ثبت لحظاتی از عمرم

2 سپتامبر 2021

دیشب دوستم گفتم نشونه هایی دیده که از نظرش انتظار من رو به پایانه!

صبح پاشدم ایمیل اکسپت مقاله رو دیدم! خوشحال شدم. یه صبحونه مختصر برداشتم راهی اداره شدم. اول کارای اداره رو انجام دادم. نامه ها رو نوشتم. سندها رو زدم و وسط سندها دیدم یه ایمیلی اومده و گفتم صبر کنم تموم شد کارم چک میکنم. از اون روزا بود که میخواستم کمتر همه چیو چک کنم!

 

ایمیلو باز کردم و عنوانش همون بود که سالهاست آرزوش رو داشتم ببینم. 

Orginal Passport Request!

 

فقط عنوان برام کافی بود! چشمامو مالیدم! مجدد خوندم. زنگ زدم به همسری و تا گفتم سلام گفت این صدایی که خبر پاسی رو میده! 

راستش خیلی موقرانه رفتم در اتاقمو بستم و پنجره ها رو هم بستم. بعد تو اتاقم بالا پایین پریدم که بالاخره اومد. 

 

تا عصر هر بار یادم میافتاد که پاس شدیم یه تهوع و دلهره ای میومد سراغم! به دوستام خبر دادم و تا عصر فقط با دوستام خوشحالی کردم. 

 

عصر هماهنگ کردم همه اومدن خونه مامانم و خبر رو دادیم! کسی نمیدونست که من دارم میرم و تو این مسیرم و این خبر کمی شکه کننده بود براشون! باور نمیکردم مامانم به محض شنیدنش فقط بابامو نگاه کرد که شک شده بودن و گفت آخه داره میره که؟! و زد زیر گریه

هر چی بود جمع شد ماجرا

بچه ها موندن اونجا و ما راهی شدیم چند تا چمدون پرس و جو کنیم و باربری ترمینالو چک کنیم واسه ارسال چمدونا و من یهوو یادم میومد من اینا رو تو ذهنم مجسم میکردم که یک روزی زندگیشون کنم! و رسید بالاخره اون روز!

 

بعد از شام هم رفتیم خونه همسری اینا و خبر رو دادیم. مادر همسرم و خواهرشون فقط گریه و بازم بابا شک و نگران. اصلا نمی تونستن حرف بزنن. حتی مادرهمسرم اصرار کرد گریه کن همینجوری با بغض نگامون کردن. پاشدن رفتن بیرون و یه کم بعد برگشتن پیشمون و یه کم جزییات از من پرسیدن که نگرانیشون کم بشه.

منم فیلم و عکسای خونمون رو نشونشون دادم که مطمین شن همه چه هست و دوستامون اونجا منتظرن. جالبه همسرم و بچه ها رو سپردن به من!

 

شب رسیدم خونه حس میکردم از خستگی زیر تریلی له شدم! فقطم بابت اون حجم متنفاض از احساسات بود که خستم کرده بود. صبح پاشدم طبق عادت چیکار کردم؟ ایمیل چک کردم ببینیم پاس شدیم یا نه؟!

 

فصل دوم زندگی ما شروع شد و طبق پیش بینیم انقدر سرمون شلوغه که اصلا نمی دونم کدومو پیش ببرم کدومو بزارم کنار

و

هنوز باورم نمیشه بالارخه رسیدیم به چیزی که میخواستیم و فهرمانهای این داستان کوچولوهای زندگیمون بود که نه تنها یادآوری میکردن این تلاش و سختی ارزششو داره بلکه بیش از حد انتظارمون با ما راه اومدن!

بهشون گفتم بچه ها این یعنی یک تیم خوب! ما یه تیم خوبیم که با تلاش و کمک به هم رسیدیم به اون چیزی که میخواستیم و باید آماده بشیم برای ادامه ماجرا!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 آگست

یک جوری عجیبی این روزهام میگذرن. ترکیب آرامش، انتظار، بلاتکلیفی، اعصاب خورد کنی، پر از حس زندگی و گاهی به شدت دان!

کی فکرشو میکرد روزی برسه که من دو روز برم سرکار! کی فکرشو میکرد که مابقی روزها خونه باشم و بتونم هر کاری دلم میخواد بکنم و حقوقشم بگیرم! و کی فکرشو میکرد این روزها رسید و هر کاری دلم میخواست هم نتونستم بکنم!

در مجموع این روزها رو دوست دارم. یکی از دلایلش دور از شدن از اون روتین کارمندی هست که داشت ذره ذره منو و زندگی منو می کشت!

صبح فسقلی طبق معمول تو تختش وول میخورد و از زیر لحافش چشمای شیطونش سلام میکرد و منو صدا میزد که بغلش کنم و طبق معمول تو بغلم بیاد تو سالن و من بلند بگم عسل منه اون بگه جوون منه من بگم عمر منه اون بگه نفس منه! و یادآوری اینکه سالها صبح ساعت 7 در خواب ناز لباس می پوشوندم و با گریه از تخت جدا میکردمش و دم مهد با یه بوس و دوستت دارم با دلی پر از غم برای هر دومون خداحافظی میکردم قلبم رو مچاله می کنه.

من حتی متوجه نشده بودم پرتوی نور از پنجره آشپزخونه راس ساعت 10.20 تو زاویه ای میشه که میخوره به کریستالای لوستر و روی دیوار روبرویی نورها با هم میرقصن! 

من اعتراف می کنم این روزها رو دوست دارم! روزهایی که صدای کمرنگ بچه ها از حیاط خونه میاد که دارن بازی می کنن و من نشستم پای گوش دادن به پادکست های مورد علاقم و چایی و کلوچه میخورم و میگم عیب نداره شب میریم پیاده روی آبش میکنم!

کی میتونستم اینجوری واسه شبای پیاده روی برنامه بچینم؟! عصرم پر بود از هماهنگی کارای فردا و آشپزی برای روز نیامده! و حالا عصرم پر است از آهنگ شجریان و بوی کیک و شیرینی و تزیین سالاد میز شام.

اینها رو مینویسم یادم بمونه کارمندی داشت زندگی منو می کشت و شاید یک جایی باید تمامش میکردم! شغلی که تصورش میکردم تا بهش برسم و در تصوراتم دارم زندگی واقعی می کنم و حالا تصور می کنم از این رویای شیرین فرار می کنم تا به واقعیت بپیونده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

26 آگست

باورم نمیشه رسیدیم به 26 آگست و ما هنوز جواب نگرفتیم!

 

این دو روز ویندور لپ تاپ قاط زده بود و نتونستم کار کنم. از طرقی دور کار نبودم و تو اداره سرم شلوغ بود و نتونستم کارای تز رو پیش ببرم ولی از برنامه این هفته عقب نیستم. وسط کارای اداره یه تایمی داشتم و نشستم مقاله هایی که استاد فرستاده بودن رو یه چک کردم و دیدم دیتاش به درد نمی خوره یه باگ بزرگ تو متدش داشت. ولی همینکه تونستم اینو تو خودم جا بندازم که الان بهترین کار در راستای هدفم چیه و بپرم همونو انجام بدم خیلی راضیم.

دیشب ویندوز رو ردیف کردیم و امروز میتونم قشنگ بشینم پای کارم و اتفاقا دیروز یادم اقتاد یه قسمتی رو به برنامه های هفتگیم اضافه کنم و اون نوشتن آکادمیک هر کاری هست که کردم. به قول استاد تا نتیجه رو به صورت نوشتاری و منسجم نشون ندی یعنی کاری نکردی!

این چند روز به شدت مشغول کارای خونه بودم و چقدم برام لذت بخش بودن و آروم بودم. انگار داشتم زندگی میکردم. طبقه بالا رو هم برای هزارمین بار جمع و جور کردیم و نمیدونم بازم فسقل خان بهم خواهد ریخت یا نه. یه کوچولو تغییر دکوراسیون هم داشتیم و اتاق بچه ها کمی فضای بازش بیشتر شد. 

عصر هم نشستم سریال خاتون رو دیدم به هوای قدیمی بودنش و انقدر دوسش داشتم که قسمت 2 رو هم پشت سرش دیدم. متاسفانه تو گوشی! هر کاری کردم تو تی وی پخش نشد. برای قسمتای بعدی باید یه فکری بکنم.

دیروز اما از انتظار حالم بد بود. چرا؟ چون خونه رو سوییچ کرده بودم به این ماه. و این ماه رسید و مجبور شدم دوباره ایمیل درخواست سوییچ بزنم. هزار بار ایمیلو خوندم و آخرسر با اعصاب خوردی فراوان سندش کردم رفت. تا الان که جواب ندادن ایمیلو. ببینیم چی میشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

24 آگست

دیروز پاشدم و طبق قولم پریدم رو مدلم و طبق برنامه انجامش دادم و در کمال ناباوری سرعت کار بالا بود و زود نتیجه گرفتم. چند تا کار اداره هم بود که باید خودم انجام میدم و اونا رو هماهنگ کردم و انجام دادم. 

همسری کلی خرید کرده بودن اونا رو جابجا کردیم و بعد قرنی نشستم ریحون تمیز کردم! همسری هم بادمجان کباب کردن و نهار میرزا قاسمی درست کردن.

بعد از ظهر تلویزیونو وصل کردم به نت بازم برای اولین بار! و پادکست تاریخ امید بخش رادیو راه رو گوش دادیم. همزمان باهاش پارکتا رو تمیز کردم و دیدم چه خوب حال میده تمیزی میز غذاخوری و صندلی ها رو هم تمیز کردم. چون رنگشون سفیده تمیز کردنشون خیلی تو چشم بود. جو گیر سدم اتاق پسرا رو تر و تمیز کردم. پرده رو انداختم ماشین برای اولین بار و همونجوری نم آویزونش کردم. بوی تمیزیش حال دلمو خوش کرد. پرده بزرگه سالن رو هم باز کردم و نرفت تو ماشین! هر کاری کردم جا نشد. بردمش حیاط انداختم توی ظرف و مایع و یه ساعت که خیس خورد آب کشیدم. لحاف شازده رو هم حتی شستم روش آبمیوه ریخته بود و لک بود.

انقدر حال داد این تمیزیا که شب خستگی دلنشینی داشتم. حس می کردم زندگی کردم. بدون اغراق دو سه سالی میشد دست به اینجور کارا نزده بودم! یا همسری انجام داده بودن یا دادم بیرون یا کسی کمکم کرده.

 

صبح بعد تعطیلات اولین روز کاریم بود و پیش بینی میکردم سرم شلوغ باشه. مدیرمو بعد عوض شدن ندیده بودم و تو یه جلسه دیدمش و بهم معرفی شدیم و برام جالب بود گلایه میرد چرا نیومدی منو ببینی! ها ها ها 

ظهرم رسیدم خونه به همسری گفتم خوشخواب بچه ها رو هم تمیز کنیم. بردیم حیاط اونا رو هم تمیز کردیم یهوو زیر انداز حیاطم شستیم و واقعا همه جا تمیز شده و حال میده.

 

حالا فکر کنم آفیسر جواب بده و بگه نمیزارم از این تمیزیا استفاده کنید!!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 آگوست

خب خیلی خوبه که این کرختی انتظار دست از سرم برداشت و به خودم اومدم و پذیرفتم که کاری از دستم بر نمیاد. یه برنامه 14 هفته ای در نظر گرفتم که کل تز رو تموم کنم بره. باقی الویت ها رو هم تو این 14 هفته گنجوندم. خیلی هم فشرده نیست برنامه و داخلش تفریح هم داره. دیروز که روز اول بود خوب بود. این که بدون فکر کردن سریع نشستم پای قورباغه بزرگه خوب بود. یعنی فیکس کردن سه تا نود تو مدلم از ماه می رو مخم بود و ولش کرده بودم جواب نمیداد مدلم و دیروز حتی وسطا زد به سرم که کارمو با یه نرم افزار دیگه بکشم و وارد انسیس کنم ولی بعدش گفتم آخرش چیه؟ کار تو مدل با انسیس هست و باید اینو حل کنی و بالاخره شد! 

یه اپ یوگا هم نصب کردم که کنار اپ ورزشی باهاش پیش یرم. خوبیش این بود میپرسید چی و کدوم بخش بدن مد نظرته؟ و من انتخاب کردم بازو و ریلکس کردن بدن. 

عصر نشستم حیاط رو به آسمون و پادکست هزار توی آگاهی رو گوش دادم و خوشم اومد از محتواش هر چند روایتش ضعیفه ولی اون به محتواش در!!!

شب هم راه افتادیم پیاده روی. با همسری بازی می کردیم و چون باخت قرار بود برامون بستنی بخره. برگشتنی بستنی هم خریدیم. تو راه برادرم زنگ زد بیان خونمون و چون می دونستم این چند روز بیرون بودن کمی میترسیدم ولی خب نمیشد بگم نه! کل پنجره های خونه رو باز کردم و دو دست مبلمان رو تو سه سوت روبروی هم چیدم که با فاصله باشیم. هر چند خود برادرم گفت بیایین حیاط بشینیم ولی پسراش موافق نبودن. 

رسیدیم به نزدیک روزی 700 نفر فوتی کرونا! فاجعست. یه تقویم درست کرده بودن توش اعداد فوتی هر روز رو نوشته بودن نگاه کردن بهش فقط خشم میاره تو وجودم!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

21 آگست

من هر بار که یه کتابی در مورد بالابردن بهره وری و مدیریت زمان و اینا میخونم بعدش چنان خودمو پایبند می کنم بهش که تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد می کنم. با همسری رفته بودیم پیاده روی و با همدیگه شات های معمولی از زندگیمون رو مرور میکردیم که یادمون مونده حالا به هر دلیلی. رسیدم به نوروز سال پیش که برام صورتی بود. برای همه رنگ غم داشت. کرونا تازه اومده بود و همه میترسیدن. من ولی قبل عید اثر مرکبو خوندم و اون عید واقعا غوغا کردم و اثراتش هنوز تو زندگیم هست. همسری میگه چون هدف داشتی و داشتی برای هدفت تلاش میکردی. 

ظهر شازده کتابه قورباغه رو قورت بده رو آورده بود با هم بخونیم چنان جذبش شدم برای بار هزارم که حتی نت برداشتم و تو سر رسید کاریم نوشتم.

بعدش به همسری میگم من الان انقدر جوگیر کتابم که بازدهیم بالاست پاشم یه کاری بکنم:)

خلاصه که آت لاین کورس این ترم که در اختیار خودم بود رو ردیف کردم فرستادم منشی گروه. یه برنامه هم بریزم فارغ از اینکه نتیجه انتظار چی هست تا دسامبر دفاع کنم. 

من الان یک عدد جوگیر هستم که الویتم فقط کارم نیست. به درجه ای از عرفان رسیدم که ورزش و تغذیه و تفریح هم جزو الویت ها و برنامه هامه و حسابی تو برنامه پیش روم واسه خودشون جای گنده ای دارن.

 

و من همچنان منتظر!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

18 آگست

انقدر این روزا از هر طرف اخبار منفی میرسه که واقعا انگار یه کوه غم تلنبار شده رو دلم و گلومو گرفته و هر احظه میخوام ببارم. پریروز استادم یه ایمیل داد که فلان کنفرانس ددلاینش سه روز دیگس و واسش یه مقاله سابمیت کنیم. من یک روز فقط با خودم می گفتم عمرا سه روزه تموم بشه و ولش کن. شبش با خودم گفتم بزار یه تلاشی بکنم و بعد با دلیل درخواستشو رد کنم. که یهوو دیدم با یه تغییراتی شاید بشه ردیفش کرد. به استادم گفتم دارم روش کار می کنم و اونم جواب داد که اگه بهت استرس میده ولش کن. بسکه اونور آبیا الویت اولشون سلامتی هست و ماها عادت نداریم اصلا. گفتم نه علاقه دارم انجامش بدم. نشستم دیتا استخراج کردم و مدلو ران کردم و بد نبود جوابا. دقیقا هفت ساعت بکوب پشت کامپیوتر بودم ولی حس خوبی داشتم. واقعا از اینکه باعث شده بود تمرکز کنم و از این اخبار منفی دور شم لذت بردم  ولی سردرد بدی گرفتم رفتم کمی با بچه ها بازی کردم دراز کشیدم کتاب خوندم و بعدش برای اینکه این دور بودن از اخبار رو ادامه بدم یه هایده انداختم و مشغول ته چین شدم تا همسری بیان.

بچه ها هم تو حیاط مشغول بازی بودن و همه چی انگار سر جاش بود وفتی سعی می کردم حال خودمو و خونم رو خوش کنم. بعد شام رفتم چکیده مقاله رو نوشتم و با دیتاها فرستادم واسه استاد که اگه اوکی داد سابمیتش کنم.

بعدم رفتیم تو حیاط چایی خوردیم و سر و صدای همسایه روانیم کرد. بابا عزاداری برای خودت باش. ده روز تمام خیابون رو میگیره سرش. دیدیم فایده نمی کنه حاضر شدیم رفتیم پیاده روی. آخر شب برگشتیم همچنان صداشون بود از جلوی خونشون رد شدنی دیدم انقدر شلوغه که جا نشدن تا دم در حیاط کنار هم نشسته بودن و داشتن عزاداری می کردن! کرونا هم که هیچ!

 

رسیدیم مسواک زدیم و قصه و لالا

 

این روزا باید حواسم به روانم باشه. قشنگ معلومه من و همسری هر دو بدجوری تحت فشاریم و به روی خودمون نمیاریم دیگه اخبار بیرون واسه ما کاسه داغتر از آش نشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

سیاهی

زبانم قاصره از اونچه می بینم تو افغانستان اتفاق می افته می خوام حواسمو پرت کنم ولی زنی در درون من گریه می کنه! یعنی حس چند نفر تو سال پنجاه و هفت مثل من بوده؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

11 آگوست

قدرت فضای مجازی همینه که متوجه شدم با مدارک دانشگاه میتونم برم واکسن بزنم. سه روزی دو دل بودم که بزنم یا نزنم بابت برنامه های رفتن و نهایتا با همسر تصمیم گرفتیم که بزنیم و این همونه که همه دنبالشن و عاقلانه ترین کار اینه به تعویق نندازیم. مدارکو آماده کردم و راهی شدیم و برام جالب بود که چقدر مرکز واکسیناسیون علوم پزشکی شیک و مرتب و منظم بود با ماشین وارد سالن میشدیم و واکسن میزدیم. روز اول به همسری نزدن! دو روز بعد رفتیم پیگیری و مذاکره و من بمیرم تو بمیری مرامی قبول کردن و زدن.

دیشب فکر میکردم دیگه آخرین شب انتظاره و طلوع صبح بهم نوید داد که کور خوندی دختر!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

5 آگست

خب نمردیم و پنجم آگست رو دیدیم و انتظار ما به سر نرسید. دیگه باهاش به تعامل رسیدیم. ولش کردیم داریم زندگی خودمونو می کنیم. این روزا باید بگم خرید درمانی هر چند خوب است ولی وقتی معتادش میشی خر است! خرید آنلاین هم که کار رو راحت کرده! بسه دیگه دختر!

از پریروز به جد خودمون رو قرنطینه کردیم اوضاع دیگه زیادی بیریخته! فقط سرگرم کردن بچه ها سخته. حالا شبایی که همسری باشن میریم بیرون یه مسیری پیاده روی! ولی همینکه عصرا دوستش میومد حیاط بازی می کردن رو کنسل کردیم.

دیگه اینکه مسابقات المپیک رو نگاه می کنیم و خوبه دوسش دارم.

دو هفته بود چند تا کار رو مخم بود و تنبلیم اونا رو بزرگ کرده بود. امروز همه رو تحویل دادم و منتظرم ببینم فردا بعد جلسه تکلیف ادامه کار چطوریاست.

عصر با همسری حرف میزدیم که شازده 9 سالش میشه و کرونا چطور برنامه هامونو بهم ریخت. کلاس شنا و پیانوش همینطوری موند! چقدم با عشق کلاساشو میرفت و دوسش داشت. منم دیدم علاقه داره با کامپیوتر کار کنه در حدی که دعواست من کارمو تموم کنم یا ایشون! واسش یه نرم افزار ساخت انیمیشن دانلود کردم که هر روز با هم کمی کار کنیم. حداقل پشت سیستم میشینه یه کار مفید بکنه.

ظهرا هم کلاس زبان براشون میزاریم!!!! شازده که مشکلی نداره تقریبا و دیروز فهمیدم فراتر از انتظار من خوبه. دست گل باباش درد نکنه که براش وقت گذاشته. داریم تلاش می کنیم فسقلی رو بیاریم تو خط. که یک دقیقه نشده میگه مامان دیگه خیلی سخت شد!!!!

از بین کتابایی که خوندم و گوش دادم کتاب 1984 خیلی جذبم کرد و خیلی تاثیر روم داشت و با شرایط الانمون کلا داغونم کرد. دوست داشتم فیلمشم ببینم که همسری گفت بی خیال اونو دیگه طاقت نمیاری ببینیش.

هیچی دیگه ظهر دیدم سالگرد انفجار بیروت بود و هنوز تو کتم نمیره یکسال شد!!!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو