ثبت لحظاتی از عمرم

نهم مارچ

دیشب وسط هفته یه شب نشینی دعوت بودیم. همسری و شازده باز بحثشون شد. بواشکی داشتن با هم بحث میکردن! نمیدونم چرا همسری فقط و فقط بیرون از خونه تربیت کردن و نصیحت کردنش گل میکنه. بابا یواشکی و تو رودروایسی بقیه جواب که نمیگیری هیچ شرایط بذتر هم میشه. آخ حرص میخورم آخ حرص میخورم 

باید اساسی راجغ بهش با همسری بحرفم. 

شب بعد مهمونی نشستم اسلایدامو تا جایی پیش بردم و جمع بندیش موند برای امروز صیح. دیشب موقع خواب حس خوبی نداشتم هم از بابت مهمونی و رفتار همسری با شازده. هم از فشار کاری که روی منه و همسری فک میکنه من واقعا خوش خوشانمه و دارم برای خودم میچرخم. اینو کی فهمیدم؟! وقتی بابت به چیزی بهش گفتم براش وقت بزاره و گفت زحمتش با تو و گفتم باور کن نمیرسم!

دیگه روم نشد بگم من اگه جای تو بودم و فقط صبح تا عصر میرفتم سرکار و تامام خیلی خیلی خیلی سبک تر بودم! کارای خونه، کارای تی ای، کارای تدریس، کارای بچه ها، کارای تزم، آشپزی و .... این لیست بی انتها که برای هیچ کدومشون کمک ندارم منظورم کمک همسره! 

صیح که پاشدم ولی خیلی حس خوب و آرومی داشتم و سعی کردم کارا رو تا جایی که میشه راحت پیش ببرم. واسه نهار و صبونه خودمو نکشتم. نون پیتزایی ها رو گرم کردم واسه نهار بچه ها و صبونه. وسایل بچه ها رو آماده کردم و صبحانه خوردم.

چایی درست کردم. برگشتم بالا همزمان که لباسا رو تا میکردم بچینم تو کمدا پادکست گوش دادم. تا جایی که میشد گذاشتم پسرا خوابیدن چون شب دیر خوابیده بودن!

لباسا تموم شدن رفتم رو تخت پسرا نازشون کردم چشاشونو باز کردن و یه بوس کردن و بغل و مسواک پریدن پاییدن تا صبونه بزنن من ضد آفتاب زدم سوییشرت پوشیدم راهی مدرسه شدیم. 

برگشنم چایی دم کشیده بود ریختم و رفتم اتاقم و سر کار خودم نشسنم و کار همسری رو گذاشتم کنار!

یه کم باید رو این الویت بندی هام کار کنم. 

جالبه حس کردم اینجوری چقدر آرومم و چقدر تایمم خوب مدیریت میشه.

حالا اسلایدا رو آماده کنم میشینم برگه های میانترم فاینایت رو تصحیح می کنم. نهار میپزم و میرم دنبال پسرا.

زندگی رو الکی سخت و پیچیدش نکنم. یه کوچولو به خودم بها میدم به کارایی که باید بکنم کلت آروم میگیرم.

دیشب تو مهمونی بهنام گفت در حالت خوشبینانه من فقط میتونم 15 سال از عمرم لذت ببرم و زندگی کنم و این حرفش هنوز تو ذهن منه.

یه تجدیدنظر اساسی لارم دارم و شروع سال نوی شمسی هم بهونه خوبی هست که پر انرژی شروعش کنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اول مارچ

من اصلا حواسم نبود که فوریه روزاش کمتره و یهو دیدم پریدیم تو مارچ! و یه کم ددلاینا به نظرم زیادی جلو هستند.

امروز ضبح موقع صبحانه خوردن داشتیم با همسری حرف میزدیم که نمی دونم چرا اصلا هر دو مون یهو به بیراهه رفتیم و بحثمون گرفت! هوا به شدت مه بود ولی سرد نبود. شازده خواست با دوچرخش بره مدرسه و فسقلی هم با اسکوتر! ما هم خواستیم با دوچرخه هامون همراهیشون کنیم که چون کلاه نداشتیم پیاده راهی شدیم!

بعد مدرسه رفتیم ساحل نردیک خونه که واقعا تو اون مه لذت بخش بود. قطرات آب رو درختایی که شکوفه های ریز داشت مثل الماس میدرخشید و پودر آب می پاشید رو صورتمون از شدت مه.

برگشنیم خونه و کمی حرف زدیم. همسری رفتن بیرون منم یه دوش گرفتم نشسنم چکیده ارایم برای سمینار رو سابمیت کردم. ظهر ماکارونی ردیف کردم و رفتم دنبال پسرا. تا برگردیم همسری هم رسیدن و ماکارونی زدیم. من با ماشین رفتم بیرون و همسری با پسرا رفتن دو چرخه و بسکتبال. حدود هفت عصر رسیدم همچنان بچه ها بیرون بودن. بسکه امروز هوا خوب بود. قشنگ حال و هوای فروردین ایرانه. هوای به شدت دوست داشتنی.

به مدته وقتی میخوام نوشابه بخورم به جاش آگاهانه آب میخورم. یا وقتی میخوام شکلات و بیسکویت بخورم به جاش میوه برمیدارم. ولی امروز عصر که رسیدم خونه انقدر تشنم بود که یک لیوان نوشابه خوردم! بعدشم رفتم دویدم. امروز روز ششم دویدنم بود و میخوام یکماه مستمر ادامش بدم.

برگشتم یه لیوان شیر و شکلات خوردم و نشستم پای لپ تاب و فکر کردم به استادم یه ایمل بزنم که یه جلسه بزاره سوالامو ازش بپرسم و یه تایید برا مدلم بده و نوشتن تز رو شروع کنم.

تا آخر شب قصد داشتم یه کم مدلمو انگولک کنم ببینم نقطه شکست رو میتونم پیدا کنم یا نه! ولی دیدم یه سری تکلیف بچه ها هست که باید تصحیحشون کنم. نباید بزارم جمع شن وسط مارچ. وسطا استاد یه درسی نیست و اون چند جلسه رو من میرم سر کلاس و میدونم خیلی وقتم رو خواهد گرفت!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23 فوریه

امروز روز خاصی برای منه! هنوز پنج ماه نشده اینجاییم و به خودم اومدم دیدم داریم از اون دغدغه های اولیه فاصله میگیریم.اینکه برنامه ورزش بزاری، کتاب بگیری، قرص ویتامین بخری و دنبال مربی برای تنیس باشی!

صبح بیرون بودم و با اینکه هوا به شدت سرد بود ولی آفتاب قشنگی داشتیم. انقدر منظره جلوی چشمم قشنگ بود که بی اختیار فیلم گرفتم و برای اولین بار تو اینستاگرام استوری کردم و خیل پیام های از قبیل "خوش بحالت که کانادایی!"گرفتم. نمی دونم جواب این پیام چی می تونه باشه؟!

ایمیل آفر منیجری همسری رو اول خودم دیدم چون ایمیلامون تو گوشی هر دومون اکتیو هست.حس خوبی داشتم و تحسینش کردنم.

ظهر پسرا رو برداشتم رفتیم خرید و حواسم بود از قفسه سبزیحات و میوه ها شروع کنم. سبزی خوردن هم گرفتیم که با بادمجون سرخ شده بزنیم بر بدن! این ترکیب بهشتی بادمجان و سبزی و گوجه منو روانی می کنه اصلا!

چند شب پیش خونه دوستم دعوت بودیم و خونش قشنگ حس خونه های ایران رو داشت! خودشم ماشاله انقدر با سلیقه بود که کلی از غداهاش لذت بردیم. واقعا میتونم بگم اولین شبی بود بعد اومدنمون که انفدر من و همسری کیف کردیم. خودش و همسرش ماه بودن. بمونن برامون همبشه:)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

19 فوریه

روزها به شدت سریع می گذرن و اصلا نمی فهمم کی میرسیم به آخر هفته ها. هوا به شدت شبیه هوای فروردین ایرانه. جاهای جدید کشف می کنیم و واسه خودمون از زیباییش غش و ضعف میریم. استادم نیستن و خودم دارم کارهامو میکنم و همش واسه کوچک ترین چیزی تو یوتیوب دنبال جواب سوامم!!! ده روز بعد اولین جلسه ماهانه گروهه و هنوز بخش اصلی مدل من جواب نداده!

چقدم سخته نوشتن با کیبردی که روش برچسب فارسی نداره. یادم میره چی می خواستم بنویسم بس که هی بر میگردم اصلاح کنم!

امروز برای اولین بار رفتیم سالن ورزشی و بسکتبال زدیم و چقدر خوب بود و چسبید. گروه سه نفره خودمون که خودمم و دوتا دیگه از همکلاسیام رو به شدت دوست دارم و هر هفته خونه هم جمغ میشیم و هر چقدم میحرفیم حرفاموم تمومی نداره. از اون دوستیایی که انگار صد ساله همو میشناسیم و انگار صد ساله با هم حرف نزدیم!

روزا میگذرن خدا رو شکر خیلی خوب و ما هر روز راضی تر از روز قبل ار اینکه اومدیم اینجا.

چند وقت پیشا یکی از همکارام داشت باهام صحبت میکرد و من چقدر خوشحال بودم که دیگه زندگی قبلیم رو زندگی نمی کنم! هر چند که من کارمو دوست داشتم و ناراضی هم نبودم ولی بودن در اینجا باعث شده کلا دیدم عوض شه به خیلی چیزا.

راستش انگار اصلا کار قبلیم رو هم فراموش کرده بودم و با تماسش یهوو وارد یه دنیایی شدم که انگار همین کنار من بود و داشت موازی میرفت جلو 

حس گنگی بود وای از این که من داخل اون دنیای موازی نبودم به شدت خوشحال شدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اندر احوالات این روزا

من فکر کنم هورمونای بهم ریخته خانومها دلیلی میتونه باشه بر تمامی حوادث تاریخ بشریت! وقتی می خواستم اینجا رو اپدیت کنم تو یه حال دیگه ای بودم خیلی دگرگون و داغون! ولی فرصت نشد بیام و بنویسم. الان که به سفارش همسری ماکارونی رو بار گذاشتم و یه دمنوش برای خودم ردیف کردم نشستم بنویسم و پر از شور زندگی هستم! همین قدر متضاد!

خب استاد منم یه مدت میخوان مرخصی برن و ازم خواستم استراکچر تز رو ارایه بدم و در نبودشون نوشتن رو شروع کنم! همین ارایه موکول شد به سوپوایزری کمیتی و یهوو دو نفر از دو جای مختلف سر دراوردن که کو سوپروایزم بشن. هر دو پیشنهاد استادم بودن و منم استقبال کردم. کلا دوست دارم با ادمای مختلف کار کنم و نتورکمو قوی کنم. یکیشون که کلا در ارتباط با صنعت تو تخصص منه و می تونه برام خوب باشه خیلییییی

یه برنامه مرتب و هفنگی بزارم میتونم نوشتن تز رو هم منسجم ببرم جلو. باید هر هفته از مرکز تصحیح رایکینگ دانشگاه وقت بگیرم واسه فرستادن فایلام. اینجوری هر هفته مجبورم یه قایل جدید براشون داشته باشم. نوشتم که یادم بمونه!

خب همون روزی که حالم داغون بود همسری فرمودن نمون خونه و برو سر یه کاری! همون شب خودشون واسم اپلای کردن و تاریخ مصاحبه هم اوکی شد و هزار تا هم کار سر من ریخت!

درسی که استادم ارایش داده بود افتاد گردن من و دوستم. البته که پرداختی داره ولی خب بالاخره کار میبره. برای یه درس دیگه هم تی ای هستم و امروز کل روزم فقط برای تصحیح برگه های اون درس گدشت! تو خونه که اصلا نمی خواستم بمونم پاشدم رفتم کتابخوته و جه محیط خوب و دنجی داشت. رو یکی از مبلا تو افتاب لم دادم و تا برگشتن بچه ها از مدرسه مشغول بودم. بعدم رفتم دنبالشون و واسه نهار هم بادمجون سرخ کردم و بعد قرنی چقدر غذا بهم چسبید.

همسری هم که مشغولن و فعلا که از نظر درامد جلوتر از برنامه ریزی اشون پیش میرن و این یعنی حالشون زیادی خوبه.

با بچه ها هم حسابی کار می کنم که تو مدرسه مشکلی نباشه و یه یهونه ای میشه با هم وقت بگذرونیم. امروز با شازده حدود دو ساعت مشغول ریاضی بودیم و برام جالب بود اصلا خسته نشد و قشنگ همه تمریناشو انجام داد.

سه شنیه هم جلسه کمیتم هست با دو تا سوپروابزر جدیدم. یه فاندی هم بهم اضافه کردن که خیلی حال داد و یه رقمی هم بعد کمیته اضافه میشه. خدا رو شکر که بعد مالی ماجرامون داره خوب پیش میره.

یکی از کسایی که باهاشون ارتباط دارم رو میخوام از زندگیم حذف کنم. هی من کمرنگ میشم هی اون پر رنگ تر ظاهر میشه. ادم بدی نیست به هیچ وجه ولی خب من راحت نیستم باهاشون و حس بد و منفی زیاد میگیرم ازشون. ببینیم چی پیش میاد خیلی خیلی حسش بده و هر بار باهاش مجبور میشم حرف بزنم یه حس مضحرفی میاد سراغم مثل خودفروشی یا همچین چیزی. امیدوارم زودتر حل شه این یه مورد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین تصادف در کانادا!

این چند روز به شدت سرمون از کار شلوغ بود و حتی فرصت نکردیم با خانواده ها حرف بزنیم. دوستامونم خیلی وقته ندیدیم و حتی فرصت نکردیم پیام هامون رو چک کنیم. شب که میشه قشنگ چپه میشیم تو تخت تا خود صبح. در حدی که الان دوشبه همسری بعد قصه شب گفتن تو اتاق بچه ها خوابشون برده.

دیشب من به شدت کمر درد داشتم و منتظر پریودی بودم. رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم دیتاهای لازم برا مدل جدیدم رو در بیارم که چشام سنگین شد خوابم برد در حد نیم ساعت. همسری رسیدن بیدار شدم و خوش خبر بودن که سرکارش یه ارتفا پوزیشن گرفته. بماند که همکار هم وطنش گفته بود فک نکن اینجوری کار کنی مدیریت می کنن! و علنا برای هیچ ارتقایی اونجوری کار نمی کنیم فقط از کارمون نمیزنیم. 

همزمان یه وقت مصاحبه از یه شرکت باحال گرفت و یه جورایی از این خوشحالی های کوچیک که داره همه چی خوب پیش میره.

صبح باید جایی میرفتم با ماشین ولی چون همسری خواب موندن با ماشین رفتن سرکار. قرار شد من برم ماشینو ازشون بگیرم. صبح اصلا حوصله نداشتم کاملا بی دلیل! به شدت سردرد داشتم. و پریودی بدی رو هم تجربه میکردم. هر چی بود راهی شدم ماشینو بگیرم از همسر. حتی تماس از ایران رو هم حال نداشتم جواب بدم.  کارام تموم شد و تماس گرفتم به همسری که کی در میایی بیام دنبالت که هیچی یکی کوبید بهم. فان ماجرا اینجاست که روز قبلش به همسری میگفتم یعنی اینجا تصادف هم میشه؟!انقدر که اینا خدای ارامش هستن. همسری گفت اینا فقط با قانون رانندگی می کنن و اگه کسی قانون رو رعایت نکنه قاریشمیش میشه و اصلا مهارت رانندگی ندارن. حتی نمی تونن تصور کنن ما تو تقاطع هامون چطوری کنار هم میلیمتری رد میکنیم. و من ایمان اوردم به حرفش. راننده یه نکرد سرعتشو کم کنه حتی که نخوره به من! یعنی نمیتونست اصلا تصمیم بگیره چیکار باید بکنه.

منتظر شدم راننده اومد پیشم و جل الخالق خیلی نایس که خوبی یه کم باهام حرف بزن کسی تو ماشین نبود که یه کم گپ زدیم یه کم از اینکه اهل کجام و چقدر ویکتوریا قشنگه و ایا بچه داری کلا خیلی اهل گپ هستن. داشتیم میرفتیم اونور خیابون که از ماشینش عکس بگیرم دیدم واستاده تیکه های چراغ ماشین رو از زمین جمع می کنه که به کسی اسیبی نرسه. خدای من اینا چرا انقدر ارومن. 

یک چیز خیلی عجیب عجیب اینجا ارامش بی نهایت زیاد مردمشه. جوری که من ناخوداگاه بغضم میگیره وقتی باهاش مواجه میشم. حتی سعی هم می کنم اروم باشم بازم در درونم انگار عجله دارم. همش میدوم و یه مسابقه بی پایان رو زندگی می کنم...

هیچی حالم خوش بود خوش تر شدم. رسیدم خونه یه جایی دم کردم با شکلات خوردم یه دوش گرفتم و فسقلی اومد تیر نهایی رو زد. سوالش این بود که مامان چرا ادما هی دنیا میان و بعدش میمیرن؟! و من کلا به فنا رفتم...

امروز برای اولین بار دلتنگ زندگیم تو ایران شدم! دقیق بعد از سه ماه و نیم که همه میگن اولین هوم سیک محسوب میشه. یه کم میخوام کارمو سبک تر کنم زیادی بهم فشار وارد میشه.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 دسامبر

تعطیلات کریسمسه و همه شادن و من یکی بی نهایت شاد!

ارایم خوب بود و استاد جان دستور دادن تا دهم دور و بر درس نرم.

روزای تعطیل تا هر وقت دلمون میخواد میخوابیم و هر روز یه برنامه برا دورهمی ها. 

تو همین تعطیلات همسری یه ماشین هم خریدن که وقتی فهمیدم چقد کمکه که کاری داشتم بیرون و پریدم تو ماشین رفتیم. زندگی داره شبیه ایران میشه. با پسرا درس کار می کنم. کتاب میخونم. ورزش میکنم. و حتی تصمیم گرفتم یه کار پارت تایم بگیرم. شب همینجورکی در حال جوکر دیدن یه پوزیشن دیدم که برام جالب بود. جاشو چک کردم. اپلای کردم. جالبه انتهای اپلای یه امتحان هم داشت. صبح زنگ زدن واسه مصاحبه و من خنگ گفتم میشه انلاین باشه. گفتن اگه وقت نداری بندازیم فردا. و من گفتم اخه برفه! اگه اپشن انلاین دارین من انلاین رو انتخاب می کنم. قشنگ معلوم بود قطع کنم طرف با خودش میگه این چه گشاده ها ها ها

اینجا حسابی برف  باریده. هر روز کیک میپزم. میشینیم تو سالن کنار درخت کریسمس پر نور و از پنجره برف میبینیم و چایی داغ میخوریم و این صحنه همیشه یکی از تصوبرهای ذهنی من بود برای خونم البته تو بچگیم!

یکی از میزهای کار رو از اتاف مطالعه اوردیم بالا تو اتاق خواب خودمون و کذاشتم روبروی پنجره و خیلی ویوی دلبری درست شد برای کار!

چرا حالا؟ چون صبح ها اول وقت و شیا که بچه ها خوابن تایم خوبی واسه با تمرکز کار کردنه. در حالت عادی با این حجم از صدا نمیشه اصلا کار کرد! نشون به اون نشون که عصر نشستم پشت میزم و مشکل کدی که باید تو سال جدید حلش میکردم رو حل کردم و تامام شد! 

باید اینجا عکس هم بزارم تا خاطرات این روزام ملموس تر بمونن برام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

19 دسامبر

من اعتراف می کنم یکی از شگفتی های اینجا بحث لباس شستن هست! خیلی عالیه که یکی از معضلای من حل شده! همیشه برا لباس تو ماشین انداختن مقاومت میکردم. اینکه لباس بریزم ماشین بعد ببرم پهن کنم خشک بشه. بعد جمع کنم بیارم اتو کردنیا رو جدا کنم اتو کنم باقی رو تا کنم بزارم تو کمد. خداییش کی حال داره؟!!!

اینجا هر لحظه تصمیم میگیری لباس بشوری یک ساعت و نیم بعد لباس شسته شده و خشک شده و اتو شده تحویلته. چون مقوله لباس پهن کردن اینجا کلا منتفی هست و از درایر استفاده میشه که لباس رو صاف تحویلت میده بدون هیچ چروکی! من این بخش خارج رو خیلی می دوستمممممممممم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

16 دسامبر

خب صبح رو قشنگ شروع کردم و یه کوچولو کارم مونده بود تموم کنم که جلسم شروع شد و استاد محترم اعصاب نداشتن و همه رو سر من خالی کردن. طوریکه بعدش اصلا جون نداشتم کار کنم. با هم گروهیم کمی حرف زدم اروم بگیرم و کلا خیالم راحت بود که من مشکلی نداشتم و احتمالا اعصاب نداشته یا هر چی و رفتار مناسبی هم داشتم در برابرش. نیم ساعت بعد ایمیل زد که دلجویی کنه. و یه چند تا خبر خوب هم تو ایمیلش بود و منم باز به هم گروهی گفتم که همچین ایمیلی زده و یه وقت حس بد توش نمونه که این استاد چرا اینطوریه.

من راستش ادمی نیستم که ناراحت بشم چون تو کار انقدر اخلاقای مختلف دیدم که تقریبا قدرت پذیرشم بالا رفته و اینو یاد گرفتم که طرفت هر رفتاری بکنه تو باید رفتار مناسب و حرفه ایتو پیش ببری و اون خودش باید مدیریت کنه حال و رفتارشو. من در برابر حرفای استادم فقط با ارامش گفتم درسته حق با شماست راست میگین میشد اینطوری کرد چه پیشنهاد خوبی. و نتیجه این شد بعد نیم ساعت ایمیل زد که تحت فشار بودم و فلان و بهمان و اینطوری شد رفتارم. منم در جواب گفتم اگه کاری هست که میتونم برات انجام بدم فشار کارت کم بشه بگو. من دارم تلاشمو میکنم از طرف من باری برات اضافه نشه و اونم کلی تشکر کرد.

همین قضیه خیلی خیلی سبک ترش برای یکی از دوستانم پیش اومده و متاسفانه دوستم جواب گستاخانه ای داده و چندین جلسه این بحث تکراری رو پیش برده و به مشکل اساسی خورده. تجربه رفتار دوستم و رفتار سوپروایزرش برای من ارزشمند بود و اینجا نوشتم برام ثبت بمونه که ادما در شرایط روحی بد چقدر میتونن متفاوت برداشت کنن حرکات دیگران رو. من وقتی جلسه دوستم و استادش رو دیدم به نظرم استادش بسیار منطقی بود و خیلی باهاش راه اومده تا حالا و متاسفانه دوستم به شدت مسیولیت ناپذیر در برابر کوتاهی ها و سهل انگاریهاش.

خولاصه که اینطوری.

اخر جلسه افتضاح امروزم استادم ازم پرسید کی ارایه میدی کارتو و من یهو گفتم هفته بعد تو جلسه گروه. گفت میخوای تنها من و تو باشیم. تشکر کردم و گفتم نوچ. ترجیح میدم تو گروه باشه و بچه ها اگه سوالی داشتن بپرسن که از این سوالا و بحثا خیلی یاد میگیرم و اونم تشکر کرد و من ماندم و یک سرم و دو دستم و گزارشی که اماده نیست که حتی براش اسلاید بسازم. امروز پنج شنبست و من دوشنبه صبح ارایه دارم. خدایاااااا کمک 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

13 دسامبر

گاهی یه جایی یه مطلبی می خونی و انگار مناسب غوغای درونت هست که فکر می کتی در بهترین و مناسب ترین لحطه زندگیت باهاش مواجه شدی و چه خوش شانس یودی که خوندیش!

دیروز توی اینستا در مورد دغدغه های زندگی و دویدن های ما ایرانی ها که همیشه عجله داریم به فلان مرحله برسیم تا به قول خودمان دیگه راحت یشیم و بعد از رسیدن به همون مرحله باز هم مرحله دیگری برای خودمان تعریف می کنیم. دایما در عجله ایم و اصلا زندگی نمی کنیم. 

دیروز نشستم با خودم حرف زدم با خود خودم و یه حرفای خود درونم گوش دادم و نوازشش کردم و بهش قول دادم از مسیر لذت ببرم. شرایط زندگی جاری من که دانشجو باشم که همه چیز برایم موقت باشد که با چالش های مهاجرت دست و پنجه نرم می کنم تمام خواهد شد و دیگر هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد پس بهتر است از این تجربه نهایت لذت و استفاده رو ببرم.

دیروز وقت واکسن بوک کردم برای پسرها. رفتیم واکسن رو زدیم و بعدش راهی شاپ سنتر شدیم تا با فضای کریسمسی حال کنیم. یه جایی وسط خیابون حتی پاتیناز هم درست کرده بودن برای بچه ها. هدقم این بود فقط خوش بگدرونیم. به کار های مانده ام فکر نکردم. به اینکه کی برسم خانه تا شام بپزم فکر نکردم و به اینکه فردا بچه ها کدام لباس رو بپوشنن برای مدرسه٬ میبینید ریز که میشوبم کلی دغدغه های چیپ و الکی ذهن ما رو پر کرده اند.

به جایش چرخیدیم خندیدیم سردمان شد رفتیم دونات داغ خوردیم بازهم چرخیدیم خندیدیم گرسنه مان شد رفتیم مک دونالد همبرگر زدیم و حتی بعدش شازده سیب زمینی سرخ شده خواست و من برای اولین بار اصلا فکر نکردم که پسرکم نباید الان این رو بخورد چون فلان قدر کالری دارد!!!!! هر وقت خسته شدن خودشان پیشنهاد دادن برگردیم. برگشنیم خانه. یک چایی ردیف کردیم و میز چیدیم و دور هم پانتومیم بازی کردیم و از ته دل به سادکی فسقل جانمان خندیدیم و با حالی خوش رفتیم سراغ خواب. زندگی همین است. چه من در ذهنم هزار تا لیست برای کار انجام شده و نشده داشته باشم چه نداشته باشم راه خودش را میرود و من باید با ذهنم اونو صورتیش کنم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو