ثبت لحظاتی از عمرم

17ء

امروز به زیبایی ظهری بود که برای نهار مشغول درست کردن پیچزا شدیم به قول فسقلی و تا آماده شدنش با ذوق آبنبات چوبی های پرتقالیتون رو خوردین و به شادیه عصری که تو بالکن چایی خوردم و گیپور بافتم و از زیر شکوفه های درخت دست تکون میدادید بهم و به آرامشی شبی که سه تایی تو اتاقین و تو قصه تعریف کردن بابایی بهشون کمک میکنید...

امروز همینقدر زیبا و شاد و آروم بود و همه اهدافم اوکی بود فقط میوه نخوردم و تنبلی کردم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

15ء

گاهی فکر میکنم من دوتا بچه ندارم بلکه سه تا هستن. دوتاشون رو سرگرم میکنم یا میخوابونم که کمی برای خودم باشم برای هر چی حتی خواب که سومی پیداش میشه و نقشم رو نقش برآب میکنه. البته همسری هم دقیقا همین فکرو راجع به دوتا پسر و یه دختر بزرگش میکنه...
امروز اوکی بود فقط از درونم از دست فسقلی عصبانی شدم ولی به روش نیاوردم و تو دلم بارش کردم.
هوا خوب شده و عصری کلی پیاده روی کردیم. امروز ورزش نکردم و ظرفای شام هم تو سینکه اصن نمیتونم پاشمممم کل دیشبو تقریبا بیدار بودم بسکه فسقل جان بیدار شد و همسر جان هم با سیر دوش گرفته بودن.
رفتار اداریم فوق العاده خوب پیش میره و کم مونده به روز بیست و یک برسونمش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

14ء

و سیزده به دری که از همه سیزده بدرای الان بهتر بود و با اینکه مثل همیشه امکاناتی تو باغ نداشتیم بیشتر از همیشه خوش گذشت. انرژی ای که آسمون آبی و هوای آفتابی و چیدن دمنوشای کوهی داد عالی بود. حتی لحظه ای که از شدت دلپیچه پریدم تو ماشین و از گرمای خفه کننده داخل ماشین لذت بردم و از نبات داغی که قاطی دمنوش سیب و به کردم و حالم جا اومد و هر از گاهی یادآوری ایستگاه فضایی چین که دکر زمین میچرخه و معلوم نیست کی و کوجا بیافته زمین...

اگر بخوام گزارش بدم همه چی اوکی بود و فقط گاهی لحن کلامم رو دقت نمیکردم و خوشگل طور نحرفیدم...

و از ذوق و شادی و کیف کردن پسرا از اعماق وجودم لذت بردم و از بودن کنار عزیزانی که دور هم به هم خوش گذروندیم لذت بردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

13ء

خیلی کم پیش میاد زبون بازی کنه خیلی کم پیش میاد با حرفاش دل به دست بیاره ولی امروز مادرشوهر جان میون حرفهاش حسابی از زبون مایه گذاشت و من فکر کردم چقدر راحت با چند کلمه میشه دل ها رو رنگی کرد.
امروز بعد از ظهر که چهارتایی رفتیم بالای کوه و اون وسطا فسقلی برا خودش یه بازی کشف کرد و ما رو هم از صعود نگه داشت همسری رفتن ازشون فیلم بگیرن و من تو اون صحنه زیر آبی فیروزه ای آسمون فک کردم واقعا چی کم دارم؟؟؟ و به هیچ جوابی نرسیدم
انقدر عوض شدم که خیلی راحت انتظار و خواسته همسری رو میقاپم و مرغ خرد میکنم مزه دار میکنم واسه کباب سیزده به در. گوجه سرخ میکنم واسه املت رو آتیش صبحونه سیزده به در و اون وسطا آخرین مهمونای عیدمون میان و حس خوب داریم و تا آخر شب کارا تموم میشن.
یه ساعتی هست دراز کشیدم کتاب میخونم صدای نفسای شازده میاد که خوابه ولی فسقلی جونم دم به دقیقه چک میکنه که اول من بخوابم بعد ایشون.
روز خوبی بود همه اهداف اوکی بودن شکر خداااااا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

و12

و به گمانم عشق یعنی همینکه موهاتو طبق نظر خودت روشن روشن کنی و صبح زود قبل رسیدن یار دست به دامن کشوی لوازم آرایشی بشی و تیره ترین رنگ موجودو یه جوری قاطی کنی که روشنی موهات از بین بره که یارت حتی یه لحظه هم تو رو با اون چیزی که دوست نداره نبینه...

فکر نمیکردم همچین کاری کنم ولی کردم و فقط و فقط نظر و حس همسری تو ذهنم مانور میداد...

به نظرم اسمش فقط عشقه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

و11

صبح که شازده با بوسه بیدارم کرد انگار چشمامو تو بهشت باز کردم. فکرشم نمیکردم ساعت نزدیک 10 باشه. همسری سیب زمینی و تخم مرغ آبپز آماده کرده بودن که خوردیم و راهی عید دیدنی خونه برادرم شدیم که بدجوری برام مثل یه کوه کندن بود. زنداداشی برخوردش فرق میکرد و انگار مثل خودم یه تحول تو سال نو داشتن. پسرا رو هم بردیم و باهاشون بازی کردن. دوتا بسته شکلات خوشگل واسه دوتا پدر نازنین که هر دوشون رو از اعماق وجودم دوسشون دارم خریدیم. پدر شوهر جانم منزل نبودن و رفتیم خونه پدر من. بچه های دیگه هم اومدن و تا عصر اونجا بودیم. عصری این تنوع طلبی من گل کرد و رفتیم رنگ خریدیم و خواهرم موهامو روشن کرد قرار بود فقط نوکشونو روشن کنه ولی کلشو از ته روشن کرد و ربطی به رنگی که خریدیم هم نداشت. ولی خب ولش کن میزارم موهام بلند میشه ریشش تیره میشه

روز خوبی بود و اهدافم همگی اوکی بودن شکر خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

و10

یه خواب خوشگل میدیدم که با صدای گریه شازده بیدار شدم. نزدیک صبح بود ولی آفتاب هنوز نزده بود. رفتم پیشش که صداش فسقلی رو بیدار نکنه پاشد شیک از اتاق رفت بیرون. میگم کجا میری شما؟ میگه هیج جا. لوستر سالن رو زد نشست رو مبل. منم رفتم خوابیدم. فک کنم رو مبل خوابش برده بود که با صدای کلید همسری از مبل افتاد و ذوق زده بیدار شد. امروزم از اون صبحای قشنگه که همسری از راه میرسن و من خونه ام و بدون ذره ای شک و تردید صبحانه املت همسرپز داریم. سردردم از دیشب خوب نشده بود و یه استامینوفن کدیین دار خوردم. همسری رفتن خوابیدن منم رو مبل بدم نمیومد بخوابم پسرا بی سروصدا بودن چندبارم من هیس هیس کردم ترجیح دادن برن پایین بازی کنن. خوابمون برد تا ظهر و خیلی چسبید ولی من بازم سردرد داشتم. میوه خوردیم نهار پسرا رو دادم و کمی با همسری مشغول صحبت شدیم. عصرم مشغول کتاب خوندن شدیم و همسری رفتن سرکار. منم با پسرا مشغول بازی شدم و دیگه شام نخوردیم و عصری بیسکویت و قهوه خوردیم. الانم نشستم فیلم میبینم و پسرا رفتن تو تخت. روز خوبی بود و گزارش اهداف امروزم هم اوکی بود شکر خدا و هیچ مورد منفی ای نداشت.
عصر برادرم زنگ زدن فکر کردم میان خونمون و راستش دوست داشتم تو تنهاییم فیلم ببینم. ولی نمیخواستن بیان و یه جوری گفت فردا حتما بیایین خونمون!!!! تا الان قسمت نشده بریم خونشون یا نبودن یا ما نبودیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نه

امروز صبح خواب موندم. تا لباس بپوشم نونا گرم شدن. لقمه گرفتم تو ماشین خوردم. تو اداره فقط ترجمه کردم و خوب پیش رفتم. ظهر رسیدم خونه خیلی گرسنم بود تا قورمه سبزی رو گرم کنم ظرفای مهمونای دیشبو جمع کردم و آشپزخونه رو جارو زدم و میزو دستمال کشیدم. همسری گفت گرسنه نیستن و فقط برای خودم غذا کشیدم که اومدن کنارم غذا خوردن. وسطای غذا فسقلی هم از حیاط اومد بالا غذا خواست. بعد غذا گلشیفته رو انداختیم نگاه کردیم و بعدش فوتبال شروع شد. من رفتم تو اتاق کتاب بخونم و همسری جلو تی وی و پسرا هم پایین. کم کم داشت چشمام بسته میشد که پسرا اومدن بالا و یه ریز فقط با هم حرف زدن ولی انقدر خسته بودم که خوابم برد و بازم با صداشون بیدار شدم حس کردم پنج دقیقه شاید خوابم برده ولی ساعت نشون داد یکساعت شده بود. تو همون حال داشتم به حرف زدنشون با هم گوش میدادم و دوست داشتم میتونستم فیلمبرداری کنم ازشون ولی اگه میرفتم حرفاشون قطع میشد. بلند شدم با فسقلی دمنوش دم کردیم و میوه و شیرینی دادم بهش ببره رو میز که با هم بشینیم فیلم ببینیم.

همسری شیفت شبن رفتن لالا و ما نشستیم مشغول تی وی که فیلمش جذبم نکرد. پاشدم ته چین ردیف کردم که زودتر شام بخوریم چون شازده جان نهار نخوردن. حسابی ته چینو دوست داشتن. فیلم ساعت هشت رو که نگار بود دیدم و بعدش مسواک بچه ها و کمی صحبت و بعدشم پایتخت.

گزارش امروز رو بگم همه چی اوکی بود خدا رو شکر

فقط الان میبینم امروز زیاد پای تی وی بودم طوریکه ساعت یازده دیگه تی وی رو عمدن خاموش کردم با اینکه میدونستم الان شب جمعه داره و برنامه مورد علاقمه. 

شازده که آخرای پایتخت رو مبل خوابش برد و فسقلی کنارمه. اون وسطا هم به شوشو زنگ زدم بحرفیم دلم براشون تنگ شده بود که آنلاین نبودن.

این روزا کتاب جهان های موازی دستمه و حالمو دگرگون میکنه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هشت

بچه ها از تیرماه میرن مهد و قضیه رو به امیر گفتم و قرار شد امسال دیگه پیش بچه ها نیاد این سه ماهو یه جور ردیف کنیم. امروز بردمشون خونه عزیز و بهشون خوش گذشته بود. با حاج آقا رفته بودن کوه و پیاده روی. 

تو اداره که کمردرد و شکم درد امونمو برید. چندتا گزارش و نامه داشتم که تا ساعت 11 وقتمو گرفتن. یه صفحه ترجمه هم کردم و باقیشو تو نت چرخیدم متاسفانه.

بعد از ظهرم حالم انقدر بد بود که فقط رو مبل دراز کشیدم. به پسرا میگم شکمم درد میکنه پتوی من رو از روم بر ندارید. خودشونم رفتن پتو آوردن کشیدن روشون و بامزه ادای منو درآوردن که مثلا شکمشون درد میکنه.

ظهر خونه عزیز آش خوردیم و دیگه تو خونه نهار نخوردیم. شام هم از دیشب داشتیم. عصر ما شدم خونه رو ردیف کردم و آرایش کردم نشستیم فیلم سینمایی دیدیم. بعدشم عمواینا اومدن عید دیدنی خونمون. پسرا رو مبل خوابشون برد و اونا هم با خیال راحت تا یک نشستن.

گزارش امروز رو بخوام بدم...

عصبانی نشدم

لحنم آروم بود

میوه خوردم

حجم غذا اوکی بود

کتاب نخوندم

ورزش نکردم

حرفای چیپ نزدم 

متاسفانه وقتمو تو نت تلف کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفت

امروز من سه ساعت مرخصی گرفتم و زودتر برگشتم خونه و همسری رفتن سرکار. همینکه رسیدم با پسرا پریدیم حموم و حسابی با رنگ انگشتی بازی کردن. بعدش با هم میوه خوردیم و تلویزیون دیدیم و بازی کردیم. بعدم به درخواست شازده جان رشته درست کردیم و بعد نهار هر کدوم یه کتاب گرفتیم دستمون. من و فسقلی تو اتاق پسرا بودیم و شازده جان تو اتاق مامان و باباش .ما خوابمون برد ولی شازده بیدار بود و مثل همیشه عاقا حتی یه لحظه هم از اتاق نیومد بیرون و همونجا بازی کرد. دوست داشتم قبل پنج بیدار شم که ساعت پنج فیلم ببینم که دیدم اوو ساعت شش عصره. شازده از بیدار شدنم ذوق زده شد و رادیوش رو روشن کرد و یه ریز حرف زد. یه دمنوش به و چای کوهی درست کردم و بقیه کیک تولد فسقلی رو خوردیم. فسقلیم بیدار شد مشغول بازی شدیم و به درخواستشون ماکارونی درست کردم. عصر که هوا تاریک شد شمع روشن کردم  کج گذاشتم که قالبش پر بشه یه طرفش خالی شده بود و روبروش نشستم بادوم هایی که خیس کرده بودم پوست گرفتم. وقتی نور آشپزخونه اینطوری میشه یاد یکی از آرزوهام میافتم و حسم خیلی خوب میشه. یادمه دوران آشناییمون که هنوز عقد نکرده بودیم تو ماه رمضون یه سریال میداد که وقت سحر تو تاریکی خونه نور آشپزخونشون خوشگل بود. از طرح و رنگ دراش هم خوشم میومد. همون نورپردازی و همون رنگ و طرح درها رو به خونه زدم و وقتایی که هوا تاریکه یا نصف شبایی که نور آشپزخوته رو مجبور میشم روشن کنم پر از حس خوب اون روزها و اون رویا پردازی هام میشم که به حقیقت پیوستن.

امروز اگه گزارش بدم همه چی اوکی بود به جز وقت گذرونی تو اینستاگرام. کلا هر روز یکیش لنگ میزنه ولی خوب پیش میرم. یک هفته ای نمیتونم نماز بخونم امیدوارم واسه نمازهام وقفه ایجاد نکنه خیلی خوب و سر وقت میخونم خصوصا نماز صبح ها.

عصر هم مرتضی پیام داده بود که از سفر برگشتن و بریم خونشون و تماس گرفتم نبودن. زنگ زدم خونه سوسن که عید رو تبریک بگم دیدم برگشتن از سفر و لحنش یه جوری بود که انتظار داشت بریم خونشون و رفتیم. 

امروز میوه خوردم

لحنم خوب بود

با پسرا وقت گذروندم

اصلن عصبانی نشدم

قوز نکردم

کتاب خوندم

حجم غذام کنترل شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو