ثبت لحظاتی از عمرم

لهیدگی

امروز از اون روزاست حالم خرابه. ضعف روزه هم بدترش کرده. کوچکترین و بی اهمیت ترین کاری که میخوام بکنم بچه ها آویزونمم. یه جایی میخوام برم کارمو بکنم یا خریدمو بکنم بچه ها آویزونمم. همیشه خدا خونه نامرتبه با اینکه روزی سه ساعت فقط دور تند دارم خونه مرتب میکنم و تمیز میکنم. حالم از این وضع به هم میخوره. گاهی حسودیم میشه به اونایی که بچه ندارن یا فقط یه دونه دارن. هر روز خدا یه بساطی داریم. یکیشون اوکی بودنی قطعا اون یکی غرغرو هستش. صبح رفتیم لامپ بخریم سه ساعت فقط گریه شازده رو شنیدیممم. یه لحظه میخوام بخوابم از خستگی با سروصدای بچه ها نمیشه اگرم بشه نمیتونم چون چنان گندی میزنن که از خواب پشیمون میشم. اداهای شازده و شلوغی های فسقلی و بی نظمی شوشو اعصابمو له میکنه. 

یه چایی میخوام بخورم هیچ وقت نمی تونم بگیرم دستم از سرد شدن لیوان تو دستم و بوی چایی لذت ببرم. یا باید قایمش کنم نبیننش یا می مونه یخ میزنه بعد میخورم. الانم که دم افطار حتی یه افطارم نشده عین آدم بشینم افطار کنم اذان که میگه جنگ و جدل بینشون شروع میشه و انواع درخواستاشون رو میشه و همیشه خدا همون اولش یکیشون پی پی داره.  خیلی خسته ام

هر چند شیرین و لذت بخش هستند ولی لهم میکنه عواقبش. گندکاری و کثافط کاری هایی که وقتی خونه نیستم انجام میدن و اصلا به خیال شوشو هم نیست که نکنن یا همون لحظه تمیز کنن و بعد خشک شدن انواع کثیفی ها پدر مچ من در نیاد. این همه می نالممممم از حجم کار خونه و بازم خونه کثیفههههه. نامرتب بودن رو میشه ردیفش کرد ولی کثافطکاری نوچ. 

کاش میشد گاهی مرخصی گرفت از این کارای مسخره و بیهوده که کل جسم و روان آدمو تحلیل میبره. کاش بچه ها همون مهد می موندن و بالاخره کنار میومدنننن و این همه برای من کار و خستگی و اعصاب له نمی تراشیدن

درد دل کردن با اعصاب له و خستگی مفرط دقیقا میشه همین حس و همین حرفااااا

این متنو ماه رمضون تو گوشیم نوشته بودم که خودمو خالی کنم و الان انتقالش دادم به اینجا که یادگاری روزگاری بی اعصابیم هم ثبت بشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفده خرداد

روز تلخی بود خبر اقدام تروریستی تو مجلس و مرقد امام. به قدری که دلم خواست از این فضا فاصله بگیرم. تی وی رو خاموش کردم در حالیکه هنوز این عملیات ادامه داشت خوابیدم و بعد از بیدار شدن با ترس تی وی رو روشن کردم! تمام شده بود با 12 کشته و دهها نفر مجروح. دوازده خیلی راحت گفته میشه ولی دوازده خانواده دوازده نسل دوازده پدر دوازده معشوق

فکر نمیکردم این همه به هم بریزم... فقط بغض و حسرت اینکه کاش هنوز دیروز بود...

با بچه ها زدیم بیرون پارک لاله دم اذان که شد پارک خلوت خلوت شد منم راحت نشستم رو نیمکت و بچه ها تو خلوتی پارک با خیال راحت مشغولن و من خیره به آسمون و ماه کامل... و فکر کردن به اینکه خود کره زمین تو جهان عددی نیست ما انسانها که توش گمیم چرا این همه خشونت برای به دست آوردن چه بزرگی ای تو اوج هیچ بودن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بلوغ

نباید بگیم بچه بزرگ کردن باید بگیم بزرگ شدن خودمون. کاش همیشه یادم بمونه که کوچکترین کار بچه ها چالشی برای رشد منه. یه دورانی درگیر این بودیم که شازده بتونه شیر بخوره. یه دورانی درگیر این بودیم بتونه شیشه بگیره. یه دورانی درگیر جدا شدن از شیر و پوشک و بعدها رسید به رفتارها. یادمه وقتی دستاشو میخورد با خودم میگفتم اگه اینو ترک کنه دیگه غمی ندارم. بعدش شروع بهونه گیری هاش بود ... بعدش زدن من و باباش بود که اصلن کابوس بود برام این رفتارش حالا گریه کردنش برای هر کاریه که میخواد خودش و فقط خودش انجام بده... اینم میگذره و یه رفتار جدید و یه چالش جدید برای من میاره

پدری و مادری کردن به معنای واقعی یه چالش بزرگ و عمیق برای پختگی و بلوغه و تا کسی این مسیولیت رو تجربه نکنه قطعا تو زندگیش اون چیزی که باید نمیشه و اون راهی رو که باید نمیره و اون چیزی رو که باید به دست نمیاره

سخته و گاهی فکرای بدی میاد سراغمم ولی اگر یادم بمونه این سختی هاش چه چیزی رو برام به ارمغان میره نوشهههه همیشه باید تکرار کنم بچگی کردن بچه های من فرصتی برای بزرگ شدن منه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

حسرتهای ...

مدتی هست که پیج های ایسنتا رو با توجه به سلیقه خودم در مورد سبک زندگی دیگران دنبال می کنم. در بسیاری از موارد ته دلم غمگین میشه. بعضی ها طرز فکر و سبک زندگی و عقاید و روششون طوری هست که انگاری اساس و ذاتشون خوب تربیت شده و بنا گذاشته شده. در برخی پستها عکسایی از پدر و مادر و خانواده و تفریح ها  گردشها رو میبینم مطمین میشم که خب از همچین مثلا پدر و مادری همین فرزند بعمل میاد. نمی دونم بی انصافی هست یا نه ولی همیشه غصه نداشتن همچین خانواده ای را میخورم و حسرت کوچک ترین چیزها با من بوده است. مدتی است چیزهایی که آزارم میدهد را مرور نمی کنم که کم کم از ذهنم به کل پاک شوند. ولی خب موادی هست که با اینکه سالیان سال از آن میگذرد تصویر اتفاق به روشنی در ذهنم جا خوش کرده. حتی مواردی مربوط به سن 2 تا 3 سالگیم. با توجه به شدتی که اون عمل در روان من گذاشته!!!

گاهی رفتار نابخردانه ام را خصوصا در برخورد با پسرانم رو ناشی از همین گذشته ام می دانم!!! چه بسا به ظن مادرم بهترین کودکی رو گذرانده ام.

همیشه ته دلم به جبران چیزی که همیشه حسرتش رو کشیده ام در آرزوی تشکیل خانواده و جمعی برای خودمان هستم. اولین روز بعد از ازدواجم تصورم از زندگی پنجاه سالگیم بود که جمع گرم و با محبت و احترام متقابل با فرزاندانم دارم. دوستان و دورهمی های گرم و صمیمی دارم. مسافرت، واژه ای که در مجردی برایم معنا نداشت!!! حتی سعیم در یک دور همی کوچک عصرانه با همسرم و پسرانم به صرف یک چایی و شیرینی از همین رویا نشات میگیرد.

تا اینکه به پیجی در ایستا برخورد کردم که دقیقا همین ماجرا را تحلیل کرده بود که نباید طلبکار پدر و مادر بود و از یک جایی به بعد باید خودت باشی و خودت. راستش را بخواهم بگویم من هیچ وقت طلبکاری نکردم از آنها که برایم فلان و بهمان کنن که هر چند خواسته ام فقط یک تفریح و مهمانی دور همی بود. کلا از اول علاقه به جمع گرم خانواده داشتم!! بلکه تنها همه این حسرتها رو تو دلم تلنبار کردم.

همدلی و ابراز محبت دوستان رو به پدر و مادر میبینم برایم غریب میآید. حتی جمله ای به ذهنم نمیاد که بگویم راجع به آن با پدرم صحبت کردیم و با هم بحث و تبادل داشته ایم. ولی دوستش دارم. امسال روز پدر برای اولین بار با شوق و ذوق رفتم محکم بغلش کردم و دلم خواست دستانش را ببوسم که نمی دانم چرا اصلن رویم نشد و صورتش را بوسیدم. پدرم هم رنج خانواده خود را کشیده او هم اینگونه بزرگ شده و او هم مرا اینگونه بزرگ کرده ولی من میخوام بشکنم این مسیر و و پسرانم را اینگونه بزرگ نکنم.

اولین شمال رفتن من بعد از ازدواجم بود !!! شمالی که در دو ساعتی من قرار دارد و من تا به آن روز ندیده بودمش!!!!!

یادم است وقتی بعد از برنامه ریزی که به کلیات زندگیمون تاثیر منفی نذاره یک پراید خریدیم و من اول از همه برای پرایدمون دو تا لیوان در دار فلاسکی و سبد پیکنیک و بساط شعله درست کردن خریدم و با چه ذوقی و با چه تدارکاتی اولین مسافرت عیدانه را با همسرم دوتایی با همون پراید رفتیم اردبیل و من از اولین تجربه مسافرت دوتایی با ماشینمون چه حالی کردم!!!!

اولین بار که هتل دیدم و ساکن آن بودم، اولین مسافرت دوتایی با همسرم به مشهد بعد از عروسیمون بود!!!!

اولین دورهمی برای پیکنیک با دوستان با همسرم و دوستانش بود!!!

به واسطه سبک زندگیم ناخودآگاه دوستی برای همنشینی هم نداشتم.

الان که به خودم آمده ام دوست دارم این دوستانم را حفظ کنم. مدتیست با دوستان دوران دبیرستان که گلچین شده ایم و با هم حرف مشترکی داریم دوره میگذاریم. دلم میخواهد گسترشش بدهم و روابط بیشتر شود. دوستان بیشتر شود. مهمانی ها بیشتر شود.

سنگ بنای خانواده داشتنم گذاشته شده و دو پسر دارم. مانده بقیه راه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بهمن هم تموم شد

بخش بچه ها:

این روزا به شدت وجودشون برام سرشار از خوشی و لذته. گاهی تو بازیهاشون غرق میشم و اصلن باور نمی کنم این فرشته ها مال منن و تو خونه من شادی می کنن. شاید چون این روزا حال من خوبههه اینطوریه. فسقلی از وسایل میچسبه و همه جای خونه سرک میکشه. خیلی شیطون تر از شازده هستش. شازده زیادی باهوشه به نظرم از الان که تازه دوسالشههه قشنگ حروف فارسی و انگلیسی و اعداد رو میخونه. ولی تو حرف زدن فعلا تنبله. گاهی حسادت داره و دلم براش میسوزههه عزیزکم زیادی مهربونه. نفسم برای بغل کردناش میره/

بخش زندگی:

یه کمی تنبل شدم. شاید چون همش رفتم تو تلگرام و پی کار خودم هستم. با این حال کارهای خونه رو سرو سامون میدم ولی مثل همیشه هر لحظه همه چی تمیز و مرتب نیست!!! اوضاع با همسری مهربانم خوبه. دوشب پیش صداش دراومد گوشیو بزار زمین!!! زیادی تو کارم غرق شدم . حق میدم بهش برنامه ریزی کردم فقط صبحا کارمو بکنم و بعد از ظهرا کنار خانواده باشم.

بخش کار:

فعلا که خوب پیش میره. همچنان کار ثابتم عالیه و کار دومم وقت گیره تا به ثمر برسه. فقط باید برنامه بریزم کمتر براش وقت بزارم.

خودم:

به شدت سهل انگار شدم تو نماز خوندنم!!! خیلی بدم میاد. از امروز روش کار می کنم. گاهی یه اتفاق ناخوشایند تلنگری هست برای شروع زیبای جدید. با شازده تجربه بدی رو تجربه کردیم و بعدش دنیام عوض شد. ایشاله که همینجوری بمونه و دیگه اذیتش نکنم!!!!

رفتم دانشگاه برای گرفتن اصل هر دو مدرک که اول باید لیسانس رو میگرفتم بعد ارشد رو هههه ریزنمرات رو دیدمممم دلم به حال بچه هایی که باید این همه درس رو پاس کنن سوخت!!! واقعا الان حس درس ندارمممم خوبه اون موقع تمومش کردم رفت!

این روزا حس می کنم از یه خط قرمزهایی رد شدم!!! هر چی هم فک میکنم میبینم نباید رد میشدم و هیچ علتی هم براش پیدا نمی کنم حتی ذره ای کمبود ندارم!!!! چرا؟؟؟ الله و اعلممم کمی جلوی خودتو بگیررر دختر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پاییز اومد

تابستون بود و خوابهای بعداز ظهرش. تابستون بود و شب بیداری هاش. تابستون بود و عشق بچه ها به آهنگهای خندوانه... همین شد که کل تابستوت رو نه فقط بچه ها که ما هم ظهرا باهاشون یه دل سیر میخوابیدیم و نتیجش شب بیداری بود و صبح های خسته...

از دیشب روند پاییزی رو شروع کردیم ...

بعد از ظهر نرفتیم تو تخت. بچه ها که نهار دلخواهش رو به غایت خوردن تا جمع و جور کنیم و از خونه بزنیم بیرون شد چهار و نیم. پنج تو پارک بودیم. هوا خنک بود عالی. پارک خلوت خلوت. حسابی بازی کردن. خصوصا پسر کوچیکه که فقط دوست داره تو زمین بسکتبال برا خودش بچرخه. 

برگهای پاییزی رو چمن های سبز و هوای خنک و ویوی عالی پارک منو به وجد میاره و چندتا عکس میگیریم. کم کم خوابیده های ظهرگاهی بیدار شدن و پارک آسه آسه شلوغ شد. 

به سفارش پسر بزرگم رفتیم قنادی و مثل همیشه یه جعبه شیرینی از انواع مختلف به حالت جمعه بازاری خریدمممم پسرکم هم ناپلئونی انتخاب کرد. فقط ناپلئونی رو شیرینی می دونه...

راهی خونه مادرم شدیم تو راه فقط گفت شیرینی... به زور سرشو گرم کردیم تا دستاشونو بشورن و شیرینی بخورن

مامان و بابا به مناسبت عید غدیر روزه بودن. برامون چایی و شیرینی آوردن و دم اذان ازشون خداحافظی کردیم. بهمون لقمه سنگک و پنیر داد تو راه خوردیم. رسیدیم برا پسرا شام فوری ردیف کردم. خوابشون میومد نخوردن و خوابیدن. همسری دلش غذا میخواد من میگم سیرم. خودش کوکوسیب زمینی درست میکنه و بوش منو به هوس میندازه. میز رو میچینم با هم شام میخوریم. تازه ساعت یازدههههه... اووو چقدر وقت داریممممنمن... میریم اتاق مشغول کتاب خوندن و صحبت میشیم و من تصمیم میگیرم زود بخوابمممم ... صبح واقعا سرحال بودم و قبل صدای آلارم گوشی بیدار شدم... و نکته مهمتر اینکه کلی وقت دو نفره با همسری داشتیم.

خوابیدن ظهرگاهی به شدت وقت آدمو میگیرههههه رفت تو تصمیمات اجرایی که ممنوع بشه به حز پسر کوچیکه که اگه دلش خواست بخوابه و اگر دلش نخواست که چه بهترررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پیاده روی

بعد از خواندن کتاب "ماندن در وضعیت آخر" که خوندنش رو توصیه میکنم و قراره مجددا دوباره بخونمش، و در راستای اثری که روم داشت صبح روز جمعه بیدار شدم یه صبحانه سبک خوردم و راهی پارک بانوان شدم برای پیاده روی.

محیط این پارک رو خیلی دوست دارم به شدت زیباست خصوصا که الان خنکای پاییری هم داره. لباس ورزشی تنم کردم و یه دور مسبر جنگلی رو پیاده روی کردم. دور بعدی رو دویدم و در نهایت یه دور با ستهای ورزشیش مشغول شدم و تصمیم دارم ادامه بدم.

بعد زایمان دوم تو خنکای فصل بهار با پسر بزرگم رفتیم اونجا پیاده روی و به قدری بهم مزه داده بود که تصور صحنه هایی که اونجا دیده بودم باعث خوشی و آرامشم تو لحظاتی میشد که اراده میکردم و تصور میکردم. میخوام صحنه های زیبای زندگیم رو زیاد کنم و هر وقت دوست داشتم تصورشون کنم. مثل صحنه ای که برای اولین بار کعبه رو دیدم. مثل صحنه طوافم. نثل روزای شادی تو محمودآباد . مثل پیست دوچرخه سواری جنگلیش...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تجربه

در این سن، در این لحظه از زندگیم و در این موقعیت از زندگیم درک کرده ام که تجربه هایم با ارزشمندترین دارایی من اند ولو در قبالش تاوان سنگینی داده باشم همانند خراب کردن سابقه و اعتبار کاری به ظن خودم و یا تاوان مالی که به نظرم جزو کم اهمیت ترین تاوانهاست مانند جرایم رانندگی و یا انجام معامله ای ناصحیح.

تجربه هایی که به واسطه احساساتم و یا اشتباهم و یا منطق غلطم کسب کرده ام، در ادامه زندگی حکم نکته یا یادآوری هایلایت شده در متن زندگی را دارند.

وقتی ازدواج کردم فکر میکردم وارد مرحله ای از زندگی شده ام که به واسطه پذیرش برخی مسیولیت ها و استقلال بزرگ شده ام. ولی وقتی مادر شدم تازه متوجه شدم که پدر بودن و مادربودن نوعی بزرگی از جنس بلوغ و پختگی در افکار و رفتار و عقاید به همراه دارد که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست.

با همسر جان که در مورد روزهای نوجوانی نیامده پسرها حرف میزدیم نظرم این بود که کاش میشد به گونه ای این تجربه ها رو غیر مستقیم به پاره های تنمان انتقال بدهیم به هر حال جای بسی ترقی بود که تجربه سالها زندگیمان در سرایط مختلف و با برخورد با آدمهای مختلف رو در طبقه اخلاص دو دستی تقدیمشان کنیم، ولی نظر ایشان خلاف این بود که تا خودشان تجربه نکنند شاید آنطور که باید نتایج آن را لمس نکنند و در حد پند و ارزهای ناشی از حساسیت پدر و مادرهای چند نسل قبل به حسابشان بیاورند. احساس مادرانه ام قلمبه میشود که حالا مثلا در رل هایی که به واسطه سن پسرها برایشان خیلی بزرگ و مهم است و برای ما چیپ، این تجربیات رو بازی کرد و نشانشان داد.

اگر بخواهم صادقانه بگویم عاشق این فصل از زندگیم هستم عاشق مادری عاشق انجام وظایف ریز و درشت ناشی از مادری عاشق حس آروم کردن پسرها وقتی نیمه های شب بیدار میشن و با حضور من بدون اینکه چشمانشان باز بشه دوباره به خواب میروند.

برخی شبها بعد از به خواب رفتنشون به صورت معصومشن زل میزنم و غصه دار فرداهای نیامده و دلتنگ روزهای امروزشان میشوم که بزرگ شده اند و مستقل و شاید محتاج حضور من، نه برای آرامش خودشان بلکه برای آرامش دل خودم در نیمه های شب نباشند.



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مخدوش کردن شخصیت

وقتی آدم عصبانی هست بدترین تصمیم ها رو میگیره. جایی خوندم که نوشته بود وقتی آدم عصبانی هست مغز، طرف مقابلش رو دشمن فرض می کنه و دوست داره بهش آسیب برسونه!!! راههای مختلفی هست برای مدیریت خشم و یا هر چی بشه اسمشو گذاشت تا اون لحظه اوج آدم از خودش واکنش نشون نده. عصبانیت ممکنه تو هر جایی و به هر دلیلی رخ بده. حالا فک کنید طرف دکتر باشه و نماینده دانشگاه برای شرکت در جلسه و بیاد ببینه روز جلسه عوض شده و بهش اطلاع ندادن!!! و تنها به یک دلیل شماره و حتی اسمی از کسی که قرار بود در جلسه شرکت کنه وجود نداشته و طبق سابقه سالیان گذاشته حتی یکبار هم نماینده این ارگان در جلسات هفتگی موضوع شرکت نکنند!!!!

خب چیکار کنه؟؟؟؟ من که مسول جلسه بودم اون روز تو اتاقم نبودم. آقای دکتر تشریف میبرن روابط عمومی !!!!!!!! کلی حرف و حرف و حرف و روابط عمومی سعی در آروم کردنش دارن ولی گوش نمیدن. بهشون میگن خب شمارتونو بزارید بگم باهاتون تماس بگیرن و بگن جلسه کی برگزار خواهد شد. شماره هم نمیدن و میگن خودم تماس میگیرم و اگه عوض هم بشه باید طی نامه رسمی بهم اعلام کنند!!!!!! و اتفاقی تو دبیرخونه نامشو میبینم که به طرز فجیعی خطاب به مدیریت نگارش شده که در شان من نیست که جلسه عوض بشه و بهم خبر ندن و این صحبتا و زیرش امضا و نوشته دکتر فلانی و شونصد تا پست هم زیرش. اسمش برام آشنا میاد. یه بار تو یه جلسه ای دیدم که ازش نظر خواستن و چقدر خوب صحبت کرد و تصویر خوبی ازش داشتممم. ولی عصبانیت و رفتار در عصبانیت کل سابقشو برد زیر سوال!!!

متن نامه و طویل بودن و انتخاب کلمات مانند نامه یک کارشناس آماتور تازه استخدام شده و بدون سابقه و تجربه و نشون از کلی خاله زنکبازی های ذهنی بود.

شخصیتش تو ذهنم درست نخواهد شد چون قراره سالهای بعد تو همین جلسات با هم همکاری داشته باشیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دو روز زندگی

بخاطر مریضیم سه شنبه رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم. یکشنبه حالم بد بود و تصمیم گرفتم مجدد برم دکتر و دوشنبه رو هم استعلاجی بگیرم و بمونم خونه و بچه ها هم خونه بمونن و دیگه نرن خونه مادرشوهر جان. با اینکه دوشنبه جلسه داشتم ولی در کشاکش درونی تصمیم قطعی رو گرفتم و موندم خونه. صبح بدون استرس و در آرامش ساعت 9 بیدار شدیم و بعد نظافت بچه ها صبونه خوردن در آرامش کامل و مفصل. تا جمع کنم و خونه رو مرتب کنم و لباساشونو عوض کنم مشغول بازی بودن. بعدش براشون تی وی روشن کردم و نهار درست کردم. تا آماده شدن نهار از رو کلیپ ورزشی نیم ساعت نرمش کردم و بچه ها هم دوست داشتن و همراه من ادا در آوردن و بازی کردن. نهار آماده شد. خودشون اومدن سر میز و کامل غذاشونو خوردن. جمع و جور کردیم و ساعت 2 رفتیم لالا. خودم میخواستم زودتر بخوابن چون برای عصر برنامه پارک براشون گذاشته بودم با دوستام!!! راحت خوابیدیم و 5:15 بیدار شدم. سریع نماز خوندم و آماده شدن و بعدش شازده رو بیدار کردم و آمادش کردم و بعدشم فسقلی رو و یه ربع به 6 زدیم بیرون و سر راه براشون خورکی و آبمیوه گرفتم که تو ماشین خوردن. با دوستم و پسرش رفتیم پارک که برامون جدید بود و تا حالا نرفته بودیم و حسابی بازی کردن و آخرش زیر انداز انداختیم تو چمن و چایی و شیرینی خوردیم و بچه ها آبمیوه خوردن و یه آقای مهربون حسابی با شازده و پسر دوستم بازی کرد و مشغولشون کرد تو چمنها که جلو چشمون باشن و فسقلی پرید تو ماشینمون و اونجا با رل مشغول بود و من و دوستم نشستیم به صحبت. 8 از هم جدا شدیم و راهی خونه شدیم و سر راه خریدامو کردم و تا بیاییم خونه ساعت شد 9 که همسری خونه بود. تا لباساشونو عوض کنم و دستاشونو بشورم شام هم گرم دش و راحن نشستن خوردن و بعدشم نوشیدنی خوردن و فیلم دیدیم. بعدش بازی کردن و فسقلی با شیشه شیرش رفت لالا و من و شازده هم با کتاب خوندن جفتمون خوابمون برده بود.

صبح روز بعد هم برنجی که از دیشب موند رو شیر برنج کردم و خیلی دوست داشتن و کامل خوردن. مشغول بازی شدیم و حسابی تخلیه شدن. بعدش گوشت بیرون گذشاتم که ماکارونی درست کنم براشون و حبوبات خیس کردم که عصری آش رشته بخوریم. دوش گرفتم و کمی با موهای بلندم حال کردم و بهشون فرم دادم و لباس خوشچل پوشیدم و نظافت کلی و ورزش کردم با بچه ها. امروز روز دوم ورزش بود حرکات برام راحت تر بود. نهار خوردیم دور همی. بچه ها خودشون مشغول خوردن شدن و حال داد. تا جمع و جور کنیم ساعت شد 3. فسقلی بی دردسر با شیرش رفت لالا. من و شازد هم رفتیم تو تخت کتابامونو بخونیم که من همون چند صفحه اول خوابم برد. ولی شازده ساکت موند و فک کنم نیم ساعت بعد من خوابش برده برده بود. با صدای تلفنم بیدار شدم برای آش دعوت شدم که نمیشد برم. فسقلی هم بیدار شد. دو تایی با هم کمی مشغول شدیم و آش رو ردیف کردیم و گذاشتم شازده حسابی بخوابه و خستگی در کنه. چون فردا صبحش باباش خونست و می تونست بیشتر بخوابه صبحش. تا آش حاضر شه شازده هم بیدار شد و کامل آش خوردن و خواهرم اومد با یه ظرف آش ترش که نگهش داشتیم و موند با بچه ها بازی کرد. شبم همسری از باشگاه دیرتر اومد و فیلم دیدیم و خواهری رو بردیم خونشون و برگشتمی و فسقلی کمی بعد لاال کرد ولی شازده گرسنش بود  ماکارونی و گوجه خورد یه پرس کامل و بعدشم یه لیوان آب. مسواک زدیم و تا یک و نیم سه تایی حرف زدیم و چلوندیمش و یهوو غش کرد از خستگی و خوابید.

دو روز زندگی با عشق کنار پسرام. ثانیه ثانیش برام ارزشمند بود و لذتبخش. ال خوب بچه ها بستگی به حال خوب پدر و مادراشون داره. این دو روز رو یادم نمیره و از همه مهمتر اینکه یادم می مونههر از گاهی مرخصی بگیرم و بمونم کنارشون و یه روزمره با عشق رو ثانیه به ثانیه با هم مزه مزه کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو