ثبت لحظاتی از عمرم

یادم بمونه

همسری سرکاره. لقمه 2پرس سفارش شام داره. با پسرا میریم غذا رو تحویل میدیم تو ماشین خوابشون میبره. وقتی میخوابن جابجا کردنشون سخته خصوصا شازده که زورم نمیرسه. هر طوریه میزارمشون تو تخت. کتاب و شمع و گوشی و دفترو برمیدارم میپرم تو تخت. گوشیمو فلش زدم هیچی نداره از یکی از کانالا یه سنتی بی کلام با هزار دنگ و فنگ فیلترشکن دانلود میکنم. یه ذره حساب کتاب میکنم که چطوری به هدف اولیه ماهی سه تومن برسم. هدفمو میشکنم به روزهام و وعده هام و به نظرم راحت تر میتونم حلش کنم.

یه تصمیم بزرگ واسه تعویض خونه با یه رقم بزرگ گرفتیم. امیدوارم اگه صلاحمونه که باقی شادی های زندگیمون رو اونجا رقم بزنیم جور شه و اگه جور نشه هم مطمین میشم صلاحمون نبوده.

یادم باشه این روزا همسری حمایتم میکنه لقمه ریشه کنه و بره بالا. یادم باشه گاهی غذاها رو خودم میبرم به مشتری ها. یادم باشه از ایرادگرفتن های مشتری دپ میزنم و از رضایتشون شنگول میشم.

لقمه رو دوست دارم انگار که مادرشممم میخوام بزرگش کنم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از این تجربه های ثبت شدنی برای فرداها

وقتی تو خونه ای کسی مریضه به هیچ وجه پسرا رو نبر اونجا

و لطفا بی خیال حالا مواظبشونم و ایشاله نمیگیرن و تند تند دستاشونو میشورم شو.

حالا اینکه کسی خودش مریض باشه و خودش با اون حالش پاشه بیاد تو خونم که دیگه هیچی...

گل پسرا از روزی که مامانینا از کربلا رسیدن به طرز فجیعی مریضن و نشون به اون نشون که صداشون دقیقا مثل صدای مادربزرگشون گرفته😕

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پر از نیاز...

عین واقعیته که اگه یه روزی یه جایی کسیو رو بابت حرفش یا رفتارش قضاوت کنی روزگار میچرخه و یه روزی و یه جایی به بدترین شکل ممکن اون حرف یا رفتار رو از خودت بروز میدی!

باورم نمیشه این منم در برابر یه بچه دو و نیم ساله به قدری کم آوردم که دقیقا حرکتی که همیشه هضمش برام مشکل بود رو انجام دادم...

همینجا که نشستم و دارم زار زار گریه میکنم بخاطر این رفتارم دلم میخواد زمین دهن باز کنه و منو ببلعهدو صبحی نباشه که فسقلم منو ببینه و مامان صدام کنه و من از خجالت و شرمندگی حتی نتونم آب بشم!

چرا منی که این همه پر از نقص و نیازم مادر شدم.... کاش کاش کاش یکی بود بهم میگفت این چیزا رو داره و باید خودمو به یه حداقلی میرسوندم و بعد تصمیم میگرفتم که کسی رو به این دنیا دعوت کنم که من همه چیز و همه کس اون هستم

هیچ وقت تو زندگیم این همه حس عجز و ناامیدی نداشتم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پیله دریدن

اولین باره که تختمون رو تو این حالت چیدمان کردیم. میشه روش نشست و به رادیات تکیه داد مثل همین الان که یه عصر بارونی پاییزه، پسرا خوابن، شمع روشنه، هات چاکلت خوشمزم کنارمه همایون عزیز داره میخونه و من دارم فکر میکنم چه حسی دارم؟ 

حسم یه جور تولد دوباره همراه با هیجان زیاده. به کارم که فکر میکنم میبینم اون قسمتش که برای جند نفر کسب درآمد میشه بیشتر از همه قسمتهاش به دلم میشینه. قسمت بعدی سلیقه ای هست که باید تو کار بزارم و این منو ارضا میکنه. لقمه داره متولد میشه و حجم کار به تنهایی رو دوشمه. گذر ساعتها و روزها رو نمیفهمم. هر لحظم برای خودش برنامه داره. لیست کارایی که باید انجام بشه تو هر صفحه از دفتر یادداشتم ثبت شده و گزارش هر مرحله رو مینویسم که یادم نره. همسری به شدت مشوق منه و دوستایی دارم که عالی راهنماییم میکنن.

جمله های زیادی منو از راه به در میکنن ولی جمله ای که منو از راه به در کرد از کیوساکی بود:

" میگویند در گذشته کیمیاگران به دنبال راهی برای تبدیل نقره به طلا بودند و من میگویم کارآفرینان بهتر از کیمیاگران عمل میکنند و به دنبال راهی برای تبدیل ایده به پول هستند"

داشتن پول زیاد هیچ وقت جزو آرزوهام نبوده و نیست ولی ایجاد یک چالش جدید و یاد گرفتن تو این مسیر برای من خیلی ارزشمنده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بارون پاییزی

الان که ساعت شش و نیم عصره به شدت خسته ام و رو کاناپه دراز کشیدم. امروز شازده و فسقلی کلا بداخلاق بودن. شازده مثل چند شب قبل بازم صبح قبل پنج بیدار شد و با اینکه تنهایی میتونه مشغول شه ولی نمیتونم تنها بزارمش. ساعت خودمو رو پنج و نیم گذاشته بودم و انگار شازده خان بو برده مامانش صبحا واسه خودش حالی به حولی میکنه و اونم میخواد تصاحب کنه. 

الان یکیشون ماشین پلیس شده یکیشون آتش نشانی و با سروصدا تو خونه میدون و من دلم سکوت میخواد تاریکی میخواد شمع میخواد ... یاد دیروز عصر میافتم که بارون میبارید و منم از صبح چهار بیدار بودم و دلم میخواست با صدای بارون بخوابم. به پسرا گفتم برن اتاقشون تا کمی بخوابم که به حرفم گوش دادم. هر چند سروصداشون میومد ولی همینکه تو تاریکی غروب با صدای بارون تنهایی درازکشیدم کلی خستگیم در رفت دیگه جی بهتر از بارون و پسرای حرف گوش کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بزرگترین لذت دنیا

یادمه شازده که نوزاد بود واسه خوابش خیلی اذیت میشدیم و از شش ماهگی کلا تصمیم گرفتیم یادش بدیم که خودش بخوابه. اون موقع ها آویز موزیکال بالای تختش رو روشن میکردم و زل میزد به عروسکاش و چشماش آروم آروم بسته میشد و این صحنه چه ها که با من نمیکرد و یکی از بهترین گزینه هام واسه کیف کردن بود. بعدها که وروجکا دوتا شدن خیلی نتونستم از دیدن این صحنه ها فیض ببرم ولی الان یه مدتیه عادت کردین به قصه و خودتون شخصیت هاش رو انتخاب میکنید و منم هر چی بخوام بهت یاد بدم رو میچپونم تو قالب قصه و میگم بهتون... و اما اما اما اگر مادر خوش شانسی باشم میتونم اون صحنه قند تو دل آب کن بسته شدن چشماتون رو ببینم که کم پیش میاد. همیشه وقتی بیدارین شب بخیر میگم از اتاق میام بیرون ولی امشب افتادن پلک هر دوتون رو دیدم و کلی حالی به حولی شدم.

از دیشبم ماشینارو جمع کردم و آتش بس بر خونمون حاکمههههه عقلم نرسید از اول جمع کنم اعصابمون خط خطی نشه با دعواهاتون سر ماشین ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اولین های جوجوها

دیروز که پسر کلاس اولی همکارم تو اداره مشق مینوشت یه حال قشنگی دلشتم که یه بچه نوشتن رو یاد گرفته و انقدر قشنگ مداد دستش میگیره. شازده ما همیشه عاشق مداد و نقاشی بود و دقیقا از وقتی فسقلی راه افتاد و قشقرق سر هر چیزی راه انداخت شازده جان هم کلا مداد رو بوسید گذاشت کنار و ما هم اصراری نداشتیم که حتما نقاشی بکشه. با خودم فک میکردم الان هم سن های شازده قشنگ نقاشی میکشن و به مداد تسلط دارن و مثل هر مادر دیگه ای از این فکرای سادیسمی میکردم و حتی تو خیالم فک میکردم شازده سال اول رو مدرسه نره و از سال دوم با فسقلی یکجا برن بس که فسقل واسه هر چیزی و هر کاری به نعنای واقعی کلمه زجرش میده! امشب که دور هم نشسته بودیم تابلوی آهن رباییشو آورد و روش یه نیم دایره کشیو و گفت این c  هست و منم فک کردم تصادفی بوده و بعدش دیدم حروف رو تا آخر با آهن ربا روی تابلوش نوشت و فقط حروف M W Y رو نتونست به شکل واقعیش بنویسه و من دقیقا مثل اون روزی که تونست چهار دست و پا بره و دقیقا مثل همون لحظه ای که تونست خودش قدم هاش رو برداره چشمام اشکی شد و خدا رو شکر کردم بابت این لذت های بزرگ که با وجود پسرا دارم تجربشون میکنم...

امشب باید ثبت میشد که شازده ما قبل چهارسالگیش تونست بنویسه و به دغدغه مامان بی جنبش پایان داد امشب پنجم آبان ماه سال نودو شش قشنگ اشکیم کردی پسرک نازم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روز صورتی

به روزایی هست اصلن از همون اول صبح معلومه که چه روز دل انگیزی در انتظارته. دیشب مهمونامون دیر رفتن و ساعت 1 شب تازه مقدمات خواب داشتیم و شازده یک و نیم خوابید و فسقلم تو تختش بود و با تبلت شازده جان مشغول بود. همسری خوابید و منم که خوابم نمیومد مشغول کتاب خوندن شدم و چند بارم فسقلیم صدام کرد و بهش سر زدم و دیکه دو و نیم واقعا نمی تونست چشماشو باز نگه داره و تو خواب و بیداری می گفت مامان دستمو بگیر بخوابم و به محض گرفتن دستش لالا کرد. منم که خواب از سرم پریده بود یه کم نشستم و زل زدم به صورت قشنگش که عجیب داره شبیه شازده میشه. نمی دونم کی خوابم برد ولی می دونستم صبح حسابی میخوابم. شازده جان سر وقت همیشگی بیدار شد و ازش خواستم خودش بره بازی کنه تا من بخوابم که تو این موارد بهش نمره بیست رو میدم که بی آزار و بی سروصداست. ساعت نه و نیم بیدار شدم و دوش گرفتم و لباس زیرای نوم رو پوشیدم که حسابی این چیزای کوچیک متحولم می کنه و کمی ورزش کردم و سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کردم واسه صبحونه و اندازه شلوارمو کمی بلند کردم و وقتی میز رو چیدم فسقل جان هم بیدار شد و سه تایی توپ صبحونه خوردیم خصوصا که پسرا خودشون واسه خودشون لقمه میگرفتن و من از این دیدن این چیزای معمول کیف کردم- بعدم نشستم پای استانداردای سال بعدم و کمی خودمو مشغول کردم. کلا این روزا با زبان انگلیسی حال می کنم و خوشم میاد هر مطلبی میاد دستم لاتینشو بخونم و حتی یه کتاب قطور لاتین به نام هفت عادت مردمان موثر رو شروع کردم به زبون اصلی خوندنش. وسطا با بچه ها عکسای نوزادیشون رو دیدیم و پاشدم قورمه سبزی رو بار گذاشتم و یه کیک هم اون وسط مسطا ردیف کردم و رفت که آماده بشه واسه شب چهارنفرمون- ساعت یک ظهره و تا الان حتی یکبارم این وروجکا با هم درگیر نشدن و این خودش یعنی پیش به سوی یک روز هیجان انگیز صورتییییییییییییییییییی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دو ساعت تنهایی

دیروز ار روزایی بود که کلا انگار حال درست و حسابی نداشتم و هر کاری کردم که حال دلم خوب شه و نشد. آخر شب با پسرا تنها بودم پریدم تو تخت کتابمو گرفتم دستم و بچه ها هم که ظهر خوابیده بودن تو اتاقشون مشغول بودن. کتاب به دست خوابم برده بود بیدار شدم دیدم هر کدوم تو تخت خودشون خوابیدن بدون لحاف. روشونو کشیدم و ادامه خواب و ساعتو گذاشتم رو 6 که اول صبحی کمی برای خودم باشم. یه وقتایی حتی تنها غذاخوردن باعث آرامشم میشه. شش که بیدار شدم جایی ساز رو زدم با کدوخیاری های تازه ای که به خودم قول دادم نزارم خراب شن کوکو درست کردم. مقنعم رو اتو کردم.چایی دم کردم. کتاب خوندم. خیارشور خرد کردم و صبحانه اساسی خوردم و میوه واسه سرکارم قاچ کردم و وسایلمو تو کیف جدیدم که یه ماهه خریدم و فرصت نشده جا دادم. چایی تازه دم ریختم و روش کمی گلاب زدم و با خرما گردو نارگیلی خوردم  ساعت هشت شده و شازده جانم بیدار شد بغلم کرد صبح بخیر گفت و وقتی دیدم چیزی لازم نداره با هم خداحافظی کردیم و همه این جزءیات ساده روح منو ساخت و الان که ساعت یک ظهره من هنوز پر از انرژی و زندگیم... گاهی فقط و فقط دو ساعت تنهایی برای خودم منو میسازه. ساعتای اول صبح و ظهرایی که پسرا خوابن تنها کلید دوپینگ من برای اجرای برنامه های دلخواهم هست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین دندونپزشکی پسرا

یه بار که شازده جانمون تو خیابون افتاد زمین و دندونش لق شد سریع بردیمش دندونپزشکی یه نگاهی بهش بندازه و همونجا گفت یکی از دندونای شازده یک لک کوچیک داره و ببریم درستش کنه منتها هی دست دست کردیم و اون لک بیشتر شد و یه دندون دیگشم یه کوچولو لک داشت. یه شب که دیدم امیر محمد کل دندوناش رو پر کرده و کشیده دیگه مصمم شدم که اولین فرصت ببرمشون دندونپزشکی. پیش همون دندونپزشک امیر محمد بردم که خیلی خوش اخلاق بود و پسرا همون اول باهاش دوست شدن و شازده دایما می گفت بریم پیش خانوم دکتر- سری بعدم باهم رفتیم عکسا رو نشون بدیم که بازم پسرا عاشق اونجا شدن و سری آخر که رفتیم برای کار اصلیشون خانوم دکتر یه کم دیرتر تشریف آوردن و پسرا حسابی تو اتاق دکتر بازی کردن و با همه وسایلا آشنا شدن و حتی خودشون وسایل رو میدادن دست منشی و دهنشون رو باز میکردن که دندونشون رو درست کنه. ولی وقتی دکتر اومد و خواستن بشینن رو صندلی یونیت ترسیدن- اول کار فسقلو انجام دادیم که قشنگ به حرفام گوش میداد و وقتی مطمین شد هیچ دردی نداره و فقط می ترسه ازم خواست بشینم کنارش و بغلش کنم . منم کنار صندلییش نشستم و هر جفت دستاش گرفتم تو دستم و فقط تو چشماش نگاه میکردم و راحت کارش تموم شد. منتها فقط یکی از دندوناشو رو انجام داد و دومی رو گفت بیارین مطب ممکنه بچه سرشو تکون بده و خطرناکه جای دندونش.
شازده هم با کلی بازی و اینا فکر کرد داره میره هواپیما سواری و نشست رو صندلی و حتی واسه آمپول بی حسی هم خوب پیش میرفتیم چون خودم کنارش بودم- ولی وقتی ترسید و سرشو برگردوند سمت من نمی دونم چه اتفاقی افتاد که دکتر خودش ترسید و منو بیرون کرد و با زور بقیه کارشو انجام دادن- این برام یه تجربه شد که وقتی بچه ترسید نذارم کارشون رو ادامه بدن و باید میاوردمش بیرون و می گفتم اولین جلست تموم شد که بدونه واقعا چیزی نبود. در حدی که ابدا تصورش رو نمیکردم سخت گذشت هم برای شازده هم برای من- و بدترین قسمتش شب بود که با گریه از خواب پرید و ازم سوال کرد چرا اذیتم کردن؟؟؟ و من که نمی دونستم چی بگم بهش سعی می کردم اشکامو پشت کلمات داستان شیر و روباهش قایم کنم که متوجه نشه مامانش ضعیف تر از این حرفاست و طاقت گریه پسرش رو نداره.
اگر برمیگشتم عقب ابدا پامو نمیذاشتم تو اون کلینیک و تجربه قبلی رو هر دومون فراموش کردیم که به حرف یک نفر اعتماد نکن و همیشه اون کسی که خودمون برای هر کاری که لازم داریم انتخاب می کنیم بهترینهههههههههههههه. نمی دونم کی دیشب لعنتی از سرت بیرون می افته ولی باید زمان بدم و بعدش قطعا میبرمت پیش دکتر خودمون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو