یه مدته سرمون خیلی شلوغه و دوتا مسافرت پشت سرهم یه کم ترافیک تو کارا ایجاد کرد. فک کردن به کارایی که باید انجام بشه ذهنمو آشفته میکنه و کلی انرژی از آدم میگیره. تصمیم گرفتم کتاب قورباغه برایان رو دوباره بخونم و الحق که مثل همیشه جوگیر مطالبی که میخونم میشم، بازم جوگیرش شدم. ولی خب حداقل آشفتگی ذهنم از بین رفت. هر روز تصمیم میگیرم که روز بعد واسه نهار و شام جی درست کنم و دیگه فکرم حداقل درگیر این یه مورد نمیشه و دروغ نگم همین یه مساله کلی ذهنمو آروم کرده. صبحا یک تا یک و نیم ساعت زودتر بیدار میشم اگر قرار باشه پاسم رو صبح استفاده کنم. اون تایم فقط کارای مورد علاقمو میکنم که دوری ازشون یه حس ناجور مثل اینکه بهم ظلم شده باشه میدن. مثلا کتاب میخونم ورزش میکنم آسمونو نگاه میکنم و باهاش کافی داغ میخورم یا با گل هام سرگرم میشم و اینجور چیزا. صبحایی که یه راست بعد تخت نمیرم سرکار بهترین روزام میشن حس خوب صبح تا آخرش باهامه. امروز بعد کار هیچ فایلی برنداشتم که عصر روش کار کنم فقط و فقط واسه پسرا برنامه ریختم. قبل خواب شبشون هم نشستیم کتاب جدید رو رنگ آمیزی کنیم که اونجا فهمیدم شازده بخواد بره مدرسه فسقل جان پیرمونو درخواهد آورد. نه میزاره تمرکز کنه نه میزاره مداد دستش بگیره هر دفتر و کتابی هم که جلو شازده باشه میگیره به خط خطی کردن. امشب بعد از تموم شدن قصه که گفتم قصه ما به سر رسید شازده برگشت و چشاشو بست و سه سوت خوابش برد و طبق معمول فسقل خانم انقدر حواسش به من بود که نرم نمیتونست بخوابه. کلا نمیتونه وقتی کسی پیشش هست بخوابه. شازده کمی خر خر داشت رفتم سرشو جابجا کنم که فسقل جانم هم عمدا خر خر کرد که از قافله جابجایی سر عقب نمونه. الکی سرشو جابجا کردم و بوسیدمش اومدم بیرون و دو دقیقه بعد خوابش برد حسود جانم. دلم میخواد تا صبح زل بزنم بهشون خصوصا به فسقل شرور که وقتی میخوابه دقیقا مثل فرشته ها میشه مهربونم.
یکی از بزرگترین لذتهای پاییز برای من اینه که صبحا تو سرما برم زیرلحاف و آلارم رو هی پنج دقیقه پنج دقیقه بکشم جلو و تا میتونم از ترکیب سرما و صبح و لحاف استفاده کنم. امروز بعد از یک هفته مرخصی و تعطیلات باید میرفتم سرکار و میدونم رو میزم چیا انتظارمو میکشن. قبل از آلارم فسقلم بیدار شد اومد کنارم معلوم بود خوابش پریده خودم زدم به خواب که شازده با گریه شدید از خواب بیدار شد. دستشویی داشت. بردمش دسشویی و چون خوابش میومد بد اخلاق بود. بردمش تو تخت خودمون و حسابی لحاف پیچش کردم و بغلش کردم که گریش تموم شه و بخوابه. چشماش داشت گرم میشد که این فسقل ما با اون کامیون قراضه معشوقش هی سروصدا کرد و هی حرف زد و هی من هر میمون بازی ای درآوردم از اتاق بره بیرون که شازده بخوابه گوش نکرد و آخر سر به تندی واصل شدم که دیدم شازده جانم در کمال آقایی بی سروصدا بلند شد رفت تو تخت خودش و درم بست و گرفت خوابید. تا آماده شم فسقل جان بو برد قراره برم بیرون چسبید بهم. منتظرم مرستار برسه که برم دیدم دیرم شد زنگ زدم بهش دیدم خوابه و اصلن یادش رفته باید میومده اینجا. خولاصه که حسمو مثبت نگه داشتممممم ببینیم امروزمون چطور پیش خواهد رفت
پاییزمون رو با مسافرت به یه ویلای خوشگل تو ایزدشهر شروع کردیم. روزای اول هوا خوب بود و حسابی آب بازی داشتین .روزای آخر سرد شد و بیشتر از گرمای شومینه داخل ویلا لذت بردیم. من اولین تجربه گرم شدن کنار شومینه رو داشتم و انقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم یکی برای خونه خودمون ردیف کنم.
این روزها یا من انرژیم ته کشیده یا شما بمب انرژی شدید. یک ریز حرف میزنید و به نظرم همش با هم کلکل و دعوا دارین. گاهی میگم کی شب میشه که بخوابین و کمی سکوت رو تجربه کنم؟!
واقعیتش از اونایی نیستم که همه لذتهام رو ببوسم بزارم کنار. یه وقتایی راهکارایی علم میکنم که بتونم کمی با سرخوشی های خودم لذت ببرم. شهرزاد ببینم و باهاش کافی داغ بخورم. دم غروب تو بالکن بشینم و قلاب بافی کنم. فیلم ببینم و حتی موسیقی بی کلام گوش بدم.
وقتی یکیتون میخوابید تازه میفهمم که یه بچه بزرگ کردن خیلی راحته و ابدا کاری نداره... نمیخوام بهوونه بتراشم ولی این بزرگترین دلیلی برای همه کاستی های ناخواسته من در مادری هست و صد البته لذتی که در مادری کردن برای دو بچه هست رو نمیتونم تو تک فرزندی ببینم.
یه سری مسایل ساده برای من گاهی کوه میشن... مثلا وقتی به زور یه چیزی رو از ذهن فسقلی خارج میکنم و حواسشو به چیز دیگه ای منحرف میکنم شازده دقیقا کلید میکنه رو اون موضوع یا برعکس...
اینا رو مینویسم که حس این روزامو ثبت کرده باشم که به سرعت برق و باد میگذرن. تو رستوران ایزدشهر که یهو شلوغ شد یه خانوم و آقای مسن با ما هم میز شدن واسه صبحانه. از شانسم پسرا اون روزا هر چی بلد بودن رو کردن که نشون بدن چقدر شرایط من سختهههههههه فقط میخواستم از اونجا سریع دربرم که خانومه گفت راحت باش ما هم این روزا رو گذروندیممممم و دیدم چه زود اون روز خواهد رسید و دیگه شیطنت هاتون که هیچ حتی حضور فیزیکی خودتون هم در سفرهامون نخواهد بود. ولی اعتراف میکنم هر دو همراه های خوبی در سفرهامون هستین و به وسع سنتون بیش از حد انتظار عالی رفتار میکنید.
همیشه پایدار باشین پسرای مامان
پیش فرض ذهنم شده بود دست و پا گیر شدن بچه ها تو شاپینگهای دلی و معمولی و فان و یا حتی مهم. چند روز پیش تصمیم گرفتم سه تایی بریم دنبال چیزایی که باید براش وقت میذاشتم. چندین راسته مبل فروشی رو سر زدیم و خنزر پنزر هم خریدیم. کند بودیم ولی خوش گذشت. یکبار دیگه هم امتحان کردم و رفتیم یه کم خرد و ریز آشپزخونه خریدیم که موفقیت آمیز بود.
به نظرم واقعیت خودشو به پیش فرض ذهنم نزدیک میکنه. یادم میاد روزی که فسقلی تو کالسکه بود و شازده جانم نوپا و تو پارک آرزو میکردم زودتر برسه روزی که فسقلیم بتونه راه بره و تو پارک برا خودشون بازی کنن. بیش از یکساله این آرزو تحقق یافته و من نتونسته بودم اونجور که باید لذتشو ببرم. دیروز بعد از خرید به خواست خودشون بردمشون پارک. نشستم رو نیمکتی که زیر درخت بود و رهاشون کردم و از ذوقشون ذوق کردم. زندگی های من خیلی زود بزرگ میشیننن...
روزه افکار
اصطلاحی که خلاصه وار سانی و طاهره بهم یاد دادن. دارم فکر میکنم واژه روزه اصلن کلا مقدسه و رو هر چیزی اسمش میاد اونو به عرش میبره. قراره بیست و یک روز روزه افکار بگیرم و اگر در یکی از روزها نتونم روزمو نگهدارم باید برگردم عقب و از روز اول شروع کنم. از دیروز شروع کردم و هم دیروز شکست خوردم و هم امروز ولی کوتاه نمیام .دوسش دارم. عدد بیست و یک رو قبلا برای جیزای دیگه تست کردم و جواب گرفتم جالب میشه برای هر عادتی که دوست دارم در خودم ایجاد کنم بیست و یک روز روزه بگیرم. من می تونمممم
خب الان یکی از آرزوهام به تحقق پیوسته و من تو بالکن مشرف به حیاط سر سبزمون نشستم و دارم کارمو میکنم و خوراکی های خوشمزه میخورم
امروز از اون روزاست حالم خرابه. ضعف روزه هم بدترش کرده. کوچکترین و بی اهمیت ترین کاری که میخوام بکنم بچه ها آویزونمم. یه جایی میخوام برم کارمو بکنم یا خریدمو بکنم بچه ها آویزونمم. همیشه خدا خونه نامرتبه با اینکه روزی سه ساعت فقط دور تند دارم خونه مرتب میکنم و تمیز میکنم. حالم از این وضع به هم میخوره. گاهی حسودیم میشه به اونایی که بچه ندارن یا فقط یه دونه دارن. هر روز خدا یه بساطی داریم. یکیشون اوکی بودنی قطعا اون یکی غرغرو هستش. صبح رفتیم لامپ بخریم سه ساعت فقط گریه شازده رو شنیدیممم. یه لحظه میخوام بخوابم از خستگی با سروصدای بچه ها نمیشه اگرم بشه نمیتونم چون چنان گندی میزنن که از خواب پشیمون میشم. اداهای شازده و شلوغی های فسقلی و بی نظمی شوشو اعصابمو له میکنه.
یه چایی میخوام بخورم هیچ وقت نمی تونم بگیرم دستم از سرد شدن لیوان تو دستم و بوی چایی لذت ببرم. یا باید قایمش کنم نبیننش یا می مونه یخ میزنه بعد میخورم. الانم که دم افطار حتی یه افطارم نشده عین آدم بشینم افطار کنم اذان که میگه جنگ و جدل بینشون شروع میشه و انواع درخواستاشون رو میشه و همیشه خدا همون اولش یکیشون پی پی داره. خیلی خسته ام
هر چند شیرین و لذت بخش هستند ولی لهم میکنه عواقبش. گندکاری و کثافط کاری هایی که وقتی خونه نیستم انجام میدن و اصلا به خیال شوشو هم نیست که نکنن یا همون لحظه تمیز کنن و بعد خشک شدن انواع کثیفی ها پدر مچ من در نیاد. این همه می نالممممم از حجم کار خونه و بازم خونه کثیفههههه. نامرتب بودن رو میشه ردیفش کرد ولی کثافطکاری نوچ.
کاش میشد گاهی مرخصی گرفت از این کارای مسخره و بیهوده که کل جسم و روان آدمو تحلیل میبره. کاش بچه ها همون مهد می موندن و بالاخره کنار میومدنننن و این همه برای من کار و خستگی و اعصاب له نمی تراشیدن
درد دل کردن با اعصاب له و خستگی مفرط دقیقا میشه همین حس و همین حرفااااا
این متنو ماه رمضون تو گوشیم نوشته بودم که خودمو خالی کنم و الان انتقالش دادم به اینجا که یادگاری روزگاری بی اعصابیم هم ثبت بشه...
روز تلخی بود خبر اقدام تروریستی تو مجلس و مرقد امام. به قدری که دلم خواست از این فضا فاصله بگیرم. تی وی رو خاموش کردم در حالیکه هنوز این عملیات ادامه داشت خوابیدم و بعد از بیدار شدن با ترس تی وی رو روشن کردم! تمام شده بود با 12 کشته و دهها نفر مجروح. دوازده خیلی راحت گفته میشه ولی دوازده خانواده دوازده نسل دوازده پدر دوازده معشوق
فکر نمیکردم این همه به هم بریزم... فقط بغض و حسرت اینکه کاش هنوز دیروز بود...
با بچه ها زدیم بیرون پارک لاله دم اذان که شد پارک خلوت خلوت شد منم راحت نشستم رو نیمکت و بچه ها تو خلوتی پارک با خیال راحت مشغولن و من خیره به آسمون و ماه کامل... و فکر کردن به اینکه خود کره زمین تو جهان عددی نیست ما انسانها که توش گمیم چرا این همه خشونت برای به دست آوردن چه بزرگی ای تو اوج هیچ بودن...