ثبت لحظاتی از عمرم

30 اکتبر

دیروز تا نه و نیم موندم  افیس و بازم میتونستم بمونم ولی نمی دونم چرا یهو ترس افتادم به جونم از تاریکی و ساختمون خالی. یه جوری که تند تند اماده شدم از ساختمون بزنم بیرون. رسیدم خونه همه شام خورده بودن و سریع ظرفا رو شستم حال نداشتم بچینم تو ماشین چون خیلی درهم برهم از صبح جمع شده بود. بچه ها رفتن لالا و منم یه نیمرو زدم و نون داغ کردم ریختم وسطش و واقعا از خوردنش لذت بردم. بعدم گوشیو زدم شارز و گرفتم خوابیدم. همسری تو تخت فسقل خوابشون برده بود و حس می کردم چه شاهانه کل تخت مال منه هههه امروزم صبح نیم ساعتی منتظر شدم تا مامان بتونن تماس بگیرن بعدش همسری رفتن وسط شهر دنبال کارای گواهینامه و منم جمع کردم رفتم افیس و فقط اب و میوه بردم که سالم بخورم. خوب کار کردم و ظهر برگشتم نهار بپزم تا پسرا میرسن اماده باشه که همسری زحمتشو کشیده بودن. سالاد درستیدم و سبزی شستم که کنار غذا مجبور شیم بخوریم. دیر کردن و من انقدر گرسنم بود غذای خودمو خوردم و یه چایی ردیف کردم . بچه ها رسیدن نهار زدن. یه چایی ریختیم با همسری خوردیم. لباسارو جمع کردیم بردیم لاندری. همسری و پسرا رفتن بسکتبال بزنن منم نشستم کار کنم ولی خیلی مفید نبود. رفتم لباسارو جابجا کردم ریختم خشک کن و برگشتم شام ردیف کردم و همه رسیدن و نمیدونم چرا انقدر بداخلاق بودم. اصلا نمیدونم چرا امروزو انقدر با جزییات نوشتم من! قرار بود با همسری یه کاری کنیم که بخاطرش نرفتم افیس و  اونوقت همسری شیک رفت بازی با بچه ها و نمیدونم دلیلش این بود یا چی ولی بلد نبودم حرف بزنم و بداخلاقی کردم. پسرا و همسری تو اشپزخونه دارن کتاب میخونن. یه ربع بعد غذا حاضره و همزمان لباسا خشک شدن. میرم لباس میارم بعد غذا میخوریم.

همین دیگه صبح جلسه هفتگیمونه با استاد و کارم تموم نشده و جالبه همشم دارم کار می کنم. خب چیکار کنم حجمش زیاده و بهتره همینقدر که کار کردم ارایه بدم و امیدوارم متوجه حجم کاری که به من داده باشه ایششششششش من چطوری میخوام اینا رو به زبان انگلیسی آمده کنم و ارایه کنم آخه! خدااااااا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

29نوامبر

نوامبرم داره تموم میشه و من واقعا نمیدونم روزها چرا انقدر سریع میگذرن. چند روز پیشا دلم واقعا افتاب میخواست و اصلن با تمام وجودم حس میکردم تو حالتیم که افتاب نبینم یه بلایی سرم میاد! فقط چند  دقیقه این حالتو داشتم و رسیدم دم مدرسه و معلم فسقل تو اون بارون شدید با هیجان گفت ولکام تو کانادا!

روزها میگذرن و هممون مشغول کارای خودمونیم. من هر چقدرم مدیریت زمان میکنم بازم تایم کم میارم. دیگه نتیجه این شد دست از ایده ال گرایی بردارم و انقدر برا همه چی عجله نکنم. چقدم قشنگ شده اینجوری زندگی.

این روزا روزای سعی و خطا واسه نگهداشتن رابطمون با دوستامون هستیم و تو اکثر کیس ها من و همسری هم نظریم که مثلا فلانی رو کمتر ببینیم. من نمیگم من خیلی خاصم و الم و بلم ولی واقعا باید حواسم باشه کی دو رو برمه و من قراره شبیه کی بشم. 

دیشب با همسری و فسقل رفتیم پیاده روی و چقدر همه جا قشنگ و خوشگل و کریسمسی شده. شازده هم که دیگه انقدر مستقل شده تصمیم گرفت نیاد و بمونه خونه. 

صبح همسری خونه بودن و با هم یه سری کاراشون رو انجام دادیم. بعد یه جلسه تو گروه ریسرچ داشتیم که من پرزنت داشتم و باید میبودم تو جلسه. نهارم خدا رو شکر دیروز درست کرده بودم. بچه ها که رسیدن خونه از مدرسه من جمع کردم اومدم آفیس تا رو این کارام که ددلاینش تا وسطای دسامبره تمرکز کنم. و واقعا هم خوب پیش میره. رسیدم به تایم استراحت و گفتم یه کم از احوال این روزا بنویسم.

ساعت ۳ ظهر اومدم آفیس و الان ساعت ۶ هست تصمیم داشتم تا ساعت ۹ بمونم ولی میخوام حتما این بخش کارو امشب تموم کنم. هر وقت تموم شد میرم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۶ اکتبر

یه روزایی هم مثل  امروز حسابی افتاب میشه و نوید یه روز پر انرزی رو میده. با دل درد وحشتناک از خواب بیدار میشم و امیدوارم تختو کثیف نکرده نباشم میپرم دسششویی و بلههه و به خودم میگم امروز میمونم تو تخت و ههیچ جا نمیرم. میرم پایین یه دمنوش ردیف کنم و با خودم میگم تا اماده بشه بزار ساندویچ نهار بچه ها رو هم درست کنم. همزمان تا اون ردیف شه با خودم میگم بزار یه املت هم برای همسری ردیف کنم. تا اون ردیف شه نونا رو گرم میکنم و برای بچه ها توشو شکلات میمالم برای خودم پنیر و کره و گردو. میشینم با دمنوشم  بخورمش که عشقا  مییان و صبونه میخورن و خیلی زود اماده میشن. چرا چون افتاب و میخوان با اسکوتر برن . مراسم بوس مالی بابا رو انجام میدن و با حال خوب رفتیم مدرسه و من تو برگشت اصلا گرمم شد. یه قهوه ردیف کردم نشستم تو سالن افتاب بیافته روم. لپ تاپ تو بغل و پاها رو میز بریم کار کنیم... امروز گزارش نویسی میکنم. اگه هوا ظهر هم اینجوری بمونه بچه ها رو برمیدارم میرم وسط شهر یه کم درخت کریسمس ببینیم همه جا پر از تزیینات کریسمسه و با همسری هم هماهنک می کنم با هم بریم شام بزنیم و برگردیم خونه. به شرطی که تا ظهر کارامو تموم کنم. بدووو دخترررررر

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

14 اکتبر

دیشب دم خواب دیدم ایمیل جدید دارم و استاد جان قشنگ کار تراشیدن. انگشتتش رو فرو کرده رو بیس مدلم که پارسال تمومش کرده بودیم و همه چی بر پایه اون بیس بوده. خدا سایتو از سرم کم نکنه پسر خوب. چه کاریه اخه با من میکنی ههههه

 

شب با لپ تاپ رفتم تو تخت و یه بیست دقیقه ریو کردم چی به چی بوده و نتیجه نشون داد فردا رو کلا باید کار کنم. صبح پاشدم و یه ساندویچ سریع ردیف کردم خوردم یکی هم واسه کولم گرفتم سیب و توت و یه فلاکس چایی و لپ تاپ و راهی افیسم شدم و ریز ریز بارون مستم کرد اینجا نمی دونم بالاخره برای من عادی خواهد شد یا نه. نشستم افیس و صبح روز یکشنبه هستس و فقط من تو ساختمونم. برم بشینم کارو ببرم جلو و از این ارامش لذت ببرم. گوشیمم نیاوردم که مجبور نشم هی چکش کنم. چقدر ساکته اینجا به به

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

ششم نوامبر

خب من یه کیبرد مجازی دانلود کردم که راحت تایپ کنم چون اینجا استیکر فارسی نیافتم برای کیبرد لپ تاپ. امیدوارم بیشتر بتونم بنویسم و حس این روزام رو برای همیشه ثبت کنم.

روتین خوبی برای روزامون درست کردیم. همسری صبح ها هفت میرن سرکار. من و پسرا هشت بیدار میشیم و صبحانه ردیف میکنیم و همزمان اونا حسابی حرف میزنن. لانچ باکسشون رو پر میکنم. و معمولا همون صبح یه چیزی ردیفرمیکنم ساندویچ میکنم برای تایم نهارشون. چون برمیگردن حتما خونه غذا میخورن. منم باهاشون راهی میشم و بعد مدرسه میرم افیسم میشینم کار میکنم تا حدود ساعت یک و نیم. برمیگردم خونه نهارو ردیف میکنم و دو و  ربع میرم دنبال پسرا. تا نهار بخورن و جمع و جور کنیم همسری هم میرسن. یه قهوه و کیک میزنیم. حرف میزنیم. میریم بیرون میدویم و بچه ها میشینن پای تی وی. برمیگردیم با هم شام ردیف میکنیم. بعد وقت کتاب خونی بچه هاست. دیگه از این تایم به بعد اسکرین ها همه خاموش. حدود نه میرن لالاو من و همسری میشینیم پای کارای خودمون . 

اینجا هر روز بارونی هست بای دیفالت مگه اینکه قبلش یه نوتیفیکیشن افتابی بیاد رو گوشی. دیگه عادت کردیم به چطوری لباس پوشیدن که چتر نداشته باشیم.

مدرسه پسرا یکی از چیزایی هست که برام عجیب و جدید بود. هر لحظه موردی باشه معلم ایمیل میزنه به مادر و اکثرا این ایمیلها مثبت هستند. مثلا شازده داره یکی از بهترین روزاشو پیش میبره چون با انرزی داره میرقصه. دیشب به همسری میگم خوشبحالشون مدرسشون چه امکاناتی داره. سوای امکانات چه معلمایی. دیروز کیف فسقلی دست من بود و خودش زودتر دوید بره کلاس غیبت نخوره. من پشت در کلاس منتظر بودم فسقلی برسه پشت میزش که کیفشو بدم. معلمش منو نمیدید و از بیرون میدیدم چطوری داشت با دونه دونه بچه ها حال میکرد. خیلی عالی بود اون رفتارها.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اول نوامبر

حدود یکماه گذشت و به نظرم یه کم زیادی رو روال افتادیم و کلا فعلا فیلمون یاد هندوستون نکرده. بچه ها مرتب میرن مدرسه و تقرییا عر دو هفته یه لانگ ویکند دارن. همسری مرتب میرن سرکار و منم لیست انجام کارام یکی یکی تیک میخورن. 

چند روز بود حال و هوای هالوین بود اینجا و دیروز عصر که با بچه ها و دوستم از ساحل بر میگشتیم کلی بچه دیدیم که با هم میرفتن دم خونه ها و شکلات میگرفتن. ‍‍بسرا هم رفتن لباسای هالوینیشون رو بوشیدن و قاطی بچه ها رفتن. منم تو خونه بودم و چند نفری در زدن برا شکلات که شکلات دادم بهشون و رفتن. شب برای اولین بار رفتم مهمونی ای که فقط ایرانی ها توش نبودن. تجربه خیلی خوبی بود و جو مهمونی رو دوست داشتم. خیلی دوست دارم چند تا دوست این مدلکی واسه دورهمی و مهمونی که کانادایی باشن بیدا کنم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23 اکتبر

به شدت احتیاج دارم که مثل روزای شلوغ تو ایران که چند تا ددلاین داشتم و از اینجا برای جزییات نویسی برنامم کمک گرفتم بشم و این روزا رو بگذرونم خصوصا دو هفته پیش رو

اولین جلسه رسمیم با استادم چهارشنبه بود که شیک کلید نداشتم بیام تو خونه و خودم درخواست داده بودم جلساتمون آنلاین باشه. جلسه رو انداختم جمعه و کلی کار رو سرم هوار شد! چند تا ددلاین مهم دارم. دیروز حسابی نشستم پاش و حدود ساعت سه و نیم با همسری رفتیم یه سر دانشگاه واسه فستیوال غذاهای بین المللی که استراحتی کرده باشیم. کار پرمیت همسر یکی از بچه ها ردیف شده بود و برای شب میخواست دور هم جمع شیم اولش گفتم نه و کلی اصرار کرد که استراحت میشه برات و اینا. رسیدم خونه بکوب کار کردم و بیشتر رو کارای همسری وقت گذاشتم تا خودم و نزدیک رفتم پریدم دوش گرفتم شسوار اساسی کشیدم و راهی شدیم.

خوب بود خوش گذشت این دوستامون جزو اونایی هستن که میشه واسه خالی کردن همه فشارها روشون حساب باز کنی! چقدم خندیدم دیشب و برگشتنی تو راه سکوت محض بود با همسری لاو ترکان گویان برگشتیم خونه و تا صبح لالا.

صبح دیرتر بیدار شدم و یه آهنگ گذاشتم خونه رو جمع و جور کردم. بساط الویه ردیف کردم و با فسقلی صبحانه زدیم و تمرین ریدینگ کردیم و تو برگش براش ثبت کردم. همسری پای جلسش بودو شازده هم مشغول بازی.

تا جمع و جور کنیم همسری رفتن سر کار و پسرا رفتن بالا تی وی ببینن و منم و کارم. بریم جلو ببینم چی کار میکنم امروز رو. شروع کارم 12.09 ظهر و میپرم رو ادیت مقالم که اصلی ترین کارمه.

12.45  تا الان رو مقاله بودم. یه نرم افزار مجبور شدم بزنم نصب شه. تا نصب شه برم الویه رو ردیف کنم بزارم یخچال خنک شه و برگردم ادامه کار

1.21 رفتم نهارو ردیف کردم نهار بچه ها رو دادم خودم گرسنه نبودم میوه خوردم و برگشتم سر کار بریم ادامه بدیم

2.21 تا الان فقط رو مقاله بودم و سخت ترین کامنت استاد رو حلش کردم و خودش به نظرم کار بزرگی بود. دارم صداقت به خرج میدم تو نوشتن و قشنگ معلومه چقدر نمیتونم مستمر بشینم پای کار! پاشم برم یه چایی ردیف کنم و یه کم تو خونه راه برم برگردم ادامه کار. اگه خوب پیش برم جایزم اینه عصر برم تو مسیر کدبرو کمی بدووم!

2.31 یه دمنوش ردیف کردم و بریم ادامه کار

3.06 همچنان مشغول کار بودم و رفتم دمنوش ریختم و توش عسل ریختم بزنیم. همسری همچنان سر کارن و من و پسرا تو اتاق کار منیم چون اینجا از همه جا گرمتره. برم دمنوش بزنیم و یه کم با پسرا بحرفیم رفرش شم برگردم ادامه بدم کارو

3.48 یه ساندویچ الویه خوردم دمنوش خوردم کمی وبلاگ خوندم و الان شروع می کنم ادامه کارو

4.27 دیگه دارم پا میشم از پشت میز برم کمی بدووم شاید ذهنم باز شه رسیدم به یه جای کمر شکن مقاله باید چند تا مقاله دیگه ریوو کنم

6.45  رفتم دویدم رسیدم به ساحل یه کم اونجا استراحت کردم برگشتنی بازم دویدم از کنار درخت پشت خونه یه سیب برداشتم رسیدم دم خونه یه خانم ایرانی و پسر کوچولوش رو دیدم که گفتن اینورا قراره خونه بگیرن و نقشه خونه ها رو نمی دونن چطوریه. تعارف زدن بیان خونه ما رو ببین اومدن و پسرش نشست با فسقل ما بازی منم قهوه دم کردم میز چیدم نشستیم کمی گپ زدیم و یه ساعتی نشست و راستش انتظار نداشتم این همه بشینه:) بعدش پریدم دوش گرفتم شام که داریم یه سوپ هم ردیف کردم و یه کم کدو حلوایی گذاشتم بپزه که صبحونه برا بچه ها پنکیک درست کنم باهاش. نشستم پای کار و میرم که شروع کنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

17اکتبر 2021

خب ما بالاخره رسیدیم به مقصد!

تا لحظه آخر اومدن مشغول کارامون بودیم و بازم تموم نمیشد! روز آخر ظهر خونه مامانم بودیم تا عصر و شب هم مامان همسری دعوت کرده بودن اونجا باشیم.

تو خونمون کلی عکس گرفتیم و خداحافظی متاسفانه با گریه همراه شد و اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم. به مامان گفتم صبح قبل رفتن بازم میام میبینمت.

شب هم خونه همسری اینا هیچکی رفتنش نمیومد و من قشنگ اون وسطا رو مبل نشسته چرت هم زدم. یه کیک با آرم کانادا هم برامون سفارش داده بودن و کلی عکس هم گرفتیم و بازم با گریه همراه شد خداحافظیا.

رسیدیم خونه ساعت 2 شب بود چهارتاییم دوش لازم بودیم و بعدش خوابیدیم. صبح قراردفترخونه واسه یه وکالت دیگه داشتیم و قرار بود یه عینک هم برای شازده بگیریم و از مامانم دوباره خداحافظی کنیم. بدو بدو انجام دادیم و ظهر همگی دوباره اومدن خونمون که دم رفتن راهیمون کنن. برادرم و خانوادشون اومدن تهران و اون یکی برادرمم هم با خانوادشون که تهران بودن اومدن امام.

راه به نظرم کوتاه بود چون این روزا پسرا رو کم دیده بودم و تو کل راه با هم کتاب خوندیم و حرف زدیم.

ساعت 6 گیت باز شد و رفتیم چمدونا رو تحویل بدیم که گیر یه ناجورش افتادیم و مجبورمون کرد سبک کنیم. سخت ترین بخشش فقط همون گیت فرودگاه امام بود. بعدش تا انتهای مسیر خود ایرلاین هیچ کاری با هیچ باری نداشت.

بعد چمدونا نوبتی برگشتیم بیرون و خداحافظی اشک بار رو انجام دادیم و وسایل اضافیمون رو تحویل خانواده هامون دادیم.

شب ده و نیم حرکت کردیم به دوحه پرواز خوب و راحتی بود. 12.20 رسیدیم دوحه و همسری نذاشت برای کری آن ها کمکشون کنم و یکیشو جا گذاشتن. خدا روشکر استاپ دوحه حدود 7 ساعت بود و قشنگ 4 ساعت طول کشید تا کری آن رو تحویل بگیریم. پسرا همونجا روبروی گیت رو صندلی ها خوابیدن و تا صبح همونجا موندیم که خیلی آروم هم بود. نزدیک 6 بیدارشدن رفتیم پایین یه پارک بودکمی بازی کردن و ... رفتیم گیت بعدی که خودخانومه گفت کری آنها رو بدین بار. نمی دونم چرا دوتاشو نگه داشتیم! دادیم بار و پرواز دوحه مونترال عالی بود حدود 16 ساعت پرواز بود که اولش فکر کردن پسرا حتما کم میارن ولی خوب گذشت. خود ایرلاین قطر سرویسش خوب بود و همه یه جوری مشغول بودن. رسیدیم بالای مونترال تپش قلب داشتم از اینکه وارد خاک کانادا شدم هیجانم بالا بود از اینجا بالاخره اونجایی هستم که دو سال لحظه به لحظه زندگیمو براش تلاش کردم قلبم می تپید.

سرعت پایین اومدن از هواپیما و طی کردن لاین تا دکلریشنمون بالا بود برامون. قبلا از دوستامون پرسیده بودیم که قراره چه کارایی بکنیم و باعث شد در حد 10 دقیقه کارامون تموم شه. پرمیت ها رو گرفتیم و خوشحال راهی شدیم پرواز بعدیمون که 17 ساعت استاپ داشت رو عوض کنیم و همون لحظه راهی مقصد بعدی شیم که نداشتن این امکانو و خرید مجددش هزینه زیادی رو دستمون میذاشت. تصمیم گرفتیم بمونیم.

یه کم فرودگاهو گشتیم یه کم همسری با پسرا رفتن بیرون قدم زدن و یه کم ویدیو کال با خانواده ها داشتیم و بچه ها خوابشون میومد که رفتیم سمت دیپارچر آمریکا. یه سری مبل شبیه تخت پیدا کردیم که هیچکی نبود و راحت اونجا خوابیدن. فقط به شدت سرد بود مونترال و کاپشنا رو درآوردیم پوشیدیم.

من و همسری هم نوبتی خوابیدیم که حواسمون به بچه ها باشه. صبح که شد سرویس رفتیم و گیت رو پیدا کردیم و یه کم تکنولوزی اینا تو چک این برای ما جدید بود و همه رو تو اون دستگاهها انجام دادیم و چون کانکشن مستقیم از تهران داشتیم از صف ما رو خارج کردن و سریع وارد گیت شدیم. برای بار هم هیچ اذیتی نکردن و همه رو گرفتن دادن بار.

اشتباهمون این بود که تو فرودگاه مونترال صبحانه نخوردیم و ایرکانادا اصلا سرو رایگان نداره و ما اصلا کارتی نداشتیم برای خرید و کش هم قبول نمیکردن. بچه ها رو با آجیلی که تو کولشون بود مشغول کردیم و بالاخره رسیدیم ونکور. کنار پنجره بود جامون و تو نقشه که دیدم بالای ونکوریم بیرونو نگاه کردم قشنگ انگار بهشت زیر پام بود. از زیبایی اون تصاویری که تو ذهنم ثبت شدن از اون بالا هر چی بگم کم گفتم!

ساکها رو تحویل گرفتیم دست و صورت شستیم و بچه ها رفتن نهار بخرن که خیلی گرسنمون بود و با راننده هماهنگ کردم بیاد دنبالمون.

با تاکسی راهی فری شدیم و یه کم تو عرشه نشستیم و بعد رفتیم داخل شازده کمی خوابید و رسیدیم به یه تیکه ای از بهشت روی زمین! ویکتوریا. ابدا فکر نمیکردم انقدر زیبا باشه

رفتیم خونه دوستم که همسایمون بود برامون لوبیا پلو ردیف کرده بودن و یه اتاق برای استراحت آماده کرده بودن که استراحتو بی خیال شدیم. نهار زدیم رفتیم کلید خونمون رو گرفتیم و من عاشق همون خونه خالی شدم. به شدت زیبا و به قول دوستم به شذت خارجکی!

بچه ها هم کلی برامون تو مسیر خونه بیلبرد خوشامد زده بودن و کلی ذوق مرگ شدیم از این همه محبت.

برگشتیم خونه دوستم و بچه های دیگه هم شام اومدن اونجا دور هم بودیم. همسری که غش کردن و رفتن تا خود صبح خوابیدن ولی من با بچه ها تا آخر شب بیدار موندم.

صبح با دوستم رفتیم یه سری کارای دانشگاه گرفتن کارت دانشجویی و کارت بیمه و این چیزا رو انجام دادیم که فوری بودن. عصر هم رفتیم خرید سوپرمارکتی و یه سری خرده ریز خونه که برگردیم خونمون. بازم دوستم نذاشتن و شبو موندیم اونجا.

دیگه صبحش گفتم باید زودتر جمع و جور کنیم. یه چندتا وسیله دیدیم و یه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22 سپتامبر

کارها خوب پیش میرن. همه چی طبق برنامه زمان بندی اوکی شده. ته دلم دلهره دارم نکنه چیزی فراموش شده باشه. همش حواسمو پرت می کنم که فکر نکنم دارنم چیکار می کنم.

چمدونا بعد شونصد بار باز و بسته شدن بالاخره نهایی شدن. ولی الان داشتم ساعتای رسیدن رو با دوستم ست میکردم دیدم بهتره یه دست لباس دیگه دم دست بزارم برا روزی که میرسیم شاید بخواییم بریم بیرون و دوشی بگیریم و نخواهیم کل چمدون رو باز کنیم. اووووف یعنی بازم چمدون باز کردن اه

گاهی هم به چمدونا نگاه می کنم میگم واسه چی اینهمه بار زدم بزار کمش کنم. بعد نگاه می کنم میبینم تقریبا هیچی هم تو چمدون نیست ولی چرا انقدر به نظرم زیادن!!!!

راستش خونه رو زود خالی کردیم از وسایل و این روزا کمی سخته تو خونه موندن. بچه ها تو تخت ما میخوابن چون سرویس خواب رو نفروختیم. ما زمین میخوابیم و کمرم به فنا رفته. چند روز پیش خونه برادرم بودیم و رو فرش نشسته بودم حس خونه داشتم حس فرش و رنگی رنگی های خونه! 

دیروز آخرین روز کاریم بود و همون دیروز تصمیم گرفتم که روز آخرم باشه و هول هولکی با بعضی از همکارای قدیمی خداحافظی کردم. با بیه هم امروز وسط کارام جاهایی که میشد تلفنی حرف زد تماس گرفتم و خداحافظی کردم. 

این وسطا یه پرزنت کنفرانس ضبط کردم که دیگه انقدر رو مخم بود دیقا روز ددلاین نصفه شب تو اتاق خواب سبد گذاشتم زیر لپ تاپ ارتفاعش تنظیم بشه و فقط یکبار ضبطش کردم و گقتم هر چه بادا باد. دیگه وقت نداشتم تکرار کنم ضبط رو. ارایه اصلی هم دیقا شب قبل پروازه!!!

این چند روزه بایمونده هم طبق برنامه فقط برای بودن پیش خانواده هامون و تحویل دادن مدارکمون به خانواده هامون و کارای بانکی و گواهینامست.

حسم عجسبه گنگه نادیدش میگیرم توش غرق نشم حواسموپرت می کنم بهش فکر نکنم من آدم وابسته ای نیستم ولی تصور جدا شدن از خانوادم شهرم کشورم زندگیم ریشه هام کاملا بهمم میریزه و دارم سرمو میکنم تو برف که حسشو قایم کنم

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

10 سپتامبر

کی فکرشو میکرد منی که به آرزوم رسیدم و فکر میکردم بعد ویزا دیگه مشکلی نیست و خوش خوشانمه، از حجم کار و فشار استرس وسط سالن خالی خونه وقتی داشتم بلیط رزرو میکردم بزنم زیر گریه؟!

 

تو اون لحظه خودمو نمی شناختم! یه حس تنهایی و اینکه چقدر مظلومم که تنها دارم کارامو پیش میبرم!

 

وسطا پاشدم رفتم کف حیاط زیر آفتاب دراز کشیدم و زار زدم! اصلا نمی دونستم واسه چی دقیقا دارم گریه می کنم! بعد فاجعه اونجا بود که بجای بغل کردن خودم هی می گفتم پاشو دختر خودتو جمع کن کلی کار داری!

 

هر چی بود بلیطو گرفتم و قشنگ حس کردم شونه هام سبک تر شدن که حداقل ددلاین کارها مشخص شد.

 

و خب شاید هیچ وقت یادم نره تو این روزای بحرانی زندگیمون کیا دستمون رو گرفتن و کیا ما رو کلا گذاشتن کنار! یه سریا هم دست مدال بیشعوری رو از پشت بستن که نه تو دسته اول جا گرفتن و نه دسته دوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو