ثبت لحظاتی از عمرم

23 اکتبر

به شدت احتیاج دارم که مثل روزای شلوغ تو ایران که چند تا ددلاین داشتم و از اینجا برای جزییات نویسی برنامم کمک گرفتم بشم و این روزا رو بگذرونم خصوصا دو هفته پیش رو

اولین جلسه رسمیم با استادم چهارشنبه بود که شیک کلید نداشتم بیام تو خونه و خودم درخواست داده بودم جلساتمون آنلاین باشه. جلسه رو انداختم جمعه و کلی کار رو سرم هوار شد! چند تا ددلاین مهم دارم. دیروز حسابی نشستم پاش و حدود ساعت سه و نیم با همسری رفتیم یه سر دانشگاه واسه فستیوال غذاهای بین المللی که استراحتی کرده باشیم. کار پرمیت همسر یکی از بچه ها ردیف شده بود و برای شب میخواست دور هم جمع شیم اولش گفتم نه و کلی اصرار کرد که استراحت میشه برات و اینا. رسیدم خونه بکوب کار کردم و بیشتر رو کارای همسری وقت گذاشتم تا خودم و نزدیک رفتم پریدم دوش گرفتم شسوار اساسی کشیدم و راهی شدیم.

خوب بود خوش گذشت این دوستامون جزو اونایی هستن که میشه واسه خالی کردن همه فشارها روشون حساب باز کنی! چقدم خندیدم دیشب و برگشتنی تو راه سکوت محض بود با همسری لاو ترکان گویان برگشتیم خونه و تا صبح لالا.

صبح دیرتر بیدار شدم و یه آهنگ گذاشتم خونه رو جمع و جور کردم. بساط الویه ردیف کردم و با فسقلی صبحانه زدیم و تمرین ریدینگ کردیم و تو برگش براش ثبت کردم. همسری پای جلسش بودو شازده هم مشغول بازی.

تا جمع و جور کنیم همسری رفتن سر کار و پسرا رفتن بالا تی وی ببینن و منم و کارم. بریم جلو ببینم چی کار میکنم امروز رو. شروع کارم 12.09 ظهر و میپرم رو ادیت مقالم که اصلی ترین کارمه.

12.45  تا الان رو مقاله بودم. یه نرم افزار مجبور شدم بزنم نصب شه. تا نصب شه برم الویه رو ردیف کنم بزارم یخچال خنک شه و برگردم ادامه کار

1.21 رفتم نهارو ردیف کردم نهار بچه ها رو دادم خودم گرسنه نبودم میوه خوردم و برگشتم سر کار بریم ادامه بدیم

2.21 تا الان فقط رو مقاله بودم و سخت ترین کامنت استاد رو حلش کردم و خودش به نظرم کار بزرگی بود. دارم صداقت به خرج میدم تو نوشتن و قشنگ معلومه چقدر نمیتونم مستمر بشینم پای کار! پاشم برم یه چایی ردیف کنم و یه کم تو خونه راه برم برگردم ادامه کار. اگه خوب پیش برم جایزم اینه عصر برم تو مسیر کدبرو کمی بدووم!

2.31 یه دمنوش ردیف کردم و بریم ادامه کار

3.06 همچنان مشغول کار بودم و رفتم دمنوش ریختم و توش عسل ریختم بزنیم. همسری همچنان سر کارن و من و پسرا تو اتاق کار منیم چون اینجا از همه جا گرمتره. برم دمنوش بزنیم و یه کم با پسرا بحرفیم رفرش شم برگردم ادامه بدم کارو

3.48 یه ساندویچ الویه خوردم دمنوش خوردم کمی وبلاگ خوندم و الان شروع می کنم ادامه کارو

4.27 دیگه دارم پا میشم از پشت میز برم کمی بدووم شاید ذهنم باز شه رسیدم به یه جای کمر شکن مقاله باید چند تا مقاله دیگه ریوو کنم

6.45  رفتم دویدم رسیدم به ساحل یه کم اونجا استراحت کردم برگشتنی بازم دویدم از کنار درخت پشت خونه یه سیب برداشتم رسیدم دم خونه یه خانم ایرانی و پسر کوچولوش رو دیدم که گفتن اینورا قراره خونه بگیرن و نقشه خونه ها رو نمی دونن چطوریه. تعارف زدن بیان خونه ما رو ببین اومدن و پسرش نشست با فسقل ما بازی منم قهوه دم کردم میز چیدم نشستیم کمی گپ زدیم و یه ساعتی نشست و راستش انتظار نداشتم این همه بشینه:) بعدش پریدم دوش گرفتم شام که داریم یه سوپ هم ردیف کردم و یه کم کدو حلوایی گذاشتم بپزه که صبحونه برا بچه ها پنکیک درست کنم باهاش. نشستم پای کار و میرم که شروع کنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

17اکتبر 2021

خب ما بالاخره رسیدیم به مقصد!

تا لحظه آخر اومدن مشغول کارامون بودیم و بازم تموم نمیشد! روز آخر ظهر خونه مامانم بودیم تا عصر و شب هم مامان همسری دعوت کرده بودن اونجا باشیم.

تو خونمون کلی عکس گرفتیم و خداحافظی متاسفانه با گریه همراه شد و اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم. به مامان گفتم صبح قبل رفتن بازم میام میبینمت.

شب هم خونه همسری اینا هیچکی رفتنش نمیومد و من قشنگ اون وسطا رو مبل نشسته چرت هم زدم. یه کیک با آرم کانادا هم برامون سفارش داده بودن و کلی عکس هم گرفتیم و بازم با گریه همراه شد خداحافظیا.

رسیدیم خونه ساعت 2 شب بود چهارتاییم دوش لازم بودیم و بعدش خوابیدیم. صبح قراردفترخونه واسه یه وکالت دیگه داشتیم و قرار بود یه عینک هم برای شازده بگیریم و از مامانم دوباره خداحافظی کنیم. بدو بدو انجام دادیم و ظهر همگی دوباره اومدن خونمون که دم رفتن راهیمون کنن. برادرم و خانوادشون اومدن تهران و اون یکی برادرمم هم با خانوادشون که تهران بودن اومدن امام.

راه به نظرم کوتاه بود چون این روزا پسرا رو کم دیده بودم و تو کل راه با هم کتاب خوندیم و حرف زدیم.

ساعت 6 گیت باز شد و رفتیم چمدونا رو تحویل بدیم که گیر یه ناجورش افتادیم و مجبورمون کرد سبک کنیم. سخت ترین بخشش فقط همون گیت فرودگاه امام بود. بعدش تا انتهای مسیر خود ایرلاین هیچ کاری با هیچ باری نداشت.

بعد چمدونا نوبتی برگشتیم بیرون و خداحافظی اشک بار رو انجام دادیم و وسایل اضافیمون رو تحویل خانواده هامون دادیم.

شب ده و نیم حرکت کردیم به دوحه پرواز خوب و راحتی بود. 12.20 رسیدیم دوحه و همسری نذاشت برای کری آن ها کمکشون کنم و یکیشو جا گذاشتن. خدا روشکر استاپ دوحه حدود 7 ساعت بود و قشنگ 4 ساعت طول کشید تا کری آن رو تحویل بگیریم. پسرا همونجا روبروی گیت رو صندلی ها خوابیدن و تا صبح همونجا موندیم که خیلی آروم هم بود. نزدیک 6 بیدارشدن رفتیم پایین یه پارک بودکمی بازی کردن و ... رفتیم گیت بعدی که خودخانومه گفت کری آنها رو بدین بار. نمی دونم چرا دوتاشو نگه داشتیم! دادیم بار و پرواز دوحه مونترال عالی بود حدود 16 ساعت پرواز بود که اولش فکر کردن پسرا حتما کم میارن ولی خوب گذشت. خود ایرلاین قطر سرویسش خوب بود و همه یه جوری مشغول بودن. رسیدیم بالای مونترال تپش قلب داشتم از اینکه وارد خاک کانادا شدم هیجانم بالا بود از اینجا بالاخره اونجایی هستم که دو سال لحظه به لحظه زندگیمو براش تلاش کردم قلبم می تپید.

سرعت پایین اومدن از هواپیما و طی کردن لاین تا دکلریشنمون بالا بود برامون. قبلا از دوستامون پرسیده بودیم که قراره چه کارایی بکنیم و باعث شد در حد 10 دقیقه کارامون تموم شه. پرمیت ها رو گرفتیم و خوشحال راهی شدیم پرواز بعدیمون که 17 ساعت استاپ داشت رو عوض کنیم و همون لحظه راهی مقصد بعدی شیم که نداشتن این امکانو و خرید مجددش هزینه زیادی رو دستمون میذاشت. تصمیم گرفتیم بمونیم.

یه کم فرودگاهو گشتیم یه کم همسری با پسرا رفتن بیرون قدم زدن و یه کم ویدیو کال با خانواده ها داشتیم و بچه ها خوابشون میومد که رفتیم سمت دیپارچر آمریکا. یه سری مبل شبیه تخت پیدا کردیم که هیچکی نبود و راحت اونجا خوابیدن. فقط به شدت سرد بود مونترال و کاپشنا رو درآوردیم پوشیدیم.

من و همسری هم نوبتی خوابیدیم که حواسمون به بچه ها باشه. صبح که شد سرویس رفتیم و گیت رو پیدا کردیم و یه کم تکنولوزی اینا تو چک این برای ما جدید بود و همه رو تو اون دستگاهها انجام دادیم و چون کانکشن مستقیم از تهران داشتیم از صف ما رو خارج کردن و سریع وارد گیت شدیم. برای بار هم هیچ اذیتی نکردن و همه رو گرفتن دادن بار.

اشتباهمون این بود که تو فرودگاه مونترال صبحانه نخوردیم و ایرکانادا اصلا سرو رایگان نداره و ما اصلا کارتی نداشتیم برای خرید و کش هم قبول نمیکردن. بچه ها رو با آجیلی که تو کولشون بود مشغول کردیم و بالاخره رسیدیم ونکور. کنار پنجره بود جامون و تو نقشه که دیدم بالای ونکوریم بیرونو نگاه کردم قشنگ انگار بهشت زیر پام بود. از زیبایی اون تصاویری که تو ذهنم ثبت شدن از اون بالا هر چی بگم کم گفتم!

ساکها رو تحویل گرفتیم دست و صورت شستیم و بچه ها رفتن نهار بخرن که خیلی گرسنمون بود و با راننده هماهنگ کردم بیاد دنبالمون.

با تاکسی راهی فری شدیم و یه کم تو عرشه نشستیم و بعد رفتیم داخل شازده کمی خوابید و رسیدیم به یه تیکه ای از بهشت روی زمین! ویکتوریا. ابدا فکر نمیکردم انقدر زیبا باشه

رفتیم خونه دوستم که همسایمون بود برامون لوبیا پلو ردیف کرده بودن و یه اتاق برای استراحت آماده کرده بودن که استراحتو بی خیال شدیم. نهار زدیم رفتیم کلید خونمون رو گرفتیم و من عاشق همون خونه خالی شدم. به شدت زیبا و به قول دوستم به شذت خارجکی!

بچه ها هم کلی برامون تو مسیر خونه بیلبرد خوشامد زده بودن و کلی ذوق مرگ شدیم از این همه محبت.

برگشتیم خونه دوستم و بچه های دیگه هم شام اومدن اونجا دور هم بودیم. همسری که غش کردن و رفتن تا خود صبح خوابیدن ولی من با بچه ها تا آخر شب بیدار موندم.

صبح با دوستم رفتیم یه سری کارای دانشگاه گرفتن کارت دانشجویی و کارت بیمه و این چیزا رو انجام دادیم که فوری بودن. عصر هم رفتیم خرید سوپرمارکتی و یه سری خرده ریز خونه که برگردیم خونمون. بازم دوستم نذاشتن و شبو موندیم اونجا.

دیگه صبحش گفتم باید زودتر جمع و جور کنیم. یه چندتا وسیله دیدیم و یه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 سپتامبر

کارها خوب پیش میرن. همه چی طبق برنامه زمان بندی اوکی شده. ته دلم دلهره دارم نکنه چیزی فراموش شده باشه. همش حواسمو پرت می کنم که فکر نکنم دارنم چیکار می کنم.

چمدونا بعد شونصد بار باز و بسته شدن بالاخره نهایی شدن. ولی الان داشتم ساعتای رسیدن رو با دوستم ست میکردم دیدم بهتره یه دست لباس دیگه دم دست بزارم برا روزی که میرسیم شاید بخواییم بریم بیرون و دوشی بگیریم و نخواهیم کل چمدون رو باز کنیم. اووووف یعنی بازم چمدون باز کردن اه

گاهی هم به چمدونا نگاه می کنم میگم واسه چی اینهمه بار زدم بزار کمش کنم. بعد نگاه می کنم میبینم تقریبا هیچی هم تو چمدون نیست ولی چرا انقدر به نظرم زیادن!!!!

راستش خونه رو زود خالی کردیم از وسایل و این روزا کمی سخته تو خونه موندن. بچه ها تو تخت ما میخوابن چون سرویس خواب رو نفروختیم. ما زمین میخوابیم و کمرم به فنا رفته. چند روز پیش خونه برادرم بودیم و رو فرش نشسته بودم حس خونه داشتم حس فرش و رنگی رنگی های خونه! 

دیروز آخرین روز کاریم بود و همون دیروز تصمیم گرفتم که روز آخرم باشه و هول هولکی با بعضی از همکارای قدیمی خداحافظی کردم. با بیه هم امروز وسط کارام جاهایی که میشد تلفنی حرف زد تماس گرفتم و خداحافظی کردم. 

این وسطا یه پرزنت کنفرانس ضبط کردم که دیگه انقدر رو مخم بود دیقا روز ددلاین نصفه شب تو اتاق خواب سبد گذاشتم زیر لپ تاپ ارتفاعش تنظیم بشه و فقط یکبار ضبطش کردم و گقتم هر چه بادا باد. دیگه وقت نداشتم تکرار کنم ضبط رو. ارایه اصلی هم دیقا شب قبل پروازه!!!

این چند روزه بایمونده هم طبق برنامه فقط برای بودن پیش خانواده هامون و تحویل دادن مدارکمون به خانواده هامون و کارای بانکی و گواهینامست.

حسم عجسبه گنگه نادیدش میگیرم توش غرق نشم حواسموپرت می کنم بهش فکر نکنم من آدم وابسته ای نیستم ولی تصور جدا شدن از خانوادم شهرم کشورم زندگیم ریشه هام کاملا بهمم میریزه و دارم سرمو میکنم تو برف که حسشو قایم کنم

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

10 سپتامبر

کی فکرشو میکرد منی که به آرزوم رسیدم و فکر میکردم بعد ویزا دیگه مشکلی نیست و خوش خوشانمه، از حجم کار و فشار استرس وسط سالن خالی خونه وقتی داشتم بلیط رزرو میکردم بزنم زیر گریه؟!

 

تو اون لحظه خودمو نمی شناختم! یه حس تنهایی و اینکه چقدر مظلومم که تنها دارم کارامو پیش میبرم!

 

وسطا پاشدم رفتم کف حیاط زیر آفتاب دراز کشیدم و زار زدم! اصلا نمی دونستم واسه چی دقیقا دارم گریه می کنم! بعد فاجعه اونجا بود که بجای بغل کردن خودم هی می گفتم پاشو دختر خودتو جمع کن کلی کار داری!

 

هر چی بود بلیطو گرفتم و قشنگ حس کردم شونه هام سبک تر شدن که حداقل ددلاین کارها مشخص شد.

 

و خب شاید هیچ وقت یادم نره تو این روزای بحرانی زندگیمون کیا دستمون رو گرفتن و کیا ما رو کلا گذاشتن کنار! یه سریا هم دست مدال بیشعوری رو از پشت بستن که نه تو دسته اول جا گرفتن و نه دسته دوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

2 سپتامبر 2021

دیشب دوستم گفتم نشونه هایی دیده که از نظرش انتظار من رو به پایانه!

صبح پاشدم ایمیل اکسپت مقاله رو دیدم! خوشحال شدم. یه صبحونه مختصر برداشتم راهی اداره شدم. اول کارای اداره رو انجام دادم. نامه ها رو نوشتم. سندها رو زدم و وسط سندها دیدم یه ایمیلی اومده و گفتم صبر کنم تموم شد کارم چک میکنم. از اون روزا بود که میخواستم کمتر همه چیو چک کنم!

 

ایمیلو باز کردم و عنوانش همون بود که سالهاست آرزوش رو داشتم ببینم. 

Orginal Passport Request!

 

فقط عنوان برام کافی بود! چشمامو مالیدم! مجدد خوندم. زنگ زدم به همسری و تا گفتم سلام گفت این صدایی که خبر پاسی رو میده! 

راستش خیلی موقرانه رفتم در اتاقمو بستم و پنجره ها رو هم بستم. بعد تو اتاقم بالا پایین پریدم که بالاخره اومد. 

 

تا عصر هر بار یادم میافتاد که پاس شدیم یه تهوع و دلهره ای میومد سراغم! به دوستام خبر دادم و تا عصر فقط با دوستام خوشحالی کردم. 

 

عصر هماهنگ کردم همه اومدن خونه مامانم و خبر رو دادیم! کسی نمیدونست که من دارم میرم و تو این مسیرم و این خبر کمی شکه کننده بود براشون! باور نمیکردم مامانم به محض شنیدنش فقط بابامو نگاه کرد که شک شده بودن و گفت آخه داره میره که؟! و زد زیر گریه

هر چی بود جمع شد ماجرا

بچه ها موندن اونجا و ما راهی شدیم چند تا چمدون پرس و جو کنیم و باربری ترمینالو چک کنیم واسه ارسال چمدونا و من یهوو یادم میومد من اینا رو تو ذهنم مجسم میکردم که یک روزی زندگیشون کنم! و رسید بالاخره اون روز!

 

بعد از شام هم رفتیم خونه همسری اینا و خبر رو دادیم. مادر همسرم و خواهرشون فقط گریه و بازم بابا شک و نگران. اصلا نمی تونستن حرف بزنن. حتی مادرهمسرم اصرار کرد گریه کن همینجوری با بغض نگامون کردن. پاشدن رفتن بیرون و یه کم بعد برگشتن پیشمون و یه کم جزییات از من پرسیدن که نگرانیشون کم بشه.

منم فیلم و عکسای خونمون رو نشونشون دادم که مطمین شن همه چه هست و دوستامون اونجا منتظرن. جالبه همسرم و بچه ها رو سپردن به من!

 

شب رسیدم خونه حس میکردم از خستگی زیر تریلی له شدم! فقطم بابت اون حجم متنفاض از احساسات بود که خستم کرده بود. صبح پاشدم طبق عادت چیکار کردم؟ ایمیل چک کردم ببینیم پاس شدیم یا نه؟!

 

فصل دوم زندگی ما شروع شد و طبق پیش بینیم انقدر سرمون شلوغه که اصلا نمی دونم کدومو پیش ببرم کدومو بزارم کنار

و

هنوز باورم نمیشه بالارخه رسیدیم به چیزی که میخواستیم و فهرمانهای این داستان کوچولوهای زندگیمون بود که نه تنها یادآوری میکردن این تلاش و سختی ارزششو داره بلکه بیش از حد انتظارمون با ما راه اومدن!

بهشون گفتم بچه ها این یعنی یک تیم خوب! ما یه تیم خوبیم که با تلاش و کمک به هم رسیدیم به اون چیزی که میخواستیم و باید آماده بشیم برای ادامه ماجرا!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 آگست

یک جوری عجیبی این روزهام میگذرن. ترکیب آرامش، انتظار، بلاتکلیفی، اعصاب خورد کنی، پر از حس زندگی و گاهی به شدت دان!

کی فکرشو میکرد روزی برسه که من دو روز برم سرکار! کی فکرشو میکرد که مابقی روزها خونه باشم و بتونم هر کاری دلم میخواد بکنم و حقوقشم بگیرم! و کی فکرشو میکرد این روزها رسید و هر کاری دلم میخواست هم نتونستم بکنم!

در مجموع این روزها رو دوست دارم. یکی از دلایلش دور از شدن از اون روتین کارمندی هست که داشت ذره ذره منو و زندگی منو می کشت!

صبح فسقلی طبق معمول تو تختش وول میخورد و از زیر لحافش چشمای شیطونش سلام میکرد و منو صدا میزد که بغلش کنم و طبق معمول تو بغلم بیاد تو سالن و من بلند بگم عسل منه اون بگه جوون منه من بگم عمر منه اون بگه نفس منه! و یادآوری اینکه سالها صبح ساعت 7 در خواب ناز لباس می پوشوندم و با گریه از تخت جدا میکردمش و دم مهد با یه بوس و دوستت دارم با دلی پر از غم برای هر دومون خداحافظی میکردم قلبم رو مچاله می کنه.

من حتی متوجه نشده بودم پرتوی نور از پنجره آشپزخونه راس ساعت 10.20 تو زاویه ای میشه که میخوره به کریستالای لوستر و روی دیوار روبرویی نورها با هم میرقصن! 

من اعتراف می کنم این روزها رو دوست دارم! روزهایی که صدای کمرنگ بچه ها از حیاط خونه میاد که دارن بازی می کنن و من نشستم پای گوش دادن به پادکست های مورد علاقم و چایی و کلوچه میخورم و میگم عیب نداره شب میریم پیاده روی آبش میکنم!

کی میتونستم اینجوری واسه شبای پیاده روی برنامه بچینم؟! عصرم پر بود از هماهنگی کارای فردا و آشپزی برای روز نیامده! و حالا عصرم پر است از آهنگ شجریان و بوی کیک و شیرینی و تزیین سالاد میز شام.

اینها رو مینویسم یادم بمونه کارمندی داشت زندگی منو می کشت و شاید یک جایی باید تمامش میکردم! شغلی که تصورش میکردم تا بهش برسم و در تصوراتم دارم زندگی واقعی می کنم و حالا تصور می کنم از این رویای شیرین فرار می کنم تا به واقعیت بپیونده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

26 آگست

باورم نمیشه رسیدیم به 26 آگست و ما هنوز جواب نگرفتیم!

 

این دو روز ویندور لپ تاپ قاط زده بود و نتونستم کار کنم. از طرقی دور کار نبودم و تو اداره سرم شلوغ بود و نتونستم کارای تز رو پیش ببرم ولی از برنامه این هفته عقب نیستم. وسط کارای اداره یه تایمی داشتم و نشستم مقاله هایی که استاد فرستاده بودن رو یه چک کردم و دیدم دیتاش به درد نمی خوره یه باگ بزرگ تو متدش داشت. ولی همینکه تونستم اینو تو خودم جا بندازم که الان بهترین کار در راستای هدفم چیه و بپرم همونو انجام بدم خیلی راضیم.

دیشب ویندوز رو ردیف کردیم و امروز میتونم قشنگ بشینم پای کارم و اتفاقا دیروز یادم اقتاد یه قسمتی رو به برنامه های هفتگیم اضافه کنم و اون نوشتن آکادمیک هر کاری هست که کردم. به قول استاد تا نتیجه رو به صورت نوشتاری و منسجم نشون ندی یعنی کاری نکردی!

این چند روز به شدت مشغول کارای خونه بودم و چقدم برام لذت بخش بودن و آروم بودم. انگار داشتم زندگی میکردم. طبقه بالا رو هم برای هزارمین بار جمع و جور کردیم و نمیدونم بازم فسقل خان بهم خواهد ریخت یا نه. یه کوچولو تغییر دکوراسیون هم داشتیم و اتاق بچه ها کمی فضای بازش بیشتر شد. 

عصر هم نشستم سریال خاتون رو دیدم به هوای قدیمی بودنش و انقدر دوسش داشتم که قسمت 2 رو هم پشت سرش دیدم. متاسفانه تو گوشی! هر کاری کردم تو تی وی پخش نشد. برای قسمتای بعدی باید یه فکری بکنم.

دیروز اما از انتظار حالم بد بود. چرا؟ چون خونه رو سوییچ کرده بودم به این ماه. و این ماه رسید و مجبور شدم دوباره ایمیل درخواست سوییچ بزنم. هزار بار ایمیلو خوندم و آخرسر با اعصاب خوردی فراوان سندش کردم رفت. تا الان که جواب ندادن ایمیلو. ببینیم چی میشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

24 آگست

دیروز پاشدم و طبق قولم پریدم رو مدلم و طبق برنامه انجامش دادم و در کمال ناباوری سرعت کار بالا بود و زود نتیجه گرفتم. چند تا کار اداره هم بود که باید خودم انجام میدم و اونا رو هماهنگ کردم و انجام دادم. 

همسری کلی خرید کرده بودن اونا رو جابجا کردیم و بعد قرنی نشستم ریحون تمیز کردم! همسری هم بادمجان کباب کردن و نهار میرزا قاسمی درست کردن.

بعد از ظهر تلویزیونو وصل کردم به نت بازم برای اولین بار! و پادکست تاریخ امید بخش رادیو راه رو گوش دادیم. همزمان باهاش پارکتا رو تمیز کردم و دیدم چه خوب حال میده تمیزی میز غذاخوری و صندلی ها رو هم تمیز کردم. چون رنگشون سفیده تمیز کردنشون خیلی تو چشم بود. جو گیر سدم اتاق پسرا رو تر و تمیز کردم. پرده رو انداختم ماشین برای اولین بار و همونجوری نم آویزونش کردم. بوی تمیزیش حال دلمو خوش کرد. پرده بزرگه سالن رو هم باز کردم و نرفت تو ماشین! هر کاری کردم جا نشد. بردمش حیاط انداختم توی ظرف و مایع و یه ساعت که خیس خورد آب کشیدم. لحاف شازده رو هم حتی شستم روش آبمیوه ریخته بود و لک بود.

انقدر حال داد این تمیزیا که شب خستگی دلنشینی داشتم. حس می کردم زندگی کردم. بدون اغراق دو سه سالی میشد دست به اینجور کارا نزده بودم! یا همسری انجام داده بودن یا دادم بیرون یا کسی کمکم کرده.

 

صبح بعد تعطیلات اولین روز کاریم بود و پیش بینی میکردم سرم شلوغ باشه. مدیرمو بعد عوض شدن ندیده بودم و تو یه جلسه دیدمش و بهم معرفی شدیم و برام جالب بود گلایه میرد چرا نیومدی منو ببینی! ها ها ها 

ظهرم رسیدم خونه به همسری گفتم خوشخواب بچه ها رو هم تمیز کنیم. بردیم حیاط اونا رو هم تمیز کردیم یهوو زیر انداز حیاطم شستیم و واقعا همه جا تمیز شده و حال میده.

 

حالا فکر کنم آفیسر جواب بده و بگه نمیزارم از این تمیزیا استفاده کنید!!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 آگوست

خب خیلی خوبه که این کرختی انتظار دست از سرم برداشت و به خودم اومدم و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد. یه برنامه 14 هفته ای در نظر گرفتم که کل تز رو تموم کنم بره. باقی الویت ها رو هم تو این 14 هفته گنجوندم. خیلی هم فشرده نیست برنامه و داخلش تفریح هم داره. دیروز که روز اول بود خوب بود. این که بدون فکر کردن سریع نشستم پای قورباغه بزرگه خوب بود. یعنی فیکس کردن سه تا نود تو مدلم از ماه می رو مخم بود و ولش کرده بودم جواب نمیداد مدلم و دیروز حتی وسطا زد به سرم که کارمو با یه نرم افزار دیگه بکشم و وارد انسیس کنم ولی بعدش گفتم آخرش چیه؟ کار تو مدل با انسیس هست و باید اینو حل کنی و بالاخره شد! 

یه اپ یوگا هم نصب کردم که کنار اپ ورزشی باهاش پیش یرم. خوبیش این بود میپرسید چی و کدوم بخش بدن مد نظرته؟ و من انتخاب کردم بازو و ریلکس کردن بدن. 

عصر نشستم حیاط رو به آسمون و پادکست هزار توی آگاهی رو گوش دادم و خوشم اومد از محتواش هر چند روایتش ضعیفه ولی اون به محتواش در!!!

شب هم راه افتادیم پیاده روی. با همسری بازی می کردیم و چون باخت قرار بود برامون بستنی بخره. برگشتنی بستنی هم خریدیم. تو راه برادرم زنگ زد بیان خونمون و چون می دونستم این چند روز بیرون بودن کمی میترسیدم ولی خب نمیشد بگم نه! کل پنجره های خونه رو باز کردم و دو دست مبلمان رو تو سه سوت روبروی هم چیدم که با فاصله باشیم. هر چند خود برادرم گفت بیایین حیاط بشینیم ولی پسراش موافق نبودن. 

رسیدیم به نزدیک روزی 700 نفر فوتی کرونا! فاجعست. یه تقویم درست کرده بودن توش اعداد فوتی هر روز رو نوشته بودن نگاه کردن بهش فقط خشم میاره تو وجودم!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

21 آگست

من هر بار که یه کتابی در مورد بالابردن بهره وری و مدیریت زمان و اینا میخونم بعدش چنان خودمو پایبند می کنم بهش که تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد می کنم. با همسری رفته بودیم پیاده روی و با همدیگه شات های معمولی از زندگیمون رو مرور میکردیم که یادمون مونده حالا به هر دلیلی. رسیدم به نوروز سال پیش که برام صورتی بود. برای همه رنگ غم داشت. کرونا تازه اومده بود و همه میترسیدن. من ولی قبل عید اثر مرکبو خوندم و اون عید واقعا غوغا کردم و اثراتش هنوز تو زندگیم هست. همسری میگه چون هدف داشتی و داشتی برای هدفت تلاش میکردی. 

ظهر شازده کتابه قورباغه رو قورت بده رو آورده بود با هم بخونیم چنان جذبش شدم برای بار هزارم که حتی نت برداشتم و تو سر رسید کاریم نوشتم.

بعدش به همسری میگم من الان انقدر جوگیر کتابم که بازدهیم بالاست پاشم یه کاری بکنم:)

خلاصه که آت لاین کورس این ترم که در اختیار خودم بود رو ردیف کردم فرستادم منشی گروه. یه برنامه هم بریزم فارغ از اینکه نتیجه انتظار چی هست تا دسامبر دفاع کنم. 

من الان یک عدد جوگیر هستم که الویتم فقط کارم نیست. به درجه ای از عرفان رسیدم که ورزش و تغذیه و تفریح هم جزو الویت ها و برنامه هامه و حسابی تو برنامه پیش روم واسه خودشون جای گنده ای دارن.

 

و من همچنان منتظر!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو