ثبت لحظاتی از عمرم

19 دسامبر آروم

الان که دارم اینو مینویسم رو مبل دراز کشیدم پتو رومه دارم با فسقلی کتابشو کار میکنم. همزمان پادکست جافکری رو پخش کردم.شمعای رو میز روشنه. چراغای درختمون چشمک میزنن. لگوهای ساخته شده فسقلی و کاردستی های کریسمس شازده رو میز تلویزیونه کنار کدو تنبلای کوچیک که از پاییز گذاشتم رو میز موندن و آخ نگفتن. کنار درخت جلوی پنجره کارت پستالی که شازده برامون درست کرده دیده میشه. پرده ها پایینن ولی از پنحره بالایی سالن، بیرون دیده میشه که همچنان داره برف میباره. فنجون دمنوشایی که خوردیم رو میزه و ظرف میوه هم پایین میز، رو زمینه. شازده و همسری هم تو اتاق کار هستن. خیلی حس گرم و خوبی دارم!

از ظهر برف شروع کرد به بارش! ساعت چهار دیگه زیاد شد و من زودتر از افیس زدم بیرون که رانندگی سخت تر نشه برام! خیلی با احتیاط روندم کف زمین پر برف بود و لیز!

رسیدم دمنوش بار گذاشتم، برنج کته کردم. خورشتو گذاشتم گرم شه. سالاد شیرازی درستیدم. نشستم پای لپ تاب چندتا کار داشتم. ایمیل اکسپ مقاله رو استادم فرستاد. ازش چندتا فایل خواستم بفرسته مقاله رو بنویسم. ددلاینش،وسطای فوریست. شام حاضر شد خوردیم و دمنوشا رو ریختم.توش نبات زعفرونی انداختم، گذاشتم تو سالن خنک شه بخوریم.

به مدیرم ایمیل زدم بخاطر برف فردا بمونم از خونه کار کنم و همین یه تصمیم کلی حس راحتی بهم داد! وسوسه نشم دایما ریموت کار کنم صلوات!

همسری میوه اورد خرد کرد خوردیم و با شازده شطرنج زدن. بعدم رفتن تو اتاق کار و من فسقلی نشستیم پای کتابش.

کتابش تموم شد! شازده هم اومد! منم پست گذاشتم! تی وی روشن شد یه انیمیشن کریسمسی برفی ببینیم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفدهم دسامبر

صبح تا عصر سرکار بودن باعث میشد به کارای دیگم نرسم! کل این سه هفته رو ترینینگ داشتم. دوتا سایت ویزیت رفتم و یکبار هم داوطلبانه ریپورت نوشتم که بدونم چطوریاست و اصلا چقدر وقت میگیره.

این مدت سرم شلوغ بود. همزمان کارای ورک پرمیت و پی آر رو انجام دادم. تولد شازده بود که مهمون دعوت کردم و سه روز فقط مشغول اون بودم! یک روز رفتم خرید. یک روز آشپزی کردم. روز مهمونی هم از سرکار زودتر دراومدم و میزو چیدیم. خیلی خوب بود به شازده و مهمونا خوش گذشت و کلی هدیه باحال گرفت که عاشق همشونه. یکی از هدیه ها شطرنج بود که از اون روز هرشب دارم با پسرا شطرنج بازی میکنم.

یکی از سایتایی که برای ویزیت رفتم بخش سالمندان یه بیمارستان بود. جدا از شگفت زدگیم از نظر جو بیمارستان و نحوه مراقب از مریضای سالمند، خیلی خیلی حالم گرفته شد. من کلا یه ترسی از پیری دارم! همون روز تصمیم گرفتم یه کم به خودم برسم. الان که نوشتم اینو یادم افتاد شب خواب مادرم و خواهرمو دیدم و خواهرم تو خواب میگفتن یه کم به خودت برس! چقدرم صبح بیدار شدم حالم خوب بود که دیده بودمشون. خلاصه که دایما سالاد میزارم کنار غذام. حتما هر روز میوه میخورم. و ورزشم ایشاله از دوشنبه شروع میکنم. نمیرسم برم باشگاه فعلا، تا بتونم یه روتین خوبی راه بندازم. همینکه میرسم خونه بیست دقیقه ورزش کنم عالی میشه. همسری هم پیشنهاد داد یه کم سرش خلوت شه شبا یه ربعی بریم بدویم. امیدوارم همت کنم ادامش بدم. تابستون قبل اومدنمون خیلی مرتب ورزش میکردم و اصلا عادت کرده بودم به ورزش. خیلی وقته رهاش کردم!

دیگه اینکه نشستیم کل درزای پنجره ها رو گرفتیم خونه گرمتر شه یه پرده هم گرفتم برای ورودی خونه که خیلی هوای خونه رو عوض کرد. سرم خلوت شده بعد درس، نشستم میز و فرش هم خریدم  که تازه رسیدن، اونا رو هم انداختیم خونه به نظرم بزرگتر شد! فرش قبلیم گذاشتیم تو دن که فسقلی قشنگ میشینه تو لگوهاش غرق میشه!

 

جمعه کریسمس پارتی شرکت تو ونکور بود که قرار بود بریم و لحظه اخر دوستم کنسل کرد که بیاد خونمون و مراقب پسرا باشه. راستش من یکی خوشحالم شدم، حال نداشتم برم اصلا!

رفتیم دانشگاه به جاش که یه مراسمی برای ایرانیا گذاشته بودن که گفتگو کنن و فضا برا بچه ها هم بود همگی با هم رفتیم. برادر و زنداداش دوستمم شب قبلش از ایران رسیده بودن و دوستم حسابی خوشحال بود که خانوادش داره دورش جمع میشه.

این هفته تصمیم گرفتم تو ویکند اشپزی کنم که طول هفته کلا درگیر اشپزی نباشیم. امروز قورمه و کتلت و کوفته و مرغ درست کردم برای طول هفته. نهار هم نرگسی با اسفناج درست کردم که عجیب پسرا دوسش داشتن، خوب شد اسفناج بره تو برنامه غذایی. شام هم ته چین گذاشتم که برای من غذای خیلی خیلی راحتیه و پسرا هم عاشقشن.

با فسقلی نشستیم یه کم ریاضی کار کردیم خسته شد رفت.

کارنامه بچه ها که ریپورت هست رو هم امروز نشستم خوندم و فک میکردم شازده اوضاع خوبی نداشته باشه ولی ریپورت معلمش خوب بود خدا رو شکر. دو هفته تعطیلاتشون هم شروع شد فعلا خونه ان.

برای شنبه هم رفیق جونمو دعوت کردم بیان خونمون و بهش قول دادم بادمجون براش سرخ کنم. رفیقم نی نی داره و فک میکردم یه چیزی براش بخرم به عنوان هدیه سال نو یا پاگشایی یا هر چی... فعلا به دنیا نیومده

حالا اون وسطا باید برم بادمجون بخرم که یه شب سرحال بودم سرخ کنم اماده باشه. 

از طرفی بیستم هم کریسمس پارتی خود افیس هست و باید برم کادوی اونم بخرم ایشششششششش

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

30 نوامبر

امروز صبح قبل رفتن، بچه ها رو آماده کردم و به دوستم گفتم ساعت هشت و نیم بیاد دنبال بچه ها با هم برن مدرسه. ساعت کاری من تداخل داره با ساعت مدرسه بچه ها! سرکار هم یه روز عالی داشتم. مری بهم گفت میدونم خیلی ترینینگ داری ولی توصیه میکنم روزای اول فقط با همکارات گپ بزنی و بشناسیشون! امروز هیچ کدوم از ترینینگ ها رو نگاه نکردم. نشستم کلی اپ باید تو گوشیم نصب میکردم اونا رو انجام دادم. کارای بازرسی از یه سری ساختمونای بانکها که نیاز به سکیورتی چک داشتن رو انجام دادم. دوتا میتینگ داشتم. یکیش همه بچه های فیلد من بودن تو همه آفیسای کل کانادا که منو معرفی کنن و اونا هم خودشون رو معرفی کنن. دوتا ایرانی هم بینشون دیدم!

ظهر با مدیرم نهار رفتیم بیرون و از اینکه گفت زبانم خوبه اعتماد به نفس گرفتم و دیگه داوطلبانه میرفتم با همکارا حرف میزدم! تایم ظهرم با مدیرم تجربه خیلی بود یه کم در مورد خانوادهامون حرف زدیم. یه کم در مورد کشورامون. اندکی سیاست و فان های خودمون و بچه هامون!

تایم کاری رو پرسیدم که گفت سخت نگیر فلکسیبل هستیم هر وفت کار داشتی نیا یا از خونه کار کن. منم تشکر کردم گفتم نه فقط میخوام صبحا 9 بیام که بتونم بچه هامو خودم ببرم مدرسه. از اونور نیم ساعت بیشتر میمونم که اوکی داد.

کارایی که همسرم داره پیگیری میکنه هم خوب پیش میره و منتطر نتیجه نهایی هستیم ببینیم چی از آب در میاد!

فسقلی آرزو کرده بود لگو داشته باشه. من خریده بودمش و تو ماشین مونده بود که نبینتش. پریشب که رفتیم خرید باز تو فروشگاه یه لگوی گنده برداشته بود عین همونی که براش خریده بودم. بهش گفتم آرزو کن سانتا الان بزارتش تو ماشینمون و اگه نیاورده بود میاییم میخریم. با یه دوفی پرید در ماشینو باز کرد و دید اونجاست و همشم داشت از سانتا جونش تشکر میکرد. انقدم صبوره که آورد گذاشت زیر درخت که تو کریسمس بازش کنه. الانم یه قایق خیلی خیلی باحال درست کرده. به سرچ کنم ببینم میتونم یه کلاس لگو براش پیدا کنم بره. خیلی دوست داره اینکا را رو.

دیشبم که سالگرد ازدواجمون بود و بازم بخاطر تاریخای میلادی فراموش کرده بودم و وفتی رسیدم خونه دیدم همسری و پسرا سورپرایزم کردن. شد چند سال؟؟؟؟!!! 15 سال تمام! وارد سال 16 شدیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روز اول کاری

امروز 28 نوامبر اولین روز کاری من تو کانادا بود! دقیقا چند روز قبل از شروع کار یه فرصتی پیش اومد برای یه موقعیت کاری دیگه که دوست داشتم اونم برم جلو و اگه دیدم از این خوشم نیومد لیو بدم برم اون یکی. ولی امروز که وارد شرکت شدم باید بگم در لحظه عاشقش شدم!!!!!!!! دوست دارم این پست رو بنویسم به عنوان اولین تجربه کاریم و برداشتم از محیط که بعدا ببینم چی فکر میکردم و چی آز آب در اومد!

صبح که راهی شدم رادیو محلی رو زدم و اون جنب و جوش اول صبح و ترافیک خیابونا خیلی خیلی حس خوبی بهم داد و قشنگ یاد روزای کاریم تو ایران افتادم و باید بگم از ته دلم خدا رو شکر کردم که زندگی داره نرمال میشه. خیلی حس خوبی داشتم.

وقتی رسیدم میزم آماده بود با همه وسایلی که برام در نظر گرفته بودن و اسمم هم داده بودن رو شاسی حاضر بود که بزنم کنار میزم! 

ساعت نه یه میتینگ داشتن و میز میتینگ وسط سالن بود! هر کی در مورد هفته قبلش حرف میزد که چیکارا کردن. هر چی!!!! نه فقط کار!

منم خودمو معرفی کردم و تعجب کردن از سابقم:) فک کرده بودن صفر کیلومتر از دانشگاه فارغ التحصیل شدم!

محیطش به شدت خوب بود و جو صمیمی! چندین بار دیدم که مدیرا اومدن با گروهشون گپ زدن. چندبار هم مدیر خودم اومد باهام گپ زد. برای روز اولم گفت نهار مهمون منی و چی سفارش بدم! دیگه صادقانه بگم از اینکه واقعا نمیخواستم تو موقعیتی گیر کنم که بشینم در مورد غذا حرف بزنم و نفهمم چی به چیه گفتم بمونه یه روز دیگه، نهار آوردم! اونم گفت چهارشنبه نهار نیار:)

دو هفته اول ترنینگه و داشتم فیلمای آموزشیو میدیدم و بعدش کار شروع میشه. منتها مدیرم خواست از چند روز بعد جلسه هماهنگ کنم بچه های آفیسای دیگه که تو زمینه من کار میکنن رو ببینم و با هم حرف بزنیم!

همون اول کاری بهم لپ تاب و گوشی و خط تلفن دادن و گفتن با سلیقه خودت براش کیس و گلس بگیر فاکتورشو کلیم کن پرداخت کنیم.

مدیرم شخصا اومد رفتیم کل ساختمونو نشونم دادم از پارکینگ و دستشویی بگیر برووو تا اتاق مهمان و ....

کلا فضا به شدت صمیمی و گرم بود و سلسله مراتب اداری که تو ایران خیلی خیلی تو چشم بود اینجا اصلا مشخص نبود!

وسط روزم جمع شدن وسط سالن عکس دسته جمعی بگیرن آقایون، و من تازه فهمیدم همشون سبیل گذاشتن:)))) یه چالشی داشتن که برای بیماران سرطانی پول جمع کنن با این کارشون و عکس هر ماهشون رو با سبیل بفرستن شرکت اصلی. دسامبر ماه آخر با سبیلشون هست و قراره کلی عوض شدن.

حفظ کردن اسما خیلی سختهههههه خیلی فقط تام و اسم مدیرم یادم موند!!! رومم نشد بشینم از رو میزاشون اسماشونو بنویسم:)))))))

عصر هم برگشتنی واقعا حس خوبی داشتم و وقتی رسیدم نزدیک دانشگاه حس کردم هزار سال گذشته از دوران تحصیلم:))))))))

امروز یکی از روزای خوب من تو کانادا بود.

 

استاد هم فایل اصلاحاتو اکسپت کرده دوتا عکس خواسته بزارم تو تز. که نشستم امشب تمومش کنم بره.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

27 نوامبر

خب امروز صبح که بیدار شدیم نه من خوب بودم نه همسری. علایممون شدید بود. رفتیم پایین دمنوش درست کردیم با کلی عسل آبلیمو خوردیم. داروهامونم خوردیم. اومدیم بالا سر لپ تاپ که من قشنگ خوابم برد. حدود 12 بود همسری بیدارم کرد عدسی خوردیم. مجدد چایی و میوه و بهتر بودم. همسری ولی هنوز صدای خوبی نداشت! نشستم پای صورتجلسه دفاع و همین الان تموم شد دقیقا 11 ساعت بکوب کار کردم روش. اولین اروری که ازم خواسته بودن حدود 0.006% بود و چقدر سوختم بابت این عدد! میدونستم ناچیزه ولی دیگه خواسته بودن و باید در میاوردم و حسابی وفتمو گرفت ولی خوب شد چند تا نکته باحال تو انسیس یاد گرفتم. فایلو فرستادم استادم امیدورام همینو قبول کنه دیگه بازش نکنم. انقدر فایلام پخش و پلا هستن پیدا کردنشون کلی وقت میگیره. با سه تا لپ تاپ کار میکردم و وسطا دیگه رد دادم چی به چیه!

سر شام به شازده میگم موافقی کادوی تولدت و کادوی کریسمس رو یکی کنیم و یه چیز باحال برات بخریم؟ یه کم ان و اون کرد و گفت برای هر دوشون کادو میخوام. میگم چی خوشحالت میکنه؟ میگه ایکس باکس و لپ تاپ!!! میگم یکیشو انتخاب کن برای هر دوش بودجه ندارم ولی اگه یکیشو انتخاب کنی میتونم یه کمم روش پول بزارم برات بخرم. برام جالب بود لپ تاپ رو انتخاب کرد. فک میکردم ایکس باکس انتخاب کنه. همسری میگفت بهش پیشنهاد نده ممکنه ایکس باکس رو انتخاب کنه و خوب نیست و میشینه سر بازی و دعوامون میشه:) پسرک قشنگممممم حالا بشینم بسرچم ببینم چی میتونم براش بگیرم که هم به کارش بیاد هم گرون در نیاد خیلی. 

مدیرم دیشب ایمیل زده که هیجان دارم دوشنبه ببینمت و روز اول رو عجله نکن میتونی بین هشت و نیم تا نه بیایی آفیس! یه کم نگران زبان هستم همش میترسم چیزی بگن متوجه نشم! از شانسم کانادایی هست و یه کم تند تند حرف میزنه. همسرم میگه خودتو باور کن این تویی که این همه کارو کردی و از پسش براومدی. این که دیگه چیزی نیست. اونا میدونن زبان دومته و میتونن درک کنن! نمیدونم بریم ببینیم چی پیش میاد. باید هر روز برای زبانم کمی وقت بزارم. بی اغراق بگم خیلی وقتا شده سر اینکه واقعا در خودم توان مشارکت تو یه بحثی رو نمی بینم کلا وارد اون بحث نمیشم. صحیت فرمال و اکادمیک خیلی خیلی برام راحته ولی وقتی قراره راجع به روزمرگی و چیزای عادی صحبت بشه کم میارم. راستی نمره زبانم هم اومد و جالب بود یکی از اسکیلها رو 9 شدم و یه کم براش ذوقیدم کههههه 9 چه شکلی میشه:)))))

دیروز تو اینستا دیدم جاریم اعلامیه هفتم پدرشون رو گذاشتن. خیلی شک شدیم. با اینکه رفت و آمد خاصی نداشتیم ولی خیلی مرد شریف و مهربونی بودن. انقدر شک بودیم که همسرم میگفت دقیق بخون مطمین بشیم قبل تماس. صبح خیلی زود ما که میشد عصرشون پیام دادم و بهشون زنگ زدم. خیلی حیلی غمگین بود و حق داشت. یه کمم با هم گریه کردیم و متاسف بودم پیشش نیستم که بغلش کنم. با مامانشم کمی صحبت کردم برای تسلیت. خدا بهشون صبر بده

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

25 نوامبر

قبل دفاع فکر میکردم همون روز میشینیم ریزکاری های جلسه دفاعو حل میکنم و همون شبش همه کارای ورک پرمیت و پی آر رو انجام میدم! ولی از دوشنبه که دفاع کردم امروز جمعه هست و داره تموم میشه و من هنوز دست به هیچی نزدم! چندتا کار ازم خواستن که اضافه کنم به متن تز و همت نمی کنم شروع کنم!

نمی دونم چرا انقدر وزنم خوب میاد پایین! اومدم تو بازه 56 و وقتی عددش یادم میوفته تو غذا خوردن احتیاط میکنم:)

برای استادم یه ماگ دیجتیالی خریدم و نیم ساعت قبل جلسه گروهی رفتم آفیسش کمی با هم گپ زدیم و به شدت کادوشو دوست داشت و خوشحال شدم مفید بوده! برای جشن دفاع هم حسابی تو زحمت افتاده بود برای جلسه گروه.

روز بعدشم هم از صبح قرار بود بریم یه کنفرانس و من و دوستم جدا با ماشین من رفتیم و برای اولین بار بود که من از غذای بیرون تو این مدتی که اومدیم بی نهایت راضی بودم! 

ظهر یه نیم ساعتی زودتر پاشدیم چون ساعت سه جلسه شرکت بود و استادم گفت ایمیل میزنه بقیه که دیرتر بیان ولی گفتم نه زودتر بیام بیرون. راستش تو ذهنم این بود که من تا حالا از پارکینگ هتل استفاده نکردم و اتومات بود. ماشین منم دقیقا جلوی خروجی بود. گفتم همه جمعیت با هم برن بیرون و منم برای اولین بار گیج بزنم واسه پارکینگ بد ترافیک میشه:)))))

جلسه هم خیلی طول کشید ماشاله طرف کوتاه نمیاددددددد کارشون اشتباهه و باید این اصلاح انجام بشه. عجب مقاومتی داره. مچلمون کرده. بعد جلسه هم استادم به بقیه گفت که من آخرین کارم بود که تحویل دادم و فقط مقاله کنفرانس همین کار، نویسنده اصلیش منم و باید اونو انجام بدم. بقیه هم اجازه گرفتن اگه سوالی داشتن باهام تماس بگیرن که گفتم من همینجا ویکتوریام هر کاری بود که بتونم انجام بدم حتما بهم بگین!

این وسطا مریضی رو کم داشتیم که انقدر به خودم رسیدم خوب شدم هیچ علایمی نیست ولی خب قشنگ حس سستی بدنم هست.

امروزم بلک فرایدی بود و صبح بچه ها رو گداشتم مدرسه واسه خودم زدم بیرون. به هیچکی هم نگفتم دوست داشتم تنها باشم. هدفم خرید هدیه بچه ها بود. واسه شازده هیچی نتونستم بخرم چون هیچی تو ذهنم نبود ولی واسه فسقلی به لگو که از قبل گفته بود دوسش داره رو خریدم. خدا رحم کنه بهم 1500 قطعه:(((((((

بعدم خودم چندتا چیز لازم داشتم که آفها گولم زدن و حسابی تو خرج افتادم. اومدم خونه دیدم اون همه لباس خریدم هموشون یا سیاه هستن یا زغالی:( ولی خب راضیم ازشون کاربردین.

خونه رو جمع و جور کردم عدس پلو پزیدم خوردیم بعدشم چایی زنجبیلی و حسابی سر درد دارم و حس سرماخوردگیم باز اومده. هیتر رو دادم بالا کلاه گذاشتم سرم پتو هم پیچیدم دورم. صورتجلسه دفاعو رو لیست وار نوشتم که شروع کنم تموم کنم این ویکند. از دوشنبه میرم سرکار و ممکنه وقت کم بیارم.

دیشب از خوشحالی همسرم منم خوشحال بودم و به هیجان اومدم. یک سری آدم ها هستن خیلی ساپورتیو هستن. همسرم برای کاری باید با کسی صحیت میکرد و نگران بود درجا جواب رد بشنوه. ولی باورم نشد که چقدر آمای نایسی پیدا میشن  که انقدر گرم و با محیت پیگیر کارات باشن. حالا منتطریم ببینیم نتیجه پیگیریهاش چی میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

21 نوامبر و دفاع!

خب امروز دفاع کردم و تمام شد!

برای اولین بار استادم هیچ ایرادی ازم نگرفت و فقط گفت پرونانس دو سه تا کلمه پرتکرار رو تمرین کن که کیفیت ارایت بره بالا! همین!

صبح نشستم دو دور ارایه دادم برا خودم که بتونم تو بیست مین جمعش کنم. خیلی هم بد پریود بودم و کلا انگار تو کله ام خلا بود! خبرای ایرانم انقدر افتصاح بود که بغض بدی نشست تو گلوم. سعی کردم گوشیو از خودم دور کنم ولی مگه میشه؟!

ارایه دادم دفاعمو و خودم راضی بودم. تعداد سوالا خیلی زیاد بود چهارتا اگزمینر که هر کدوم کلی سوال پرسیدن توی دو راند! اون آخرا واقعا دیگه نه انرژی داشتم نه توان تکون دادن فکمو! دوتا از سوالارو هم نفهمیوم ازشون خواستم تکرار کنن. من نشماردم چندتا سوال شد ولی دوستم گفت ۳۳ تا سوال پرسیدن ازت! چه خبره بابا....

بعدشم رفتن دیسکاشن بدون من! و بعد که وارد جلسه شدم تبریک گفتن که پاس شدم! اگزمینر خارجی از دپارتمان مکانیک بود و یه کم نگرانش بودم! کلمه به کلمه تزم رو خونده بود و سوالای خوبی پرسید! تو دیسکاشن بین خودشون هم گفته بود یکی از بهترین ارایه ها برای مستر تو دوران دانشگاهش بوده! من از شنیدنش مشعوف شدم حتی اگه تعارف بوده باشه.

چندتا مورد رو گفتن اضافه کنم به تز و دوتاش یه قسمتی از مدله که الکی رفته رو مخم! زودتر صورتجلسه رو بفرستن انجام بدم تموم شه!

دفاعم ساعت ۳ بود و همسری بچه ها رو پیک اپ کرده بودن و رفته بودن واسه خودشون گردش. اونا شام زده بودن بیرون و من خیلی گرسنم بود و تو ایرفرایر کوبیده زدم! مثل فر نشد ولی بدم نبود.

نشستم دیتیل بیمه شرکتو بررسی کردم که بچه ها رو اد کنم.این مدت فرصت نشده بود حتی نگاش کنم! بعدم به یاد پارسال یه فیلم انیمیشن با تم کریسمس انداختیم بچه ها نگاه کنن منو که اصلا جذب نکرد ولی فسقلی دوسش داشت. پارسال این موقع ها اوایل ورودمون بود و هر شب یه فیلم با تم کریسمس میدیم تا خود کریسمس. خاطراتش تو ذهن بچه ها مونده بود. فسقلی گفت درختو تزیین کنیم که اصلا نا نداشتم گفتم بمونه برا روزای بعدی.

چهارشنبه جلسه گروهه بابت دفاع من دور هم یه کافی بزنیم. نیم ساعت قبلش برم استادمو ببینم و تو ذهنم بود براش یه کادو بخرم ولی هیچ ایده ای ندارم و فرصت خرید انلاین هم نیست. صبح بعد مدرسه بچه ها بزنم بیرون ببینم چیزی چشممو میگیره یا نه.

خدایا این روزا رو پر از ارامش کن برای کشورم برای وطنم که عزیزانم دوستانم هم وطنانم اونجا دارن زندگی میکنن عاشقی میکنن و به سختی برای خودشون دلخوشی ردیف میکنن

این ارزوی این روزهای منه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

16 نوامبر

خب من امروز باید یکبار تو گروهمون ارایه میدادم فیدبک بگیرم. شب قبلش خوب نخوابیدم اصلا. از صبح تا دیروقت پشت سیستم بودم. صبح  که محاسبات جلسه شرکت رو انجام دادم و اسلاید ساختم. خود جلسه دو ساعت طول کشید. بعد جلسه هم قرار شد یه جلسه با دانشجوی جدید داشته باشم روش محاسباتیشو چک کنم. تا هشت شب طول کشید. پریدم شام خوردم که همسری درست کرده بودن. بعد دوش گرفتم نشستم پای تموم کردن اسلایدای فردام! صبح هم کوفته پاشدم تمرین کنم که تو بیست دقیقه ارایه بدم. وسطای روز استاد ایمیل زد جلسه رو کنسل کرد و من واقعا خوشحال شدم. چون اصلا اماده نبودم. به محض کنسلی پریدم تو تخت یه ساعتی الکی با گوشیم ور رفتم. بعدشم سراغ تمیز کردن آشپزخونه و خونه و جارو هم زدم. نهارم کوفته درست کردم چون سبزی خوردن داشتیم!

بعدشم بچه ها رو از مدرسه اوردم. همسر هم رسید. خریدا رو جابجا کردم که خونه مرتب بمونه. رفتیم کتابخونه. بچه ها کتاباشون رو عوض کردن منم یه کتاب گرفتم بخونم. یه کم اونجا بودیم و برگشتیم من نشستم اسلایداما جمع و جور کردم فرستادم استادم نظر بده قبل دفاع.

بعدشم پریدم استیک پزیدم. این ایرفرایر یکی از بهترین خریدام بوده. عالی. خودم حس میکنم علت وزن کم کردنمم بوده راستش! خودم نمیدونستم دوستم گفت به نظر میاد لاغر شدی رفتم رو ترازو و دیدم اومدم رو ۵۷!

سریع و بدون رو غن با کیفیت و شکل عالی غذا رو تحویلت میده. باعث شده نوع غذاهامون اصلا عوض شه و کمتر برنج بپزیم!

بعد شام با همسری نشستیم دمنوش زدیم و پسرا هم مشغول کتاب بودن. پریدم بالا دو سه تا جدولی که استادم خواسته بود رو ردیف کردم براش. یه جلسه کوتاه با دانشجوی جدید واسه کنترل نهایی محاسبات و فایل رو تموم کردم فرستادم رفت.

چقدر همه چی خوب پیش رفت وقتی اون جلسه مسخره کنسل شد! همشم دوست داشتم شب بشه راحت بخوابممممممم و گفتم این حس رو بنویسم! 

باورم نمیشه دوشنبه درس و مشقم تموم میشه:)

به قول آقامون هیچ حسی ندارم😁 نه استرس نه هیجان نه شادی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

13 نوامبر

دیروز خیلی حال و حوصله نداشتم. جو سنگین روز تعطیلی بود. یه حسی شبیه دلگیری جمعه های خودمون. فقط پای تلویریون و فضای مجازی پلاس یودم. شب نشستیم یه فیلم با هم ببینیم که بچه ها سر و صداشون زیاد بود بی خیال شدیم. از گوشی همسری یه آهنگ پخش شد و شازده شروع کرد رقصیدن. بعد مکث کرد و فسقلی شروع کرد به رقصیدن و به همین ترتیب رفتن جلو!

خودشون رفتن اسپاتیفای آهنگ انتخاب کردن که من اصلا نمیشناختم خوانندش کیه و چیه و شروع کردن به رقص به قول خودشون رپ! بعدم ازمون خواستن بهشون امتیاز بدیم. من شازده رو انتخاب کردم و همسری هم فسقلی رو که عدالت رعایت بشه. 

همین چند دقیقه رقصیدنشون حالم رو روبراه کرد و پر انرژی شدم.

از کجا یاد گرفتین آخه اینا رو وروجکای من؟! خیلی زود دارن بزرگ میشن و هر روز که به شازده نگاه میکنم دلم میگیره که کودکیش داره تموم میشه!

امروز شروع کنم اسلایدا رو بسازم. اومدم بالا. گوشی رو هم گذاشتم موند پایین!

امیدوارم تموم شه امروز چون فردا باز مدرسه ها تعطیلن بچه ها خونه ان. سه شنبه هم جلسه شرکته و یه کم از اسلایداش مونده که همون روز تکمیل میکنم و چهارشنبه باید تزمو تو گروه ریسرچمون ارایه بدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

یازده نوامبر

دیروز رفتیم ماشینی که دیده بودیم رو گرفتیم و آوردیم! راهش طولانی بود تا کاراشو بکنیم و برگردیم خونه غروب شد! خیلی خسته شدم ولی می ارزید دوسش دارم:)

ولی جاده ای که رفتیم. یه تیکه از بهشت کلا هر جا میرم میگم خدایا یعنی ممکنه این همه زیبایی؟!!! تو گوگل مپ چک میکردم ببینم چقدر راه رو رفتیم و وقتی زوم آت کردم دیدم تو گوشه سبز قاره آمریکا وسط اون همه زیبایی رانندگی میکنم کبف کردم! اگه تصمیم نمیگرفتم راحتی و آسایش زندگی قبلیم رو رها کنم و ریسک کنم هیچ وقت نمیتونستم حتی تصور کنم زیبایی های این چنینی هم تو دنیا وجود داره چه برسه به اینکه توش زندگی کنم!

برگشتیم یه کم اتاق خوابا رو سر و سامون دادیم و عوض کردن تختها چقدر فضا رو باز کرد! تخفیفای بلک فرایدی دارن شروع میشن و باید یه وقت بزام چندتا چیزی که لازم داریم برا خونه رو بگیرم.

خونه هم دوجا ایمیل زدم و گفتن یکماه مونده به موو این پبام بده! دلم میخواد فعلا یه آپارتمان تو طیقه های بالا باشه که ویوی شهر رو داشته باشه. اطراف مدرسه بچه ها مورد دلچسبی نبود حالا که فاصله میگیرم برم رو گزینه های دلخواهم.

نگران مخالفت استادم بابت تاریخ شروع به کار بودم. گفتم یه وقت گیر میده که تا انتهای ترم بمونم بابت پروژه! ولی وقتی بهش خبرو دادم خیلی غیر باور خوشحالی و ذوف کرد و کلی هم آرزوهای خوب داشت. حالا بعد اتمام رابطه استاد دانشجویی میتونیم باهاش در ارتباط یاشم و دعوتش کنم خونمون. پسر خوبیه و خیلی به من همیشه لطف داشته.

رابطه با بچه ها هم عالی پیش میره و تنها دلیلش هم وقتی هست که باهاشون میگذرونم. یه جا خوندم نوشته بود وقتی بچه عصبانیه از اتفاقی که افتاده واکنش نشون نمیده از حس اینکه دوست داشتنی نیست و ترد شده واکنش تند نشون میده. اون لحظه بغلش کن و بگو دوسش داری . بعدا در مورد مشکل حرف بزن.

دیروز تو راه مدرسه فسقل من بداخلاق شد چون شازده و دوسش دویدن و عقب موند ازشون. بغلش کردم و تو گوشش گفتم دوستت دارم. معجزه شد یهوو لبخند زد و با حال خوب مسیرو ادامه دادیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو