایستی مملو از عشق و به دور از مصاحبه کینه جویانه باشه.

شاید دلیل دیگر بیقراری های من این زمستان کوفتی شهر ما بود که ما رو حسابی خانه نشین کرد و الان که هوا ابری و آفتابی ترکیبی هستش و صدای گنجشگا حتی تو خونه هم می پیچه منو دیوونه می کنه. و اینکه چای سبز معجزه آساست و اثرش را وقتی یک روز نخورم میفهمم.

خلاصه تا پسرک بخوابه به خودم میرسم و کارای خونه و آشپزی و مطالعه و هر چی که دوست دارم رو انجام میدم و تازه چرت هم میزنم. اینه که حسابی با عشق ورزیدن به کودکم کلی وقت اضافه میاورم و وقتی پسرک بیدار می شود باید خودم متوجه بیداریش بشوم. بس که با آرامش بیدار میشه و برای خودش بازی بازی می کنه.

به نظرم خوبه که آدم از تجربه دیگران استفاده کنه ولی امروز دنیای اطلاعات به راهه و کوچکترین موضوعی رو می تونی گوگل کنی و کلی مطلب و مقاله علمی و حتی تجربه دیگران رو بخونی و خودت در برابر کاری که میخوای بکنی تصمیم بگیری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

زندگی رو دور تند

با اینکه شب رو خوب خوابیدم صبح به شدت خوابالوام. پسرک شبا خوب میخوابه. خصوصا اگه دیر بخوابه که وسط شب اصلا برای شیر بیدار نمیشه. داشتم یه مطلبی راجع به جدا کردن خواب بچه ها میخوندم که نوشته بود کم کم باید عادت بدین بچه ها شیر شبشون حذف شه تا جدایی براشون راحت شه. حالا من خودم نصفه شبی پسرک رو برای شیر بیدار می کنم. سوای اینکه می دونم پسری گشنه هستش و بخاطر خواب بیدار نمیشه خودم هم دلم برای بغل کردنش تنگ میشه. کرم درونم می لوله که بیدارش کنم!!!

صبح با هر مشقتی بود پسرک سرحال و سحر خیز رو خوابوندم هر چند خوابش تو روز از نوع خرگوشیه و سریع پا میشه. منم از همون چند دقیقه استفاد کردم و خوابیدم و این روند تا ساعت یازد پیش رفت!!! بعد بازی با پسرک تند تند تشکها رو جمع کردم و تعویض پوشک و شیر پسرک، جارو برقی رو روشن کردم که پسری با صداش مشغول میشه و بعدش یه نیمرو زدم که طبق معمول آخراش صدای فسقلی در اومد که خوابم میاد. تو این سن پسرک حتما باید به گریه هاش پاسخ داد و من هی یه لقمه میگرفتم می اومدم بالا سرش با دهن پر صدای عجیب غریب در میاووردم و آروم میشد و دوباره می رفتم و گریش شروع میشد. میز صبحانه همونطوری رها میشه و پسرک رو میخوابونم. رو پام میخوابه و موقع تکون دادنش مشغول خوندن مطالب تربیتی و آموزشی میشم که هر روز خودمو موظف کردم چند ساعتی بخونمشون.

میخوابه!!! همونطوری با بالشی که زیرشه رو مبل میمونه و میرم سراغ کارام. اول میزو جمع می کنم و بعد میرم سراغ مرغایی که همسری تمیز کرده و تو یخچاله. یکیشو برای شام آماده می کنم و وسط آشپزی میرم رو دور تند که بقیه کارا رو انجام بدم و لذت تمیزی خونه تکونده شده از بین نره. هویجای تو یخچال بهم چشمک میزنه که خردشون کنم برای فریزر. کار وقت گیریه بیخیالش میشم و میرم سراغ کارای مهمتر و احتمالا زحمت هویجا رو بدم به همسری. لباسای پسرک رو میشورم و وسطاش مرغ سرخ می کنم. ظرفا رو میچینم تو ماشین. لباسای خشک شده تا میشن و میرن تو کشوهای مرتب که از نگاه کردن بهشون کیف می کنم. ملحفه ها هم تو کشوی خودشون. چیز میزای ریز تو خونه رو جمع می کنم تا مرتب باشه. هی فکر میکنم که باید یه دوش بگیرم و هی میگم ممکنه پسرک بیدار بشه بزار بمونه برای بعد!! بلههههه پسر گلم بیدار شده و داره چهار چشمی به پنجره نگاه می کنه. جای مورد علاقش!!! شیرشو میدم و وسط شیر میخوابه. آروم میزارمش جاش و با خیال راحت میرم حموم. چون شیر خورده اگه بیدار هم بشه گریه نخواهد داشت. تنها دلیل گریش یا گرسنگیه یا خواب!!!!

در حموم رو باز میزارم و شامپوی کریستال رو میزنم که مو رو خیلی خوشگل می کنه و بوش رو موها می مونه. می دونم به موهام نمی خوره و باعث ریزشش میشه ولی خب هوس کردم!!!!! عاشق بوهای جدید شوینده ها هستم.

پسرک هنوز خوابه. وعده نهارو میزارم کنار و یه چایی سبز مشتی با کلوچه هایی که همسری خریده میخورم و لپ تاب رو میارم تا خاطره این روز زیبا رو بنویسم. پسری بیدار میشه!!! گفتم که خوابش خرگوشیه!!! وسط شیر یه کارایی می کنه زیاد که خیلی خوشحالم می کنه!!! یعنی حالش داره خوب میشه. بعد شستنش یه تشک میندازم جلو بخاری و میزارم باز بمونه تا با هم بازی کنیم که طبق معمول همه جا رو خیس می کنه!!!! لباساشو عوض می کنم و مشغول بازی میشیم. دو سه تا خمیازه که کشید میریم خواب. انرژیش خوب تخلیه شده و زود میخوابه و تا رو پاهامه منم مشغول آپ کردن اینجا میشم.

حالم خوبه خیلی و می دونم دلیلش تمیزی خونه هستش. به همین سادگی به همین خوشمزگی. کلا نمی دونم چرا حال من ربط مستقیمی به تمیزی خونه داره!!! تو کل چند سال زندگی مشترکمون هم هر وقت بحثمون شده دلیلش مربوط به تمیزی خونه بوده!!!!

اینه که تصمیم گرفتم خونم همیشه مرتب باشه و این بهانه خود گول زن رو که خونه بچه دار نامرتبه رو بزارم کنار. الحق همسری هم وقتی یادش باشه رعایت می کنه و که خب خیلی انگشت شماره ولی وقتی میبینم بدون اینکه بهش یگم کاری برام بکنه مثلا حموم رو تمیز کرده یا وسایلای پخش تو پذیرایی رو جمع کرده یا آشغالا رو برده بیرون بی نهایت مشعوف میشم. کلا ما اینیم دیگههههه همیچین انتظارات کوچیکی از همسری برای خوش بودنمون داریم و طلا و جواهر رو کلا میگیم علاقه بهش نداریمممم که خب به جاییمون بر نخوره.

الان میبینم که حسابی گرسنم شده. شام رو که آماده کردم. همسری برسه زودتر میخوریم که با خواب پسرک تداخل نداشته باشه. تو کل روز یه وعده رو با هم هستیم که اونم پسرک جدامون می کنه. تصمیم دارم وقتی بیداره بخوریم که با همدیگه باشیم. همسری هم که تا میرسه خونه مشغول بازی با شطرنج میشه و انگار نه انگار که یه نفر از صبح منتظره شب بشه تا یه بخش خوشگلی از زندگیش رو زندگی کنه. کلا این تیپیه و هر از گاهی میره تو فاز یه چیزی و باهاش مشغول میشه. فاز جدید این روزاش شطرنجههههه که ببینیم کی قراره ازش خارج بشه!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو