ثبت لحظاتی از عمرم

بوی پاییز

رسما پریدیم تو پاییز! هوا خنک و بادی شده! این روزا نگران دوستم هستم که رفت ایران و بخاطر ویزاش نتونست برگرده و خانوادش اینجان! خیلی اوضاع بدیهه و اصلا نمیتونم تصور کنم جاش باشم!

دیروز رفتیم کادوی تولد کرفتیم که دوتا تولد دعوتیم و من اولین بار بود برای دختر بچه ها خرید میکردیم! پسرا کمک کردن چی بخریم ایشاله که خوششون بیاد. بسته بندیشم انقدر بزرگ بود یه رول گنده کاغذ کادو کرفتیم براش. از اونجا هم رفتیم الکی تو مال چرخیدیم و یه جا آف داشت و یه پیرهن تنم کردم خیلی خوشگل بود ولی یقش به شدت صایع بود! فکر کن قرار بود آنلاین بگیرمش حتما میخریدم انقدر که خوشکل بود! بعد فهمیدم من اصلا پیرهن نیاوردم با خودم و باید بعدا براش وقت بزارم بخرم! این از این

امروزم قرار بود بریم دیدن پسر همکار همسری که متولد شده. عصر پیام دادن که خسته ان و میشه فردا بیایین. آخی یاد روزای نوزاد داری خودمون افتادم! حالا فردا هم باید اینو بریم هم تولدها رو! از طرفی دوشنبه مصاحبه دارم و میخواستم فردا بشینم خودمو براش آماده کنم. امشی بشینم سرش یه کم جمع بندی کنم چی میخوام بگم!

مصاحبه هم که یه پوزیشن کاملا جدیده و من تجربه ای ندارم درش فقط کورشو پاس کردم و بهش علاقه دارم. یه بار کلا وا میدم میگم ولش کن من از پسش بر نمیام. یه بارم میگم نه بابا چیزی نیست که تو میتونی! حالا هم فاله هم تماشا بریم مصاحبه رو ببینیم چی میشه. حسم میگه نمیشه مگه اینکه بعد مصاحیه برای کار دیگه ای چشمشون رو بگیرم! ببینیم چی پیش میاد

دیشب به مطلبی خوندم که هر شب با خودت بگو موفقیت فردای تو چه شکلیه؟ یعنی فردا چیکار کنی فکر میکنی موفق بودی؟ همونا رو بنویس و فردا بهشون عمل کن. برام جالب بود امروز هر چی نوشتم رو انجام دادم!!! یاد همون برنامه ریزی های کوتاه مدتم افتادم زمانی که تازه کوید شده بود و از خونه کار میکردم و بچه ها هم خونه بودم. برنامه یکساعته میریختم که الان تو این یکساعت این کارو بکن تماممممم خیلی عجیب بازدهیم هم بالاتر بود. کلا کوتاه مدت جوابه تو این دنیای پر از حواس پرتی که همه بهت به هر طریقی دسترسی دارن و نمیتونی تمرکز کنی!

برم بشینم سه چهارتا اسلاید بسازم برای مصاحبه ببینم چطوری خودم رو خوش آب و رنگ پرزنت کنم! پسرا هم دارن با بابایی مرد عنکبوتی میبینن. این هفته هم خوش خوشانشونه از دوشنبه بعدی میریم سراغ تنظیم کردن خوابشون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

آخرای تابستون

تابستون داره تموم میشه اینجا هواش شبیه اوایله پاییز شده. کمپ هم 10 روز تعطیله بعدش مدرسه ها بز میشن. دیروز از صبح زدیم بیرون که یه کم خرید مریدای بچه ها رو انجام بدیم. نمیدونم چرا اصلا نمیتونن خریدو تحمل کنن. ما بچه بودیم قشنگ جون میدادیم برامون خرید کنن:)

هر کدوم دو جفت کفش لازم داشتن برای داخل مدرسه و بیرون. بوت هاشونم که سالمه لازم نبود بخریم. شلوار و بلوز و یه بسته گنده جوراب. ایشاله که معضل جوراب تو خونه ما حل بشه! لوارم التحریر رو هم باخودشون نخریدم. یه روز دیگه میرم اونم رو خودم میخرم. یعنی دم ظهر دیگه کچلم کردن انقدر که غر زدن.

رفتیم نهارو زدیم و گازیدیم سمت دان تاون لپ تاپو بردم اسکرینشو عوض کنن! از اونجا هم گفتم بیایین بریم بی سنتر بچرخیم. باز غر غر کردن. ولی خب دسشویی رو بهونه کردم و بردمشون:) یه چرخ زدیم اونجا من که هیچی کاسب نشدم بسکه داشتم فقط بچه توجیه میکدم که حواسش پرت شه ولی همسری خریداشو کرد. دوان دوان برپشتیم رفتیم بست بای برای گوشی. اونجا رو دوست داشتن چون توش پر از وسایل الکترونیکی جذاب بود براشون. پرونده گوشی هم بسته شد! من دقیقا از گوشی ای که برای همسری خریده بودیم دوست داشتم و از طرفی میگفتم چرا دوتا گوشی عین هم داشته باشیم! گوشی همسری رسید به من ایشونم برای خودشون یه مدل دیکه خریدن. بعدم رفتیم آپتاون نشستیم و تا خود غروب بچه ها یه بند بازی کردن. بستنی خوردیم و یه کم هم اونجا چیز میز خریدم قمقمه و اینچیزا و بالاخره رضایت دادن برگردیم خونه. همینکه رسیدم قاب صورتی برای خودم و برای گوشی همسری گبس و کیس سفارش دادم و همسری مشغول ماکارونی شد و منم گوشیم رو سر و سامون دادم.

بعد شام نشستیم با بچه ها بازی کنیم که دو دست بازی کردم داشتم غش میکردم مهاجرت کردیم به تخت و تامام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

21 آگست 2022

دقیقا از روزی که گفتم دفاعمو میندازم عقب دست به فایل تزم نزدم و کامنتای استادم رو بررسی نکردم. نشستم به جاش کمی با بچه هام و دوستام وقت گذروندم. کارای نظام مهندسی اینجا ر شروع کردم. چیزی که همسر عزیز از جان از روز اولی که رسیدیم داره روش کار میکنه و نمیدونم کی باید متوجه شه کار کردن رو یه چیزی یعنی یک قدم عملی براش بر داری وگرنه میخوام چیکار هزار تا دیتا برام جمع کنی و فقط حرف بزنی!! کلا همسر جان تو فاز تحقیق سیر میکنن و دست به عمل نیستن! بر عکس من که میخونم میبینم چیه شروع میکنم انجام میدم. نشون به اون نشون که دو شب پیش قبل مسواک فکر کردم چتری داشته باشم و قشنگ کشو رو باز کردم و چتریمو زدم و بعد مسواک کردم! کارای نظام همسری تمام شد مال من نیمه موند چون دانشگاهم تو ایران رفتن تعطیلات و معلوم نیست مهر میان کی میان اصلا اومدن همکاری میکنن نمی کنن بساطی داریم!

تو این مدت دو تا شرکت خفن رو دل به دریا زدم و اپلای کردم. گفتم بزار این ترس مسخرم بریزه و از هر دو اینترویو گرفتم. یکیش مرحبه اول اوکی شد قرار شد تخصصی رو هماهنگ کنن و یکیشونم هفته بعده. باید بشینم کمی بخونم. این وسط دوتا بد شانسی خفن آوردم. فسقل زد اسکرین لپ تاپو شکست. تعویضش زمانبره. اون یکی لپ تابم که استاد داده خیلی کنده اصلا قالمو باز میکنم دیوانم میکنه بره جلو. دو روز پیش رو از صبح که بچه ها رو میزاشتم کمپ میرفتم لب و تا عصر میموندم اونجا کار میکردم. چرا؟؟؟ چون مسیول آی تی دانشگاه جانمون عوض شدن و مسیول جدید نرم افزارها رو آپدیت نکرده از خونه کار کنم و باید پاشم برم لب! ولی خب کم نمیارم جای غر زدن میگم خدا رو شکر خونم نزدیک لبه!

ار دیروز نشستم رو کامنتای استادم و قشنگ حرص خوردم از کامنتش ولی هر چی بود طبق نظرش همه رو انجام دادم و هفته بعد بفرستم ببینم چی میگه. امروز دیگه لپ تاه حرصمو دراورد به جوری که میخواستم یه جدید و خفنشو سفارش بدم باز سیطون رو لعن کردم احساسی تصمیم نگیرم شونصد سال طول میکشه به لپ تاپ جدید رو راه انداخت ایششششششش.

هفته پیشم که گوشی خواستم بگیرم قشنگ از درد اینکه وقت ندارم بشینم از اول همه چیمو انتقال بدم به گوشی جدید و باهاش ور برم و وقتم تلف شه به تعویق انداختممممممم. 

صبح زنگ زدم به مامانم و حسابی دلتنگ بود و البته مثل همیشه دایما میگفت کی میایین؟ داره یکسال میشه و ما اصلا حواسمون به تاریخ نبود که واقعا داره یکسال میشه و خیلی خیلی زود گذشت! میگفتن برای ما مثل یه قرن گذشته! الانم که به همسری گفتم پاشو با پسرا برو بیرون من تمرکز کنم این فصل نتیجه گیری رو تموم کنم! رفتن پارک و قشنگ تو نیم ساعت جمع شد! چطوری؟ لپ تاپ قبلیمو وصل کردم تلوبزیون و تو مانیتور تی وی کار کردم! یعنی قشنگ دارم با اعمال شاقه کارامو پیش میبرم. الانم بشینم دو سه تا استاندارد مربوط یه این کارها رو بخونم. امیدوارم بتونم از یکیشون آفر بگیرم. هر دوشون خوبن و عالی و برام فرقی نداره کدوم بشه فقط یشه و خیالم از کار راحت بشه و بدونم کجام و طیق اون بشینم دنبال خونه بگردم!

امیدوارم بتونم بیشتر بنویسمممممم از روزام و روزانه نویسی کنم! آها امروز ترازوم رسید از آمازون و دیگه میتونم راحت روند وزنمو ببینمو خوبیش اینه از ایناست که درصد چربی و ماهیچه و استخوان بدن رو هم نشون میده! قشنگ حس چاقی دارم ولی به هر میگم هر هر میخنده! خود که میفهمم اون تو موها چه خبره:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

وقتی برنامه عوض میشه

خب در حالی که رو دور تند داشتم کارای تز رو انجام میدادم و همه چی آماده دفاع بود و سرم خلوت شد یه نگاهی به فایل پی آر بندازم و دیدمممم ای وای من! من تنها کاری که الان نباید بکنم دفاع و فارغ التحصیلی هست! یک روز فقط طول کشید چطوری به استادم بگم میخوام دفاعمو عقب بندازم! بالاخره گفتم بهش و خیلی خوشحال شد! چرا نشه؟! و من چقدر خوش شانس یودم که تو اون روزا یباقیمانده تا دفاع خواستم برنامه های پی آر رو ببرم جلو! وگرنه ممکن بود کلی از برنامه هامون عقب بیافتیم!

خب از اونجایی که همه چی من پ|آماده هستش برای دفاع و این روزا استاد هم رفتن بریک یه حس زندگی و آرامش عجیبی اومده سراغم. عصرا که بدون استثنا چهارتایی میزنیم بیرون. دیگه با دوستام نمیرم و همین لحظات چهارتایی رفتنمون جزو با کیفیت ترین ساعتای روزمونه. شبا هم بعد شام و قبل خواب یه بازی من درآوردی رو میکنیم و مشغول میشیم.

دیشب جایی دعوت بودیم که بخاطر اینکه دو نفر تو جمع ایرانی نبودن مجبور بودیم فقط انگلیسی بحرفیم و من اصلا فکرشو نمیکردم میشه بع انگلیسی رفیق داشت و باهاش بحث کرد و گپ کرد و حتی جوک گفت و قاه قاه خندید بدون اینکه حواست باشه داری به انگلیسی حرف میزنی! راستش مدتیه خوابام هم انگلیسی شدن! 

چقدر کیفیت مهمونی دیشبمون خوب بود با چه آدمای جدیدی آشنا شدیم اونجا که نایس بودن. شب موقع خواب با همسری در مورد دوستای دیگمون هم حرف زدیم. بهم حمع ایکسمون اصلا با مقایسه با جمع امشب نبود. بهش گفتم دوستای متفاوتی برای فازهای مختلفی داریم. قرار نیست وقتی با گروه ایکس جمع میشیم تو یه ارزشی یه چیزی از جمع یاد بگیری فقط فان داشته باش و بگو و بخند. نباید چیزی که جمع طلب نمیکنه رو به زور تو حلقوم جمع کنیم یا ازش انتظار داشته باشیم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

اتمام تز نویسی

خب دیروز ظهر فایل تزمو پی دی اف کردم ارسال کردم کمیته نظر بده و برای ۱۲ سپتامبر هم دفاع اگه ادای اضافی در نیارن و خلاص!

این مدت واقعا سرم شلوغ بود و همه روزهام دقیقا کپی هم بودن. فقط غروبا یه سر میرفتم بیرون تا دم ساحل یه هوایی به سرم بخوره!

هم کار پروژه بود. هم نوشتن تزم بود هم ارایه ها و جلسات بود که خیلی زمان میبردن! 

دیروز هم جمع شدیم خونه تهمینه اینا و هر کی یه چی درست کرد که تهمینه اذیت نشه و واقعا باید بگم خیلی خیلی خوب جریان مهمونی رو پیش بردن و یکی از بهترین شبای زندگیم بود و چقدرررررر رفرش شدم و حال کردم.

استادم هم ازم خواست بعد فارغ التحصیلی باهاش کار کنم و فعلا تا دسامبر قبول کردم قرارداد ببنده بینم بعدش چی پیش میاد. از طرفی دیروز مجدد پیشنهاد کار رو به پروژه دیگه ای رو داد با یه شرکت امریکایی که در لحظه جوابم منفی بود ولی گفتم چند روز بهش فکر کنم و قبل دفاعم هم بهش نه نگم. نتیجه این بود که دوست دارم ببینم جزییات پروژه چیه و قبولش کنم. هر فرصت جدیدی تو کشور جدید که باعث شه کانکشنات زیاد شن غنیمته. از طرفی پروژه هایی که براش مدل میکنم اولش انرژی خیل خیلی زیادی میبره ولی بعدش که مدل دستته راحت کارو پیش میبرس و به نطرم حتی میصرفه. حالا بعدن باهاش بحرفم ببینم قراردادش چطوریه و دستمو برای کار خودم نبنده که هم کار خودمو داشته باشم هم رو پروژه اون کار کنم.

برای عصر هم با بچه ها برنامه جوجه کباب گداشتیم و برای اولین بار بیرون آتیش روشن کنیم!

 

 

 

یه قانون نانوشته ای تو خونمون جاری شده که جمعه یه غذای خاص درست کنم تو خونه. که یه حس همیشگی تو خاطره بچه ها بابت شروع ویکندها بمونه. ایجاد این جور جوها همشون سرمایه گداری هایی ما برای نوجوونی بچه ها میتونه باشه! این هفته کباب کوبیده درست کردم داخل فر. دستورشو از پیچ یه آقایی تو ایسنتا برداشتم و طعم و ظاهر کاملا شبیه کوبیده های رستورانای ایران شد. شازده که فرداش از خواب بیدار شده بود یهوو گفت مامان غدای دیشبت فوق العاده بود و من رو ابرا بودم از زبونش اینو شنیدم. چون خیلی به عدا اهمیتی نمیده.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

2 جولای- روز اول تز نویسی

خب دو هفته بریک من داره تموم میشه و تو این مدت چیکار کردم؟ واسه چندتا جا اپلای کردم و دوتا مصاحبه گرفتم که یکیش به نظر اوکی شده تا ببینیم باقی ماجرا چطور پیش میره. نشستم فصل آخر تزم رو کارکردم. دیتا جمع کردم. مدلامو ران کردم و دارم مینویسمش. از امروز باید کل انرژیمو بزارم رو نوشتن تز که جمعش کنم و فقط همین ماه رو براش میتونم وقت بزارم.

سیستم کاریابی و کار گرفتن اینجا خیلی متفاوت از ایرانه. باید یه انرژی ای روش بزام و دقیقا همون چیزی که میخوام رو پیدا کنم. این طوری نیست که حالا مجبوری اینکاروبکن و فلان جا برو. میتونی طبق علافه و الویت محل زندگیت کار بگیری. دلم میخواد تا بچه ها به گرید ۷ نرسیدن همینجا ویکتوریا بمونیم که براشون عالیه. اینکه بخواهیم مو کنیم دان تاون یه شهر بزرگ برا بچه ها قطعا کلافه کننده میشه! از طرفی اینجا محدودیت پوزیشن کار مورد علاقم هست.

یه حجم زیادی از کارا رو باید این ماه هندل کنم. همزمان باید کارای پی آر رو پیگیری کنم که به محض دفاع پروندمون رو فایل کنم و عقب نیافته. از اونور میخواستم قبل از فارغ التحصیلی تکلیف کارم مشخص شده باشه. خیلی بدو بدو دارم. این وسط مدرسه ها تعطیل شدن و تا بچه ها رو تو کمپ بنویسم چند هفته اول پر شدن و این یعنی این روزا تمرکز کافی برای کار ندارم و از طرفی چون تعطیلاتشونه و هوا به شدت عالیه هر روز سعی می کنم ببرمشون یه جایی که مشغول بشن. از این به بعد رفتنی باید لپ تاپمو ببرم که خودم مشغول نوشتن شم. 

بریم ببنیم تا سپتامبر برسه ما چند چندیم تو این برهه از زندگیمون

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

۱۸ جون

دو هفته به شدت سنگین و طاقت فرسا رو پشت سر هم گذاشتم. روزی که با شرکت جلسه نهایی رو داشتیم از صبحش با استاد و هم تیمی همش ایمیل و جلسه های کوتاه داشتیم. جلسه آخر تیم دقیقا نیم ساعت قبل جلسه نهایی بود.و دهن من به قدری خسته بود که حتی نمیتونستم گراف ها رو تجزیه و تحلیل کنم. هیچی حالیم نبود.

پنج دقیقه قبل جلسه رفتم یه آبی به صورتم زدم. موعامو شونه کردم و یه رژ زدم که فقط کمی از اوت لپتاپ لامصب فاصله گرفته باشم.

جلسه فوق العاده پیش رفت و استادم بسیار خوش خوشانس بود و بعد جلسه دو هفته بریک داد که بشوره ببره خستگی این روزامونو!

بعد جلسه فلاکس چایی و شیرینی انجیری برداشتیم با دوستم رفتیم جلوی صندلی های کتابخونه تو آفتاب لش کردیممممم تا ساعت هشت. 

شبم که فقط غش کردم از خستگی.

صبح بچه ها رو بردم مدرسه. یه آهنگ پلی کردم و افتام به جون خونه و وسطا دوبار هم رفتم لاندری. کیک مافین پزیدم. بادمجان سرخ کردم. غذای جدید با بادمجون درست کردم که فوق العاده شد. نشستم جیران دیدم و کیف کردم. مدتها بود اینجوری با خودم تنها نبودم.

بعد مدرسه بچه ها هم با دوستام رفتیم یه پاساژی من عینک لازم داشتم بخرم. یه کم آف داشتن لگ و تاپ هم خریدم. عصر اومدم ته چین رو بار گداشتم. ماست هم درست کردم. شامو زدیم رفتیم اتاق پسرا نشستیم به حف زدن تا خوابشون برد!!! چه روز خوب و قشنگی بود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

4 جون

حس می کنم خیلی وفته ننوشتم. کاش بتونم تند تند اینجا رو آپدیت کنم. تا الان حجم زیادی از کار پروژه جدید با من بود و یه جلسه هم با شرکت داشتیم و داره میره جلو. یه جمع بندی کنیم واسه دیتاها میریم مرحله بعدی. این چند هفته من واقعا سرم بابتش شلوغ بود و سعی کردم یه کمم پایه ای برم ریشه معادلات لازم رو در بیارم. عصرا با رفیقم که با هم رو این پروژه هستیم میریم بیرون پیاده روی و چقدر حرف میزنیم و حرفامونم تمومی ندارن. این هفته من یه ارایه داشتم تو ریسرچ گروپ که استاد ایمیل زد کنسل کرد و همونجوری رفتیم نسیتیم رو صندلی لش های روبروی کتابخونه و از همه چی حرف زدیم و باورم نمیشه حتی با هم گریه هم کردیم. رابطمون داره عمیق پیش میره. خیلی با هم حس راحتی داریم و برام عجیب بود یه سری حرفامونو راحت بهم میزنیم بدون ترس از قضاوت شدن یا چیزی. این از این.

تصمیم گرفتم برای پوزیشن کوآپ اپلای کنم. کمی دیر اقدام کردم و اکثر فرصتای تابستون تموم شدن. چندتایی بودن و براشون اپلای کردم تا ببینم نتیجه چی میشه. کمی هم استرس گرفتم راستش.

این هفته همسری کلا زودتر اومدن خونه و نشستن رو کار خودشون تا ببینیم چه نتیجه ای میگیرن. همینکه براش وقت میزاره خوبه. رو تقویم دیوار هفته های هر ماه رو نوشتم و دیدم چقدر تایم کمی مونده به فال برسیم و من چقدر کار رو باید تو این هفته ها جمع کنیم! و یکیش نوشتن تز هست. برای هر هقته چندتا هدف گداشتم که حتما بتونم بهشون برسم چون واقعا الان تایم هدف گذاری روزانه ندارم و نمیرسم اصلا و چون انجامشون نمیدم دلسرد میشم. یکیشون ورزش هست. و یکیش مرور فولاد هست. چقدم با این فولاد دارم عشق میکنم. واقعا باورم نمیشه من چقدر طراحی رو دوست دارم. کتاب رو دانلود کردم و فصل به فصل میخونم که مرور شه و چقدم برام قابل فهم و لمسه خوندنش بعد از چندین سال! کاش اون زمانها هم همین درک و دید رو نسبت به درسامم داشتم! 

چند روزی بچه ها چالش داشتن و مدرسه براشون حلسه گداشته بود که بغهمیم مشکل چیه. من مادر فقط میدیدم که بازی ماین کرفت اینا رو کلا از دنیا جدا می کنه و بابتش هر کاری می کنن. هر چی بود برگشتیم خونه و یه جلسه حانوادگی برای هم گذاشتیم و در مورد دونه به دونه مشکلاتمون صحیت کردیم و راهکار دادیم. فعلا اوضاع اوکیه. 

فسقلی که همیشه در برابر روندن دوچرخه گارد داشت در یک اقدام انتحاری روندن دوچرخه اونم بدون چرخ کمکی رو با پدرش یاد گرفت و وقتی یهوو دیدم داره بدون کمک میرونه احساس میکردم آپولو هوا کرده.

امروز هم با یکی از دوستام رفتیم خرید که پیرهن مناسب تابستون بخریم که هوا گرم شده. رسیدم خونه به شدت گرسنه بودم و دوتا ساندویچ کتلت خوردم و پشت بندش چایی!! حالا خوبه تصمیم گرفتم کم بخورم!! بچه ها که اصلا گرسنه نیودن بسکه از صبح با خوراکی خودشون رو مشغول کرده بودن. برای شام شروع کردم بادمجون سرخ کردم و خورشت مصما درستیدم و عصر که گرسنشون بود خوردیم. یا اینکه میدونم باید کم بخورم ولی نمیدونم چرا رعایت کردنم نمیاد که نمیاد. نه تنها اونو خوردم بلکه بعدش چایی ردیف کردم و با بیسکویت نشستیم چلوی مهمونی ایرج طهماسب و خوردیم!!!

امروز باید به بخشی از ریپورت شرکت رو بنویسم. ساعت ۹ شبه همسری خسته بودن زودتر رفتن لالا. منم نشستم رو مبل نشیمن و در لش ترین حالت ممکن میخوام کار ریپورت رو انجام بدم. شازده و فسقلی همین اطراف مشغولن تا به ربع ذیگه میفرستم برن مسواک و لالا. گیچ و منگم و به سردرد خفیفی هم دارم ولی دوست دارم تو این حالت خونه سکوت بشه و کارمو ببرم جلو که فردا یکشنبه هست و احتمالا بیرونیم کلشو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

۲۴ می

این هفته لانگ ویکند داشتیم و کل لانگ ویکند رو نه من کار کردم نه همسری. حسابی خوش گذروندیم. خصوصا که هوا هم رویایی شده بود. شروعش با دعوت به شام بود از طرف استادم. همه گروه بودیم و من چمپین بودم بخاطر چاپ مقاله که برای سوپروابزرم خیلی مهم بود این مدل و این ژورنال! یه کیک هم داشتیم بابت جشن گرفتنش. شب خوبی بود. صبحشم قرار یه تریل کوچیک تو مانت داگلاس داشتیم با همین ریسرچ گروه که خیلی خوب بود. برگشتم بچه ها رو بردیم پارک داخل کمپس و هوا انقدر آفتاب ماهی بود که با دوستم رو چمنای همونجا دراز کشیدیم. بچه ها که گرسنه شدن رفتیم نهارمونو برداشتیم آوردیم کنار پارک و یه پیک نیک کوچولو کردیم. چایی و میوه هم برده بودم و قشنگ تا عصر اونجا لش کردیم و کیف کردیم. 

عصر اومدیم خونه به سفارش بچه ها ماکارونی درست کردم و نشستیم تا حاضر بشه مهمونی دیدیم. شامو زدیم و رفتیم شب نشینی که دوستم دعوت کرده بود و رسیدیم دم خونشون به طرز عجیبی دیدم چراغاشون خاموشه. فکر کردم زود رفتیم و هنوز حاصر نیستن. فسقلی در خونشون رو زد و رفتیم تو و یهو چراغا رو روشن کردن با آهنگ و کیک و شمع تولد و اینگونه من سورپرایز شدم!!! اصلا یه اپسیلون هم فکر نمیکردم همچین کاری کنن! دست گل دوستای خفنم درد نکنه که شب باحالی ساختن برامون. تا دیر وقت اونجا بودیم

فرداشم رفتیم ساحل. بزرگترا دور هم نشستیم به گپ زدن و بچه ها هم تو آب و شن بودن. حدود دو و نیم دیگه هم آفتاب اذیت کرد هم بچه ها گرسنه بودن رفتیم سمت مک دونالد نهار زدیم و خدا رو شکر که همونجا بعد نهار یه کافی هم زدم من! راهی بیکن هیل پارک شدیم که دوستمون تا حالا ندیده بود کلی گشتیم اونجا رو. نشستیم رو نیمکتا که بچه ها با وسایل بازی هم بازی کنن. خستگیمون در رفت راهی دالاس بیچ شدیم که به نظرم یکی از خفنهای ویکتوریاست. یه کشتی کروز تور هاوایی هم اونجا لنگر انداخته بود و عظمتش خیلی تو چشم بود. تو اسکله اونجا کلی قدم زدیم و حرف زدیم. بعدش راهی دان تاون شدیم که موسیقی زنده به راه بود تو خیابوناش. روبروی پارلمان نشستیم رو پله ها و آقا چند نفر رد شدن و هی سلام علیک کردن با همسری! خیلی دیگه خنده دار شده بود. میگم انگار تو سبزه میدون نشستی هر دو دقیقه یه آشنا میاد بهت سلام میده:)  یه آقای نیتیو هم اونجا بود داشت بافتنی میبافید برای فروش. با اونم گپ زدیم و وسطا رفبق همسری تماس تصویری داشتن و با اونم حرف زدیم و دیگه شب شد عزم کردیم برگردیم خونه. تو راه فسقلی یه پارک رو نشون کرده بود که بره و دیگه نشد نبریمش! اونجا هم رفتیم و جالبه خودمون بیشتر بازی کردیم انقدر که جالب بو وسایل بازیشون. رسیدیم خونه از دیشب ماکارونی داشیم پسرا خوردن و برا خودمون خوراک ماهی و لوبیا سبز درست کردم و با ترشی ای که درست کرده بودم خوردیم!. همزمان با خمیر یوفکا که خریده بودیم برای اولین بار بافلوا درست کردم و چقدر خوب شد لامصب. باقلوا و چایی زدیم نشستیم پای سینا.

فرداشم تا ظهر با بچه ها تو خونه بازی کردیم و نهار همسری درست کردن. بعدش رفتیم دوستامون لباسشویی خریده بودن کمک کنیم جابجا کنن و راهی پارک کمپس شدیم و نشستیم حکم بازی کردیم و غروب برگشتیم خونه. دو ظرف باقلوا درست کردم و متاسفانه همشو همون شب خوردیم! ننگ بر من!!!! شبم خوابیدنی نشستم یه نگاهی به ریپورتی که استادم داده انداختم تا بدونم این هفته چند چندم با خودم.

صیح پسرا رو راهی مدرسه کردم. نشستم پای رزومم. باید رزوممو آپدیت کنم. همزمان قیمه بار گذاشتم. وسطا با مامان و خوهرم حرف زدم که وقت نشده بود آخر هفته بحرفیم. 

دیشب با همسری تو اینستا داشتیم فیلم از خیابونای شهرمون پیدا میکردیم و نگاه میکردیم و حس عجیبی داشتم یه حس دلتنگی برای بودن تو اون خیابونا باورم نمیشه هشت ماهه اینجاییم!

اوضاع روبراهه و همه چی اوکی هست و در آستانه فصل جدید از زندگیم هستم و باید براش تلاش کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

8 می

صبح با یه آفتاب قشنگی بیداری شدیم که نگو و نپرس. حس این ویکندها قشنگ ما رو گرفته و رو یه روتین قشنگی میگذرن. معمولا شنبه هاش رو خونه ایم و دور هم بازی می کنیم آشپزی می کنیم کیک درست می کنیم فیلم میبینیم و کارای خونه و لاندری رو انجام میدیم. یکشنبه ها ولی میزنیم بیرون. هر بار یه جایی رو کشف می کنیم. چندتا یکشنبه قبلی همشون به ساحلای مختلف ختم شد. هفته پیش خودمونم پا به پای بچه ها زدیم تو آب اقیانوس. بعدشم تا غروب تو همون ساحل راه رفتیمو بازی کردیم. دقیقا از همون روز کمر درد بدی داشتم و رفته رفته اوضاعش بدتر هم شد. دو روز کامل استراحت کردم ببینم مشکل جدیه یا از خستگیه که حل شد. ولی به این نتیجه رسیدم که نرمش های کمر رو انجام بدم و همزمان نرمشای کششی رو دوباره شروع کنم. پارسال بایه اپلیکیشنی پیش میرفتم که خیلی خوب بود و بازم میخوام با همون برم جلو.

کارای خودمم که دقیقا ز اول می شروع شده و یه حجم عظیمی کار برای هفته اول داشتم. آخرین بار تو دوران ارشد کارای طراحی سازه میکردم و پریشب که رو تختم بین اون همه کاغذ و کتاب غرق کدهای طراحی بودم حس اون روزا اومد سراغم. اولش انرژی زیادی می طلبه چوت واقعا همه چیو فراموش کردم و باید بگردم دنبالشون. از طرفی اینا سیستم هاشون فرق می کنه و چوبیه و کلا متفاوته با ساختمونای ایران. 

بخاطر کمرم مدتیه رو صندلی نمیشینم و رو تخت هوارم که خیلی خیلی بده. چون دم و دستگاه درس خوندنم زیاده. باید سر فرصت بشینم یه صندلی درست و حسابی پیدا کنم سفارش بدم. گوشیمم باتری خوب نگه نمیداره و اونم باید بخرم. و تو این اوضاع توی حال ندارین حالت زندگیم هستم و حتی نمی تونم یه گوشی انتخاب کنم.

دیگه این که مهمونی ایرج طهماسب رو هم نگاه می کنیم و چقدر دوسش دارم.

از همه چی دارم می گمااا! صبح به همسری میگم چرا بیخود باید روزا رو بگدرونیم و بدویمم و آخرشم هیچی به هیچی پیر بشیم و بمیریم و تموم بشه! چقدم از پیری میترسم من! میگه بیخودی نیست که! لذت میبریم از روزا. تازه میتونی کاری کنی که یه اثر جاودانه از خودت به جا بزاری تو دنیا! بازم تو اون مد بودم که بگم که خب چی بشه؟! 

دیروز که تو خونه مشعول آشپزی و اینا بودیم دوست همسری که آمریکاست ویدیو کال داشت و با هم حرف زدیم با هم آشپزی کردیم و وسطا یکی دیگه از دوستاشونم از ایران جوین شد به تماس که شبا همیشه بیداره! فقط خاطرات خنده دار می گفت و چقدر خندیدیم. وسط تماس نهار خوردیم!!! کیکمونم پختیم حتی! فکر کنم یه صبح تا عصر با اینا بودیم! دوستش که ایرانه میگفت این فضای مجازی خیلی باحاله اصلا حس نمی کنم ازم دورین انگار همیشه و هر لحطه کنارمین و ازتون خبر دارم!

الانم با شازده رو تخت داشتیم حرف میزدیم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم گرفت در حد چند دقیقه و وقتی بیدار شدم گفتم اینجا رو باز کنم و بنویسم. 

صبح تا صبونه همسری ردیف شه قیمه بار گذاشتم. سبزی ها رو ریختم تو آب. برنج خیس کردمو یه صیونه زدیم و راهی مانت داگلاس شدیم ماشینو پایین پارک کردیم و یه تریل کوچیک تا بالا داشتیم و شهر از اون بالا بی نهایت زیبا بود. برگشتیم قیمه ردیف بود. همسری بادمجونا رو سرخ کردن منم مشغول برنج و کیک زغفرونی شدم. کیک عالی شد دقیقا مزه بستنی زعفرونیای ایران رو میداد حیف بستنی نداشتیم با بستنی بخوریم! با چای زدیم و دور هم هفت خبیث بازی کردیم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو