ثبت لحظاتی از عمرم

ده فوریه 2023

صبح یه ایمیل داشتم از اداره مهاجرت که بازش نکردم اصلا. گفتم شاید جواب وبفرمم رو دادن که اپلیکنت آنلاین ورک پرمیت رو ویددرو کرده بودم. موند عصر رسیدم خونه گفتم یه چک کنم و دیدم اااا ایمیل مال پروفایل اکسپرس اینتری بود و بهمون نامینیشن دادن و امتیازم رفت رو 1000! خیلی ذوق کردم اصلا بی دلیل جیغ میزدم با اینکه طبیعی بود و قرار بود همین اتفاق بیافته!

من دسامبر سابمیت کرده بودم و خورده بود به تعطیلات کریسمس با این حال کمتر از دوماه طول کشید نامینیشن بیاد! همه مدارکم آماده داریم جز یکیش که نیاز به سیم کارت من هست! سیم کارتمم اوردم کانادا! وکیلمم رفته جدیدشو بگیرن کلی ادا در آوردن! چه خبرشونههههههه آخه بده بره دیگه 

و از اون مهم تر فیدبکی بود که از دایرکنر شرکت گرفتم! اولین ریپورت رسمی یه پروزه رو برای شرکت با اسم خودم نوشتم صادر شه! بهم گفت باورش نمیشده اینقدر خوب نوشتم با اینکه انگلیسی زبان دومته و معلومه تسلط دارم به کاری که میکنم! خیلی ذوق کردم خیلییییییییییی چرا؟ چون همیشه استادم بهم میگفت رایتینگت ضعیفهههههههههههههه واقعا حال کردم با این فیدبک

آب چشمم که از صبح هی داره سرریز میکنه! صبح دوستم گفت بچه ها رو ببریم پارک. قبل دراومدن خونه رو تمیز کردم و قورمه سبزی بار گداشتم برگشنیم حاضر باشه. رفتیم پارک لب ساحل و تو این هواااا چند نفر آدم مسن با مایو پزیده بودن تو آب اقیانوس و من فکر کردم چقدر خوشیخنم که تو کاپشن گرمم هستم;)

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

صورتی روشن

دیشب یه سر رفتم فروشگاه تا باقیمانده لیست خرید رو که همسری صبح زحمتشو کشیده بود بخرم. همسری هم اومد با هم راهی شدیم. تو فروشگاه یه هودی بافت صورتی روشن دیدم و بدون فکر خریدمش. حس کردم خیلی خوشگل و کاربردیه. صبح که سرکار پوشیده بودمش یه لحظه دیدم لاک دستم صورتی روشنه! کاور گوشیم صورتی روشنه! کش سرم صورتی روشنه! موس روی میزم صورتی روشنه! نوارهای روی کتونیم صورتی روشنه! همشون با یه هودی صورتی روشن! من کی جذب این رنگ شدم؟! هیچ وقت تو زندگیم صورتی انتخاب نمیکردم! و الان دور و برمو نگاه میکنم میبینم چقدر حجم صورتیا زیاد شدن تو انتخابم!

 

نشستم کتاب میخونم صدای پسرا از اتاقشون داره میاد که با هم حرف میزنن. نیم ساعتی میشه با هم صحبت میکنن و درگیری پیش نیومده! بزرگ شدن دیگه و بزرگ شدنشون دلتنگم میکنه!

 

این روزا با لحظه به لحظه اشپزی عشق میکنم! یه پیجی هست که تو اینستا دنبالش میکنم محوریتش آشپزیه. حس میکنم تاثیر اون پیجه! انقدر که این دختر با علاقه و سلیقه مواد غذا رو نشون میده و طرز درست کردنو، آدمو بی اختیار همون روش رو میره جلو. چقدر تحت تاثیر محیطهایی قرار میگیریم که دایما باهاشون در ارتباطیم.

 

دیگه اینکه این روزا دیگه اون خودکم بینیم بخاطر زبان و لهجم کم شده خیلی! راحت تو جلسات صحبت میکنم نظر میدم و به قول دوستم اگه متوجه نمیشن مشکل اوناست😄 برن لهجه ایرانیا رو یاد بگیرن😁 صد البته یه دلیلشم اینه که شمرده و آروم صحبت میکنم که متوجه بشن.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

درود بر لباس راحتی!

لباس پوشیدن تو محل کار من کژواله! سعی کردم فارسیشو بنویسم خیر سرم!! صبح که بیدار شدم بلوزی که فقط چون حس راحتی داشت خریده بودمش رو پوشیدم با لگ و کتونی! موهامو بردم بالای سرم کیپ کیپ دم اسبی بستم! یه کم به صورتم چیز میز مالیدم که تازه کشفشون کردم و خریدم! چون هیچ وقت چیزی جز ضدآفتاب نمیزدم! ژل ابرو و مژه زدم، اطراف چشممو کمی دودی کردم و کانسیلر زیر چشمم. با همین دو سه قلم کلی چهره آدم عوض میشه! از کی یاد گرفتم؟! از دانشجوی جدید استادم که به شدت چهره ملیحی داره بدون آرایش و بهم گفت فقط گریم میکنه صورتشو! حالا من اونقدر علمشو ندارم به همینا بسنده کردم!

رسیدم سرکار پرده ها رو دادم بالا تا سیستم بیاد بالا پریدم یه لیوان گنده پر آب کردم واسه رو میزم که تا ظهر هی بخورمش! موهام از پشت خورد به سرم و یه حس خیلی خیلی قشنگی از این راحتی توی سرکار کردم! همیشه سعی میکردم فرمال بپوشم ولی تجربه امروز برام دلنشین بود! 

دیشب برای اولین بار از این کیتای سفیدکننده دندون استفاده کردم و همش حس خنکی رو دندونم بود و از صبح چایی و قهوه نخوردم. الان بعد چهار ساعت کار واقعا هوس قهوه کردم با اینکه وقت نهاره! قهوه زدم با نون خرمایی هایی که تازه کشفشون کردیم و شبیه نون خرمایی های کرمانشاهه تقریبا!

بعدم در یک حرکت انتحاری به دایرکترم پیام دادم میخوام یه جلسه پرزنت برای کل شرکت داشته باشن. یه جلسه ماهانه هست و موارد تکنیکی رو ارایه میدن. دیروز که واسه یه ساختمون جذاب تو سایت بودیم دیدم که همکارم اصلا نمیدونست clt چیه. فک کردم شاید برای گروه مفید باشه یه تصویر کلی از clt و کاری که من تو دانشگاه انجام دادم رو ارایه بدم بهشون. قبل اینکه فک کنم و منصرف شم پیام رو فرستادم! واکنش چی بود؟ سریع بهم زنگ زد و کلی خوشحال که میخوایی دانشتو با گروه شیر کنی! هیچی دیگه دستمالو بستم به سرم.

ریپورت ساختمان جذاب رو فرستادم رفت! انقدر سازش جذبم کرده بود که حتی رفتم شرکت طراحشو تو لینکدین یافتم و عکس مراحل ساخت هنین ساختمون رو تو پستای قبلیشون دیدم و یه کم دیتیل هم دستم اومد که چیکارا کردن! وقتی تموم شد ریپورتم با یه حس رضایتی ارسال کردم و فکر کردم کاری که میکنم مثل خلق یه اثره! یه چیزی که من دارم به وجودش میارم! و اون کار سلیقه و مهارت منو نشون میده!

همینکه اینو نوشتم یاد جوابم به سوال کلیشه ای چرا عمران خوندی افتادم! فی البداهه جواب دادم چون دوست دارم چیزی خلق کنم! 

فعلا که گرسنم نیست! حس امروزمو نوشتم برم کمک گروه بقلی یه کاری براشون بکنم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خستگی مفرط

پریروز از ونکور برگشتنی وقتی رسیدیم فری و ماشینو پارک کردیم دلمون میخواست همونجا تو ماشین بمونیم! بچه ها انقدر حرف زدن و فضای بسته بود و سرم رفت! گفتیم بریم بالا. 

تو سالن یه دختره با کلی وسایل نشسته بود همون دم وردی که خیلی مشخص بود ایرانیه! خواستم به همسرم بگم این دانشجوی جدید استاد منه که دیدم داره نگام میکنه. رفتن گفتم شما فلانی هستین؟! ذوق کردد د گفت آره! عکسشو تو پروفایل تلگرامش دیده بودم! یعنی عکس نمیذاشت اصلا نمیشناختمش! من هیچ وقت عکس نمیزارم و خب این پوئن مثبت آشنا پیدا کردن تصادفیو ممکنه از دست بدم!

جالبه همون موقع داشتم با اون یکی دوستم که دانشجوی استادمه چت میکردم و واسه همین عکسمون رو گرفتم فرستادم براش! اونم ذوق زده شروع کرد به حرف زدن تو واتساپ. یهوو همسرم یه آقا رو آورد معرفی کرد که از استادای دانشگاهمون بودن! از اونور سالن سعید اومد سلام داد! کل ایرانیا جمع شده بودن تو فری انگاری!!!

 

پیاده شدنی من با دوست جدیدم پیاده رفتیم که بتونیم چمدوناشو از بار بگیریم و همسری و بچه ها رفتن پایین با ماشین بیان بیرون و ما رو بردارن! تو راه دوتا دیگه از بچه های دانشگاهو دیدیم! چقدر جابجا کردن چمدونا سخت بود! چطوری تونسته بود اون همه بارو جابجا کنه تا اینجا! خصوصا که چرخ یکی از چمدونا شکسته بود و حتما باید دوتایی میبردیمش! هر چی بود راه افتادیم و با این که شب بود و هیچ جا مشخص نبود دوستمون خیلی ذوق میکرد از محیط!

رسوندیم خونش و خسته و له اومدیم خونه و دوش و لالا.

فرداش که اومدم شرکت داشتم از خستگی میمردم پتانسیل اینو داشتم بگیرم بخوابم! از شانسم میتینگ خارج از شرکت داشتم! یه سایت ویزیت داشتم. از همونجا رفتم بیرون نهار خوردم. کاپشن شازده رو بردم پس دادم. برگشتم شرکت یه ریپورت نوشتم. هماهنگ کردم همسری و پسرا اومدن هیلساید که برای شازده کاپشن بگیریم و برا فسقلی کفش! انقدر که هی تند تند دارن سایز عوض میکنن. نمیدونم چرا پاهاشون هی داره بزرگ میشه😄

رسیدم خونه داغان بودم واقعا قرار بود یه کاری برای همسری انجام بدم و داشتم در موردش با شازده حرف میزدم که خیلی خسته ام و باید اینو انجام بدم! شازده هم گفت چرا بابا خودش انجام نمیده😄

رفیقمون اون وسطا زنگ زد و حرف زدیم و گفتم یه دوش بگیرم بلکه خستگیم بره بشینم پای کار همسر! بدتر شد! تخت گرفتم خوابیدم گفتم هر وقت بیدار شدم انجام میدم ددلاینش امروز بود! اتومات صبح پنج و نیم بیدار شدم و تا هفت و نیم کارشون تموم شد!

اومدم شرکت تا ده مشغول ریپورت بودم بعدش دوتا جلسه پشت هم داشتم که دومی رو خودم باید پرزنت میکردم! بعد نهار یه جلسه دیگه با مدیرم داشتم و انقدر این بشر نایسه که کل خستگیم رفت و نابود شد!!!

برگشتم نشستم رو ریپورت تمومش کنم تا قبل رفتن.

پسرا کلاس دارن و قرار بود همسری هم همونجا تا سالن بشینه که وقتش تلف نشه و من برسم خونه تنهام تا حدود هفت!

این هفته لانگ ویکنده و دوست دارم کلشو فقط دراز به دراز تو خونه باشم!

شنبه باید بریم ونکور مجدد! فردا همسریو با بچه ها بفرستم کتابخونه واسه شنبه که تو راهیم کتاب بگیره مشغول شن پسرا. با کتاب فضای ماشین ساکت میمونه و سرسام نمیگیریم انقدر که این پسرا حرف میزنن و حرفاشون تمومی نداره که نداره!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

فلگ پل کردن ما!

خب دیشب انتحاری تصمیم گرفتیم بریم ونکور و از اونجا مرز امریکا واسه فلگ پول که میشه گرفتن ورک پرمیت من و همسرم و تمدید پرمیت پسرا!

بلیط ساعت ۷ فری تموم شده بود و ساعت ۹ رو گرفتیم. مرخصی گرفتم با اس ام اس! به معلم بچه ها هم ایمیل زدم فردا غایبن. نشستم مدارکو جمع کنم که نامه فارغ التحصیلیم رو پیدا نکردم. همه جا رو زیر و رو کردم نبود که نبود. فقط یه پرینت رنگی ازش داشتم! 

تا همسری پسرا رو بخوابونه پریدم کل اتاق رو در حد خونه تکونی مرتب کردم که مجدد همه جا رو چک کنم. نبود که نبود!

بالاخره توکل کردیم و با همون پرینت رفتیم!

با فری رفتیم ونکور که چون صبح تو راه بودیم خیلی منظره های خوبی دیدیم. مستقیم رفتیم مرز امریکا. ماشینو قبل مرز پارک کردیم و پیاده رفتیم افیس بردر امریکا. قشنگ هر کی به نوبت میرفت کارش در حد چند دقیقه انجام میشد و خارج میشد. ما تنها ایرانی بودیم و خولاصه از قبل میدونستیم چی در انتظارمونه و چندین ساعت معطل شدیم. بیشترین سخت گیری هم برای همسری بود. کلا تو تجربه بچه ها هم خونده بودم که به آقایون سخت گرفته بودن و کلی سوال پیچ کرده بودن و اکثرا در مورد سربازیشون! برام جالب بود که حتی کارت پایان خدمت همسرو گرفتن و قشنگ مسلط بودن که ارتش سپاه یا ناجا خدمت کردی؟!

خولاصه صبوری پیشه کردیم و نهایتا رضایت دادن و با کلی احترام دوتا افیسر همراهیمون کردن تا حتما از مرز امریکا به کانادا وارد بشیم. 

تو مرز کانادا هم اولین افیسر گفت که فقط پرمیت خودتو میدیم برو مال همسرت و بچه ها رو انلاین بزن!! تنها دلیل فلگ پلم تمدید پرمیت همسری بود که بعدش براش استادی سابمیت کنم. هیچی رفتیم داخل افیس که یه افیسر دیگه کارارو انجام میداد و اونجا گفتم حتما میخوام مال همسرم و بچه ها با من تمدید شه که گفت اره حتما چرا که نه! فقط جون چهار نفر بودیم گفت امروز نمیرسیم بدیم بهتون و کل مدارکمو اسکن کرد و ساعت دقیق یه روز دیگه رو داد که فقط بریم و پرمیتا رو تحویل بگیریم! مرتب و منظم.

راهی دانتاون ونکور شدیم و من فهمیدم چقدررر ررر ویکتوریا رو دوست دارم و چقدر نمیتونم تو شهر بزرگ زندگی کنم. برج ها آدمو خفه میکردن انگار! البته که زیبا بود خیلییی!!!

رفتیم نهار زدیم و بلیط فری برگشت رو برای هفت عصر گرفتم. برای شاممون هم از همونجا غذا گرفتم که اگه گرسنمون بود بخوریم و درگیر اون نشیم. یه شعبه زارا روبروی رستوران بود و رفتیم داخلش و همسری خرید کرد حسابی و من یه پیرهن قرمز برداشتم. اولین لباس قرمزم تو عمرم!

دیگه پریدیم ماشینو و پیش بسوی فری!

تو راه برگشت دیگه بچه ها انرژی نداشتن! یه دکلمه شعر ابتهاج انداختم! پرتقال پوست کندم بوش پخش شد تو ماشین و گفتم این پست رو بزارم اینجا که امروزم رو ثبت کنم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

ویکند قشنگ

قرار بود روز شنبه بریم سمت ونکور و یه سر به مرز امریکا هم بزنیم برای فلگ پل که قسمت نشد! ماشینو داده بودیم سرویس شه و بهمون برنگردوند و ویکند هم که کار نمیکرد. هوا هم کلا بارونی بود و دیگه بی خیال شدیم. همسری شروع کرد حلیم درست کرد و منم دو سه هفته ای بود با خانواده ها صحبت نکرده بودم و تا خود ظهر پای تلفن بودم و چقدم خسته شدم! من ابدا ادم با تلفن حرف زدن نیستم که نیستم. حلیم که حاضر شد زنگ زدیم طبق معمول دوستایی که قولشو بهشون داده بودیم بیان بخورن. بعد نهار یکیشون زودتر رفتن و اون یکی موندن تا عصر. بچه ها هم حسابی با هم بازی کردن. شب بود که رفتن. بعد رفتنشون من و همسری رفتیم دویدیم! یه دور دور دانشگاهو زدیم. هوا هم نم نم بارون میزد و رو به خنکی بود. برگشتم دوش گرفتم و فقط افتام رو مبل و فک کنم سه قسمت امیلی دیدیم! 

پریودم شدم و گفتم چه خوب که قبل خواب بود و تخت میگیرم قبل شروع دردام میخوابم!!! صبحم که همسری جان مثل پرنسس رفتار کردن و صبونمو اوردن بالا!! دست گلش درد نکنه خیلی خیلی حال داد. تا خود ظهر موندم تو تخت. ظهر دیگه حسابی افتاب زده بود و هوا بهاری بود که همسری گفت بریم بیرون و بدون فک کردن که پشیمون نشمممم سریع پاشدم حاضر شدم.

رفتیم بیکن هیل پارک و پسرا حسابی بازی کردن. یه کره زمین گنده اونجا بود که شازده خیلی باهاش ور رفت بسکه عاشق کشوراست! گفتم بعد پارک بریم مارشال یه کره بخریم! 

اول رفتیم میفیر که خوب اصلا تا حالا توش نرفته بودم! همونجا نهار زدیم. جای خوبی بود واسه پیاده روی! چندتا مغازه رفتیم که خدا رو شکر هیچی نخریدم هرچند آف هاشون گول زننده بودن! بعدم که من داشتم غش میکردم از فشار پایین تو صف تیم هورتن واستادیم و یه باکس،گنده دونات گرفتیم و قهوه. نشستیم همونجا خوردیم و استراحت هم شد. راهی مارشال شدیم و متاسفانه همه کره هاشو فروخته بود! خیلی عجیب بود فک کردم شاید جاشو عوض کرده ولی نبود که نبود!

خلاصه برگشتیمو من فقط لباس عوض کردم چپه شدم رو مبل پتو هم کشیدم روم. خواهرم تو جاده بود تو مسیر تهران و داشت باهام چت میکرد! دیگه رسید تهران و خداحافظی کردیم. پاشدم خودمو جمع و جور کردم با همسری پریدیم آشپزخونه. رادیو راه رو زدیم و رشته پلو با تاس کباب درست کردیم!!!!

کنارشم شیرینی زبان درست کردم مدل تنبلانه با خمیر یوفکا!

همسری هم بادمجونا رو شست و انداخت ایرفرایر و حسابی ردیف شدن برن فریزر واسه کشک بادمجونای فوری!

بعد شام پریدم دوش گرفتم و همسری گفت زنگ بزنیم با دوستم بحرفیم که من اصلا نا نداشتمممممم و اونم زنگ نزد.

به همسری میگم روزایی که بیرونیم خیلی بهمون خوش،میگذره چون چهارتایی با هم هستیم ولی وقتی خونه ایم کم پیش میاد دور هم باشیم هر کی سرش تو کار خودشه. حالا قرار شده هر هفته حداقل یه روزشو بزنیم بیرون. 

و اینکه دیروز همسری نامه پذیرش دانشگاهشون اومد و حالا فرصت داره تصمیم بگیره که بره دانشگاه یا کارشو ادامه بده! تا ببینیم چی پیش میاد

 

نمیدونم چرا اینروزا دلم همش تنگ شازده هستش! هر چند کنارمه بغلمه دایما بوسش میکنم ولی هی دلتنگشم! حس میکنم داره بزرگ میشه و همین حس هی دلتنگم میکنه. حتی الان که حرفشو زدم دلم خواست برم اتاقش حسابی بوسه بارانش کنممممم پسر مهربون و ناز مامان!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

شعر خوانی

امروز سه تا میتینگ داشتم و یکیش عالی بود. منتظر پروژه های هیجان انگیز هستم! وسط روز بود همسری پیام خسته نباشید فرستاد ساعتو چک کردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم! تو دلم گفتم کارمو دوست دارم! واقعا دوسش دارم! یادم افتاد تابستون سر پروژه جدید استادم چقدر کار میکردم! یادمه دو روز پشت سر هم شاید در حد دو ساعت شبو خوابیدم که مشکل رو پیدا کنم برا جلسه شرکت. همه اینا فقط از علاقه به کاریه که میکنی!! و خوشحالم افتادم جایی که کارشو دوست دارم و تجربه های جدید کسب میکنم.

عصر برگشتنی چندتا خرید کوچیک داشتم دیدم کل لباسای زمستونی و کاپشنا رفتن رو اف پنجاه درصد. یههو هوای اینجا خوب شد! دوتا تست کردم و سریع گذاشتم سر جاش! نمیخوام گول تخفیف بخورم و هی لباس اضافه کنم به کمدم! تو راه اسپاتیفای رو زدم و اون وسطا شعر ارغوان سایه پخش شد! ترکیبش با غروب و تنهاییم خیلی لذت بخش بود.تصمیم گرفتم امشب تو تایم کتابخونی شعر بخونم.یاد کتابای نازنینم افتادم که همه رو دادم به برادر زادم نمیدونم میخونتشون یا نه! 

رسیدم خونه تا لباس عوض کنم به همسری گفتم شوید پلو با تن ماهی بخوریم! میخواست غذا بپزه و این خوشمزه ترین چیزی بود که به ذهنم رسید. پولیور نارنجیمو که پر از عکسای گربست رو برداشتم و با دستگاهی که جدیدا خریدم کل پرزهاشو پاک کردم و پوشیدم! خیلی دوسش داشتم ولی چون شکمش پرز داده بود خیلی وقت بود تنم نکرده بودم.

پریدم پایین تا وقت شام با پسرا کار مدرسه کردیم. بعد شام وقت ریدینگ نشستم سهراب خوندم وسطا پریدم رو شوپنهاور و کلی کیف کردم! 

بعدم که نخود نخود هر که رود به تخت خود! 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

استامبولی

این هفته خیلی زود تموم شد به نظرم. یهوو جمعه شد. باورم نمیشه دیگه طوری شده که موقع رانندگی نمیفهمم کی میرسم شرکت کی میرسم خونه! دیگه به آدرسا فک نمیکنم و تو فکر خودمم! نشونه هایی از خونه شدن اینجا!

جمعه رسیدم دیدم همسری آش درست کردن دو قابلمه گنده! یعنی اندازه مواد دستشون نبود زیاد شده بود! همسری یه عادتی دارن یه چیزی درست کنن تعریف کنم دیگه پشت سر هم همونو درست میکنه! روز قبلش آش درست کرده بودن و بد نبود ولی خب به من چسبید و کلی تعریفشون کرده بودم! ولی اش اینبار واقعا خوشمزه بود! زنگ زدم دوستامون نسرین و نرگس اومدن خونموم برای آش.

بعدم نشستیم گپ زدیم تا آخر شب.

شنبه پسرا رو بردم همین ساحل کویین الکساندرا که گزارش شده بود وال دیده شده اونجا. گفتم شاید ماهم ببینیم! کنار ساحل تو کلبه یه پیانو گذاشته بودن و بچه ها کمی اونجا مشغول شدن. بعدشم رفتیم پارک همون منطقه حسابی باز کردن و برگشتیم. نهار چی داشتیم معلومه آش مونده از شب قبل انقدر خوردم حالم بد شد! خیلی میچسبید لامصب‌. یه کمم سینه مرغ مزه دار کردم گذاشتم یخچال که شب بندازم تو ایرفرایر. فک کردم دیگه تا شب هیچی نمیخورم بسکه میترکیدم. زهی خیال باطل. شب پا شدم سالاد درست کردم توشو پر از پنیر و خیارشور کردم.سینه های مرغم گذاشتم رو سالاد و دوباره ترکیدم!! نمیدونم چرا اینروزا همش میخورم در حجم زیاد و همشم غذا سرچ میکنم!

از امازون ارد نخودچی گرفته بودم و نشستم شیرینی نخودچی درست کردم ولی افتضاح شد! فقط فسقلی خوشش اومد و همه رو خورد!

امروزم که یکشنبست از صبح الکی جلوی تی وی بودم. حوصله آشپزی هم نداشتم! یه اتفاق جالب این بود که به شازده گفتم بهم چایی میدی؟ مراحلشو ازم پرسید و برام یه لیوان چایی ریخت! حس میکنم بهترین و خوشمزه ترین چایی عمرم بود! راند اخر آش رو هم گرم کردیم برای نهار و واسه بچه ها هم نودل زدم. بعدم با همسری راهی یه پیاده روی طولانی شدیم. بچه ها نیومدن و موندن خونه. سه تا فروشگاه رفتیم شیرینی بگیریم گیر داده بودم برم قنادی! حس روزای ایرانو داشتم که برگشتنی با یه جعبه شیرینی برمیگشتیم هیچی نیافتیم و فقط،کیک داشتن! 

رسیدم خونه قرار شد همسری با پسرا بازی کنن منم بشینم استامبولی درست کنم خیلی وقته نخوردم و سعی کردم با عشق فراوان درستش کنم. 

نشستم ملحفه کوسنا رو دوختم و میزو چیدم و منتظرم عزیزدلم دم بکشه!

دلم میخواد غذاهای جدید با استایل متفاوت درست کنم.فایده نمیکنه غذاهای ما حجیمن وقت زیادی میگیرن بپزن و در برابر این انرژی چیز مفیدی هم عاید بدنمون نمیشه.

یه جا دیدم هر چی ماده غذایی میخواست مثل برنج و هویج و سیب زمینی و گوشت و سبزیجات رو لایه لایه میریخت تو شیشه و تا سر مواد اب میریخت درشو کیپ میکرد و یا تو فر یا تو بخار پز و حتی ایرفرایر میپخت. به نظرم خیلی جالب اومد و راحت.باید ظرفاشو بخرم تست کنم. ظاهرش هیجان انگیز بود😁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خواب کافی!

دیشب نصف شبی حدود چهار و نیم بود که از گرما بیدار شدم. تا لباسمو در بیارم کلا خوابم پرید! خواب حساس مضخرف! همسری هم باید شش میرفتن و من قرار بود ببرمش چون یه ماشین دستمون بود! هیچی تا شش موندم بردم رسوندم برگشتم دیگه دیدم نمیشه تو این تایم کم خوابید. بچه ها رو بعد قرنی قرار بود من ببرم. لانچ باکسشون رو ردیف کردیم. رفتم اتاقشون با ناز و شوخی بیدارشون کردم که سرحال باشن. صبونه هوس املت کرده بودم از این مدل بین راهی ها که با رب میپزن! رب رو حسابی سرخ کردم تخم مرع زدم و روش دارچین پاشیدم! فسقلی گفت نون پنیر میخوره ولی وقتی املتو دید نظرش عوض شد و نشست املت. این بود که نشد درست و حسابی بخورم و بچه ها به جاش کیف کردن. امروز ریپورت یه پروژه رو مینوشتم که اولین تجربم بود و کمی کند پیش رفت. چون گرسنه بودم نهارمو زودتر خوردم و بعد از ظهر گرسنم بود و تو افیس یه ظرف آجیل داشتم که همه رو خوردم. کم خوابی دیشب خیلی خیلی اذیتم میکرد. داشتم کار میکردم و مشکلی نبود ولی معلوم بود تمرکز لازمو ندارم. 

نیم ساعتی زودتر دراومدم و رسیدم دیدم همسری تنهاست و پسرا هنوز نیومدن. دوستم بعد مدرسه برده بود خونشون. انقدر خسته بودم که گفتم خودش بره دنبال پسرا که دوستم زنگ زد بیایین اینجا شام بزنیم بعد برین. خیلی خسته بودم و گرسنه ولی بخاطر اینکه تنهاست اینجاست و چندباری گفته بود بریم خونشون و قسمت نشده بود دیگه رفتیم! چه غذای خوشمزه ای!!!!! چیگن استراگانف درست کرده بود ولی با دستور خودش. در حد ترکیدن خوردم!!!

بعد شام و چایی سریع برگشتیم یه قسمت سریال دیدم. یه کم با استادم با ایمیل حرف زدیم. دو سه تا ویس برا دوستم فرستادم که به دوستش بفرسته و یادم افتاد باید زودتر بخوابم!

تا لباس عوض کردم صورتمو شستم و مسواک دیگه حال هیچ کرمی رو نداشتم! پریدم تو تخت و حس میکنم همین الان چقدر خوشبختم که دراز کشیدم تو تخت گرم و نرمم!

همسری هم از عصر گیر داده آش بپزه و همچنان درگیره اونه😁

فردا اگه بتونم بخش دوم ریپورتو تموم کنم بدم همکارم ریو کنه خوب میشه. میخوام رو اون یکی پروژه تمرکز کنم که برام جذاب تره

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

یک ربع سکوت و آرامش

امروز عصر که از افیس دراومدم هوا هنوز روشن بود و آسمان سرخابی که نوید غروب بود! تو راه هم گیر کرده بودم رو اهنگ ابی! فک کردم دیگه داره روزا طولانی میشه و چه حس خوبیه وقتی از سرکار میام هوا هنوز روشنه!

وقتی میرسم بقیه شام رو حاضر میکنم اگه چیزی لازم داشته باشه. شامو میزنیم و یکساعت فارست میزنم با بچه ها کار مدرسه میکنیم! پشت بندش یک ربع تایم میگیریم و کتاب میخونیم! این یک ربع رو چون هر چهارتامون کتاب میخونیم خونه پر از سکوت و آرامشه و من چقدر این یک ربع رو دوست دارم! قشنگ انرژی میگیرم!

بعدشم پسرا میرن دنبال بازیاشون و خودمو با یه دمنوش یا جایی مینسونم جلوی سریال که حتما درگیر زبان باشم. سریال امیلی رو دوست دارم و خیلی موضوعش جذبم کرده خصوصا اون بخشش که زبان جدید و چالشای فرهنگ کشور جدید رو تجربه میکنه! انقدم الکی روم تاثیر گذاشت که صبح بعد از اولین قسمت تو جلسه برای اولین بار نشستم حسابی حرف زدم!

کار هم که از امروز رسما پروژه های خودم رو دستم میگیرم و امروز شروع رسمیش بود! اصلا نفهمیدم کی عصر شد!اینو دوست دارم واقعا! اینکه غرق کارت بشی و زمان رو نفهمی یه جور جدایی از دنیا و مدیتیشن میشه! 

هفته پیش با دوستم رفتم پیش استادم. واسش کافی گرفتم و واسه خودمون چایی. شیرینی فرانسوی هم که خیلی دوسش داره براش گرفتم! دوستمم قرار بود خبر بارداریشو بده و من مسیول مقدمه چینی و ذوق دادن به خبر بودم و برامون جالب بود که خودش سریع حدس زد و واکنشش هم خیلی خوب بود! جلسه خوبی با هم داشتیم و یه کم همدیگه رو اپدیت کردیم. باید بشینم مقاله کنفرانسو بنویسم و دستم به کار نمیره! اصلا فرصت نمیکنم. باید ویکند بشینم پاش که اونم حسابی میزنیم بیرون.

تصمیم گرفتیم ویکندا فقط با بچه ها باشیم و بریم بچرخیم حالا که هوا هم بهتر شده. کل ویکند قبلی رو بیرون بودیم و قشنگ برای شروع هفته رفرش شدیم! فقط شنبه واسه تجمع رفتیم پارلمان که اشکم دم مشکم بود و حالم خیلی بد بود باعث جریانای اخیر!

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو