ثبت لحظاتی از عمرم

دهم دسامبر

وقتی میخواستم پست بزارم قرارربود فقط از تولد پسری بنویسم ولی برای شروعش وصل شد به اون نقطه ضعف مضخرفم و تصمیم گرفتم بنویسم راجع بهش. خب نقطع ضعف مضخرف میشه دیگه مگه نقطع  ضعف وکول هم داریم. 

تولد شازده نهم بود و من میخواستم دهم سورپرایزش کنم و بگم دوستامم شب بیان اینجا. چرا

چون دوستم نهم کمیته داشت و گفتم بزار کمیتش تموم شه با خیال راحت بیاد تولد پسرم  که قرار بود با تاخیر سورپرایز شه.

چون فکر کردم یک روز دیرتر میشه اخر هفته و دوستام راحت میان مهمونی و بشون خوش میگذره.

چون میخواستم دوستامو که خرس گنده هستن بگم بیان تولد پسری که اصلا ربطی به خوشی پسری ندارن.

چه احمقانه فکر کردم که دیگران در الویتن که حالا کنارش من یه تولدی برای پسرم بگیرم اونم با تاخیر و تازه بخوام سورپرایزش بکنم. 

صبح نهم شازده قبل همه بیدار شد و رفت رو تقویم نوشت تولد من. بعدم شیک به من گفت امروز تولدمه. خیلی صبور خیلی اروم این چند روز رو اصلا به رومون نیاورده بود.

تو مدرسه هم براش سنگ تموم گذاشته بودن. این شد که قرار شد همون روز تولد بگیرم براش. زنگ زدم همسری برگشتنی یه کیک بگیرن. خونه رو تزیینن کردیم. همسری رسیدن ولی شمع یادشون رفته بود. زنگ زدم از دوستم شمع بگیرم که خونه نبود و تو فروشگاه بود و ازش خواستم شمع بگیره برام. و گفتم بیایین خونمون برای تولد که حالا یه فانی هم برای اونا بوده باشه. اونا هم گفتن سه ساعت بعد میرسن خونه. بعدم زنگ زدم اون یکی دوستم که کمیته داشت و گفت بعد کارش میاد و این شد که خیلی دیر اومذن و شازده کلی انتظار کشید تا تولدش شروع بشه.

 

از اینکه انقدر دیگران رو تو الویت ریزترین اتفاقات زندگیم میزارم متنفرم. 

میتونست یه جور دیگه باشه. میتونستم دستشو بگیرم ببرم بیرون کیف کنه و بعدش بره از مک دونالد ساندویج موردعلاقشو بکیره و بخوره و همونجا واسش کیک می گرفتیم و شمعاشو فوت میکرد و من هر لحطه برای ذوقش غش میکردم نه اینکه برای هر لحظه انتظارس که دو تا شمع فوت کنه رو غر بزنه!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

7 دسامبر

امروز رو باید ثبت میکردم. هنوز دلم تنگ نشده ولی برای اولین بار به همسرم گفتم کاش همین سیستمی که کانادا داشت رو تو ایران داشتیم و هر کسی تو کشور خودش زندگی می کرد. همسری سریع پرسیدن پشیمونی؟! ابدا! اصلا بحث پشیمونی نیست. بحث مقایسه ناخوداگاه هست که من به جیک و پوک قوانین نوشته و نانوشته کشورم آگاهم. یک بخش بزرگی از این فوانین کاغذی نیست و این در هر جای دنیا از جمله کانادا جاری هست و برای مای تازه وارد با این سن و سال همت بیشتری میطلبد! شایدم اصلا این قوانین به کارمون نیایند ولی همانقدر که عدم آگاهی از اونها حس مبهم و گنگی رو تو ذهنت ایجاد میکنه- آگاهی از اونها حس امنیت روانی برات ایجاد می کنه و با خودت می گی اوکی اینجا اینطوریه و کم کم همین اشرافیت باعث میشه زودتر کشور جدید رو خونه خودت بدونی.

دوستم که ده سالی هست کاناداست گفت دقیقا سه سال بعد اینجا میشه خونت و وقتی ازش دور میشی براش دلتنگ هم میشی! نمیشه نسخه واحدی داد! چون همین دوستم یک راست از دوران دانشجویی وارد کانادا شد و کلا سابقه کار و زندگی در ایران نداشته. اون همینجا ریشه دوونده. همون ریش هایی که من از خاک کندمش و با کلی حاک و گل رو هواست تا بتونم دوباره تو حاک جدید بکارمش و امید داشته باشم که بگیره!

اون اوایل که اومدم یکی از دوستان که پسر همسن فسقل ما داشتن و پسرشون هم کلاسی فسقل هم هست دلگرمی میدادن که ابدا نگران زبان بچه ها نباشم و دو ماهه راه میافتن. شاید اون دوماه رو همینطوری گفتن ولی چند روز پیش که دو ماهگی ورودمون به کانادا بود متوجه شدم فسقلم خیلی قشنگ و با لهجه همبنجا با دوستانش انگلیسی حرف میزنه! بریم ببینیم تایم لاین سه ساله هم برای ما صادق خواهد بود یا نه:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

4 دسامبر

دیروز یکی از بچه ها گفت با سه چهار نفر دیگه که من ندیده بود بریم پیاده روی. جوابم در لحطه نه بود ولی صبر کردم بعدا جواب بدم این روزا کار می کنم رو خودم که رو حرفام تامل کنم. صبر کردم صبح شد جواب واقعیم بازم نه بود ولی تصمیم گرفتم برم و تجربه جدید و ادمای جدید رو زندگی کنم. جالب بود. قرار گرفتن تو جمعی که همه تو یه شرایطتن و ویترین بیرونیشون یکیه ولی دغدغه ها متفاوت بود تامل برانگیز بود. این تفاوت ها زیباست و دوست دارم بازم تو این جمعا باشم. بیشتر شنونده بودم و همینم کمک کرد رو چیزی که میخواستم از این جمع به دست بیارم برسم.

برگشتنی دوستم پیام داد پسرشو بیارم خونمون از مدرسه. دوستم نیوزلندیه و بار دوم هست که پسرش میاد خونه ما و همکلاسی فسقلی هست. رسیدم سریع به رسم جمعه ها ماکارونی ردیف کردم. وسطا رفتم فود بنک. برگشتم ماکارونی رو دم گذاشتم و رفتم دنبال پسرا. بعد مدرسه حسابی با دوستشون مشغول بازی شدن و نهار هم نخواستن. تا مامان بنی اومد دنبالش. اومد تو یه قهوه بزنیم و بازم اون حس عدم تعارف این موجودات نایس منو متعجب کرد. خیلی خوبه واقعا این رفتارشون. شبم قرار بود بریم دورهمی که دوستم با همسرش کلا دارن موو میکنن ونکور اونا رو ببینیم منم پای اناناس درست کردم. درواقع همون کیک یزدی خودمون که وسطش پوره اناناس ریختم و تنها چیزی هست که راحته و همیشه خوب در میاد. تا عصر با پسرا مشغول کتابایی که از کتابخونه اورده بودن شدیم. همسری رسید شام زدیم که همون نهار ما میشد. اولش میخواستم بچه ها بخوابن بریم دورهمی بعدش منصرف شدم و خودشونم دوست داشتن بیان. کیک رو زدیم زیر بغل و رفتیم و خوش گذشت. شبم رسیدم پریدم تو گروه واتساپ جدید که اعتراف می کنم اولین گروهیه که این همه ادم توشه و من جذبش شدم.

بچه های لیسانس یه گروه زدن و ما بعد لیسانس اصلا هم رو ندیدیم و از هم خبر نداشتیم. شنیدن مسیر زندگی ادمایی که با هم چهارسال زندگی کردیم خیلی جالبه. چقدم زود از همون اول صمیمی شدیم. خیلی دیر خوابم برد و صبح خیلی دیر پاشدم و چندتا تماس از ایران داشتم به روال اخرهفته ها. همون توی تخت زنگ زدم و قشنگ دو ساعت تو تخت بودم و وسط حرفا حرف حلیم اومد و اومدم پایین با جو دوسر حلیم درست کردم با بچه ها خوردیم که تو هوای بارونی خیلی چسبید. بعدشم باز متاسفانه پریدم تو گروه ولی محدود. وسطا با همسری حرف زدم که خیلی از دیروز وقتم تلف شده و جالبه هر کاری دارم میزارم دقیقه نود به نحو خیلی خوبی انجامش میدم و اگه همن کار رو تا تایم مناسب و درستش انجام بدم حتما به یه جایی میرسم. این چه وضعشه اخه.

برای غلبه بر این حس سرزنش خودم رفتم بساط قورمه سبزی رو اماده کردم که بازم طبق روال شنبه ها نهار قورمه بزنیم. غذای اخر هفته ها ثابته. الانم نشستم کمی ذهنمو متمرکز کنم کار کنم برم ببینم چیکار میتونم بکنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

1 دسامبر

رسیدیم به دسامبر

من یه عادت دارم برمیگردم چک میکنم ببینم مثلا سال پیش تو این تاریخ چی نوشتم و تو چه فضایی بودم.

صبح حس سرماخوردگی داشتم و خوشحالم فقط در حد حس بود و تموم شد. صبح قبل رفتن بچه ها مدرسه ایمیل زد که لوله کشیشون کار داره و مدرسه بازه ولی چون لوله اب بستس سرویس بهداشتی کار نمیکنه و ترجیح ما اینه بچه ها بمونن خونه ول بچه ها هم که حاضر بودن و هوا هم افتابی بود رفتن اسکوتر سواری. جلسم خوب پیش رفت و یه خبر جالب هم واسه انجام یه کاری برای یه کمپانی گرفتم که جزییاتش بعدا مشخص میشه. بعدش دوستم زنگ زد مایکروفرشو بیاره بزاره خونه ما. چون سنگین بود و نمیتونست ببره خونش. یه ماه بعد میاد همسایه من بشه. اومد و نشست و بعدش کوکوسیب زمینی درست کردم خوردیم. بعدش رفتیم فود بنک دانشگاه سبزیجات بگیریم و بعدش بازم دوستم اومد خونمون. معلوم بود حالش خوب نیست وقط میخواست امروز با کسی باشه. همسرش ایرانه و خودش اینجا تنهاست و منم خوشحال بودم باهام راحته و میاد پیشم. تشکر میکرد میگم کاری نکردم که یه کوکو سیب زمینی بود میگه نه امید و دلگرمی بهم دادی. بعدشم کار داشت و عصر رفت. منم وسایلو جابجا کردم به بچه ها کیک گرم کردم دادم با شیر بخورن خودمم دمنوش! نشستیم یه فیلم با تم کریسمس دیدیم و هنوزم کار نکردم. اخر هفته مهمونی دعوتیم و یه پیاده روی با بچه ها دارم و باید فردا رو بکوب کار کنم که برسم بهش. تصمیم دارم نهار فردا رو الان بپزم که فردا تا دو و نیم که بچه ها میان بمونم افیس کار کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

30 اکتبر

دیروز تا نه و نیم موندم  افیس و بازم میتونستم بمونم ولی نمی دونم چرا یهو ترس افتادم به جونم از تاریکی و ساختمون خالی. یه جوری که تند تند اماده شدم از ساختمون بزنم بیرون. رسیدم خونه همه شام خورده بودن و سریع ظرفا رو شستم حال نداشتم بچینم تو ماشین چون خیلی درهم برهم از صبح جمع شده بود. بچه ها رفتن لالا و منم یه نیمرو زدم و نون داغ کردم ریختم وسطش و واقعا از خوردنش لذت بردم. بعدم گوشیو زدم شارز و گرفتم خوابیدم. همسری تو تخت فسقل خوابشون برده بود و حس می کردم چه شاهانه کل تخت مال منه هههه امروزم صبح نیم ساعتی منتظر شدم تا مامان بتونن تماس بگیرن بعدش همسری رفتن وسط شهر دنبال کارای گواهینامه و منم جمع کردم رفتم افیس و فقط اب و میوه بردم که سالم بخورم. خوب کار کردم و ظهر برگشتم نهار بپزم تا پسرا میرسن اماده باشه که همسری زحمتشو کشیده بودن. سالاد درستیدم و سبزی شستم که کنار غذا مجبور شیم بخوریم. دیر کردن و من انقدر گرسنم بود غذای خودمو خوردم و یه چایی ردیف کردم . بچه ها رسیدن نهار زدن. یه چایی ریختیم با همسری خوردیم. لباسارو جمع کردیم بردیم لاندری. همسری و پسرا رفتن بسکتبال بزنن منم نشستم کار کنم ولی خیلی مفید نبود. رفتم لباسارو جابجا کردم ریختم خشک کن و برگشتم شام ردیف کردم و همه رسیدن و نمیدونم چرا انقدر بداخلاق بودم. اصلا نمیدونم چرا امروزو انقدر با جزییات نوشتم من! قرار بود با همسری یه کاری کنیم که بخاطرش نرفتم افیس و  اونوقت همسری شیک رفت بازی با بچه ها و نمیدونم دلیلش این بود یا چی ولی بلد نبودم حرف بزنم و بداخلاقی کردم. پسرا و همسری تو اشپزخونه دارن کتاب میخونن. یه ربع بعد غذا حاضره و همزمان لباسا خشک شدن. میرم لباس میارم بعد غذا میخوریم.

همین دیگه صبح جلسه هفتگیمونه با استاد و کارم تموم نشده و جالبه همشم دارم کار می کنم. خب چیکار کنم حجمش زیاده و بهتره همینقدر که کار کردم ارایه بدم و امیدوارم متوجه حجم کاری که به من داده باشه ایششششششش من چطوری میخوام اینا رو به زبان انگلیسی آمده کنم و ارایه کنم آخه! خدااااااا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

29نوامبر

نوامبرم داره تموم میشه و من واقعا نمیدونم روزها چرا انقدر سریع میگذرن. چند روز پیشا دلم واقعا افتاب میخواست و اصلن با تمام وجودم حس میکردم تو حالتیم که افتاب نبینم یه بلایی سرم میاد! فقط چند  دقیقه این حالتو داشتم و رسیدم دم مدرسه و معلم فسقل تو اون بارون شدید با هیجان گفت ولکام تو کانادا!

روزها میگذرن و هممون مشغول کارای خودمونیم. من هر چقدرم مدیریت زمان میکنم بازم تایم کم میارم. دیگه نتیجه این شد دست از ایده ال گرایی بردارم و انقدر برا همه چی عجله نکنم. چقدم قشنگ شده اینجوری زندگی.

این روزا روزای سعی و خطا واسه نگهداشتن رابطمون با دوستامون هستیم و تو اکثر کیس ها من و همسری هم نظریم که مثلا فلانی رو کمتر ببینیم. من نمیگم من خیلی خاصم و الم و بلم ولی واقعا باید حواسم باشه کی دو رو برمه و من قراره شبیه کی بشم. 

دیشب با همسری و فسقل رفتیم پیاده روی و چقدر همه جا قشنگ و خوشگل و کریسمسی شده. شازده هم که دیگه انقدر مستقل شده تصمیم گرفت نیاد و بمونه خونه. 

صبح همسری خونه بودن و با هم یه سری کاراشون رو انجام دادیم. بعد یه جلسه تو گروه ریسرچ داشتیم که من پرزنت داشتم و باید میبودم تو جلسه. نهارم خدا رو شکر دیروز درست کرده بودم. بچه ها که رسیدن خونه از مدرسه من جمع کردم اومدم آفیس تا رو این کارام که ددلاینش تا وسطای دسامبره تمرکز کنم. و واقعا هم خوب پیش میره. رسیدم به تایم استراحت و گفتم یه کم از احوال این روزا بنویسم.

ساعت ۳ ظهر اومدم آفیس و الان ساعت ۶ هست تصمیم داشتم تا ساعت ۹ بمونم ولی میخوام حتما این بخش کارو امشب تموم کنم. هر وقت تموم شد میرم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۶ اکتبر

یه روزایی هم مثل  امروز حسابی افتاب میشه و نوید یه روز پر انرزی رو میده. با دل درد وحشتناک از خواب بیدار میشم و امیدوارم تختو کثیف نکرده نباشم میپرم دسششویی و بلههه و به خودم میگم امروز میمونم تو تخت و ههیچ جا نمیرم. میرم پایین یه دمنوش ردیف کنم و با خودم میگم تا اماده بشه بزار ساندویچ نهار بچه ها رو هم درست کنم. همزمان تا اون ردیف شه با خودم میگم بزار یه املت هم برای همسری ردیف کنم. تا اون ردیف شه نونا رو گرم میکنم و برای بچه ها توشو شکلات میمالم برای خودم پنیر و کره و گردو. میشینم با دمنوشم  بخورمش که عشقا  مییان و صبونه میخورن و خیلی زود اماده میشن. چرا چون افتاب و میخوان با اسکوتر برن . مراسم بوس مالی بابا رو انجام میدن و با حال خوب رفتیم مدرسه و من تو برگشت اصلا گرمم شد. یه قهوه ردیف کردم نشستم تو سالن افتاب بیافته روم. لپ تاپ تو بغل و پاها رو میز بریم کار کنیم... امروز گزارش نویسی میکنم. اگه هوا ظهر هم اینجوری بمونه بچه ها رو برمیدارم میرم وسط شهر یه کم درخت کریسمس ببینیم همه جا پر از تزیینات کریسمسه و با همسری هم هماهنک می کنم با هم بریم شام بزنیم و برگردیم خونه. به شرطی که تا ظهر کارامو تموم کنم. بدووو دخترررررر

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

14 اکتبر

دیشب دم خواب دیدم ایمیل جدید دارم و استاد جان قشنگ کار تراشیدن. انگشتتش رو فرو کرده رو بیس مدلم که پارسال تمومش کرده بودیم و همه چی بر پایه اون بیس بوده. خدا سایتو از سرم کم نکنه پسر خوب. چه کاریه اخه با من میکنی ههههه

 

شب با لپ تاپ رفتم تو تخت و یه بیست دقیقه ریو کردم چی به چی بوده و نتیجه نشون داد فردا رو کلا باید کار کنم. صبح پاشدم و یه ساندویچ سریع ردیف کردم خوردم یکی هم واسه کولم گرفتم سیب و توت و یه فلاکس چایی و لپ تاپ و راهی افیسم شدم و ریز ریز بارون مستم کرد اینجا نمی دونم بالاخره برای من عادی خواهد شد یا نه. نشستم افیس و صبح روز یکشنبه هستس و فقط من تو ساختمونم. برم بشینم کارو ببرم جلو و از این ارامش لذت ببرم. گوشیمم نیاوردم که مجبور نشم هی چکش کنم. چقدر ساکته اینجا به به

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

ششم نوامبر

خب من یه کیبرد مجازی دانلود کردم که راحت تایپ کنم چون اینجا استیکر فارسی نیافتم برای کیبرد لپ تاپ. امیدوارم بیشتر بتونم بنویسم و حس این روزام رو برای همیشه ثبت کنم.

روتین خوبی برای روزامون درست کردیم. همسری صبح ها هفت میرن سرکار. من و پسرا هشت بیدار میشیم و صبحانه ردیف میکنیم و همزمان اونا حسابی حرف میزنن. لانچ باکسشون رو پر میکنم. و معمولا همون صبح یه چیزی ردیفرمیکنم ساندویچ میکنم برای تایم نهارشون. چون برمیگردن حتما خونه غذا میخورن. منم باهاشون راهی میشم و بعد مدرسه میرم افیسم میشینم کار میکنم تا حدود ساعت یک و نیم. برمیگردم خونه نهارو ردیف میکنم و دو و  ربع میرم دنبال پسرا. تا نهار بخورن و جمع و جور کنیم همسری هم میرسن. یه قهوه و کیک میزنیم. حرف میزنیم. میریم بیرون میدویم و بچه ها میشینن پای تی وی. برمیگردیم با هم شام ردیف میکنیم. بعد وقت کتاب خونی بچه هاست. دیگه از این تایم به بعد اسکرین ها همه خاموش. حدود نه میرن لالاو من و همسری میشینیم پای کارای خودمون . 

اینجا هر روز بارونی هست بای دیفالت مگه اینکه قبلش یه نوتیفیکیشن افتابی بیاد رو گوشی. دیگه عادت کردیم به چطوری لباس پوشیدن که چتر نداشته باشیم.

مدرسه پسرا یکی از چیزایی هست که برام عجیب و جدید بود. هر لحظه موردی باشه معلم ایمیل میزنه به مادر و اکثرا این ایمیلها مثبت هستند. مثلا شازده داره یکی از بهترین روزاشو پیش میبره چون با انرزی داره میرقصه. دیشب به همسری میگم خوشبحالشون مدرسشون چه امکاناتی داره. سوای امکانات چه معلمایی. دیروز کیف فسقلی دست من بود و خودش زودتر دوید بره کلاس غیبت نخوره. من پشت در کلاس منتظر بودم فسقلی برسه پشت میزش که کیفشو بدم. معلمش منو نمیدید و از بیرون میدیدم چطوری داشت با دونه دونه بچه ها حال میکرد. خیلی عالی بود اون رفتارها.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اول نوامبر

حدود یکماه گذشت و به نظرم یه کم زیادی رو روال افتادیم و کلا فعلا فیلمون یاد هندوستون نکرده. بچه ها مرتب میرن مدرسه و تقرییا عر دو هفته یه لانگ ویکند دارن. همسری مرتب میرن سرکار و منم لیست انجام کارام یکی یکی تیک میخورن. 

چند روز بود حال و هوای هالوین بود اینجا و دیروز عصر که با بچه ها و دوستم از ساحل بر میگشتیم کلی بچه دیدیم که با هم میرفتن دم خونه ها و شکلات میگرفتن. ‍‍بسرا هم رفتن لباسای هالوینیشون رو بوشیدن و قاطی بچه ها رفتن. منم تو خونه بودم و چند نفری در زدن برا شکلات که شکلات دادم بهشون و رفتن. شب برای اولین بار رفتم مهمونی ای که فقط ایرانی ها توش نبودن. تجربه خیلی خوبی بود و جو مهمونی رو دوست داشتم. خیلی دوست دارم چند تا دوست این مدلکی واسه دورهمی و مهمونی که کانادایی باشن بیدا کنم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو