ثبت لحظاتی از عمرم

قانونمداری

از وقتی یادم میاد آدم گریزان از قانون بودم!! حالا قانون نه به معنای تخصصی آن!! درسهام رو به موقع در طول ترم نمی خوندم. برای حل سوالام برای خودم ایده پردازی میکردم و با روش خودم حلشون میکردم. جالبه از اول ابتدایی تا آخر تحصیلات دانشگاهیم همیشه هم شاگرد اول بودم. تا جایی که امکان داشت تو خونه می موندم و دقیقه نود راهی مدرسه دانشگاه سرکار مهمانی و یا هر جایی که باید بروم میشدم. حل پروژه ها و تمرینها را که نگووو و بالاخره شاهکارش تز ارشدم بود که متن رو از جایی کپی کردم یک تز دکترای آماده به روز رووو جای تز ارشد دادم و برای برنامه نویسیش چه کنم خوب است؟؟؟ یک برنامه نوشتم که بعد از چند ثانیه مکث عکس نمودار دلخواه مرا بدهد!!!!!! و با درجه عالی دفاع کردم. هر چه بود آن هم گذشت. همزمان کارم هم شروع شد. از اولش دو دره بازی و سمبل کاریم باهاش همراه بود. اصلا داخل همین کارم داشتم کار خودم را میکردممم از ماموریتها بگیر تا چه و چه و چه...

حالا عوض شده ام!!! بزرگ شده ام!!! تغییر کرده ام!!! بدون شک تولد فرزندانم در این تغییر رو به بهبود من بی تاثیر نبوده که هیچ بلکه خود عاملش بوده است. عامل دوم هم تاثیر رفتاری قانونمند همسرم بوده که مرا جذب کرده. حالا حتی وقتی در دلم حدس میزنم وجود فلان برنامه در هارد کامپیوترم برای استفاده در مواقع ضروری ممکن است دقت کنید ممکن است مغایر با قانون باشد خیلی راحت از خیرش گذشتم و دلتش کردم.

به موقع سرکارم حاضر میشوم. در کمال قوانین رانندگی میکنم. لبخند به لب دارم و همه را دوست دارم و خواهان خیر همه هستممممم.

این حالممم را دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

حال این روزام

شازده کوچولو رو از اول با اصولی که میخوندم پیش میبردم. زمان خوابش نحوه خوابیدنش جای خوابش برنامه منظم خوابش و الان که دو سال رو رد کرده بسیار بسیار ازش راضی ام.

فسقلی از نوزادی خوب میخوابید شباااا تا اینکه نمی دونم از کی و چطوری که الان بخودم اومدم دیدم اصلا شبا نمی تونم بخوابم!!!!! صبحا لهمممم

از وقتی که میام سرکار حال روحیم بهتر شدهه کمی فاصله گرفتن از بچه ها نه فقط برای من خوب بوده بلکه برای خودشونم عالی بوده. ظهر که برمیگردممم خونه شادم سرحالم و دلتنگ بغل کردن جوجه هاااا.

خواب فسقلی رو فعلا نمی تونم تنظیم کنم چون مستلزم گریه و سرو صدای فسقلیه و ممکنه خواب شاده رو بهم بریزهه باید صبر کنم هوا بهتر شه و اتاقشو عوض کنم. اتاق خودش سرده زمستونااااا!!!

از طرفی دلم واقعا شبهای دوتایی با همسرم رو میخواد. نمی دونم چرا یه مدته دقیقا حال و هوای روزای اول عاشقیم اومده به سر و کلمممم!!!

باید یه تصمیم اساسی براش بگیرم. یحتما تختارو جابجا کنم و ما بریم اتاق بچه ها و بچه ها بمونن اتاق ما. آخه اتاق ما گرمه!!!

ولی یه تخت باید بای شازده بخرم چون فسقلی اومده تختشو بالا کشیده!!! الانم که خرج رو دست شوشو گذاشتم و لوستر و پرده خریدممم و چک ماشین و بیمه ماشین هم این ماههه فک نکنم راضی باشه ترتیب اثر بهش بده!!!

اکشال نداره می مونم و با بهار نو میشمممممممم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

شروعی دوباره تغییری اساسی

کاملا اتفاقی وبلاگی که چند سال پیش داشتم رو از لینک یکی از وبلاگها پیدا کردم و نشستم همه رو خوندم. اون موقع ها بچه ها نبودن و تو اواخر اون وبلاگ تازه تصمیم گرفته بودم که مادر شم...

چقدر دغدغه هام با الان فرق میرده. چقدر تریح هام و سرگرمی هام با الان فرق میکرده. چقدر با الانم غریبه بوده ام ....

گذر سالها و مواجه با شرایط و ادمهای مختلف آدم رو عوض میکنه. عوض شده ام خیلی زیاد تغییری رو به بهبود....

مادر شدن دلیل اصلی عمده تغییرات ایجاد شده در من هست.

میبینم که اصلن جای حرص و جوش خوردن ندارد پستی که در اداره نصیبت میشه یا کاری که انجامش برای تد محول شده است. به نظرم این موارد جزو چیپ ترین مسایل تو زندگیم هست و اصلن ارزش فکر کردن بهشون رو ندارن چه برسه حرص خوردنننن.

تغییراتم رو دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

عجله ممنوع

هزار و اندی بار چوب عجول بودنم رو خوردم و همچنان عجله میکنم. بازم عجله کردم!!!یه سری از اخلاقا و رفتارام با مادرم مو نمیزنه. اخلاقها و رفتارهایی که ازشون متنفرمممممممممم. امروز بعد شوی لباس یکی از لباسها رو پیدا نکردم و تقریبا مطمین بودم که تن یکی از خانوما موند. هزار بار رگالو چک کردم خونه رو گشتم نبود که نبود. عجله کردم!!!!!!زنگ زدم به یکیشون که همراه اونا اومده بود و گفتم لباسو  اشتباهی برداشتن.اونم زنگ زد به اوناااااا ولی دیر شد دیرررررر. دوباره رگالو چک کردم و همون بار اول لباس رو دیدم!!!شرمنده ام شرمندهههههههههه شمارشونم ندارم زنگ بزنم عذرخواهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

کسب و کار خودم

مدتها بود دوست داشتم برای خودم کار کنم. اینکه کار مال خودم باشه بشینم تو خونه پشت میز و کنارم ماک قهوه داغ باشه و مشغول بررسی کار خودم باشم یکی از فانتزی هام بود و بارها تو ذهنم تصورش کرده بودم. کارای زیادی به ذهنم رسید که این تصویر واقعی باشه ولی یه جای دلم دوست داشتم تو کارم مردم رو ببینم. به نظرم هر چی افراد مختلف بیشتری ببینی همونقدر تجربه و زندگی و مهارت کسب میکنی. تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا. بله کسب و کارم رو با سرمایه کم شروع کردم. مزون خانگی با سبک خاص خودم. شروع کار خیلی وقت گیر بود برای تبلیغات و سایر موارد طوری که قشنگ تو چشمام خستگی و شب بیداری پیدا بود. ولی این خستگی شیرین بود کار کار خودم بود خودم شروعش کردم و همسری واقعا واقعا واقعا مشوق و حامیم بود. همون اول کاری از افراد مختلف فاز  منفی و اعصاب خرد کنی گرفتم و همون وسطا هم اول کاری دو تا پیشنهاد همکاری داشتم. با هر هراسی بود اولین شوی لباس رو برگزار کردم. راضی بودم از نتیجه و دقیقا دو روز بعد از اولین شو با همسری و شازده و فسقلی زدیم به جاده و جنس جدید اوردم و دومین شو برگزار شد بهتر از قبلی. دارم تغییر میکنم. تجربه کسب میکنم. تا الان خوب بوده ولی نمیخوام بهش کوتاه مدت نگاه کنم چه خوبیش و چه بدیش. حداقل افق یکساله رو برای بررسیش در نظر میگیرم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

این روزهای ما

امروز آخر شهریوره. فسقلی داره شش ماهه میشه. مدتیه غذاش رو شروع کردم. اول هاشه و کمی بد غذاست تا ایشاله مثل شازده راه بیافته. هوا هم کاملا پاییزی شده خنک و شبا سرد ولی هنوز پکیج رو راه ننداختیم. باید رادیات اتاق شازده رو بزرگتر کنیم چون اتاقش سرد میشه و عادت نداره روش پتو باشه. روزها و لحظه ها با بچه های شش ماهه و بیست و یک ماهم میگذرن. گاهی خوب گاهی بد.گاهی شاد  گاهی خیلی معمولی.ولی لحظات شاد و خوبمون بیشتره. روزهایی که با سرعت کارها رو انجام میدم و در حینش بازی میکنم با شازده و دالی میکنم با فسقلی. روزهایی که یهوو هر دو با هم بد اخلاق میشن یا برای غذا یا برای خواب یا برای حوصله. لحظه های بدی که کنترلم رو با گریه جفتشون از دست میدم. کلا تنها سختی این روزها فقط لحظاتی هست که هر دو با هم میزنن زیر گریه و با صدای گریه هم حالشون بدتر هم میشه وگرنه نگهداشتن عطسم نصفه شب یا تکون نخوردنم برای خوابیدن شازده طوریکه کلا رگا و ماهیچه های بدنم میگیره یا گذشتن از برنامه های دلخواه تلویزیون یا از صبح تا شب یه سره سرپا بودن و فقط شب برای خواب دراز کشیدن یا نگهداشتن دستشویی برای ساعت های طولانی یا به تعویق انداختن صبحانه تا ساعتای دو سه ظهر یا اماده شدن یه ساعته اونم با کلی وسیله لازم برای بیرون رفتن هیچ کدومشون برام سخت نیست.

گاهی شنیدن یا دیدن دوستی که مادرش برای جدا کردن دختر سه سالش از پوشک از یه شهر دیگه میاد به کمکش کمی حسهام رو غلغلک میده ولی خب به خودم افرین میگم که تونستم با دو تا بچه همه امور خونه رو مدیریت کنم و البته برای خودم هم کم نزارم. بهتره بگم تو این روزا برای اولین بار لاک خریدم و به ناخنام میرسم. تو این روزا مرتب دکتر پوست میرم و مدتیه استخر رو هم شروع کردم. مهمونی با دوستای دبیرستانم هم شرکت میکنم. خونه همیشه مرتبه و مرتبر از زمانبه که بچه ها نبودن. در یک کلام این روزام رو خیلی دوست دارم با اینکه از نظر دیگران سختهههه ولی شیرینه به سختیش عادت کردم. این روزا داریم شازده رو از پوشک جدا میکنیم. این روزا با دیدن چیزایی که شازده یاد  میگیره غرق شادی میشیم.این روزا هر چی خدا رو شکر کنم کمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بعد از مدتها

من تو زمان مجردیم تیپم و سلیقم برا خرید خوب بود و همه فبولم داشتن. با اینکه اون زمانها خیلی خرید دایمی لباس صورت نمیگرفت ولی همون یه بار رو واقعا سلیقه به خرج میدادم و ست میکردم و کلا مشکلی از بابت لباس بیرونم نداشتم. بعد نامزدی کلا عوض شدم. همسری میگه چون خودت پول در میاری قدرشو میدونی در صورتیکه ابدا حرفشو قبول ندارم و راحت پول خرج میکنم. خودم فکر میکنم شرایط شروع زندگی ما طوری شد که من به این سمت سوق پیدا کردم. اولین حقوق رو که گرفتم دو سه ماه بعد نامزدیمون بود که همسری زنگ زد و گفت میاد ازم میگیرتش و میریزه به حساب!!!البته که حسابمون مشترک بود ولی من نمیدونم چرا مثل دخترای دیگه نبودم. حقوق اسفند بود و دم عید بود. چون نامزد بودم اون سال پدر و مادرم برام خرید عید نکردن.یادمه مانتو لازم هم بودم. خانواده همسری هم که کلا هیچی تا حالا برام نخریدن بماند که خرید عید عروس بعدی رو کلا خودشون انجام دادن که الان بعد گذشت این همه سال برام مهم نیست این قضیه.خولاصه با کلی عذاب وجدان یه کفش خانومانه خریدم به قیمت نوزده هزار تومان و یه روسری نخی به قیمت ده هزار تومان و بقیه پول رو تقدیم همسری کردم. خرید عروسی هم که از زمان کودکی جزو رویاهام بود رو هم نداشتم. همیشه فکر میکردم چه لذتی داره تو رو ببرن بیرون و هر چی دلت میخواد انتخاب کنی و بخری. وقتی برا خواهرم و زنداداش هام رو دیده بودم برا خودم رویا بافی کرده بودم. خولاصه که انگاری این در من رویه شد. یعنی ملس برا همسری خرید میکردم لباس و اینا حتی اگه خوب بود تشویقش میکردم دو تا دوتا برداره.یا وسط سال یهووو همینطوری براش خرید میکردیم ولی به خودم که میرسید میگفتم حالا نه!!!بعد چی؟؟؟کلی لباس لازم بودم.چندین عروسی رو بابت اینکه لباس مناسب اون مراسم نداشتم راحت بهونه تراشی کردم و نرفتم. یا قرار با دوستام رو هی کنسل میکردم!!!الان اینو که مینویسم دو سال از اخرین مانتویی که خریدم میگذره!!!

تا اینکه بعد سفر مشهد توی تهران با زنداداش رفتم برا بچه ها لباس پاییزه بخرم که نمیدونم چرا یهووو تصمیم گرفتم این اخلاقمو بزارم کنار و هر چی که فکر میکردم خوشگله و در ضمن قیمتش مناسب بود برام بخرم ولی بازم نه هر چیزی!!!چیزایی که تو اون لحظه حس کردم لازم دارم!دو تا مانتو و سه تا شال و یه شلوار جین و یه جفت کفش  و کیف و دو تا تاپ مجلسی و لباس زیر خریدمممممم و واقعا برای من شکستن شاخ غول بود.

بماند که یه هفته بعدش همسری گفت خریدا حسابمون رو اورد پایین چون برا بچه ها هم خرید کرده بودم ولی بهشون گفتم اینا هم لازم بودن و واقعا حس خوبی گرفتم.

تصمیم دارم بیشتر به خودم بها بدم و کارایی که کلی روحیم رو شارژ میکنه انجام بدم. برای شروع خوب بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اعتماد به نفس

بعضی حرفا هستن که کلی رو بالا رفتن و پایین اومدن اعتماد به نفس ادم تاثیر دارن. مادرم تو دوران دبیرستان نظری راجع به قیافم داد که همیشه من از قیافم شرمندم میشد. در صورتی که چهرم از نظر دیگران متوسط رو به زیبا هستش. ولی خوب همون حرف بدجوری تو دلم نفوذ کرد و همیشه تو ذهنم اعتماد به نفس از جانب چهرم نداشتم. هفته پیش بعد تولد زنداداشم که بیرون بودیم.زندا اشم گفت که من از نظر خاله هاش خیلی خوشگل و ناز هستم پشت بندشم تو خرید هر چی پرو میکردم زنداداشم میگفت خوشگلی و بهت میاد همشون.همشونو بردار!!!کلی اعتماد به نفس گرفتم و بعد اون هر جا پا میزارم تو ذهنم هست که خوشگلمممم خب این برا خانوما خعلیییی مهمه.

بعدش سر یه جلسه امتحان که واقعا هیچی نخونده بودم و خودم دقیقا وسط کلاس نشستم که تقلب بقیه رو بشنوم و استفاده کنم و یهووو دیدم خودم دارم به همه جواب سوالا رو میدم و باقی ماجرا و کلی اعتماد به نفس گرفتم

بعدشم وقتی به دکتر پوستم گفتم دوتا بچه دارم کلی تعجب کرد و وقتی سنمو بهشون گفتم خیلی جدی گفتن که اصلا بهم نمیاد و خیلی خوب موندم.

عاقووو من الان یک جو زده با اعتماد به نفس بالا هستم. به سقف نخورم صلواتتتتت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مشهد

از خیلی وقت پیش همسری مهمانسرای مشهد رو رزرو کرده بود که اوایل شهریور عازم شیم. هر چی نزدیک تاریخ سفر میشدیم من تو دلم بیشتر مخالف رفتن میشدم. حتی با همسری هم مطرح کردم که بچه ها کوچیکن و حالا دو سال سفر نریم چیزی نمیشه. سفری که فقط زحمت برامون داره و بازم بچه ها اذیت میشن به چه دردی میخوره؟و دقیقا چیزی که انتظارش رو داشتم جواب گرفتم!!!خودم تنها میرم!!!

 

بعد تصمیم گرفتم بریم تهران و با هواپیما بریم مشهد.بماند که چقدر تو دلم حساب و کتاب هزینه بلیط رو میکردم.با اینکه بلیط رو چارتری میخریدم. اخرسرم با همسری تصمیم گرفتیم با ماشین بریم. پنج شنبه راهی تهران شدیم و شازده تحمل نشستن تو صندلیش رو نداشت و تو بغلم موند!فرداش تولد زنداداش بود و مهمون داشت. بچه ها موندن خونه و ما راهی مولوی شدم که پرده قیمت بگیرم و ایشاله بخرم که موند برا ماه بعد. همینکه رسیدیم خونه و نهار و کیک رو خوردیم یهو تصمیم گرفتیم با هواپیما بریم. بلیط رو ارزون خریدم بماند که من ساعت سه تصمیم گرفتم بلیط بخرم از سایت و ساعت دوازده شب موفق به خرید نهایی شدم و سایت ارور میداد. بماند تو این تایم من هی حساب و کتاب میکردم و واقعا بدم اومد از این اخلاقم. امیدوارم زودتر این اخلاق رو بزارم کنار. چارتری نفری 84برای بلیط دادیم و چون صندلی بینمون خالی بود شازده هم صندلی داشت بدون پرداخت بهای بلیط! همسفرامونونم چند تا فوتبالیست و بازیگر بودن که واقعا جلف بازی هاشون رو مخمون بود!با اینکه من کلا ریلکسم ولی اینا گندشو دراورده بودن دیگه.

 

جمعه صبح قبل رفتن به فرودگاه رفتیم جلو ماشین وسایلامونو یه چمدون کنیم که دیدیم دزد به ماشینمون زده ولی نتونسته قفل فرمونو باز کنه. در عقب رو خم کرده بود و در ماشینو باز کرده بود .چمدون رو هم باز کرده بود ولی هیچی برنداشته بود. خدا رو شکر این بلا رفع شد از سرمون. دیگه ماشینو بردیم پارکینگ برادرم و راهی فرودگاه شدیم که خیلی عالی و زود رسیدیم مشهد.

 

نمی دونم چرا روز اول انقدر حالم بد بود. حال روحیمو میگم. هی میگفتم چرا اومدیم؟برا چی اومدیم؟همش باید به فکر غذا باشم و بشورم و اینا. مگه این مسافرته؟باید هتل رفت تو مسافرت که به منم خوش بگذره.نه اینکه مثل خونه تو مسافرتم در حال پختن و شستن باشم. دیگه پکیجم کار نکرد و من به شدت عصبی بودم. شب قبل هم بخاطر هزار جور فکر بابت بلیطا خوابم نبرده بود و خواستم بخوابم با فسقلی و همسری هم شازده رو بخوابونه که نگو همسری خودش خوابیده و شازده هم راهی در ورودی شده که درو باز کنه و بره بیرون. با عصبانیت اوردمش تحویل همسری دادم که همسری شروع کرد به سرزنش کردن شازده و حتی سرش داد کشید و منم که اتشفشان شده بودم دیگه منفجر شدم و از مهمانسرا زدم بیرون. که چند مین بعد همسری زنگ زد و ازم خواست برگردم.منم رفتم شیر و بستنی خریدم و برگشتم و بچه ها خواب بودن و من نتونستم بخوابم و عصر رفتیم حرم که به شدت شلوغ بود و سردردم به قدری اوج گرفت که تهوع داشتم و حتی نتونستم نماز بخونم. برگشتنی قرص خریدیم و خوردم و به محض رسیدن خوابیدم و صبح کمی بهتر بود سردردم ولی بازم قرص خوردم که تموم شه.

 

بعدش با همسری همدیگه رو بوسیدیم و ازش بخاطر بد بودن روز قبل عذرخواهی کردم و تصمیم گرفتم با دو تا وروجک حسابی بهمون خوش بگذره.

 

فقط حرم رفتیم و شازده تو حرم انقدر بدو بدو میکنه که برا خواب بیهوش میشه. فسقلی هم که خوابش تو مشتشه و مشکلی نیست.

 

ولی امروز نمی دونم چرا بازم نتونستم خودمو کنترل کنم!!موقع غذا خوردن شازده بداخلاق شدم و بعدش با موهام بازی کرد و خوابید عسلکم.

 

حالا منتظرم بیدار شه که ببریمش شهربازی یکی از این پاساژا که حالشو ببره. بلیط برگشتم احتمالا برا چهارشنبه صبح بگیرم که چهارشنبه تو تهران ببرمش باغ وحش و دور دور.بس که عاشق جک و جونوره

 

این پست در مشهد داخل مهمانسرا روز دوشنبه نهم شهریور ماه ساعت سه بعد از ظهر نوشته شد که پسرام و همسری دو ساعتی هست که خوابن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

من یک مادرم

می خواستم عنوان رو بنویسم دلم گرفته.... ولی پشیمون  شدم. دیروز افطار خونه مادرم بودم و همسری شیفت شب بودن. خونشون به شدت گرم بود و شر شر عرق میریختیم. ولی مادر رضایت نداد کولر رو روشن کنیم. شازده وقتی تو حیاط پا برهنه میگشته تو پاش یه چوب نازک فرو رفته بود و نمی دونستیم و خودش هم نمی تونه بحرفه و کل شب رو گریه و نق و بهونه و اخر شب وقتی میخواستم حاضرش کنم چوب رو دیدم و برادرم  درش اورد. حرفای مادر هم سوهان روح و روانم که دم به دقیقه تکرار میکنه خودش بچه هستش دو تا بچه هم اورده و هی با تمسخر و پوزخند میگفت حالا بیا به این یکی برس. فسقلیم خیلی ارومه و شازده هم به اقتصای سنش شلوع کاری داره و پیش هم سن و سالاش همچین هم شلوع نیست ولی از دید مادرم گوله اتیشه و من بیچاره هستم و چی میکشمممم با این دو تا بچه. هر چی بود برگشتیم و شازده از خستگی تو ماشین غش کرد و من و فسقلی ساعت یک شب حموم کردیم و خوابیدیم. 

امروز زنداداشم افطار دعوت کرد و بازم شوشو نبود. از شانسم شازده ظهر کمتر از معمول خوابید ولی عصرونه خوبی خورد. رفتیم فسقلی رو دم در تحویل برادرم دادم و شازده و برادرزادمو بردم پارک حسابی بازی کرد و خسته شد. دم افطار نق گرسنگیش و خستگیش شروع شد. غذاشو کشیدم بدم که از خستگی بهوونه میگرفت و از اونور حرفای مامانم پیش زمینه همه مهمونی هاست که این خودش بچه هستش دو تا بچه داره. اونو ول کن بیا به این یکی برس در صورتیکه این یکی کاملا ساکته و داره برا خودش بازی میکنه. انقدر عصبیم کرد که یهوووو منفجر شدم و تو جمع سر شازده داد زدم. خیلی بدم میاد بچه رو تو جمع دعوا کنم ولی فشار عصبی ای که مادرم بهم وارد کرد خیلی زیاد بود. بعدشم رفتم لباس بپوشم و بلند گفتم اصن منو چه به مهمونی با دو تا بچه!!!برادرم اومد شازده رو بگیره و تازه یادشون اومد که بابا تو مهمونی بدون شوهرم چطور تنهایی دو تا بچه رو مدیریت کنم.خصوصا که یکیشون بهونه گیر شده بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و شازده رو بردم اتاق درو بستم کمی باهاش بازی کردم و بعدش شامشو کامل خورد و دسرشم پشت بندش خورد و اروم شد. دراز که کشیدم کنارم دراز کشید خسته بود.میخواستم از اتاق خواب بیام بیرون نمیداشت و فهمیدم سر و صدای زیاد مهمونی اذیتش کرده و اشفته شده. از خودم بدم اومد که چراااااااا فشار عصبی رو روی بچه خالی کردم. دلم از دست مادرم خونههههه ولی خب بماند..... سعی کردم تا اخر شب جبران کنم و حسابی شازده رو چلوندم و خوش خوشانش بود. بازم  مادرم ول کن نبود و میگفت نه به اون داد زدنت نه به این محبتت. نگاش کنید تو رو خدا و هی پوزخند میزد. اون وسطا فسقلی رو هم خوابوندم و همزمان شازده رو نوازش کردم و ریلکس کرد کمی. برگشتنی هر دو تا فرشتم تو ماشین خواب بودن

خدایا بهم صبوری بده در برابر حرف اطرافیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو