ثبت لحظاتی از عمرم

اندر احوالات این روزا

من فکر کنم هورمونای بهم ریخته خانومها دلیلی میتونه باشه بر تمامی حوادث تاریخ بشریت! وقتی می خواستم اینجا رو اپدیت کنم تو یه حال دیگه ای بودم خیلی دگرگون و داغون! ولی فرصت نشد بیام و بنویسم. الان که به سفارش همسری ماکارونی رو بار گذاشتم و یه دمنوش برای خودم ردیف کردم نشستم بنویسم و پر از شور زندگی هستم! همین قدر متضاد!

خب استاد منم یه مدت میخوان مرخصی برن و ازم خواستم استراکچر تز رو ارایه بدم و در نبودشون نوشتن رو شروع کنم! همین ارایه موکول شد به سوپوایزری کمیتی و یهوو دو نفر از دو جای مختلف سر دراوردن که کو سوپروایزم بشن. هر دو پیشنهاد استادم بودن و منم استقبال کردم. کلا دوست دارم با ادمای مختلف کار کنم و نتورکمو قوی کنم. یکیشون که کلا در ارتباط با صنعت تو تخصص منه و می تونه برام خوب باشه خیلییییی

یه برنامه مرتب و هفنگی بزارم میتونم نوشتن تز رو هم منسجم ببرم جلو. باید هر هفته از مرکز تصحیح رایکینگ دانشگاه وقت بگیرم واسه فرستادن فایلام. اینجوری هر هفته مجبورم یه قایل جدید براشون داشته باشم. نوشتم که یادم بمونه!

خب همون روزی که حالم داغون بود همسری فرمودن نمون خونه و برو سر یه کاری! همون شب خودشون واسم اپلای کردن و تاریخ مصاحبه هم اوکی شد و هزار تا هم کار سر من ریخت!

درسی که استادم ارایش داده بود افتاد گردن من و دوستم. البته که پرداختی داره ولی خب بالاخره کار میبره. برای یه درس دیگه هم تی ای هستم و امروز کل روزم فقط برای تصحیح برگه های اون درس گدشت! تو خونه که اصلا نمی خواستم بمونم پاشدم رفتم کتابخوته و جه محیط خوب و دنجی داشت. رو یکی از مبلا تو افتاب لم دادم و تا برگشتن بچه ها از مدرسه مشغول بودم. بعدم رفتم دنبالشون و واسه نهار هم بادمجون سرخ کردم و بعد قرنی چقدر غذا بهم چسبید.

همسری هم که مشغولن و فعلا که از نظر درامد جلوتر از برنامه ریزی اشون پیش میرن و این یعنی حالشون زیادی خوبه.

با بچه ها هم حسابی کار می کنم که تو مدرسه مشکلی نباشه و یه یهونه ای میشه با هم وقت بگذرونیم. امروز با شازده حدود دو ساعت مشغول ریاضی بودیم و برام جالب بود اصلا خسته نشد و قشنگ همه تمریناشو انجام داد.

سه شنیه هم جلسه کمیتم هست با دو تا سوپروابزر جدیدم. یه فاندی هم بهم اضافه کردن که خیلی حال داد و یه رقمی هم بعد کمیته اضافه میشه. خدا رو شکر که بعد مالی ماجرامون داره خوب پیش میره.

یکی از کسایی که باهاشون ارتباط دارم رو میخوام از زندگیم حذف کنم. هی من کمرنگ میشم هی اون پر رنگ تر ظاهر میشه. ادم بدی نیست به هیچ وجه ولی خب من راحت نیستم باهاشون و حس بد و منفی زیاد میگیرم ازشون. ببینیم چی پیش میاد خیلی خیلی حسش بده و هر بار باهاش مجبور میشم حرف بزنم یه حس مضحرفی میاد سراغم مثل خودفروشی یا همچین چیزی. امیدوارم زودتر حل شه این یه مورد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین تصادف در کانادا!

این چند روز به شدت سرمون از کار شلوغ بود و حتی فرصت نکردیم با خانواده ها حرف بزنیم. دوستامونم خیلی وقته ندیدیم و حتی فرصت نکردیم پیام هامون رو چک کنیم. شب که میشه قشنگ چپه میشیم تو تخت تا خود صبح. در حدی که الان دوشبه همسری بعد قصه شب گفتن تو اتاق بچه ها خوابشون برده.

دیشب من به شدت کمر درد داشتم و منتظر پریودی بودم. رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم دیتاهای لازم برا مدل جدیدم رو در بیارم که چشام سنگین شد خوابم برد در حد نیم ساعت. همسری رسیدن بیدار شدم و خوش خبر بودن که سرکارش یه ارتفا پوزیشن گرفته. بماند که همکار هم وطنش گفته بود فک نکن اینجوری کار کنی مدیریت می کنن! و علنا برای هیچ ارتقایی اونجوری کار نمی کنیم فقط از کارمون نمیزنیم. 

همزمان یه وقت مصاحبه از یه شرکت باحال گرفت و یه جورایی از این خوشحالی های کوچیک که داره همه چی خوب پیش میره.

صبح باید جایی میرفتم با ماشین ولی چون همسری خواب موندن با ماشین رفتن سرکار. قرار شد من برم ماشینو ازشون بگیرم. صبح اصلا حوصله نداشتم کاملا بی دلیل! به شدت سردرد داشتم. و پریودی بدی رو هم تجربه میکردم. هر چی بود راهی شدم ماشینو بگیرم از همسر. حتی تماس از ایران رو هم حال نداشتم جواب بدم.  کارام تموم شد و تماس گرفتم به همسری که کی در میایی بیام دنبالت که هیچی یکی کوبید بهم. فان ماجرا اینجاست که روز قبلش به همسری میگفتم یعنی اینجا تصادف هم میشه؟!انقدر که اینا خدای ارامش هستن. همسری گفت اینا فقط با قانون رانندگی می کنن و اگه کسی قانون رو رعایت نکنه قاریشمیش میشه و اصلا مهارت رانندگی ندارن. حتی نمی تونن تصور کنن ما تو تقاطع هامون چطوری کنار هم میلیمتری رد میکنیم. و من ایمان اوردم به حرفش. راننده یه نکرد سرعتشو کم کنه حتی که نخوره به من! یعنی نمیتونست اصلا تصمیم بگیره چیکار باید بکنه.

منتظر شدم راننده اومد پیشم و جل الخالق خیلی نایس که خوبی یه کم باهام حرف بزن کسی تو ماشین نبود که یه کم گپ زدیم یه کم از اینکه اهل کجام و چقدر ویکتوریا قشنگه و ایا بچه داری کلا خیلی اهل گپ هستن. داشتیم میرفتیم اونور خیابون که از ماشینش عکس بگیرم دیدم واستاده تیکه های چراغ ماشین رو از زمین جمع می کنه که به کسی اسیبی نرسه. خدای من اینا چرا انقدر ارومن. 

یک چیز خیلی عجیب عجیب اینجا ارامش بی نهایت زیاد مردمشه. جوری که من ناخوداگاه بغضم میگیره وقتی باهاش مواجه میشم. حتی سعی هم می کنم اروم باشم بازم در درونم انگار عجله دارم. همش میدوم و یه مسابقه بی پایان رو زندگی می کنم...

هیچی حالم خوش بود خوش تر شدم. رسیدم خونه یه جایی دم کردم با شکلات خوردم یه دوش گرفتم و فسقلی اومد تیر نهایی رو زد. سوالش این بود که مامان چرا ادما هی دنیا میان و بعدش میمیرن؟! و من کلا به فنا رفتم...

امروز برای اولین بار دلتنگ زندگیم تو ایران شدم! دقیق بعد از سه ماه و نیم که همه میگن اولین هوم سیک محسوب میشه. یه کم میخوام کارمو سبک تر کنم زیادی بهم فشار وارد میشه.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 دسامبر

تعطیلات کریسمسه و همه شادن و من یکی بی نهایت شاد!

ارایم خوب بود و استاد جان دستور دادن تا دهم دور و بر درس نرم.

روزای تعطیل تا هر وقت دلمون میخواد میخوابیم و هر روز یه برنامه برا دورهمی ها. 

تو همین تعطیلات همسری یه ماشین هم خریدن که وقتی فهمیدم چقد کمکه که کاری داشتم بیرون و پریدم تو ماشین رفتیم. زندگی داره شبیه ایران میشه. با پسرا درس کار می کنم. کتاب میخونم. ورزش میکنم. و حتی تصمیم گرفتم یه کار پارت تایم بگیرم. شب همینجورکی در حال جوکر دیدن یه پوزیشن دیدم که برام جالب بود. جاشو چک کردم. اپلای کردم. جالبه انتهای اپلای یه امتحان هم داشت. صبح زنگ زدن واسه مصاحبه و من خنگ گفتم میشه انلاین باشه. گفتن اگه وقت نداری بندازیم فردا. و من گفتم اخه برفه! اگه اپشن انلاین دارین من انلاین رو انتخاب می کنم. قشنگ معلوم بود قطع کنم طرف با خودش میگه این چه گشاده ها ها ها

اینجا حسابی برف  باریده. هر روز کیک میپزم. میشینیم تو سالن کنار درخت کریسمس پر نور و از پنجره برف میبینیم و چایی داغ میخوریم و این صحنه همیشه یکی از تصوبرهای ذهنی من بود برای خونم البته تو بچگیم!

یکی از میزهای کار رو از اتاف مطالعه اوردیم بالا تو اتاق خواب خودمون و کذاشتم روبروی پنجره و خیلی ویوی دلبری درست شد برای کار!

چرا حالا؟ چون صبح ها اول وقت و شیا که بچه ها خوابن تایم خوبی واسه با تمرکز کار کردنه. در حالت عادی با این حجم از صدا نمیشه اصلا کار کرد! نشون به اون نشون که عصر نشستم پشت میزم و مشکل کدی که باید تو سال جدید حلش میکردم رو حل کردم و تامام شد! 

باید اینجا عکس هم بزارم تا خاطرات این روزام ملموس تر بمونن برام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

19 دسامبر

من اعتراف می کنم یکی از شگفتی های اینجا بحث لباس شستن هست! خیلی عالیه که یکی از معضلای من حل شده! همیشه برا لباس تو ماشین انداختن مقاومت میکردم. اینکه لباس بریزم ماشین بعد ببرم پهن کنم خشک بشه. بعد جمع کنم بیارم اتو کردنیا رو جدا کنم اتو کنم باقی رو تا کنم بزارم تو کمد. خداییش کی حال داره؟!!!

اینجا هر لحظه تصمیم میگیری لباس بشوری یک ساعت و نیم بعد لباس شسته شده و خشک شده و اتو شده تحویلته. چون مقوله لباس پهن کردن اینجا کلا منتفی هست و از درایر استفاده میشه که لباس رو صاف تحویلت میده بدون هیچ چروکی! من این بخش خارج رو خیلی می دوستمممممممممم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

16 دسامبر

خب صبح رو قشنگ شروع کردم و یه کوچولو کارم مونده بود تموم کنم که جلسم شروع شد و استاد محترم اعصاب نداشتن و همه رو سر من خالی کردن. طوریکه بعدش اصلا جون نداشتم کار کنم. با هم گروهیم کمی حرف زدم اروم بگیرم و کلا خیالم راحت بود که من مشکلی نداشتم و احتمالا اعصاب نداشته یا هر چی و رفتار مناسبی هم داشتم در برابرش. نیم ساعت بعد ایمیل زد که دلجویی کنه. و یه چند تا خبر خوب هم تو ایمیلش بود و منم باز به هم گروهی گفتم که همچین ایمیلی زده و یه وقت حس بد توش نمونه که این استاد چرا اینطوریه.

من راستش ادمی نیستم که ناراحت بشم چون تو کار انقدر اخلاقای مختلف دیدم که تقریبا قدرت پذیرشم بالا رفته و اینو یاد گرفتم که طرفت هر رفتاری بکنه تو باید رفتار مناسب و حرفه ایتو پیش ببری و اون خودش باید مدیریت کنه حال و رفتارشو. من در برابر حرفای استادم فقط با ارامش گفتم درسته حق با شماست راست میگین میشد اینطوری کرد چه پیشنهاد خوبی. و نتیجه این شد بعد نیم ساعت ایمیل زد که تحت فشار بودم و فلان و بهمان و اینطوری شد رفتارم. منم در جواب گفتم اگه کاری هست که میتونم برات انجام بدم فشار کارت کم بشه بگو. من دارم تلاشمو میکنم از طرف من باری برات اضافه نشه و اونم کلی تشکر کرد.

همین قضیه خیلی خیلی سبک ترش برای یکی از دوستانم پیش اومده و متاسفانه دوستم جواب گستاخانه ای داده و چندین جلسه این بحث تکراری رو پیش برده و به مشکل اساسی خورده. تجربه رفتار دوستم و رفتار سوپروایزرش برای من ارزشمند بود و اینجا نوشتم برام ثبت بمونه که ادما در شرایط روحی بد چقدر میتونن متفاوت برداشت کنن حرکات دیگران رو. من وقتی جلسه دوستم و استادش رو دیدم به نظرم استادش بسیار منطقی بود و خیلی باهاش راه اومده تا حالا و متاسفانه دوستم به شدت مسیولیت ناپذیر در برابر کوتاهی ها و سهل انگاریهاش.

خولاصه که اینطوری.

اخر جلسه افتضاح امروزم استادم ازم پرسید کی ارایه میدی کارتو و من یهو گفتم هفته بعد تو جلسه گروه. گفت میخوای تنها من و تو باشیم. تشکر کردم و گفتم نوچ. ترجیح میدم تو گروه باشه و بچه ها اگه سوالی داشتن بپرسن که از این سوالا و بحثا خیلی یاد میگیرم و اونم تشکر کرد و من ماندم و یک سرم و دو دستم و گزارشی که اماده نیست که حتی براش اسلاید بسازم. امروز پنج شنبست و من دوشنبه صبح ارایه دارم. خدایاااااا کمک 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

13 دسامبر

گاهی یه جایی یه مطلبی می خونی و انگار مناسب غوغای درونت هست که فکر می کتی در بهترین و مناسب ترین لحطه زندگیت باهاش مواجه شدی و چه خوش شانس یودی که خوندیش!

دیروز توی اینستا در مورد دغدغه های زندگی و دویدن های ما ایرانی ها که همیشه عجله داریم به فلان مرحله برسیم تا به قول خودمان دیگه راحت یشیم و بعد از رسیدن به همون مرحله باز هم مرحله دیگری برای خودمان تعریف می کنیم. دایما در عجله ایم و اصلا زندگی نمی کنیم. 

دیروز نشستم با خودم حرف زدم با خود خودم و یه حرفای خود درونم گوش دادم و نوازشش کردم و بهش قول دادم از مسیر لذت ببرم. شرایط زندگی جاری من که دانشجو باشم که همه چیز برایم موقت باشد که با چالش های مهاجرت دست و پنجه نرم می کنم تمام خواهد شد و دیگر هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد پس بهتر است از این تجربه نهایت لذت و استفاده رو ببرم.

دیروز وقت واکسن بوک کردم برای پسرها. رفتیم واکسن رو زدیم و بعدش راهی شاپ سنتر شدیم تا با فضای کریسمسی حال کنیم. یه جایی وسط خیابون حتی پاتیناز هم درست کرده بودن برای بچه ها. هدقم این بود فقط خوش بگدرونیم. به کار های مانده ام فکر نکردم. به اینکه کی برسم خانه تا شام بپزم فکر نکردم و به اینکه فردا بچه ها کدام لباس رو بپوشنن برای مدرسه٬ میبینید ریز که میشوبم کلی دغدغه های چیپ و الکی ذهن ما رو پر کرده اند.

به جایش چرخیدیم خندیدیم سردمان شد رفتیم دونات داغ خوردیم بازهم چرخیدیم خندیدیم گرسنه مان شد رفتیم مک دونالد همبرگر زدیم و حتی بعدش شازده سیب زمینی سرخ شده خواست و من برای اولین بار اصلا فکر نکردم که پسرکم نباید الان این رو بخورد چون فلان قدر کالری دارد!!!!! هر وقت خسته شدن خودشان پیشنهاد دادن برگردیم. برگشنیم خانه. یک چایی ردیف کردیم و میز چیدیم و دور هم پانتومیم بازی کردیم و از ته دل به سادکی فسقل جانمان خندیدیم و با حالی خوش رفتیم سراغ خواب. زندگی همین است. چه من در ذهنم هزار تا لیست برای کار انجام شده و نشده داشته باشم چه نداشته باشم راه خودش را میرود و من باید با ذهنم اونو صورتیش کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دهم دسامبر

وقتی میخواستم پست بزارم قرارربود فقط از تولد پسری بنویسم ولی برای شروعش وصل شد به اون نقطه ضعف مضخرفم و تصمیم گرفتم بنویسم راجع بهش. خب نقطع ضعف مضخرف میشه دیگه مگه نقطع  ضعف وکول هم داریم. 

تولد شازده نهم بود و من میخواستم دهم سورپرایزش کنم و بگم دوستامم شب بیان اینجا. چرا

چون دوستم نهم کمیته داشت و گفتم بزار کمیتش تموم شه با خیال راحت بیاد تولد پسرم  که قرار بود با تاخیر سورپرایز شه.

چون فکر کردم یک روز دیرتر میشه اخر هفته و دوستام راحت میان مهمونی و بشون خوش میگذره.

چون میخواستم دوستامو که خرس گنده هستن بگم بیان تولد پسری که اصلا ربطی به خوشی پسری ندارن.

چه احمقانه فکر کردم که دیگران در الویتن که حالا کنارش من یه تولدی برای پسرم بگیرم اونم با تاخیر و تازه بخوام سورپرایزش بکنم. 

صبح نهم شازده قبل همه بیدار شد و رفت رو تقویم نوشت تولد من. بعدم شیک به من گفت امروز تولدمه. خیلی صبور خیلی اروم این چند روز رو اصلا به رومون نیاورده بود.

تو مدرسه هم براش سنگ تموم گذاشته بودن. این شد که قرار شد همون روز تولد بگیرم براش. زنگ زدم همسری برگشتنی یه کیک بگیرن. خونه رو تزیینن کردیم. همسری رسیدن ولی شمع یادشون رفته بود. زنگ زدم از دوستم شمع بگیرم که خونه نبود و تو فروشگاه بود و ازش خواستم شمع بگیره برام. و گفتم بیایین خونمون برای تولد که حالا یه فانی هم برای اونا بوده باشه. اونا هم گفتن سه ساعت بعد میرسن خونه. بعدم زنگ زدم اون یکی دوستم که کمیته داشت و گفت بعد کارش میاد و این شد که خیلی دیر اومذن و شازده کلی انتظار کشید تا تولدش شروع بشه.

 

از اینکه انقدر دیگران رو تو الویت ریزترین اتفاقات زندگیم میزارم متنفرم. 

میتونست یه جور دیگه باشه. میتونستم دستشو بگیرم ببرم بیرون کیف کنه و بعدش بره از مک دونالد ساندویج موردعلاقشو بکیره و بخوره و همونجا واسش کیک می گرفتیم و شمعاشو فوت میکرد و من هر لحطه برای ذوقش غش میکردم نه اینکه برای هر لحظه انتظارس که دو تا شمع فوت کنه رو غر بزنه!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

7 دسامبر

امروز رو باید ثبت میکردم. هنوز دلم تنگ نشده ولی برای اولین بار به همسرم گفتم کاش همین سیستمی که کانادا داشت رو تو ایران داشتیم و هر کسی تو کشور خودش زندگی می کرد. همسری سریع پرسیدن پشیمونی؟! ابدا! اصلا بحث پشیمونی نیست. بحث مقایسه ناخوداگاه هست که من به جیک و پوک قوانین نوشته و نانوشته کشورم آگاهم. یک بخش بزرگی از این فوانین کاغذی نیست و این در هر جای دنیا از جمله کانادا جاری هست و برای مای تازه وارد با این سن و سال همت بیشتری میطلبد! شایدم اصلا این قوانین به کارمون نیایند ولی همانقدر که عدم آگاهی از اونها حس مبهم و گنگی رو تو ذهنت ایجاد میکنه- آگاهی از اونها حس امنیت روانی برات ایجاد می کنه و با خودت می گی اوکی اینجا اینطوریه و کم کم همین اشرافیت باعث میشه زودتر کشور جدید رو خونه خودت بدونی.

دوستم که ده سالی هست کاناداست گفت دقیقا سه سال بعد اینجا میشه خونت و وقتی ازش دور میشی براش دلتنگ هم میشی! نمیشه نسخه واحدی داد! چون همین دوستم یک راست از دوران دانشجویی وارد کانادا شد و کلا سابقه کار و زندگی در ایران نداشته. اون همینجا ریشه دوونده. همون ریش هایی که من از خاک کندمش و با کلی حاک و گل رو هواست تا بتونم دوباره تو حاک جدید بکارمش و امید داشته باشم که بگیره!

اون اوایل که اومدم یکی از دوستان که پسر همسن فسقل ما داشتن و پسرشون هم کلاسی فسقل هم هست دلگرمی میدادن که ابدا نگران زبان بچه ها نباشم و دو ماهه راه میافتن. شاید اون دوماه رو همینطوری گفتن ولی چند روز پیش که دو ماهگی ورودمون به کانادا بود متوجه شدم فسقلم خیلی قشنگ و با لهجه همبنجا با دوستانش انگلیسی حرف میزنه! بریم ببینیم تایم لاین سه ساله هم برای ما صادق خواهد بود یا نه:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

4 دسامبر

دیروز یکی از بچه ها گفت با سه چهار نفر دیگه که من ندیده بود بریم پیاده روی. جوابم در لحطه نه بود ولی صبر کردم بعدا جواب بدم این روزا کار می کنم رو خودم که رو حرفام تامل کنم. صبر کردم صبح شد جواب واقعیم بازم نه بود ولی تصمیم گرفتم برم و تجربه جدید و ادمای جدید رو زندگی کنم. جالب بود. قرار گرفتن تو جمعی که همه تو یه شرایطتن و ویترین بیرونیشون یکیه ولی دغدغه ها متفاوت بود تامل برانگیز بود. این تفاوت ها زیباست و دوست دارم بازم تو این جمعا باشم. بیشتر شنونده بودم و همینم کمک کرد رو چیزی که میخواستم از این جمع به دست بیارم برسم.

برگشتنی دوستم پیام داد پسرشو بیارم خونمون از مدرسه. دوستم نیوزلندیه و بار دوم هست که پسرش میاد خونه ما و همکلاسی فسقلی هست. رسیدم سریع به رسم جمعه ها ماکارونی ردیف کردم. وسطا رفتم فود بنک. برگشتم ماکارونی رو دم گذاشتم و رفتم دنبال پسرا. بعد مدرسه حسابی با دوستشون مشغول بازی شدن و نهار هم نخواستن. تا مامان بنی اومد دنبالش. اومد تو یه قهوه بزنیم و بازم اون حس عدم تعارف این موجودات نایس منو متعجب کرد. خیلی خوبه واقعا این رفتارشون. شبم قرار بود بریم دورهمی که دوستم با همسرش کلا دارن موو میکنن ونکور اونا رو ببینیم منم پای اناناس درست کردم. درواقع همون کیک یزدی خودمون که وسطش پوره اناناس ریختم و تنها چیزی هست که راحته و همیشه خوب در میاد. تا عصر با پسرا مشغول کتابایی که از کتابخونه اورده بودن شدیم. همسری رسید شام زدیم که همون نهار ما میشد. اولش میخواستم بچه ها بخوابن بریم دورهمی بعدش منصرف شدم و خودشونم دوست داشتن بیان. کیک رو زدیم زیر بغل و رفتیم و خوش گذشت. شبم رسیدم پریدم تو گروه واتساپ جدید که اعتراف می کنم اولین گروهیه که این همه ادم توشه و من جذبش شدم.

بچه های لیسانس یه گروه زدن و ما بعد لیسانس اصلا هم رو ندیدیم و از هم خبر نداشتیم. شنیدن مسیر زندگی ادمایی که با هم چهارسال زندگی کردیم خیلی جالبه. چقدم زود از همون اول صمیمی شدیم. خیلی دیر خوابم برد و صبح خیلی دیر پاشدم و چندتا تماس از ایران داشتم به روال اخرهفته ها. همون توی تخت زنگ زدم و قشنگ دو ساعت تو تخت بودم و وسط حرفا حرف حلیم اومد و اومدم پایین با جو دوسر حلیم درست کردم با بچه ها خوردیم که تو هوای بارونی خیلی چسبید. بعدشم باز متاسفانه پریدم تو گروه ولی محدود. وسطا با همسری حرف زدم که خیلی از دیروز وقتم تلف شده و جالبه هر کاری دارم میزارم دقیقه نود به نحو خیلی خوبی انجامش میدم و اگه همن کار رو تا تایم مناسب و درستش انجام بدم حتما به یه جایی میرسم. این چه وضعشه اخه.

برای غلبه بر این حس سرزنش خودم رفتم بساط قورمه سبزی رو اماده کردم که بازم طبق روال شنبه ها نهار قورمه بزنیم. غذای اخر هفته ها ثابته. الانم نشستم کمی ذهنمو متمرکز کنم کار کنم برم ببینم چیکار میتونم بکنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

1 دسامبر

رسیدیم به دسامبر

من یه عادت دارم برمیگردم چک میکنم ببینم مثلا سال پیش تو این تاریخ چی نوشتم و تو چه فضایی بودم.

صبح حس سرماخوردگی داشتم و خوشحالم فقط در حد حس بود و تموم شد. صبح قبل رفتن بچه ها مدرسه ایمیل زد که لوله کشیشون کار داره و مدرسه بازه ولی چون لوله اب بستس سرویس بهداشتی کار نمیکنه و ترجیح ما اینه بچه ها بمونن خونه ول بچه ها هم که حاضر بودن و هوا هم افتابی بود رفتن اسکوتر سواری. جلسم خوب پیش رفت و یه خبر جالب هم واسه انجام یه کاری برای یه کمپانی گرفتم که جزییاتش بعدا مشخص میشه. بعدش دوستم زنگ زد مایکروفرشو بیاره بزاره خونه ما. چون سنگین بود و نمیتونست ببره خونش. یه ماه بعد میاد همسایه من بشه. اومد و نشست و بعدش کوکوسیب زمینی درست کردم خوردیم. بعدش رفتیم فود بنک دانشگاه سبزیجات بگیریم و بعدش بازم دوستم اومد خونمون. معلوم بود حالش خوب نیست وقط میخواست امروز با کسی باشه. همسرش ایرانه و خودش اینجا تنهاست و منم خوشحال بودم باهام راحته و میاد پیشم. تشکر میکرد میگم کاری نکردم که یه کوکو سیب زمینی بود میگه نه امید و دلگرمی بهم دادی. بعدشم کار داشت و عصر رفت. منم وسایلو جابجا کردم به بچه ها کیک گرم کردم دادم با شیر بخورن خودمم دمنوش! نشستیم یه فیلم با تم کریسمس دیدیم و هنوزم کار نکردم. اخر هفته مهمونی دعوتیم و یه پیاده روی با بچه ها دارم و باید فردا رو بکوب کار کنم که برسم بهش. تصمیم دارم نهار فردا رو الان بپزم که فردا تا دو و نیم که بچه ها میان بمونم افیس کار کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو