ثبت لحظاتی از عمرم

۱۸ جون

دو هفته به شدت سنگین و طاقت فرسا رو پشت سر هم گذاشتم. روزی که با شرکت جلسه نهایی رو داشتیم از صبحش با استاد و هم تیمی همش ایمیل و جلسه های کوتاه داشتیم. جلسه آخر تیم دقیقا نیم ساعت قبل جلسه نهایی بود.و دهن من به قدری خسته بود که حتی نمیتونستم گراف ها رو تجزیه و تحلیل کنم. هیچی حالیم نبود.

پنج دقیقه قبل جلسه رفتم یه آبی به صورتم زدم. موعامو شونه کردم و یه رژ زدم که فقط کمی از اوت لپتاپ لامصب فاصله گرفته باشم.

جلسه فوق العاده پیش رفت و استادم بسیار خوش خوشانس بود و بعد جلسه دو هفته بریک داد که بشوره ببره خستگی این روزامونو!

بعد جلسه فلاکس چایی و شیرینی انجیری برداشتیم با دوستم رفتیم جلوی صندلی های کتابخونه تو آفتاب لش کردیممممم تا ساعت هشت. 

شبم که فقط غش کردم از خستگی.

صبح بچه ها رو بردم مدرسه. یه آهنگ پلی کردم و افتام به جون خونه و وسطا دوبار هم رفتم لاندری. کیک مافین پزیدم. بادمجان سرخ کردم. غذای جدید با بادمجون درست کردم که فوق العاده شد. نشستم جیران دیدم و کیف کردم. مدتها بود اینجوری با خودم تنها نبودم.

بعد مدرسه بچه ها هم با دوستام رفتیم یه پاساژی من عینک لازم داشتم بخرم. یه کم آف داشتن لگ و تاپ هم خریدم. عصر اومدم ته چین رو بار گداشتم. ماست هم درست کردم. شامو زدیم رفتیم اتاق پسرا نشستیم به حف زدن تا خوابشون برد!!! چه روز خوب و قشنگی بود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

4 جون

حس می کنم خیلی وفته ننوشتم. کاش بتونم تند تند اینجا رو آپدیت کنم. تا الان حجم زیادی از کار پروژه جدید با من بود و یه جلسه هم با شرکت داشتیم و داره میره جلو. یه جمع بندی کنیم واسه دیتاها میریم مرحله بعدی. این چند هفته من واقعا سرم بابتش شلوغ بود و سعی کردم یه کمم پایه ای برم ریشه معادلات لازم رو در بیارم. عصرا با رفیقم که با هم رو این پروژه هستیم میریم بیرون پیاده روی و چقدر حرف میزنیم و حرفامونم تمومی ندارن. این هفته من یه ارایه داشتم تو ریسرچ گروپ که استاد ایمیل زد کنسل کرد و همونجوری رفتیم نسیتیم رو صندلی لش های روبروی کتابخونه و از همه چی حرف زدیم و باورم نمیشه حتی با هم گریه هم کردیم. رابطمون داره عمیق پیش میره. خیلی با هم حس راحتی داریم و برام عجیب بود یه سری حرفامونو راحت بهم میزنیم بدون ترس از قضاوت شدن یا چیزی. این از این.

تصمیم گرفتم برای پوزیشن کوآپ اپلای کنم. کمی دیر اقدام کردم و اکثر فرصتای تابستون تموم شدن. چندتایی بودن و براشون اپلای کردم تا ببینم نتیجه چی میشه. کمی هم استرس گرفتم راستش.

این هفته همسری کلا زودتر اومدن خونه و نشستن رو کار خودشون تا ببینیم چه نتیجه ای میگیرن. همینکه براش وقت میزاره خوبه. رو تقویم دیوار هفته های هر ماه رو نوشتم و دیدم چقدر تایم کمی مونده به فال برسیم و من چقدر کار رو باید تو این هفته ها جمع کنیم! و یکیش نوشتن تز هست. برای هر هقته چندتا هدف گداشتم که حتما بتونم بهشون برسم چون واقعا الان تایم هدف گذاری روزانه ندارم و نمیرسم اصلا و چون انجامشون نمیدم دلسرد میشم. یکیشون ورزش هست. و یکیش مرور فولاد هست. چقدم با این فولاد دارم عشق میکنم. واقعا باورم نمیشه من چقدر طراحی رو دوست دارم. کتاب رو دانلود کردم و فصل به فصل میخونم که مرور شه و چقدم برام قابل فهم و لمسه خوندنش بعد از چندین سال! کاش اون زمانها هم همین درک و دید رو نسبت به درسامم داشتم! 

چند روزی بچه ها چالش داشتن و مدرسه براشون حلسه گداشته بود که بغهمیم مشکل چیه. من مادر فقط میدیدم که بازی ماین کرفت اینا رو کلا از دنیا جدا می کنه و بابتش هر کاری می کنن. هر چی بود برگشتیم خونه و یه جلسه حانوادگی برای هم گذاشتیم و در مورد دونه به دونه مشکلاتمون صحیت کردیم و راهکار دادیم. فعلا اوضاع اوکیه. 

فسقلی که همیشه در برابر روندن دوچرخه گارد داشت در یک اقدام انتحاری روندن دوچرخه اونم بدون چرخ کمکی رو با پدرش یاد گرفت و وقتی یهوو دیدم داره بدون کمک میرونه احساس میکردم آپولو هوا کرده.

امروز هم با یکی از دوستام رفتیم خرید که پیرهن مناسب تابستون بخریم که هوا گرم شده. رسیدم خونه به شدت گرسنه بودم و دوتا ساندویچ کتلت خوردم و پشت بندش چایی!! حالا خوبه تصمیم گرفتم کم بخورم!! بچه ها که اصلا گرسنه نیودن بسکه از صبح با خوراکی خودشون رو مشغول کرده بودن. برای شام شروع کردم بادمجون سرخ کردم و خورشت مصما درستیدم و عصر که گرسنشون بود خوردیم. یا اینکه میدونم باید کم بخورم ولی نمیدونم چرا رعایت کردنم نمیاد که نمیاد. نه تنها اونو خوردم بلکه بعدش چایی ردیف کردم و با بیسکویت نشستیم چلوی مهمونی ایرج طهماسب و خوردیم!!!

امروز باید به بخشی از ریپورت شرکت رو بنویسم. ساعت ۹ شبه همسری خسته بودن زودتر رفتن لالا. منم نشستم رو مبل نشیمن و در لش ترین حالت ممکن میخوام کار ریپورت رو انجام بدم. شازده و فسقلی همین اطراف مشغولن تا به ربع ذیگه میفرستم برن مسواک و لالا. گیچ و منگم و به سردرد خفیفی هم دارم ولی دوست دارم تو این حالت خونه سکوت بشه و کارمو ببرم جلو که فردا یکشنبه هست و احتمالا بیرونیم کلشو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

۲۴ می

این هفته لانگ ویکند داشتیم و کل لانگ ویکند رو نه من کار کردم نه همسری. حسابی خوش گذروندیم. خصوصا که هوا هم رویایی شده بود. شروعش با دعوت به شام بود از طرف استادم. همه گروه بودیم و من چمپین بودم بخاطر چاپ مقاله که برای سوپروابزرم خیلی مهم بود این مدل و این ژورنال! یه کیک هم داشتیم بابت جشن گرفتنش. شب خوبی بود. صبحشم قرار یه تریل کوچیک تو مانت داگلاس داشتیم با همین ریسرچ گروه که خیلی خوب بود. برگشتم بچه ها رو بردیم پارک داخل کمپس و هوا انقدر آفتاب ماهی بود که با دوستم رو چمنای همونجا دراز کشیدیم. بچه ها که گرسنه شدن رفتیم نهارمونو برداشتیم آوردیم کنار پارک و یه پیک نیک کوچولو کردیم. چایی و میوه هم برده بودم و قشنگ تا عصر اونجا لش کردیم و کیف کردیم. 

عصر اومدیم خونه به سفارش بچه ها ماکارونی درست کردم و نشستیم تا حاضر بشه مهمونی دیدیم. شامو زدیم و رفتیم شب نشینی که دوستم دعوت کرده بود و رسیدیم دم خونشون به طرز عجیبی دیدم چراغاشون خاموشه. فکر کردم زود رفتیم و هنوز حاصر نیستن. فسقلی در خونشون رو زد و رفتیم تو و یهو چراغا رو روشن کردن با آهنگ و کیک و شمع تولد و اینگونه من سورپرایز شدم!!! اصلا یه اپسیلون هم فکر نمیکردم همچین کاری کنن! دست گل دوستای خفنم درد نکنه که شب باحالی ساختن برامون. تا دیر وقت اونجا بودیم

فرداشم رفتیم ساحل. بزرگترا دور هم نشستیم به گپ زدن و بچه ها هم تو آب و شن بودن. حدود دو و نیم دیگه هم آفتاب اذیت کرد هم بچه ها گرسنه بودن رفتیم سمت مک دونالد نهار زدیم و خدا رو شکر که همونجا بعد نهار یه کافی هم زدم من! راهی بیکن هیل پارک شدیم که دوستمون تا حالا ندیده بود کلی گشتیم اونجا رو. نشستیم رو نیمکتا که بچه ها با وسایل بازی هم بازی کنن. خستگیمون در رفت راهی دالاس بیچ شدیم که به نظرم یکی از خفنهای ویکتوریاست. یه کشتی کروز تور هاوایی هم اونجا لنگر انداخته بود و عظمتش خیلی تو چشم بود. تو اسکله اونجا کلی قدم زدیم و حرف زدیم. بعدش راهی دان تاون شدیم که موسیقی زنده به راه بود تو خیابوناش. روبروی پارلمان نشستیم رو پله ها و آقا چند نفر رد شدن و هی سلام علیک کردن با همسری! خیلی دیگه خنده دار شده بود. میگم انگار تو سبزه میدون نشستی هر دو دقیقه یه آشنا میاد بهت سلام میده:)  یه آقای نیتیو هم اونجا بود داشت بافتنی میبافید برای فروش. با اونم گپ زدیم و وسطا رفبق همسری تماس تصویری داشتن و با اونم حرف زدیم و دیگه شب شد عزم کردیم برگردیم خونه. تو راه فسقلی یه پارک رو نشون کرده بود که بره و دیگه نشد نبریمش! اونجا هم رفتیم و جالبه خودمون بیشتر بازی کردیم انقدر که جالب بو وسایل بازیشون. رسیدیم خونه از دیشب ماکارونی داشیم پسرا خوردن و برا خودمون خوراک ماهی و لوبیا سبز درست کردم و با ترشی ای که درست کرده بودم خوردیم!. همزمان با خمیر یوفکا که خریده بودیم برای اولین بار بافلوا درست کردم و چقدر خوب شد لامصب. باقلوا و چایی زدیم نشستیم پای سینا.

فرداشم تا ظهر با بچه ها تو خونه بازی کردیم و نهار همسری درست کردن. بعدش رفتیم دوستامون لباسشویی خریده بودن کمک کنیم جابجا کنن و راهی پارک کمپس شدیم و نشستیم حکم بازی کردیم و غروب برگشتیم خونه. دو ظرف باقلوا درست کردم و متاسفانه همشو همون شب خوردیم! ننگ بر من!!!! شبم خوابیدنی نشستم یه نگاهی به ریپورتی که استادم داده انداختم تا بدونم این هفته چند چندم با خودم.

صیح پسرا رو راهی مدرسه کردم. نشستم پای رزومم. باید رزوممو آپدیت کنم. همزمان قیمه بار گذاشتم. وسطا با مامان و خوهرم حرف زدم که وقت نشده بود آخر هفته بحرفیم. 

دیشب با همسری تو اینستا داشتیم فیلم از خیابونای شهرمون پیدا میکردیم و نگاه میکردیم و حس عجیبی داشتم یه حس دلتنگی برای بودن تو اون خیابونا باورم نمیشه هشت ماهه اینجاییم!

اوضاع روبراهه و همه چی اوکی هست و در آستانه فصل جدید از زندگیم هستم و باید براش تلاش کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

8 می

صبح با یه آفتاب قشنگی بیداری شدیم که نگو و نپرس. حس این ویکندها قشنگ ما رو گرفته و رو یه روتین قشنگی میگذرن. معمولا شنبه هاش رو خونه ایم و دور هم بازی می کنیم آشپزی می کنیم کیک درست می کنیم فیلم میبینیم و کارای خونه و لاندری رو انجام میدیم. یکشنبه ها ولی میزنیم بیرون. هر بار یه جایی رو کشف می کنیم. چندتا یکشنبه قبلی همشون به ساحلای مختلف ختم شد. هفته پیش خودمونم پا به پای بچه ها زدیم تو آب اقیانوس. بعدشم تا غروب تو همون ساحل راه رفتیمو بازی کردیم. دقیقا از همون روز کمر درد بدی داشتم و رفته رفته اوضاعش بدتر هم شد. دو روز کامل استراحت کردم ببینم مشکل جدیه یا از خستگیه که حل شد. ولی به این نتیجه رسیدم که نرمش های کمر رو انجام بدم و همزمان نرمشای کششی رو دوباره شروع کنم. پارسال بایه اپلیکیشنی پیش میرفتم که خیلی خوب بود و بازم میخوام با همون برم جلو.

کارای خودمم که دقیقا ز اول می شروع شده و یه حجم عظیمی کار برای هفته اول داشتم. آخرین بار تو دوران ارشد کارای طراحی سازه میکردم و پریشب که رو تختم بین اون همه کاغذ و کتاب غرق کدهای طراحی بودم حس اون روزا اومد سراغم. اولش انرژی زیادی می طلبه چوت واقعا همه چیو فراموش کردم و باید بگردم دنبالشون. از طرفی اینا سیستم هاشون فرق می کنه و چوبیه و کلا متفاوته با ساختمونای ایران. 

بخاطر کمرم مدتیه رو صندلی نمیشینم و رو تخت هوارم که خیلی خیلی بده. چون دم و دستگاه درس خوندنم زیاده. باید سر فرصت بشینم یه صندلی درست و حسابی پیدا کنم سفارش بدم. گوشیمم باتری خوب نگه نمیداره و اونم باید بخرم. و تو این اوضاع توی حال ندارین حالت زندگیم هستم و حتی نمی تونم یه گوشی انتخاب کنم.

دیگه این که مهمونی ایرج طهماسب رو هم نگاه می کنیم و چقدر دوسش دارم.

از همه چی دارم می گمااا! صبح به همسری میگم چرا بیخود باید روزا رو بگدرونیم و بدویمم و آخرشم هیچی به هیچی پیر بشیم و بمیریم و تموم بشه! چقدم از پیری میترسم من! میگه بیخودی نیست که! لذت میبریم از روزا. تازه میتونی کاری کنی که یه اثر جاودانه از خودت به جا بزاری تو دنیا! بازم تو اون مد بودم که بگم که خب چی بشه؟! 

دیروز که تو خونه مشعول آشپزی و اینا بودیم دوست همسری که آمریکاست ویدیو کال داشت و با هم حرف زدیم با هم آشپزی کردیم و وسطا یکی دیگه از دوستاشونم از ایران جوین شد به تماس که شبا همیشه بیداره! فقط خاطرات خنده دار می گفت و چقدر خندیدیم. وسط تماس نهار خوردیم!!! کیکمونم پختیم حتی! فکر کنم یه صبح تا عصر با اینا بودیم! دوستش که ایرانه میگفت این فضای مجازی خیلی باحاله اصلا حس نمی کنم ازم دورین انگار همیشه و هر لحطه کنارمین و ازتون خبر دارم!

الانم با شازده رو تخت داشتیم حرف میزدیم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم گرفت در حد چند دقیقه و وقتی بیدار شدم گفتم اینجا رو باز کنم و بنویسم. 

صبح تا صبونه همسری ردیف شه قیمه بار گذاشتم. سبزی ها رو ریختم تو آب. برنج خیس کردمو یه صیونه زدیم و راهی مانت داگلاس شدیم ماشینو پایین پارک کردیم و یه تریل کوچیک تا بالا داشتیم و شهر از اون بالا بی نهایت زیبا بود. برگشتیم قیمه ردیف بود. همسری بادمجونا رو سرخ کردن منم مشغول برنج و کیک زغفرونی شدم. کیک عالی شد دقیقا مزه بستنی زعفرونیای ایران رو میداد حیف بستنی نداشتیم با بستنی بخوریم! با چای زدیم و دور هم هفت خبیث بازی کردیم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

29 مارچ

تو این هفته با سه تا از همکارام تو ایران چت کردم. بکیشون هم اتاقیم بود که همیشه تو اداره سر یه معرکه ای به این وصل میشد! و کل چتهامون هم باز تعریف این معرکه ها! همکار دومی رو کمی تا اندکی باهاش رفیق بودم و برام چندتا عکس هم فرستاد. یه کم، اینکه رو دو نفر زوم کردم تا بشناسم کی بودن منو ترسوند! همکار سومی هم بازنشست شدن و بهشون تبریک فرستادم. شمارمو نداشت و خیلی خوشحال شد و فکر کرد ایرانم! 

حال یکی از همکارام اوکی نیست! نمیدونم اسم بیماری چی هست ولی بدنش داشت به تحلیل میرفت. روزی که میومدم بهش زنگ زدم خداحافظی کنم به زور میتونست کلمات رو ادا کنه. وقتی جویای حالش شدم از اون یکی همکارم گفتن که متاسفانه حتی عضله های حلقش هم فلج شدن و حتی نمی تونن حرف بزنن و تنها امیدش به سلول درمانی هست. از اعماق وجودم آرزو کردم که سلامتیش برگرده. الانم که نوشتم ناخوداگاه بعضم گرفت.

من کارمو با این همکارم شروع کردم. و اصلا تجربه و خاطرات خوبی ازش ندارم. به جایی منو رسوند که حتی تصمیم گرفته بودم از کارم استعقا بدم. چون واقعا آرامش نداشتم. وقتی به اون روزا فکر میکنم خودمو میبینم که تازه ازواج کردم و یه خونه سفید با وسایل سفید داشتم و شبا میرفتم تو بالکن آپارتمان البرز گریه می کردم و همسرم اقعا نمیدونست چی شده و من اصلا روم نمیشد بگم چرا گریه می کنم و چرا نمیتونم شرایط کاریمو کنترل کنم! خیلی روزای سیاهی بود. شرایطمون یه جوری رقم خورد که کارمون از هم جدا شد ولی دیدن این وضعش واقعا داغونم کرد. دختر خیلی خوشگل و خوش هیکل و ورزشکار و خوش تیپ و خلاصه از اون تیپ آدما که همه جوره حواسشون به خودشون هست. رفتم عکسی که با هم رفته بودیم اصفهان رو نگاه کردم! حال عجیبی داشتم. افراد تو عکس بعد اومدن من مسیرهای متفاوتی داشتن. من که اینجا. اون یکی همکارم که در بستر بیماری شدید. و گیرنده عکس مرحوم شده به دلیل کرونا!!!!!! چفدر فکر کردن بهش ناراحتم کرد که چه اتفاقی براش افتاده!

آخر هفته قبل یه جشن نوروز بود که رفتیم و خیلی خیلی جشن خوبی بود و چهارتاییمون حسابی ترکوندیم و کیف کردیم. بعدشم اون دوستم که میخواستم باهاش کمرتگ بشم دعوتمون کرد بریم خونشون عید دیدنی و بازم مهر تایید زد به تصمیمم که من نمی تونم با این آدم تو رابطه دوستی باشم! فردام باز خونه یکی دیگه بودیم که اینا هم بودن.

برگشتنی به دوست مشترکمون گفتم که من اون گروه هماهنگی مهمونا رو لفت میدم که روابطمو با این فرد کنترل کنم. شبم تو گروه یه پیام دادم و اطلاع دادم و لفت دادم! دیگه هم خودمو گول نمیزنم که بیا با آدما مراوده کن!!!

ریوی کار پروزه جدید رو شروع کردم و اوه که چقدر سنگینه برام. چون خیلی وقته من از سازه دور بودم و الان باید از بیس همه رو بخونم بعد بیام سر کارای قبلی پروژه و حسابی وقت گیره ولی دوسش دارم راستش.

این هفته فرار بود من راجع به یه موضوعی با همسرم صحبت کنم که بازم حرف تو حرف اومد و همسرم مسایلو با هم قاطی کرد و قشنگ بحثمون شد. یعنی افتضاح! فک کنم اولین بار بود تو زندگیمون که که این مدلی رفتیم جلو و قشنگ معلوم بود هر دومون فشار رومونه! اومدم بالا همسری هم رفتن بیرون.

هی خودمو آروم کردم که خودمو اوضاعو جمع کنم. همسری که برگشت هر دو آروم بودیم. نشستیم حرف زدیم. کل حرف من یک جمله بود و کل حرف ایشون یک جمله. خدا رو شکر که هر دومون تو بحثا منطقی پیش میریم و وقتی اوضاع بیریخته صحنه رو ترک می کنیم و خدا رو شکر تر که ولش نمی کنیم و سر آرامش و صبر مسالمون رو حل می کنیم. بعدشم رفتیم یه چیزی برای خونه دوستم بخریم که برا اولین بار قرار بریم خونشون عید دیدنی! دیگه دیر شد شامم بیرون خوردیم و میخواستم یه راست بریم خونه دوستم ولی متاسفانه هممون لباس اسپرت تنمون بود!!!

از کجا به کجا رسیدمممممم!!!

این روزا که بچه ها تعطیلات بهاره دارن علنا نمی تونم کار کنم. خوابمونم به هم ریخته و باورم نمیشه امروز نه و نیم بود که بیدار شدم!!!!! از طرفی بایت کار جدیدم باید یه سه ساعتی اضافی براش وقت جور کنم.

لیست کارای فردا رو نوشتم که اولینش ریو رفرنس اصلی کارمه و باید حتما تا ظهر تمومش کنم! مابقیم که لیست کارای مونده هفته پیشه.

نوشتم که متعهد یشم به انجامشون:)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

26 مارچ

امروز از اون حالتا بودم که مد تنبلیم گل کرده بود. صبونه که کیک و چایی خوردم. شازده هم واسه خودش شکلات صبونه خورد و فسقلی هم که کلا اهل صبونه نیست که بخواد خودش بخوره.

فارست رو زدم و دو دور کار کردم و نهار ماکارونی از دیشب رو گرم کردم خوردیم.

اومدم بالا با شازده رو تخت دراز کشیدیم مشغول حرف زدن و اینا که چشام سنگین شدن. منی که عمرا روزا بخوابم خودمو ول کردم که خوابم بگیره. نزدیک شش پاشدم و قشنگ کرخت بودم. رفتم ظرفا رو شسنم و ماهیچه گداشتم بیرون بپزم برا شام. نمیدونم چرا جمع شد یه جوری تپلی شد. فعلا که داره قل قل میزنه تا ببینیم نتیجه نهایی چی میشه. نشستم سریال زیرخاکی دیدم که گوبا مال نوروزه و قشنگ موقع دیدنش به خودم میگفتم آخه این چیه میبینی اصن خیلی کرخت بودم. ولش کردم اومدم بالا کمی با بچه ها مشغول شم که دیدم یه ایمیل دارم از استاد جان. و قشنگ مست و ملنگم کرده.

مقالمون که مدل تزم بود اکسپت شده اونم تو ژورنال به اون خفنی! ولی خود این خبر انقدر خوشحالم نکرد که لحن ایمیل استاد جانم خوشحالم کرد. اصن رفنم تو آسمونا.

سریع ریوو کامنتا رو کپی کردم که روشون کار کنم و فایل نهایی رو بفرستیم بره.

یه خبر، یه لحن حرف زدن چقدر یهوو حس و حالمو از این رو به اون رو کرد!

خدایا شکرت خیلی نگران بیس مدلم بودممممم و استادم هم نگران بودن ولی به روشون نمیاوردن ولی حالا که تو ژورنال اکسپت شد دیگه راحت میشه روش مانور داد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23 مارچ

ماه مارچ ماه خیلی شلوغی تو محیط آکادمیک محسوب میشه. من از دو هفته قبل عید نوروز سرم شلوع بود و حتی نمی رسیدم یه خونه مرتب کنم که حس سال نو بگیرم. اولین گزارش گروهمون بعد یکماه از لیو سوپروایزرم خوب پیش نرفت. از اونجایی که قرار بود سریع کارای نوشتن تز رو پیش ببرم زوم کردم رو بخش پایانی مدلم که جوابها رو داشته باشم و واقعا روش هم وقت گذاشتم. ولی تسکی که استادم بهم داده بود خیلی ساده بود و سریع آمادش کردم. یکی از اشتباهام این بود که روز ارایم شروع کردم اسلاید بسازم و مدل بزرگم زمان زیادی میخواست ران بشه و قشنگ یادمه وقتی رفتم دنبال پسرا از مدرسه بیارم کامپیوتر روشن موند که ران بشه و برگشنم هنوز تموم نشده بود و نیم ساعت بعد من ارایه داشتم! از شانسم افتادم نفر آخر ارایه و در حال ارایه بچه ها اسلایدمو مرتب میکردم! استاد هم بعد ارایم از خجالتم دراومد که من اینجوری بهت یاد دادم ارایه بدی؟! و شاکی بودن که چرا رو چیزی که نباید کار میکردی وقت گذاشتی و چیزی که باید کار میکردی رو پرفکت ارایه ندادی! این از این! مقاله فول رو هم گفته بود ردیف کنم که ردیفش کردم تا آخر هفته و یه سری کامنت داد برای اصلاح و من ازش خواشتم کلا سابمیت نکنیم مقاله رو و قبول کرد! چون واقعا نمیرسیدم و دوستامم سابمیت نکردن و منم اصلا حس تنهایی رفتن تو کنفرانس اونم یه شهر دیگه رو نداشتم. خیلی خیلی سبک شدم بعدش!

همون هفته تصحیح برگه تکالیف بچه ها رو داشتم. امتحان میانترم دو سری برگه داشتم و دو سری هم تدریس داشتم که باید از قبل متربالشو آماده میکردم.

تدریس کلاسا که تموم شد رسما سر من کمی خلوت شد. همون روز بعد مدرسه بچه ها راهی خرید شدیم و یه کوه خرید کردیم چون هیچی نداشتیم تو خونه تقریبا. حالا اون وسط یه تی وی بزرگ هم واسه سالن خریدیم. تو کوچیکه اصلا نمیشد چیزی دید. منم که این روزا گیر دادم این دو تا سریالو میبینم. جالبه تی وی خونه رو بیشتر شبیه خونه کرد. بسکه الکی دورش میشینیم حتی وقتی خاموشه و بهونه ای میشه دور هم چایی بزنیم و حرف بزنیم.

چهارشنبه سوری هم رفتیم مراسمی که انجمن دانشگاه گرفته بود و به شدت بهمون خوش گذشت. فرداشم با دوستم رفتیم دان تاون کمی خرید ظرف و ظروف داشت و منم چند تا چیز کوچیک لازم داشتم خریدیم. یهوو سر فرمون رو کج کردم رفتیم فروشگاه ایرانی و وسایل هفت سین خریدیم.

اومدم هفت سین چیدم و قطاب پختم و قشنگ حس نوروز ریخت تو وجودم.

روز عید هم با ایران حرف زدیم و تا عصر نشستیم پای تی وی و چقدر شوها خلاقیت داشتن. من دوسشون داشتم. 

عصر هم رفتیم دانشگاه که جشن نوروز بود و اومدیم تیپ زدیم و پای من رسما به فنا رفت. بعد دوسال کفش مجلسی پاشنه دار پام کردم و کلا رقصیدم!!! خیلی جشن خوبی بود بعد این همه سال که هیچ مراسم اینطوری ای نبود حال داد به هممون.

شبم که چند خانواده رفتیم عید دیدنی و من قشنگ نشستم کف خونشون و پاهامو دراز کردم از پا درد! تا دیر وفت اونجا بودیم. فرداشم قرار بود همگی بیان خونه ما.

یه کم تمیزکاری کردم اون روز و شیرینی قطاب بازم پختم چون همشو خورده بودیم. حس کردم خیلی خوشمزه شده. شب که بچه ها اومدن همشون از قظاب تعریف کردن و هیچی نموند!!!! انقدر زیاد بودیم که اصلا صدا به صدا نمیرسید تو خونه. بچه کوچیکا هم که همگی بالا تو اتاق مشغول بودن.

دیگه گفتیم یه کم فاصله بندازیم بین مهمونیا. من ارایه سمینار داشتم تو دانشکده و اولین ایونت اکادمیک حضوری دانشگاه بود و خیلی خیلی برای من جالب بود. ارایم خوب بود و همونجا دیدم چقدر سوپروابزر خفنی داریم ما!

عصرم که دیدم سوپروابزر جانم سورپرایزم کرده اساسی. یه پروژه تپل برام جور کرده که یکساله تمومش کنم و رقمش غیر قابل باور برام زیاد بود! ازش تشکر کردم که پروزه به این مهمی رو به من داده و بهم اعتماد کرده. 

 راستش برای من برد کامل بود این پروژه. میخواستم خودم رو این موضوع کار کنم چون بازار کار خوبی داره اینجا. حالا این پروژه دقیقا همونه که میخواستم سوادمو براش ببرم بالا. همزمان هم اونو انجام میدم هم پولشو میگیرم. با یه حال خوشی دارم راجع بهش میخونم و کیف می کنم. چقدر یاد گرفتن چیزای جدید برای من لذت بخشه اصلا غرق میشم و گذر زمان رو نمیفهمم. ایشاله که برامون خیر باشه.

من هر بار سرم شلوعه بازدهیم بالاست! یه جوری که قشنگ به ورزشم هم میرسم. این روزا دقیقا حسای اولین نوروزی که کرونا اومد ایران رو دارم. اون روزا حسابی روزای باکیفیتی رو میگذروندم و الان هم دقیقا همون مدلیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

14 مارچ

دیروز حسابی آفتاب زده بود و طبق یکشنبه ها یه سری تماس با ایران داشتم. ولی یاد گرفتم که زمان رو کنترل کنم. رفتیم صبونه زدیم و یهوو گفتم بزار رومیزی رو بشورم نمیشد انداخت ماشین خراب میشد. انداختمش تو یه ظرف بزرگ و چندتا از این ورقه های لاندری رو هم انداختم توش چند ساعتی موند توش. آشپرخونه رو جمع و جور کردم. کمد لباسامو برای اولین بار از وقتی که اومدم مرتب کردم و دیدم اااا فلان لباشو آوردم و برای فلان روز میتونم بپوشمش:) ادامه تماس ها و چت تو گروه همکلاسی ها که شاکی شده بودن چرا نیستی و دیگه ادمین گروه ه حسابی حس مسیولیت داشت اومده پی وی! هر چی بود کمی اونجا بودم و زد به سرم برم پیتزا درست کنم و خمیرشم خودم ردیف کنم. خمیرش خیلی خوب در نیومد ولی خشومزه بود پیتزا.

بعدشم همسری خوابید و پسرا رفتن بیرون کمی تو آفتاب بازی کنن و منم هر چی گشتم طنابی که برای آویزون کردن لباسا آورده بودمو پیدا نکردم. طناب بازی بچه ها رو فرو کردم تو سوراخای دیوارهای چوبی حیاط و رومیزی رو صاف پهنش کردم که تو آفتاب خشک شه. 

بعدشم رفنم بیرون کار داشتم. قبل رفتن چک کردم رومیزیو که داشت خشک میشد و کمی نم داشت یه طرفش. بیرون که بودم بارون گرفت. کل مدتی که بارون میبارید اصلا به ذهنم نرسید که اون رومیزی تو حیاطه! هیچی دیگه!!

عصرم رسیدم خونه سیب زمینی آب پز کردم که کوکو بپزم. همزمان پادکست روشن کردم و با شازده با هم گوش میدادیم.  خودم از عدس پلوی خفن خودم خوردم که از دیشب مونده بود.

بعدشم نشستم پای فاکتورای بیمه استان که اصلا حال نداشتم برم کشفش کنم چیه! هر چی بود اونم تموم شد. اومدیم بالا کمی بازی و کتاب و مسواک و لالا. تو تخت یه سایتو باید چک میکردم انجامش دادم و نشستم قسمت بعدی سریالو دیدم. میخوام هر شب یه قسمت سریال انگبیسی زبان ببینم و این سریال this is us فعلا جدبم کرده.

شبم که کلا خواب ایرانو دیدم. خیلی وقت بود کسی رو خواب ندیده بودم. صبح فسقلی رو نذاشتم بره مدرسه چون حس میکردم شاید سرماخوردگی داشته باشه و بهتره نره. صبونه زدم و با دوستم رفتیم کلاس زبان دانشگاه رو ثبت نام کردیم برای اسپیکینگ چون هر سه مون حس نیاز داشتیم. فک کن باز بریم بشینیم کلاس با هم فارسی حرف بزنیم!

و این سریال خاتون و جیران رو چرا با هم دادن بیرون. من عاشق سریال های قدیمی همون لحظه که میاد بیرون نگاه می کنم. نشون به اون نشون که این همه کار دارم و باید این مقاله رو به یه جایی برسونم به جاش رفتم به ظرف میوه آوردم و نشستم نگاش کردم و الانم قبل شروع مقاله گفتم بنویسم.

دوستم دو روز بعد میره ایران و من دلم براش تنگ میشه و جالب بود خودشم حس دلتنگی داشت که داره میره!

بهش گفتم ما میبریمتون فرودگاه که گفت نه فلانی گفته میان دنبالمون و دیگه هماهنگ کردیم. و بهمانی هم دیشب اومده بود برای خداحافظی. این دو نفر فلان و بهمان همونایی هستن که اوایل همسری باهاشون رفت و آمد داشت من ندیدمشون ولی همین حمایتشون قشنگ بود. شاید دوستم برگشت یه بهونه ردیف کنم همشونو با هم دعوت کنم خونمون که باهاشون آشنا شم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۲ مارج

دیشب چون نمی خواستم فسقلی پیش شازده بخوابه من رفتم پیش شازده. تا دیر وقت مشغول کار همسری بودم و همه خواب بودن. صبح که بیدار شدم سردم بود و حس کردم سرماخوردم. فسقلی اومد ناز و نوازشم کرد که بیدار شو و صبح شده و قشنگ حرفای خودمو تکرار می کرد که ببین چه روز خوبیه پاشو به خورشید لبخند بزن دلم میخواست بزنم لهش کنم انقدر زبون بازی می کنه. پاشدم رفتم پیشش با هم دراز کشیدیم و راستش وسطا مطمینم بارم خوابم برد. خودم و فسقلی دارو خوردیم محض احتیاط ولی کلا اوکی بودیم. صبونه زدیم و پریدیم اتاق. اون مشغول نقاشی شد منم ادامه کار همسر. شازده هم اتاقش بازی میکرد. باید تا عصر تمومش میکردم. اومدم هر ساعت برا خودم نوشتم که چیکار کردم تو این یک ساعت! اینجوری ساعتا پر بارده جلو میرفتن. تا ساعت سه طول کشید. فرستادم همسری تاییدش کرد و ایمیل کردم رفت. بعدم نشستم محتوای کلاس بعدی رو نگاه انداختم و براش برنامه ریختم که چیا رو بگم و چیا رو نگم فقط دو جلسه دارن که هر کدومشون سه ساعته. ترم چه زود تموم شد. برگه هاشونم که تصحیح کردم و چقدر دور از انتطارم بد نوشته بودن با اینکه سوالا آسون بودن. نمره هاشونو کمی دست بالا دادم.

دوستم نوشته بود که خونه تکونده و حتی پرده هاشم انداخته ماشین و وسایل هفت سینشم خریده و چیده و میایی بریم خرید؟ گفتم ولم کم من اصلا رو مد عید نیستم. محیط خیلی جو میده!! به جاش تو کریسمس قشنگ حس سال نو رو داشتم. 

خب بشینم ببینم این کار محیر العقول رو میتونم شروع کنم؟ کی آخه تو یه هفته یه فول پیپیر نوشته که ما دومیش باشیم؟ استاد جان قرمودن هر سه مون باید مقاله رو هقته بعد تحویلش بدیم. هر سه تا عضو گروه ریسرچ. 

الان برم آشپزخونه رو جمع و جور کنم و یه شام اساسی درست کنم وای بازم بساط چی بپزم آخه؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۱ مارچ

صبح که بیدار شدم ته گلوم یه جوری بود. اثرات تخمه خوردن! صبحانه نوتلا رو نون تست داغ مالیدم واسه پسرا و خودمم نون پنیر محبوبم. شازده با دوچرخش زودتر راهی شد و من و فسقلی هم پیاده با هم راه افتادیم. صبونش دستم بود و تیکه تیکه دادم تو راه خورد بسکه دیر بیدار شد. 

از امروز ماسک اینجا کلا برداشته شده و هرکسی مختاره بزنه یا نزنه. ولی همه ماسک داشتن. برگشتم خونه و یه چایی درست کردم و با کیک یزدی هایی که دیشب درست کرده بودم خوردم. بعدشم پریدم بالا و کار همسری رو بردم جلو و فقط جمع بندیش موند. وسط کارام تو تایم استراحت کتاب جز از کل رو خوندم و فکر کردم چقدر بهتر از الکی اینستا چک کردنه!! دم ظهرم یه غذای من درآوردی ترکیب پیاز و سوسیس وسیب زمینی و پنیر و پیازچه درست کردم که به نظرم زیادی خوشمزه شد.

یه دور پادکست گوش دادم و رفتم دنبال پسرا. شازده راهی خونه شد و فسقلی خواست بمونه تو زمین بازی مدرسه بازی کنه. نیم ساعتی موندیم بازی کرد و برگشنیم. تو راه گفت مامان از اون غذای سفید که یه بار بابایی تو خونه عزیز تو قابلمه بزرگ درست کرده بود میخوام! منظورش آش دوغ بود. 

رسیدیم خونه من رفتم فود بنک .برگشتم مشغول آش دوغ شدم و آشپزخونه رو مرنب کردم که همسری رسیدن و دلش از کیکای دیشب میخواست. گفتم دوست داشتی بازم درست کنم؟ که گفت آره.

فرو گرم کردم و این سری تو قالب مافین نریختم. کف قالب رو هلو چیدیم و مایعو ریختم روش و فرستادم تو فر. بلیط جشن نوروز رو هم خریدم که بعد قرنی یه برنامه فان بریم.

بچه ها هم بیرون داشتن بازی میکردن برگشتن با هم کیک هلو خوردیم. به ظرفم آش دوغ خوردیم که واقعا به نظرم بی نظیر شده بود!

بشینم کار همسری رو تمومش کنم. شازده کنارم داره کتاب میخونه و فسقلی رو تخت به قول خودش مدینیشن می کنه. چشماش بی حال بود و دیدم تب داره. خدا به خیر بگدرونه. دارو دارم بگیره بخوابه که ایشاله زودتر خوب شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو